تصویر شماره ۱۳ کارگاه داستان نویسی
—※—
هری پاتر... یک دورگه از نسل پاتر ها یا به صورتی عمیق تر از نسل کوچکترین برادر پاورل ها.
هری، امسال آغاز به تحصیل سال سوم در مدرسه علوم و فنون جادوگری هاگوارتز کرد اما هیچ وقت سال تحصیلی آرامش بخشی را در هاگوارتز نداشت، او به دنبال دردسر نبود ولی گویا دردسر دنبال او بود...
-هری! هری! بیدار شو!
-رون! چی شده؟
-بابا، هری! امروز روز اول کریسمسه! پاشو!
هری با حالتی بی تفاوتی گفت:
-رون! برای من که هدیه ای نمیارن! نهایتش هدیه خانم ویزلی هست که شاید امسال نفرسته باشه، که البته گله ای نیست.
رون با حالتی کلافه از حرف های هری گفت:
-اولا که هری، مامانم برات فرستاده! اونم جوراب و تی شرت! و دوما که هدیه داری، داداش!
هری سریع از رو تخت پایین پرید و پله ها را دو تا یکی رفت تا به کنار شومینه رسید و بسته بزرگی که حالت جارو داشت را سریع پاره پاره کرد و بعد با چیز عجیبی و هیجان انگیزی مواجه شد...
-هری! آذرخش! آع، آع، واقعا نمی دونم چی بگم! خیلی مبارکت باشه!
هری که دهانش از تعجب وامانده بود، با لکنت گفت:
-رون، روووون! کی، کی، کی اینو فرستاده، ببین نامه ای هست، رو کاغذ کادو؟
-نه نیست هری، ولی هر کی برات فرستاده خیلی براش عزیز بودی!
هرمیون در این حین از راه رسید و گفت:
-چی شده هری؟
-هرمیون! یکی برای هری جاروی آذرخش گرفته!
-کی گرفته؟
-هیچ کی! آدرسی نداره و همچنین نه نامه ای!
هرمیون چانه اش را خاراند و گفت:
-ممکنه خطرناک باشه، باید به پروفسور مک گوناگل خبر بدیم...
-نه هرمیون! تو اینکار رو نمی کنی...
-چرا می کنم، همین الانم انجام میدم!
هری با صدایی گرفته گفت:
-اگه اینکارو بکنی، دیگه نه ما تو رو می شناسیم و نه تو ما رو!
هرمیون کمی فکر کرد و بعد سریع در تالار را بست و به سمت کتابخانه رفت...
-از نظرت میگه؟
-شاید، اما به این زودی ها نه! بیا بریم ناهار بخوریم، خیلی گرسنه امه!
هری و رون به سمت سرسرا رفتند، چون تعداد نفرات کم بود، همه سر یک میز بودند و با ولع شروع به خوردن کردند، شب هری و رون بعد از شام خوابیدند و به خواب عمیقی فرو رفتند تا اینکه ناگهان صدایی از راهرو ها آمد...
-هری، هری بیدار شو!
-چی شده رون؟
-از تو راهرو صدایی اومده زود باش بیا ببینیم چیه، زودتر!
هری نقشه غارتگر را در آورد و گفت:
-من قسم می خورم کار بدی انجام بدهم...
و بعد نقشه طرح هایش به وجود آمد...
-هری، چی نشون میده؟
-اسنیپ و فیلچه، احتمالا دارن در مورد این صحبت می کنن که چطوری از گریفندور امتیاز کم کنن!
-خب حالا بیا سر و گوشی آب بدیم...
-فقط من میرم رون.
-اما...
-نمی خوام امایی بشنوم.
هری لوموس لوموس کنان وارد راهرو ها شد صدای فیل و اسنیپ حال واضح شده بود...
-حواست جمع باشه...
-باشه اما اگه مالفوی کار اشتباهی بکنه...
-من این چیزا حالی نیست! اگه از اسلیترین امتیاز کم بشه بدجور به حسابت می رسم... در رابطه با اون موضوع هم، زمان برگردون رو پیدا کن...
‘‘زمان برگردان چه بود؟‘‘
هری این سوال را در ذهن از خود کرد، خانم نوریس بو کشید و بوی هری را حس کرد...
-میو، میو، میو، میو!
-چی شده خانم نوریس؟
-میو میو، میو میو!
و بعد خانم نوریس با دست به دیواری که هری پشتش بود اشاره کرد، اما هری رو ندید، چون هری شنل نامرئی را پوشیده بود! هری قسر در رفته بود!
خیلی داستان بامزه و قشنگی بود!
اما به نظر میاد از اعضای قدیمی سایت باشی. اگه هستی، میتونی مستقیما معرفی شخصیت کنی و لازم نیست این مراحل رو بگذرونی.
به هر حال...تایید شد!مرحلهی بعد: گروهبندی