هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (بریج.ونلاک)



پاسخ به: کلاه گروه بندی
پیام زده شده در: ۱۴:۱۲ چهارشنبه ۲۰ مرداد ۱۴۰۰
#21
"آخ آخ، آخ! آی کمرم! واقعا از یک پیرمرد خرفت چه توقعی دارید؟ توقع دارید خاطره گروه بندیش رو بگه، واقعا آخه انصافه؟"
بریج داشت این افکار را در ذهن خود پرورش می داد و بر و بر به جادوآموزان کوچولویی که در اطرافش بودند نگاه می کرد! او با صدایی ریز و بم گفت:
-وایسین، وایسین کوچولو ها! برای گفتن خاطره گروه بندیم، باید دفترچه خاطرات خودخوانم رو پیدا کنم! وایسین! این دفتر لعنتی کجاست؟

ناگهان یکی از جادوآموزان از میان آن همه کوچولو گفت:
-عمو، شما که جوونید چرا خودتون نمی خونید؟

بریج با شنیدن این جمله رگ غیرتش باد کرد، پس برای اینکه جادوآموزان مبادا فکر کنند که بریج روحش پیر و فرتوت شده است، صدایش را صاف کرد و گفت:
-کوچولو! معلومه که من جوونم! تازه خیلی هم جوونم! اما گفتم شاید یکمی ناخوانا باشه چیزایی که نوشتم، خود کتاب بخونه!
-پس یعنی شما چیزی که خودتون نوشتید هم نمی تونید بخونید؟ نکنه بی سوادین؟

بریج با شنیدن جمله آخر جادوآموز به فکر فرو رفت... این دفعه نه رگ غیرتش بلکه رگ پیری مفرطش باد کرده بود، او با پرخاش رو به تمام جادوآموزان گفت:
-خفه شید، بی ادبا! کتاب می خونه!

بریج شروع به تند تر گشتن کرد، او تمام کتاب هایش را بیرون ریخت تا اینکه به دفترچه قدیمی سرمه ای رنگی رسید که رویش شکل بز کشیده شده بود...

-خب! همینه! همه بشینن سر جاشون!

جادوآموزان چشمانشان را خاراندند و شروع به زل زدن به بریج کردند، که ناگهان خود کتاب باز شد و بریج با حالتی سلطان گرایانه گفت:
-برو به خاطره گروه بندی!

کتاب سریع حرکت می کرد، تا اینکه به خاطره گروه بندی رسید، بریج سریع و بدون ملایمت گفت:
-خودت بخون!

کتاب ناگهان دهان در آورد و چشم و بعد با صدایی غبراق گفت:
-تا باشد خدمت به ارباب بریج! چشم!

و بعد رو به جادوآموزان نگاهی انداخت و گفت:
-در حد فهم اینا خوانده شود، ارباب بریج؟

بریج عصایش را در دست گرفت و شروع کرد به راه رفتن...

-در هر حد که فهم خودت اجازه می دهد، بخوان!
-چشم ارباب...

و بعد کتاب شروع به خواندن کرد...

نقل قول:

روزی روزگاری، بریج ونلاک در عمارت عیونی ونلاک بود... که ناگهان، جغد نامه آور نامه ای آورد و خورد به پنجره عمارت! بریج که در داخل اتاق پذیرایی عمارت نشسته بود، متوجه اتفاق شده بود، ولی چون حال نداشت نرفت تا نامه را بردارد تا اینکه خدمتگزارش آمد...

-ارباب بریج اجازه هست، نامه را از جغد نامه آور دریافت کنم؟

بریج کش و قوسی به بدنش داد و گفت:
-آه، آره، آره! بردار و فرستنده و گیرنده اش را برایمان بخوان!

خدمتگزار نامه را برداشت و بعد چون سواد کاملی نداشت شروع کرد به تته پته کنان خواندن...

-ارباب گیرنده اش شمایین، فرستنده اش... فرستنده اش... هگواره!

پدر بریج در همان لحظه وارد اتاق شد و با شادی نامه را گرفت و لبخند زنان سری به معنای رفتن خدمتگزار تکان داد و خدمتگزار با وقار خاصی در را بست و رفت...

-پسرم نامه هاگوارتزه! خیلی خوبه!

بریج سری تکان داد و گفت:
-چه خوب!
-آره خیلی خوبه! حدس می زدم همین روزا برات نامه بیاد! پس برات تمام بهترین وسایل رو خریدم پسرم! برو حالش رو ببر!

لبخند دلنشینی بر روی صورت بریج نقش بست! بالاخره به آرزوی خانواده اش رسید!

۲۰ روز بعد — بریج و پدر و مادرش در سکو نه و سه چهارم

-بابا، من باید سوار این قطار بشم، چقدر جالبه!
-آره پسرم، زودباش دیگه سوار شو!

درون قطار— بریج

-واو! این کوپه چه باحاله، خالیه پسر جون؟

پسر مو سیاه، پیچ و تابی به موهایش داد و گفت:
-بله، جناب!

و بعد بریج داخل کوپه نشست، پسر ورور شروع کرد به حرف زدن...

-اسمتون چیه، جناب؟ چند سالتونه، جناب؟ تو کجا...
-میشه لطفا، ساکت شید! من بریجم، ونلاک! اصیل زاده ام و مطمئناً ۱۱ سالمه!
-چه بداخلاق، من فلیمونت پاترم!

سکوت سنگینی بینشان برقرار شد، تا خود هاگوارتز حرف نزدند!

هاگوارتز—سرسرا، گروه بندی سال اولی ها!

-خب، خب به صف بایستید! و شلوغ هم نکنید! اولین نفر، پاتر، فلیمونت!

فلیمونت به روی سکو رفت و کلاه را بر روی سرش قرار دادند...

-گریــــــفیــــــندور!

و بعد فلیمونت به سمت میز گریفیندوری ها رفت که شاد بودند و جیغ و داد می کشیدند!

-نفر بعدی! بلک، ریگولوس!

و بعد پسر مو مشکی دیگری بر روی سکو رفت و کلاه بر روی سرش قرار گرفت...

-هه، یه بلک دیگه! اســـــــلـــیــــتریــــــن!

اسلیترینی ها، با قدرت و اصالت خاصی دست زدند...

-نفر بعدی! ونلاک، بریج!

بریج روی سکو کلاه بر روی سرش قرار گرفت، او کمی اضطراب داشت ولی اجازه نمی داد این در چهره اش معلوم شود...

-خب، خب! ببین اینجا با چی طرفیم! یک آدم که شخصیت چند بخشی داره! هم اصیل، هم شجاع، سخت کوش و هم تیز هوش! اما درصدی که هر کدوم درت وجود داره متفاوته! از نظرم برو به...
هــــــافـــــلــــپـــــاف!

هافلپافی ها جیغ و داد کشیدند، بریج نیز از انتخاب کلاه راضی بود چرا که خانواده اش همه در هافلپاف بودند!


-خب قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید!

اما هیچ کس حواسش به کتاب جمع نشد! همه خروپفشان به هوا رفته بود، حتی خود بریج!

-ارباب بریج!
-هان، هان، چی شده؟
-خاطره تمام شد! و همه این ملعون ها خوابیدند!
-مشکلی نیست! بندازشون بیرون! من میرم بخوابم! هاوووو! اینجا رو هم خودت جمع کن!

کتاب تبدیل به جن شد و همه را با اردنگی بیرون انداخت و بعد وقتی هر کتاب را در قفسه می گذاشت یکی در سر خود می زد و بعد هق هق شروع به گریه کردن می کرد!


ویرایش شده توسط بریج ونلاک در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۲۰ ۱۵:۳۰:۵۸
ویرایش شده توسط بریج ونلاک در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۲۰ ۱۵:۳۳:۵۰
ویرایش شده توسط بریج ونلاک در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۲۱ ۷:۳۲:۲۴

کچلی رو عشقه!


پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۲۱:۰۱ سه شنبه ۱۹ مرداد ۱۴۰۰
#22
اسکورپیوس جوش آورده بود، اگلانتاین و هافلپافی ها همانطور می زنند و می رقصیدند و او نگاه می کرد؟ آیا این انصاف بود؟ صد در صد خیر!

-بــــــس کـــــنید!

اما هافلپافی ها هیچ چیز نشنیدند، آن ها در بهر جشن و سرور بودند، و حواسشان به هیچ چیز نبود، حتی اگلانتاین هم داشت آن وسط پیپ کشان قر ریزی می داد و مردم را مستفیض می کرد!

-بــــــــــــــــس کــــــــــنید! هـــوی با شمام!

این دفعه هافلپافی ها سرشان را برگرداندند و به اسکورپیوس نگاه کردند، اما اول از همه علیرضا گورکن سرش را برگردانده بود و بعد رز، بعد آموس، بعد سدریک، بعد نیکلاس و بعد تمام هافلپافی ها سرشان را برگرداندند و در نهایت اگلانتاین هم سرش را برگرداند و سپس هافلپافی ها با نگاهی سرزنش برانگیز به اسکورپیوس نگاه کردند...

-به چه حق تولد علیرضا، عزیز دل ننه هلگا و ما رو خراب می کنی؟
-بزنم دک و دهنت رو پایین بیارم مو سفید؟
-ای مالفوی بــــــی شــــــــرفــــــــــ!

اسکورپیوس به مرز جنون رسیده بود! او که نمی خواست از هافلپافی ها کم بیاورد شروع به پرت کردن وسایل دور و اطرافش از پنجره به پایین کرد، تا اینکه دیگر هیچ وسیله ای در اتاق نمانده بود و بعد ناگهان خودش هم از پنجره پایین پرید...
شلپ!
او روی علیرضا گورکن فرود آمده بود! جمعیت هافلپافی دورش جمع شده بودند و چوبدستی هایشان را به سمت او کشیدند...

-ای آدم گستاخ!
-آشـــــــــغال! به چه حق روی علیرضای عزیزمون فرود میای؟
-تو... تو... لایق زنده موندن نیستی! خودم لت و پارت می کنم!

رز از آن ور میدان که دنبال چماقش رفته بود، گفت:
-ای مردک رذل!

اما اگلانتاین آرامش خودش را حفظ کرده بود، او دستش را رو به اسکورپیوس گرفت و گفت:
-هافلی ها ولش کنین! اگه لت و پارش کنین نفرین هلگائولیسم کامل کار نمی کنه!

اسکورپیوس با شنیدن جمله آخر عین بید بر خود لرزید و بعد جرقه ای در ذهنش زده شد...

-نظرتون چیه مذاکره کنیم؟ یعنی...

از آن میان بریج هفتاد و هفت ساله گفت:
-من معمولا کار های مذاکراتی هافلپاف رو انجام می دم! لازم نیست به من معنای مذاکره رو یاد بدی، داوش...

اسکورپیوس با چشمانی از حدقه درآمده گفت:
-خب من از نفرین شما برای پول در آوردن سنت مانگو استفاده می کنم یعنی باهاش مردم رو گول می زنیم که فکر کنن دچار این نفرینن... راستی اصلا این نفرین چیه؟ اما حالا ولش کن، و بهتون قول میدم... قول میدم... قول میدم که گورکنتون رو عین روز اول بهتون پس میدم! جزئیات رو بعدا می گم الا بگین هستین یا نه؟

هافلپافی ها کمی فکر کردند، بعد یک صدا جیغ کشیدند و گفتند:
-هستیم!

اسکورپیوس لبخند رضایت آمیزی روی لبانش نقش بست، از این راه می توانستند ۱۰ برابر مقدار پول قبلی، پول درآوردند و این خیلی خوشایند بود، هم برای سنت مانگو هم برای اگلانتاین و هم برای اسکورپیوس!


ویرایش شده توسط بریج ونلاک در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۱۹ ۲۱:۰۶:۳۷
ویرایش شده توسط بریج ونلاک در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۱۹ ۲۱:۴۳:۲۱

کچلی رو عشقه!


پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۲۱:۱۷ دوشنبه ۱۸ مرداد ۱۴۰۰
#23
خانه ۱۲ گریمولد — بلاتریکس-هاگرید و محفلی ها

-هاگرید؟ هوی هاگرید!

بلاتریکس-هاگرید داشت به در و دیوار محفل نگاه می کرد و تک تک اتاق های طبقه پایین را بررسی می کرد، تا اینکه با صدای آرتور به خود آمد...
-چی شده ویزلی؟ اوف! آرتور!
-هه هه هه! امروز عادت کردی بگی ویزلی ها هاگرید، ما اسم داریم، اسمممممم!
-آره ویز... آرتور! راستی چه خبر از دامبلدور؟ اعضای محفل چطورند؟ چی کار می کنن؟

آرتور خنده ای مضحک کرد و بعد بادی به غبغب انداخت و گفت:
-اعضا که همه شون سر ماموریت های ساختگی شونَن! والا! از رز که خبری نیست، استر هم تازه رمز حفره تالار گریفندور رو فهمیده تو تالار وله! نوه لوسی مان هم چون تازه محفلی شده, خیلی جوگیر شده و داره تک تک سوراخ سنبه های محفل رو می گرده! جرمی هم که...

بلاتریکس-هاگرید دستش را به سرش چسباند و گفت:
-باشه، باشه! از دامبلدور جه خبر؟

آرتور پوزخندی بر لب آورد و گفت:
-بابا دامبلدور که کاری بدون هماهنگی تو نمی کنه!

بلاتریکس-هاگرید سوتی بدی داده بود، ولی نگران نبود چون آرتور ساده تر از این حرف ها بود که بخواهد کلکش را بفهمد پس با حالتی حق به جانب گفت:
-تازگی ها خلف شده! باهام هماهنگ نیست!

سوتی بلاتریکس-هاگرید عمیق تر و بد تر از پیش شده بود. آرتور هم حتی متوجه عجیب بودن هاگرید شده بود، پس با صدایی گرفته و با مضمون «چته؟» گفت:
-هی هاگرید، غذا کم خوردی؟ سرت به جایی خورده؟ کسی با چماق زدتت؟ مریض شدی؟ افسردگی گرفتی؟

بلاتریکس-هاگرید گفت:
-خب... چیز، عه... چند وقته دامبلدور رو ندیدم، فراموشش کردم!
-آهان... چه جالب! مطمئنی خوبی دیگه؟ دامبلدور همین دیروز به تو با تو صحبت کرده بود... از نظرم برو یکم استراحت کن! مغزت انگار تکون خورده... یا شاید آلزایمر مشنگی گرفتی؟

بلاتریکس-هاگرید دوباره لبخندی شیطانی زد و گفت:
-نه دیشب کم خوابیدم، مشکل از اینه! میرم استراحت کنم! اتاق من بود دیگه؟
-آره. دقیقا بغل اتاق دامبلدور!
-خوبه!
-آره، خیلی!

طبقه بالا — بلاتریکس-هاگرید و لوسی ویزلی

-تو اینجا چی کار می کنی ویز... اه، لوسی!
-خب دارم می گردم و تمیز می کنم. مشکلیه؟
-آره! مزاحم استراحت من می شی!
-خب باشه، من میرم پایین! اما برمی گردم، بعد از استراحتت!
-برگرد! اما بعد از استراحت! کیش کیش دیگه!

لوسی رفت، حال نوبت عملی کردن نقشه مرگخواران بود!

-خب، خب! این اتاق دامبلدوره...
و بعد بلاتریکس-هاگرید در اتاق دامبلدور را باز کرد و با صحنه عجیبی مواجه شد...

-هاگرید! چه خبر؟
این صدای سیریوس بود، او روی تخت دامبلدور دراز کشیده بود و داشت با چوبدستیش ور می رفت...
-چرا خشکت زده، هاگرید؟

بلاتریکس-هاگرید تو بد شرایطی بود، حال دخترخاله در برابر پسر خاله بود!

!Boy cousin

Vs

!Girl cousin


کچلی رو عشقه!


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۳:۰۴ دوشنبه ۱۸ مرداد ۱۴۰۰
#24
نام: بریج.

نام خانوادگی: ونلاک.

جنسیت: مذکر!

معروف به: پل - بری - بلوبری - بلور - بزمجه! (البته عاقبت افرادی که آخرین مورد را می گویند، معلوم نیست!)

سن: ۷۷.

رتبه خون: اصیل زاده!

گروه: هافلپاف.

جبهه: سیاه!

چوبدستی: چوب درخت گیلاس به همراه ریسه قلب اژدها، انعطاف ناپذیر و به اندازه ۲۷.۵ اینچ!

پاترونوس: بز!

مشخصات ظاهری: مو های فرفری - چشم های قهوه ای رنگ - مو های سیاه رنگ - نسبتاً لاغر!

علایق: عدد هفت!

هنر ها: جانور نما! (تبدیل به یک سگ سفید می شود!)

معرفی کوتاه: بریج ونلاک... معروف به هفت! کاشف ویژگی های جادویی هفت! والا اول از همه ما تو یک خانواده اصیل اندر اصیل زاده شدیم، که بین همه جادوگران معروف به تلاش سیاه بودند! چون هم خیلی تلاش می کردند، و هم اهل جادوی سیاه بودند!
بریج سال های زیادی از زندگی اش را به بیکاری گذراند، تا اینکه یک روز آستین بالا زد و گفت: دارم میام هفت! و بعد هر چی ویژگی جادویی و غیرجادویی بود را به ۷ نسبت داد! هنوز زنده است، در قالب یک فرد ۱۹ ساله، البته این یک طلسم خانوادگی است و برای هر یک از اعضای خانواده اش یک سنی است!


تایید شد!


ویرایش شده توسط بریج.ونلاک در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۱۸ ۱۳:۰۸:۳۱
ویرایش شده توسط بریج.ونلاک در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۱۸ ۱۳:۱۰:۱۹
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۱۸ ۱۳:۱۶:۰۳

کچلی رو عشقه!


پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۹:۱۳ دوشنبه ۱۸ مرداد ۱۴۰۰
#25
سلام کلاه خوب و مهربون!
من فردی شجاع و مهربون و سختکوش هستم، سعی می کنم به همه کمک کنم و باعث خوشحالیشون باشم، نه گریشون!
اولویت من:
۱.هافلپاف!


---

هافلپاف

مرحله بعد: انتخاب یک شخصیت از لیست شخصیت های گرفته نشده و معرفی آن در تاپیک معرفی شخصیت.


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۱۸ ۱۱:۱۷:۴۸

کچلی رو عشقه!


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۲۱:۵۲ یکشنبه ۱۷ مرداد ۱۴۰۰
#26
تصویر شماره ۱۳ کارگاه داستان نویسی
—※—

هری پاتر... یک دورگه از نسل پاتر ها یا به صورتی عمیق تر از نسل کوچکترین برادر پاورل ها.
هری، امسال آغاز به تحصیل سال سوم در مدرسه علوم و فنون جادوگری هاگوارتز کرد اما هیچ وقت سال تحصیلی آرامش بخشی را در هاگوارتز نداشت، او به دنبال دردسر نبود ولی گویا دردسر دنبال او بود...

-هری! هری! بیدار شو!
-رون! چی شده؟
-بابا، هری! امروز روز اول کریسمسه! پاشو!

هری با حالتی بی تفاوتی گفت:
-رون! برای من که هدیه ای نمیارن! نهایتش هدیه خانم ویزلی هست که شاید امسال نفرسته باشه، که البته گله ای نیست.

رون با حالتی کلافه از حرف های هری گفت:
-اولا که هری، مامانم برات فرستاده! اونم جوراب و تی شرت! و دوما که هدیه داری، داداش!

هری سریع از رو تخت پایین پرید و پله ها را دو تا یکی رفت تا به کنار شومینه رسید و بسته بزرگی که حالت جارو داشت را سریع پاره پاره کرد و بعد با چیز عجیبی و هیجان انگیزی مواجه شد...

-هری! آذرخش! آع، آع، واقعا نمی دونم چی بگم! خیلی مبارکت باشه!

هری که دهانش از تعجب وامانده بود، با لکنت گفت:
-رون، روووون! کی، کی، کی اینو فرستاده، ببین نامه ای هست، رو کاغذ کادو؟
-نه نیست هری، ولی هر کی برات فرستاده خیلی براش عزیز بودی!

هرمیون در این حین از راه رسید و گفت:
-چی شده هری؟
-هرمیون! یکی برای هری جاروی آذرخش گرفته!
-کی گرفته؟
-هیچ کی! آدرسی نداره و همچنین نه نامه ای!

هرمیون چانه اش را خاراند و گفت:
-ممکنه خطرناک باشه، باید به پروفسور مک گوناگل خبر بدیم...
-نه هرمیون! تو اینکار رو نمی کنی...
-چرا می کنم، همین الانم انجام میدم!

هری با صدایی گرفته گفت:
-اگه اینکارو بکنی، دیگه نه ما تو رو می شناسیم و نه تو ما رو!

هرمیون کمی فکر کرد و بعد سریع در تالار را بست و به سمت کتابخانه رفت...

-از نظرت میگه؟
-شاید، اما به این زودی ها نه! بیا بریم ناهار بخوریم، خیلی گرسنه امه!

هری و رون به سمت سرسرا رفتند، چون تعداد نفرات کم بود، همه سر یک میز بودند و با ولع شروع به خوردن کردند، شب هری و رون بعد از شام خوابیدند و به خواب عمیقی فرو رفتند تا اینکه ناگهان صدایی از راهرو ها آمد...

-هری، هری بیدار شو!
-چی شده رون؟
-از تو راهرو صدایی اومده زود باش بیا ببینیم چیه، زودتر!

هری نقشه غارتگر را در آورد و گفت:
-من قسم می خورم کار بدی انجام بدهم...

و بعد نقشه طرح هایش به وجود آمد...

-هری، چی نشون میده؟
-اسنیپ و فیلچه، احتمالا دارن در مورد این صحبت می کنن که چطوری از گریفندور امتیاز کم کنن!
-خب حالا بیا سر و گوشی آب بدیم...
-فقط من میرم رون.
-اما...
-نمی خوام امایی بشنوم.

هری لوموس لوموس کنان وارد راهرو ها شد صدای فیل و اسنیپ حال واضح شده بود...

-حواست جمع باشه...
-باشه اما اگه مالفوی کار اشتباهی بکنه...
-من این چیزا حالی نیست! اگه از اسلیترین امتیاز کم بشه بدجور به حسابت می رسم... در رابطه با اون موضوع هم، زمان برگردون رو پیدا کن...

‘‘زمان برگردان چه بود؟‘‘
هری این سوال را در ذهن از خود کرد، خانم نوریس بو کشید و بوی هری را حس کرد...
-میو، میو، میو، میو!
-چی شده خانم نوریس؟
-میو میو، میو میو!

و بعد خانم نوریس با دست به دیواری که هری پشتش بود اشاره کرد، اما هری رو ندید، چون هری شنل نامرئی را پوشیده بود! هری قسر در رفته بود!


خیلی داستان بامزه و قشنگی بود!
اما به نظر میاد از اعضای قدیمی سایت باشی. اگه هستی، می‌تونی مستقیما معرفی شخصیت کنی و لازم‌ نیست این مراحل رو بگذرونی.


به هر حال...

تایید شد!
مرحله‌ی بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۱۷ ۲۲:۵۸:۱۵

کچلی رو عشقه!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.