"آخ آخ، آخ! آی کمرم! واقعا از یک پیرمرد خرفت چه توقعی دارید؟ توقع دارید خاطره گروه بندیش رو بگه، واقعا آخه انصافه؟"بریج داشت این افکار را در ذهن خود پرورش می داد و بر و بر به جادوآموزان کوچولویی که در اطرافش بودند نگاه می کرد! او با صدایی ریز و بم گفت:
-وایسین، وایسین کوچولو ها! برای گفتن خاطره گروه بندیم، باید دفترچه خاطرات خودخوانم رو پیدا کنم! وایسین! این دفتر لعنتی کجاست؟
ناگهان یکی از جادوآموزان از میان آن همه کوچولو گفت:
-عمو، شما که جوونید چرا خودتون نمی خونید؟
بریج با شنیدن این جمله رگ غیرتش باد کرد، پس برای اینکه جادوآموزان مبادا فکر کنند که بریج روحش پیر و فرتوت شده است، صدایش را صاف کرد و گفت:
-کوچولو! معلومه که من جوونم! تازه خیلی هم جوونم! اما گفتم شاید یکمی ناخوانا باشه چیزایی که نوشتم، خود کتاب بخونه!
-پس یعنی شما چیزی که خودتون نوشتید هم نمی تونید بخونید؟ نکنه بی سوادین؟
بریج با شنیدن جمله آخر جادوآموز به فکر فرو رفت... این دفعه نه رگ غیرتش بلکه رگ پیری مفرطش باد کرده بود، او با پرخاش رو به تمام جادوآموزان گفت:
-خفه شید، بی ادبا! کتاب می خونه!
بریج شروع به تند تر گشتن کرد، او تمام کتاب هایش را بیرون ریخت تا اینکه به دفترچه قدیمی سرمه ای رنگی رسید که رویش شکل بز کشیده شده بود...
-خب! همینه! همه بشینن سر جاشون!
جادوآموزان چشمانشان را خاراندند و شروع به زل زدن به بریج کردند، که ناگهان خود کتاب باز شد و بریج با حالتی سلطان گرایانه گفت:
-برو به خاطره گروه بندی!
کتاب سریع حرکت می کرد، تا اینکه به خاطره گروه بندی رسید، بریج سریع و بدون ملایمت گفت:
-خودت بخون!
کتاب ناگهان دهان در آورد و چشم و بعد با صدایی غبراق گفت:
-تا باشد خدمت به ارباب بریج! چشم!
و بعد رو به جادوآموزان نگاهی انداخت و گفت:
-در حد فهم اینا خوانده شود، ارباب بریج؟
بریج عصایش را در دست گرفت و شروع کرد به راه رفتن...
-در هر حد که فهم خودت اجازه می دهد، بخوان!
-چشم ارباب...
و بعد کتاب شروع به خواندن کرد...
نقل قول:
روزی روزگاری، بریج ونلاک در عمارت عیونی ونلاک بود... که ناگهان، جغد نامه آور نامه ای آورد و خورد به پنجره عمارت! بریج که در داخل اتاق پذیرایی عمارت نشسته بود، متوجه اتفاق شده بود، ولی چون حال نداشت نرفت تا نامه را بردارد تا اینکه خدمتگزارش آمد...
-ارباب بریج اجازه هست، نامه را از جغد نامه آور دریافت کنم؟
بریج کش و قوسی به بدنش داد و گفت:
-آه، آره، آره! بردار و فرستنده و گیرنده اش را برایمان بخوان!
خدمتگزار نامه را برداشت و بعد چون سواد کاملی نداشت شروع کرد به تته پته کنان خواندن...
-ارباب گیرنده اش شمایین، فرستنده اش... فرستنده اش... هگواره!
پدر بریج در همان لحظه وارد اتاق شد و با شادی نامه را گرفت و لبخند زنان سری به معنای رفتن خدمتگزار تکان داد و خدمتگزار با وقار خاصی در را بست و رفت...
-پسرم نامه هاگوارتزه! خیلی خوبه!
بریج سری تکان داد و گفت:
-چه خوب!
-آره خیلی خوبه! حدس می زدم همین روزا برات نامه بیاد! پس برات تمام بهترین وسایل رو خریدم پسرم! برو حالش رو ببر!
لبخند دلنشینی بر روی صورت بریج نقش بست! بالاخره به آرزوی خانواده اش رسید!
۲۰ روز بعد — بریج و پدر و مادرش در سکو نه و سه چهارم
-بابا، من باید سوار این قطار بشم، چقدر جالبه!
-آره پسرم، زودباش دیگه سوار شو!
درون قطار— بریج
-واو! این کوپه چه باحاله، خالیه پسر جون؟
پسر مو سیاه، پیچ و تابی به موهایش داد و گفت:
-بله، جناب!
و بعد بریج داخل کوپه نشست، پسر ورور شروع کرد به حرف زدن...
-اسمتون چیه، جناب؟ چند سالتونه، جناب؟ تو کجا...
-میشه لطفا، ساکت شید! من بریجم، ونلاک! اصیل زاده ام و مطمئناً ۱۱ سالمه!
-چه بداخلاق، من فلیمونت پاترم!
سکوت سنگینی بینشان برقرار شد، تا خود هاگوارتز حرف نزدند!
هاگوارتز—سرسرا، گروه بندی سال اولی ها!
-خب، خب به صف بایستید! و شلوغ هم نکنید! اولین نفر، پاتر، فلیمونت!
فلیمونت به روی سکو رفت و کلاه را بر روی سرش قرار دادند...
-گریــــــفیــــــندور!
و بعد فلیمونت به سمت میز گریفیندوری ها رفت که شاد بودند و جیغ و داد می کشیدند!
-نفر بعدی! بلک، ریگولوس!
و بعد پسر مو مشکی دیگری بر روی سکو رفت و کلاه بر روی سرش قرار گرفت...
-هه، یه بلک دیگه! اســـــــلـــیــــتریــــــن!
اسلیترینی ها، با قدرت و اصالت خاصی دست زدند...
-نفر بعدی! ونلاک، بریج!
بریج روی سکو کلاه بر روی سرش قرار گرفت، او کمی اضطراب داشت ولی اجازه نمی داد این در چهره اش معلوم شود...
-خب، خب! ببین اینجا با چی طرفیم! یک آدم که شخصیت چند بخشی داره! هم اصیل، هم شجاع، سخت کوش و هم تیز هوش! اما درصدی که هر کدوم درت وجود داره متفاوته! از نظرم برو به...
هــــــافـــــلــــپـــــاف!
هافلپافی ها جیغ و داد کشیدند، بریج نیز از انتخاب کلاه راضی بود چرا که خانواده اش همه در هافلپاف بودند!
-خب قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید!
اما هیچ کس حواسش به کتاب جمع نشد! همه خروپفشان به هوا رفته بود، حتی خود بریج!
-ارباب بریج!
-هان، هان، چی شده؟
-خاطره تمام شد! و همه این ملعون ها خوابیدند!
-مشکلی نیست! بندازشون بیرون! من میرم بخوابم! هاوووو! اینجا رو هم خودت جمع کن!
کتاب تبدیل به جن شد و همه را با اردنگی بیرون انداخت و بعد وقتی هر کتاب را در قفسه می گذاشت یکی در سر خود می زد و بعد هق هق شروع به گریه کردن می کرد!