انتخاب بهترین‌های بهار 1404 جادوگران

ترین‌های فصل بهار سال 1404 جادوگران آغاز شد!

از هم‌اکنون تا پایان روز 26 خرداد ماه فرصت دارید تا در ترین‌های فصل بهار 1404 جادوگران شرکت کرده و شایسته ترین افراد را انتخاب کنید...

مشاهده‌کنندگان این موضوع: 1 کاربر مهمان
پاسخ: کلاه گروه‌بندی
ارسال شده در: یکشنبه 18 خرداد 1404 20:20
تاریخ عضویت: 1403/08/09
تولد نقش: 1403/08/11
آخرین ورود: دیروز ساعت 20:32
از: دی که گذشت، هیچ از او یاد مکن
پست‌ها: 87
آفلاین
تمام دانش‌آموزان با چنان نشاطی گفت و گو می‌کردند که گویی چیزی به اسم دلهره نمی‌شناسند؛ لکن ریگولوس اینگونه نبود.

قلب ضعیفش با چنان شدتی می‌رقصید که کم مانده بود از پا بیفتد. صورت نحیفش آنقدر رنگ‌پریده بود که تعجبی نداشت اگر فکر می‌کردند یکی از اشباح هاگواتز است. دستان ظریفش غرق در عرق بودند.

حس می‌کرد هر لحظه ممکن است غش کند و امیدوار بود این اتفاق نیفتد؛ زیرا اگر در مراسم گروهبندی غش می‌کرد، مادرش او را می‌کشت.

تنها چیزی که عمیقا می‌خواست، افتادن در گروه اسلیترین بود. گروه جاه‌طلبان، زیرکان، مدبران و مهم‌تر از همه "خاندان بلک."

اما ندای دیگری هم در درونش فریاد میزد"اگه تو گریفیندور بیفتم چی؟ اون موقع سیریوس بهم افتخار می‌کنه." اما بلافاصله این افکار را از خویش راند. سیریوس او را قبول داشت؛ هر گونه که بود. مگر همین سیریوس نبود که در آغوشش گرفت و گفت در هر گروهی بیفتد اشکالی ندارد؟ صدایی موذی از پس ذهنش سر بر آورد."اما اون گفته اگه تو گروه اسلیترین بیفتی دیگه باهات حرف نمی‌زنه. یادت رفته؟" ریگولوس خودش را دلداری داد که شاید برادرش فقط این را گفته که خودش را در دل آن پسر عینکی که نامش جیمز پاتر بود جا کند.

صدای پرجذبه و قاطع پروفسور مک‌گوگنال او را از افکارش بیرون آورد.
- ریگولوس بلک.

ریگولوس سرفه‌ای کرد و به سمت چهارپایه‌ رفت. وقتی کلاه کهنه روی سرش قرار گرفت، برودت عجیبی حس نمود.

کلاه با زمزمه‌ای که فقط ریگولوس می‌شنید گفت:
- راستش رو بخوای، من عشق به یادگیری ریونکلا، سخت‌کوشی و وفاداری هافلپاف و جاه‌طلبی اسلیترین رو تو وجود تو می‌بینم. تنها گروهی که اصلا بهش فکر نمی‌کنم گریفیندوره. خودت چی می‌خوای مرد جوان؟

ریگولوس دستانش را به هم مالید.
- اسلیترین، اسلیترین. خواهش می‌کنم.

کلاه گروهبندی لحظه‌ای ساکت شد؛ انگار داشت فکر می‌کرد و سپس پرسید:
-مطمئنی؟ آینده‌ات تو ریونکلا یا هافلپاف درخشان‌تر به نظر می‌رسه.

ریگولوس اشک‌هایش را فرو خورد. نباید اشک می‌ریخت! این در شان یک بلک نبود.
- لطفا من رو بندازید تو اسلیترین. خانواده‌ام خیلی ناامید میشن.

کلاه شاید تجربه‌ای نداشت؛ لیک میل شدید پسرک به جلب رضایت خانواده‌اش را می‌فهمید. هرچند این ویژگی او را بیشتر به هافلپاف نزدیک می‌کرد؛ اما باید ترجیح خود ریگولوس را هم در نظر می‌گرفت؛ همانطور که سال‌ گذشته، برای پیتر پتی‌گرو این کار را کرده بود.
- اسلیترین.
ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در 1404/3/19 7:31:57
ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در 1404/3/19 7:32:32
پاسخ: کلاه گروه‌بندی
ارسال شده در: سه‌شنبه 6 خرداد 1404 16:25
تاریخ عضویت: 1399/05/28
تولد نقش: 1399/06/25
آخرین ورود: دیروز ساعت 20:03
از: صومعه ی سند رینگ رومانی
پست‌ها: 167
آفلاین
لحظه‌ی سرنوشت‌ساز: گروه‌بندی مارکوس فنویک


مارکوس نفسش بند اومده بود. همه چشم‌ها بهش دوخته شده بود، اون وسط تالار بزرگ گروه‌بندی تو هاگوارتز. کلاه جادویی روی سرش بود و داشت تکون می‌خورد. همه منتظر بودن ببینن مارکوس به کدوم خانه می‌ره.

کلاه یه لحظه فکر کرد. بعد با یه صدای نازک و بلند گفت:
«ها... ها... ها... اسلیترین!»

مارکوس لبخند زد. دلش می‌خواست متفاوت باشه.
«خب، حداقل جایی که قدرت و زیرکی می‌فهمن من کی‌ام.»

ولی ناگهان، صدای کلاه قطع شد و یه صدای دیگه گفت:
«صبر کن! یه کمی عجیب و غریبی تو هست، باید ببینم...»

مارکوس چشم‌هاشو گرد کرد. کلاه دوباره لرزید و گفت:
«ها... ها... ها... ریونکلاو!»

همه مات و مبهوت نگاهش می‌کردن. مارکوس با خودش فکر کرد: «ریونکلاو؟ من؟ یعنی باید با کله‌شقی و نابغه‌گی‌م حسابی بدرخشم!»

کلاه دوباره تکون خورد، انگار مطمئن نبود، اما بالاخره رو به جمع گفت:
«پس ریونکلاو، خوش اومدی مارکوس فنویک!»

مارکوس از جای خودش بلند شد و رفت سمت میز ریونکلاو، با غرور و لبخندی که نصفش یه جور غرور پنهانی بود، نصفش هم از یه ماجرای جدید تو زندگی‌اش.

اون لحظه فهمید؛ تو هاگوارتز، همه چیز ممکنه... حتی اینکه کلاه جادویی نتونه تصمیم قطعی بگیره!


مارکوس فنویک و ماجرای پروفسور مودی گمشده



کل سال اول هاگوارتز رو گذاشته بودم واسه یه هدف مهم: گرفتن نمره از پروفسور مودی. نه اینکه نمره‌هام خراب بود، نه! فقط می‌خواستم نشون بدم من، مارکوس فنویک، شاگرد کله‌شق و نابغه، دست‌کم یه نمره از این پروفسور ترسناک و افسانه‌ای بگیرم.

اول که وارد کلاس‌ها شدم، همه از اسمش وحشت داشتن. «مودی؟ اون کیه؟ یه جادوگر یا یه هیولا؟» منم گفتم باشه، می‌خوام پیداش کنم.

اما مشکل این بود: مودی انگار تو هاگوارتز مخفی شده بود! یه روز کلاسی بود که معلم رو ندیدیم، روز دیگه همه می‌گفتن «مودی بیمار شده»، یه بار هم شایعه بود که رفته دنبال یه جادوگر سیاه تو جنگل ممنوعه.

منم به جای اینکه درس بخونم، یه نقشه کشیدم: هر روز از ساعت زنگ تفریح می‌رفتم تو راهروها و گوش به زنگ بودم. یه بار پشت در اتاقی مخفی شدم که صدای داد و فریاد می‌شنیدم. در رو باز کردم دیدم یه مرد پیر با یه چشم‌بند، داره با یه بچه تمرین می‌کنه. فکر کردم مودی‌ه.

رفتم جلو و گفتم: «پروفسور مودی؟ من مارکوس فنویکم، می‌خوام نمره‌مو بگیرم!» اون چشم‌بند رو برداشت و گفت: «نه پسر، من پروفسور لوپینم!»

یک بارم تو سالن غذاخوری دیدمش اما وقتی رفتم جلو و پرسیدم نمره‌امو، یه چشم‌ش رو گردوند و گفت: «نمره‌ها رو توی کفش‌هات پیدا کن!» منم کفش‌هامو وارسی کردم و هیچی نبود!

آخر سر فهمیدم مودی اونقدر مخفی کاری کرده که اصلاً نمره نمی‌ده، بلکه امتحانش توی یه ماجرای واقعی تو جنگل ممنوعه‌ست!

سال اولم گذشت و من نفهمیدم مودی کی بود، ولی یه چیز یاد گرفتم: تو هاگوارتز، دنبال یه آدمی بودن مثل مودی مثل دنبال یک قطره آب تو بیابون گشتنه!
«هر چیز باید بمیرد، تا بیدار شود.»
پاسخ: پاسخ به: کلاه گروه بندی
ارسال شده در: سه‌شنبه 23 اردیبهشت 1404 20:07
تاریخ عضویت: 1403/05/13
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: دوشنبه 12 خرداد 1404 03:08
از: عمارت بلک
پست‌ها: 49
آفلاین
در آن لحظه‌ی سرنوشت‌ساز، قلبم به شدت می‌تپید و احساس می‌کردم که تمام سالن بزرگ هاگوارتز به یکباره سکوت کرده است. صدای همهمه‌ی جمعیت در گوشم می‌پیچید، اما در دنیای خودم غرق شده بودم. من، نارسیسا بلک، در آستانه‌ی ورود به دنیای جدیدی بودم و کلاه گروهبندی، به عنوان اولین قدم در این مسیر، بر سرم گذاشته می‌شد.

کلاه، با صدای نجواکننده‌اش، به آرامی در گوشم گفت: "خب، چه انتخابی داری؟ تو از خانواده‌ای با تاریخچه‌ی بزرگ و افتخارآمیز می‌آیی. اما آیا می‌دانی که چه آینده‌ای در انتظار توست؟"

احساس می‌کردم که تمام وجودم در برابر این سوال بزرگ به لرزه درآمده است. آینده‌ام به شدت وابسته به این انتخاب بود. آیا می‌توانستم به گروهی از جادوگران با قدرت و نفوذ بپیوندم یا به گروهی که در آن، دوستی و همدلی در اولویت است؟

کلاه ادامه داد: "تو به قدرت و موفقیت اهمیت می‌دهی، درست است؟ اما آیا می‌دانی که برای رسیدن به این اهداف، چه بهایی باید بپردازی؟"

تصاویر مختلفی از آینده‌ام در ذهنم نقش می‌بست. خودم را در کنار جادوگران بزرگ و قدرتمند می‌دیدم، در حالی که در دنیای جادوگری به عنوان یک شخصیت تاثیرگذار شناخته می‌شدم. اما در عین حال، ترس از تنهایی و فشارهای ناشی از انتظارات خانواده‌ام نیز در وجودم حس می‌شد. آیا می‌توانستم به آنچه که خانواده‌ام از من انتظار دارند، دست یابم؟

کلاه با صدای ملایم‌تری گفت: "تو توانایی‌های زیادی داری، و می‌توانی در هر گروهی که بخواهی، بدرخشی. اما آیا می‌خواهی در سایه‌ی دیگران بمانی یا خودت را به عنوان یک جادوگر مستقل معرفی کنی؟"

در آن لحظه، احساس کردم که تمام بار تصمیم‌گیری بر دوش من است. آیا می‌توانستم به خانواده‌ام وفادار بمانم و در عین حال، به آرزوهایم برسم؟ آیا می‌توانستم در دنیای جادوگری، جایی برای خودم پیدا کنم و در عین حال، به میراث بلک‌ها وفادار بمانم؟

کلاه ناگهان با صدای محکم‌تری گفت: "اسلیترین!"

احساس کردم که یک موج از قدرت و اعتماد به نفس در وجودم جاری شد. این انتخاب، نه تنها آینده‌ام را شکل می‌داد، بلکه به من این امکان را می‌داد که به آنچه که همیشه آرزویش را داشتم، نزدیک‌تر شوم. من، نارسیسا بلک، به اسلیترین پیوستم و این آغاز داستان من بود.

در آن لحظه، تمام ترس‌ها و تردیدهایم به یکباره محو شد. احساس می‌کردم که به جایی تعلق دارم، جایی که می‌توانم خودم باشم و در عین حال، به قدرت و نفوذی که همیشه آرزویش را داشتم، دست یابم. این انتخاب، نه تنها یک قدم به جلو بود، بلکه یک شروع جدید برای من بود.

با این حال، در دل من هنوز سوالاتی وجود داشت. آیا می‌توانستم به عنوان یک بلک، در اسلیترین بدرخشم و در عین حال، وفاداری به خانواده‌ام را حفظ کنم؟ آیا می‌توانستم در دنیای جادوگری، جایی برای خودم پیدا کنم و در عین حال، به میراث بلک‌ها وفادار بمانم؟

کلاه به آرامی گفت: "یادت باشد، قدرت واقعی در اتحاد و دوستی نهفته است. تو می‌توانی با انتخاب‌های درست، نه تنها به خودت بلکه به خانواده‌ات نیز افتخار کنی."

این کلمات در ذهنم طنین‌انداز شد و به من امید داد. من آماده بودم تا داستان خودم را بنویسم و در دنیای جادوگری، جایی برای خودم پیدا کنم. در آن لحظه، احساس کردم که نه تنها یک جادوگر، بلکه یک زن مستقل و قوی هستم که می‌تواند آینده‌اش را بسازد. من، نارسیسا بلک، به اسلیترین پیوستم و با این انتخاب، به دنیای جدیدی قدم گذاشتم که در آن می‌توانستم خودم باشم و به آرزوهایم دست یابم.
...
پاسخ به: کلاه گروه بندی
ارسال شده در: چهارشنبه 8 تیر 1401 20:55
تاریخ عضویت: 1401/03/31
تولد نقش: 1401/04/02
آخرین ورود: شنبه 23 دی 1402 21:48
از: عمارت خاندان اصیل بلک
پست‌ها: 33
آفلاین
+آندرومدا بیدار شو
-چند لحظه فقط مامان ......
+پسسسس نمی‌خوای نامه هاگوارتزت رو ببینی
-باش
از پله ها پایین رفتم
+تو که الان خواب بودی
- آنقدر جیغ زدی بیدار شدم
آندرومدا از خاندان اصیلی بود و برایش چندان جدید نبود که برای اولین بار نامه ای از هاگوارتز دریافت کرده.

- چوبدستی ... ردا ..... وحیوان گرفتیم.
+تو که گروهبندی نشدی پس چرا ردای اسلیترین رو گرفتی ؟
قبل از اینکه آندرومدا بخواد حرفی بزنه مادرش گفت:
- نارسیسا ... عزیزم شما ها از خاندان اصیل بلک هستید و مطمئنن در گروه اسلیترین می افتید .

بعد از اینکه کلاه گروه بندی شعری را خواند مک گونگال اسم هارو به ترتیب خواند :
سوزان بونز : هافلپاف
جیمز پاتر: گریفیندور
دین توماس : گریفیندور
تری بوت : ریونکلا
مندی بروکل هارست: ریونکلا
زاخاریاس اسمیت: هافلپاف
هانا آبوت: هافلپاف
سیریوس بلک: گریفیندور
+ سیریوس احمق
-آندرومدا بلک
قبل از اینکه کلاه. رو سر آندرومدا قرار بگیره گروهش مشخص شد : اسلیترین
سپس اعضای اسلیترین تشویقش کردند .






Never take a dragon that is asleep
Not tickle 🐉
هیچ وقت اژدهایی که خفته است را
قلقلک نده 🐉
پاسخ به: کلاه گروه بندی
ارسال شده در: پنجشنبه 28 بهمن 1400 14:42
تاریخ عضویت: 1400/11/26
تولد نقش: 1400/11/28
آخرین ورود: یکشنبه 8 اسفند 1400 23:20
از: زیر سایه ارباب
پست‌ها: 15
آفلاین
تا شعر کلاه قاضی تمام شد همراه با بقیه جادو آموزا چنان برای کلاه کف زدم که دستام به جز جز افتاد.
_خب جادو اموزان مثلا عزیز اسم هرکی رو که میخونم بیاد و روی چهار پایه بشینه و کلاه رو بزاره سرش تا گروهبندی بشه
دیگه وقتش رسیده بود
برام سوال بود که کلاه میتونه گروهی که برام مناسبه یا در اصل من برای اون گروه مناسبم رو پیدا کنه؟
معاون اسامی رو تند زود سریع میخوند و کلاه قاضی با صدایی بلند گروه فرد رو اعلام میکرد.
_ماتیلدا استیونز
وقتی بر روی چهارپایه نشستم اخرین صحنه ای که دیدم جمعیت جادو اموزانی بود که با کنجکاوی و یا شایدم فضولی سرک کشیده بودند تا من رو بهتر ببینن
چقدرم با اون کلاه نخ نما دیدنی بودم!
لبه ی کلاه کاملا جلوی چشم های ملت کُشم رو گرفته بود.
کلاه شدوع به کنکاش درونم کرد:
شجاعی ولی گاهی این شجاعتت رو حماقت تلقی میکنی زیرک و حقه بازی ولی به هیچ وجه روحیه قدرت طلبی نداری که هیچ ازشم فراری هستی هوش و زکاوت خوبی داری منطقی هستی
اما خب مهربونی و سخت کوشی هم در وجودت به وضوح دیده میشه
کلاه قاضی با صدای بلند اعلام کرد:
هافلپاف!!!!!!!
معاون کلاه رو از سرم برداشت و یه جورایی در ملا عام ازم کلاه برداری کرد
و نفر بعدی رو صدا زد
پاسخ به: کلاه گروه بندی
ارسال شده در: پنجشنبه 28 بهمن 1400 12:38
تاریخ عضویت: 1400/11/25
تولد نقش: 1400/11/28
آخرین ورود: سه‌شنبه 20 خرداد 1404 20:17
از: بچگی دلم می خواست...
پست‌ها: 94
آفلاین
تقصیر خودش نبود ، بلد نبود چطور خوش بین باشد ، به همه چپ چپ می نگریست و کسی نبود که از طعنه هایش در امان باشد ، همه می گفتند نمی تواند نیمه پر لیوان را ببینید. اما نیمه پری وجود نداشت تا وقتی او در جمع حاضر بود از خیر همان چند قطره آب ته لیوان هم نمی گذشت همه را سر می کشید . حتی از رفتن به هاگوارتز هم احساس رضایت نمی کرد بالاخره صدای چرخ دستی اش شنیده شد ، به سکوی نه و ده رسید . نگاه سردی به آن دیوار انداخت و گفت : خب حالا چی میشه ؟
مادرش گفت : باید از این دیوار رد بشی ، اگه نگرانی ..
نگذاشت حرف مادرش به اتمام برسد با صدای متوسطی گفت : چی !؟ باید از این دیوار رد بشم !؟ مسعولین هاگوارتز نتونستن یکمی به اون ذهنشون فشار بیارن ؟ اگه یه ماگل منو ببینه که رد میشم چی ، اونا دیگه خیلی ماگل هارو دست کم گرفتن اونا تا خودشون امتحان نکنن و از هاگوارتز سر در نیارن و مکان هاگوارتز رو افشا نکنن دست بردار نیستن .
بعد اخماش تو هم رفت ، انگار میدونست جای خوبی برای تحصیل انتخاب نکرده ؛ با همون اخما از دیوار رد شد ، وقتی به اونطرف قطار رسید بجای اینکه از شکوه سکوی نه و سه چهارم و ایستگاه قطار تعریف کنه ، سرفه ای کرد و گفت : واقعا که ، چرا یه قطار باید اینقدر هوا رو آلوده کنه الانا دیگه مردم با قطار برقی سفر می کنن ، بعد آهی کشید و گفت : این جادوگرا ی پیر هیچ وقت پیشرفت نمی کنن .
بعد قدم هایش را تند تر کرد تا بیشتر، سرفه هایش را هدر ندهد ؛ وارد قطار شد در جواب دست تکان دادن های مکرر مادرش ، لبخند کم رنگی زد و وارد راهرو ی باریکی شد که در آن بچه ها برای پیدا کردن یک کوپه خالی سر و دست می شکاندن ، با عصبانیت زمزمه کرد : انگار می خوان برن بهشت ، بچه های ندید بدید .
بعد بدون توجه وارد کوپه ای شد و کنار پنجره لم داد و بعد خم شد که بند کفش هایش را که باز شده بودند ببندد که ، پای دیگری روبه رو ی پایش دید بعد نگاهش را آرام آرام بالا برد تا به صورت پسری رسید ، که با بهت به او خیره شده بود ، یک لحظه جا خورد چطور ‌پسر را ندیده بود ، بعد با لحن خسته ای گفت : ببخشید ندیدمت ، اگه ایجا جای کسیه می تونم برم .‌
پسر که تازه به خودش آمده بود جواب داد : نه می تونی بمونی ، من تنهام .
دوباره لم داد و بی تفاوت به منظره بیرون خیره شد ، حتی این مناظر هم نظرش را جلب نکرد .
تکان های قطار متوقف شد و جادو آموزان یکی یکی پیاده شدند .
از غذا در قایقی نشست که هگرید می راند ، دو جادو آموز دیگر هم سوار شدند و هاگرید شروع کرد به پارو زدن ،
بقیه قایق ها پشت سر هاگرید به راه افتادند .
به محض این که ریش های هاگرید را دید از آمدن به این سفر پشیمان شد .
- آخرین بار کی صورت تون رو اصلاح کردین ؟
- نمی دونم ، فراموش کردم
دیگه تا رسیدن به تالار صحبت نکرد ، وقتی به تالار رسید و با شمع های معلق در هوا مواجه شد ، زیر لب زمزمه کرد : واقعا که ، کی می خواد پارافین های اینا رو از رو زمین تمیز کنه ؟
اسمش را که صدا زدند وقتی می خواست بنشیند ، با چهار پایه ای پاره پوره مواجه شد ، با تردید نشست و منتظر انتخاب کلاه گروه بندی شد ، که یه هو داد زد : هافلپاف
قبل اینکه بچه های گروه شروع به دست زدن کنند ، بلند گفت : چی ؟
کلاه گروه بندی گفت : بخاطر اخلاقت باید به هافلپاف بری تا اصلاح بشی ، اگه بخاطر اخلاقت نبود ، بخاطر ذهن منطقیت می رفتی ریونکلاو یا بخاطر اصیل زاده بودنت به اسلایدرین می فرستادمت .
میان دست زدن های گروه ، با عصبانیت بلند شد به طرف میز رفت ، تنها چیزی که می توانست آرامش کند غذا خوردن بود ، و آن قدر گرسنه بود که نمی توانست از غذا ایراد بگیرد .
خواستن توانستن است.
پاسخ به: کلاه گروه بندی
ارسال شده در: دوشنبه 27 دی 1400 13:07
تاریخ عضویت: 1400/10/21
تولد نقش: 1400/10/25
آخرین ورود: چهارشنبه 2 آذر 1401 17:41
از: عمارت لسترنج ها
پست‌ها: 18
آفلاین
صبح شده بود و من بیدار شدم دیدم نامه ای کمتر تختم هست از قضا می‌دانستم نامه چیست و بدون هیجان اضافی نامه را باز کردم. بله نامه هاگوراتز بود. به پدر و مادرم گفتم و قرار شد امروز بریم کوچه نیلگون
امروز عصر:
خب من ردا و همچی ام رو گرفتم البته من یک‌ردا گرون قیمت اسلیترینی هم گرفتم چون میدونستم در اسلیترین ی افتم
یک هفته بعد با قطار به هاگوارتز رفتم توی کوپه من، داداشم و بلاتریکس بودن
بلاتریکس هی غر غر میکرد و من سرم رو تو کتاب فرو میکردم و برادرم هم با نگاه های عاشقانه به او مینگریست و حرف هایش رو تایید میکرد
بالاخره بعد از چند ساعت مشقت بار به هاگوارتر رسیدیم
سریع از کوپه خارج شدم و در قایقی نشستم. شانس قشنگم باز هم پیش بلا نشستههه بودم و بلا دوباره شروع کرد حرف زدن. اما در بین حرفاش چیز ی توجه من را جلب کرد. او هم عاشق جادو سیاه بود. بعضی از شخصیت های او مثل من بود ولی در کل خیلی جیغ جیفو بود. خلاصه بگم براتون ما رسیدیم به سرسرا و منتظر بودیم
روذولفس استرنج: اسلیترین
سوروس اسنیپ : اسلیترین
جیمز پاتر: گریفیندور
فلانی: هافلپاف
بلاتریکش بلک: اسلیترین
رابستن استرنج: هومم شجاعت زیادی در تو هست و کمی مغرور هستی در گریفیندور به جاهای خوبی می‌رسی سخت کوش هم هستی ولی جایت در هافلپاف نیست اوه چه هوش بسیاری ریونکلاو هم جای خوبی برایت هست مقدار زیادی هم جاه طلبی در تو می بینم ولی در اخر گریفیندور بهترین جا هست
من: نه گریفیندور نه گریفیندور نه
- اون پس گریفیندور رو دوست نداری، باشه اسلیترین!
و منم با خوشحالی به جمع اسلیترینی ها پیوستم و در کنار داداشم نشستم.
پاسخ به: کلاه گروه بندی
ارسال شده در: چهارشنبه 20 مرداد 1400 15:12
تاریخ عضویت: 1400/05/17
تولد نقش: 1400/05/18
آخرین ورود: شنبه 28 خرداد 1401 17:15
از: کچل بودن، دست نمی کشم!
پست‌ها: 33
آفلاین
"آخ آخ، آخ! آی کمرم! واقعا از یک پیرمرد خرفت چه توقعی دارید؟ توقع دارید خاطره گروه بندیش رو بگه، واقعا آخه انصافه؟"
بریج داشت این افکار را در ذهن خود پرورش می داد و بر و بر به جادوآموزان کوچولویی که در اطرافش بودند نگاه می کرد! او با صدایی ریز و بم گفت:
-وایسین، وایسین کوچولو ها! برای گفتن خاطره گروه بندیم، باید دفترچه خاطرات خودخوانم رو پیدا کنم! وایسین! این دفتر لعنتی کجاست؟

ناگهان یکی از جادوآموزان از میان آن همه کوچولو گفت:
-عمو، شما که جوونید چرا خودتون نمی خونید؟

بریج با شنیدن این جمله رگ غیرتش باد کرد، پس برای اینکه جادوآموزان مبادا فکر کنند که بریج روحش پیر و فرتوت شده است، صدایش را صاف کرد و گفت:
-کوچولو! معلومه که من جوونم! تازه خیلی هم جوونم! اما گفتم شاید یکمی ناخوانا باشه چیزایی که نوشتم، خود کتاب بخونه!
-پس یعنی شما چیزی که خودتون نوشتید هم نمی تونید بخونید؟ نکنه بی سوادین؟

بریج با شنیدن جمله آخر جادوآموز به فکر فرو رفت... این دفعه نه رگ غیرتش بلکه رگ پیری مفرطش باد کرده بود، او با پرخاش رو به تمام جادوآموزان گفت:
-خفه شید، بی ادبا! کتاب می خونه!

بریج شروع به تند تر گشتن کرد، او تمام کتاب هایش را بیرون ریخت تا اینکه به دفترچه قدیمی سرمه ای رنگی رسید که رویش شکل بز کشیده شده بود...

-خب! همینه! همه بشینن سر جاشون!

جادوآموزان چشمانشان را خاراندند و شروع به زل زدن به بریج کردند، که ناگهان خود کتاب باز شد و بریج با حالتی سلطان گرایانه گفت:
-برو به خاطره گروه بندی!

کتاب سریع حرکت می کرد، تا اینکه به خاطره گروه بندی رسید، بریج سریع و بدون ملایمت گفت:
-خودت بخون!

کتاب ناگهان دهان در آورد و چشم و بعد با صدایی غبراق گفت:
-تا باشد خدمت به ارباب بریج! چشم!

و بعد رو به جادوآموزان نگاهی انداخت و گفت:
-در حد فهم اینا خوانده شود، ارباب بریج؟

بریج عصایش را در دست گرفت و شروع کرد به راه رفتن...

-در هر حد که فهم خودت اجازه می دهد، بخوان!
-چشم ارباب...

و بعد کتاب شروع به خواندن کرد...

نقل قول:

روزی روزگاری، بریج ونلاک در عمارت عیونی ونلاک بود... که ناگهان، جغد نامه آور نامه ای آورد و خورد به پنجره عمارت! بریج که در داخل اتاق پذیرایی عمارت نشسته بود، متوجه اتفاق شده بود، ولی چون حال نداشت نرفت تا نامه را بردارد تا اینکه خدمتگزارش آمد...

-ارباب بریج اجازه هست، نامه را از جغد نامه آور دریافت کنم؟

بریج کش و قوسی به بدنش داد و گفت:
-آه، آره، آره! بردار و فرستنده و گیرنده اش را برایمان بخوان!

خدمتگزار نامه را برداشت و بعد چون سواد کاملی نداشت شروع کرد به تته پته کنان خواندن...

-ارباب گیرنده اش شمایین، فرستنده اش... فرستنده اش... هگواره!

پدر بریج در همان لحظه وارد اتاق شد و با شادی نامه را گرفت و لبخند زنان سری به معنای رفتن خدمتگزار تکان داد و خدمتگزار با وقار خاصی در را بست و رفت...

-پسرم نامه هاگوارتزه! خیلی خوبه!

بریج سری تکان داد و گفت:
-چه خوب!
-آره خیلی خوبه! حدس می زدم همین روزا برات نامه بیاد! پس برات تمام بهترین وسایل رو خریدم پسرم! برو حالش رو ببر!

لبخند دلنشینی بر روی صورت بریج نقش بست! بالاخره به آرزوی خانواده اش رسید!

۲۰ روز بعد — بریج و پدر و مادرش در سکو نه و سه چهارم

-بابا، من باید سوار این قطار بشم، چقدر جالبه!
-آره پسرم، زودباش دیگه سوار شو!

درون قطار— بریج

-واو! این کوپه چه باحاله، خالیه پسر جون؟

پسر مو سیاه، پیچ و تابی به موهایش داد و گفت:
-بله، جناب!

و بعد بریج داخل کوپه نشست، پسر ورور شروع کرد به حرف زدن...

-اسمتون چیه، جناب؟ چند سالتونه، جناب؟ تو کجا...
-میشه لطفا، ساکت شید! من بریجم، ونلاک! اصیل زاده ام و مطمئناً ۱۱ سالمه!
-چه بداخلاق، من فلیمونت پاترم!

سکوت سنگینی بینشان برقرار شد، تا خود هاگوارتز حرف نزدند!

هاگوارتز—سرسرا، گروه بندی سال اولی ها!

-خب، خب به صف بایستید! و شلوغ هم نکنید! اولین نفر، پاتر، فلیمونت!

فلیمونت به روی سکو رفت و کلاه را بر روی سرش قرار دادند...

-گریــــــفیــــــندور!

و بعد فلیمونت به سمت میز گریفیندوری ها رفت که شاد بودند و جیغ و داد می کشیدند!

-نفر بعدی! بلک، ریگولوس!

و بعد پسر مو مشکی دیگری بر روی سکو رفت و کلاه بر روی سرش قرار گرفت...

-هه، یه بلک دیگه! اســـــــلـــیــــتریــــــن!

اسلیترینی ها، با قدرت و اصالت خاصی دست زدند...

-نفر بعدی! ونلاک، بریج!

بریج روی سکو کلاه بر روی سرش قرار گرفت، او کمی اضطراب داشت ولی اجازه نمی داد این در چهره اش معلوم شود...

-خب، خب! ببین اینجا با چی طرفیم! یک آدم که شخصیت چند بخشی داره! هم اصیل، هم شجاع، سخت کوش و هم تیز هوش! اما درصدی که هر کدوم درت وجود داره متفاوته! از نظرم برو به...
هــــــافـــــلــــپـــــاف!

هافلپافی ها جیغ و داد کشیدند، بریج نیز از انتخاب کلاه راضی بود چرا که خانواده اش همه در هافلپاف بودند!


-خب قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید!

اما هیچ کس حواسش به کتاب جمع نشد! همه خروپفشان به هوا رفته بود، حتی خود بریج!

-ارباب بریج!
-هان، هان، چی شده؟
-خاطره تمام شد! و همه این ملعون ها خوابیدند!
-مشکلی نیست! بندازشون بیرون! من میرم بخوابم! هاوووو! اینجا رو هم خودت جمع کن!

کتاب تبدیل به جن شد و همه را با اردنگی بیرون انداخت و بعد وقتی هر کتاب را در قفسه می گذاشت یکی در سر خود می زد و بعد هق هق شروع به گریه کردن می کرد!
ویرایش شده توسط بریج ونلاک در 1400/5/20 16:30:58
ویرایش شده توسط بریج ونلاک در 1400/5/20 16:33:50
ویرایش شده توسط بریج ونلاک در 1400/5/21 8:32:24
کچلی رو عشقه!
پاسخ به: کلاه گروه بندی
ارسال شده در: سه‌شنبه 19 مرداد 1400 13:41
تاریخ عضویت: 1400/05/17
تولد نقش: 1400/05/17
آخرین ورود: چهارشنبه 10 فروردین 1401 14:31
از: لندن ، خیابان بیکر
پست‌ها: 51
آفلاین
دافنه دختری نبود که از اتفاقات جدید بترسد ...
ورود به هاگواتز همان انقدر او را هیجان زده می کرد که کریسمس می کرد !
دافنه دختری اصیل زاده بود و آرزوی قلبی اش این بود که اسلیترینی شود ، اما از گریفیندور هم خوشش می آمد چون بهترین تیم کوییدیچ هاگوارتز رو داشت البته دافنه تنها چیزی که می دانست این بود که اسلیترین جای اصیل زاده هاست و پدر و مادرش به او گفته بودند که چون تو یک اصیل زاده هستی بهتر است که به گروه اسلیترین بروی ! دافنه یادش آمد که مادرش به او گفته بود برای اینکه در اسلیترین قبول شوی از صمیم قلب از کلاه بخواه تا اسلیترینی ات کند. دافنه به اندازه زمانی که وارد هاگوارتز شده بود سر حال نبود ! ترس و استرس وجودش را فرا گرفته بود .....
اگر در اسلیترین قبول نشوم چی؟پدر و مادرم ناراحت می شوند؟چه فکری می کنند؟ در این هین صدایش زدند ....
خانم دافنه گرینگرس !
دافنه روی صندلی نشست و کلاه را روی سرش گذاشتند . کلاه لحظه ای سکوت کرده بود آن لحظه هر ثانیه اش برای دافنه ۱ سال می بود .
_امممم.... اهم اهم اسلیترین ....!
لبخندی بر لب دافنه نشست . با افتخار از جایش بلند شد تا به سمت میز اسلیترین ها برود ، اسلیترین ها برای دافنه دست می زدند و موقعی که دافنه سر میز نشست دراکو گفت : خوش اومدی تازه اورد......
واقعیت توهم است . طلا بخر!
پاسخ به: کلاه گروه بندی
ارسال شده در: یکشنبه 10 مرداد 1400 13:32
تاریخ عضویت: 1399/09/23
تولد نقش: 1399/09/25
آخرین ورود: پنجشنبه 4 اسفند 1401 13:08
از: تو کتابا
پست‌ها: 100
آفلاین
با خوشحالی به سمت قلعه هاگوارتز حرکت می‌کرد...
همه‌ی جادوآموزان تازه از قطار پیاده شده بودند و اظطراب زیادی داشتند! میوکی با خوشحالی و ذوق زدگی به سرعت می‌دوید تا اینکه وارد قلعه هاگوارتز شد!
سر راه جادوآموزان زیادی را دید که دست در دست همدیگر با خوشحالی به سمت سالن غذاخوری می‌رفتند. ناگهان دلش گرفت! او هنوز دوستی پیدا نکرده بود...
بعد از چند دقیقه دوباره ذوق زدگی قبلش برگشت، به سالن غذا خوری رفت و روی یکی از صندلی های ردیف تازه واردان نشست.
جادو آموز های زیادی در سالن غذا خوری بودند. برخی درمورد گروه های هاگوارتز حرف می‌زدند، برخی دیگر می‌خوردند و برخی در سکوت کتاب‌شان را می‌خواندند. با این حال همگی اظطراب پنهانی داشتند. آیا در کدام گروه دسته بندی می‌شدند؟ چه سرنوشتی در انتظارشان بود؟
میوکی نیز همانند بقیه مظطرب بود! دوست داشت زودتر مشخص شود که به کدام گروه تعلق دارد.
بعد از اینکه همه‌ی جادو آموزان و پروفسوران به سالن غذاخوری آمدند، پروفسور دامبلدور شروع به سخنرانی کرد. با این حال عده‌ی کمی به سخنرانیش گوش می‌دادند زمان آنقدر زود می‌گذشت که هیچکدام از جادو آموز ها نفهمیدند برنامه های مختلف کی تمام شدند و حالا نوبت گروهبندی بود!
پروفسور مک گوناگل کاغذ بزرگی را در دست گرفت و کلاه را روی میز گذاشت، به کاغذ نگاه ‌کرد و یکی یکی اسم جادو آموزان را ‌گفت، آن ها نیز وقتی اسمشان را می‌شنیدند به روی سکو می‌رفتند و کلاه گروهبندی را روی سرشان می‌گذاشتند.
اظطراب و نگرانی ها زیاد شده بود اما میوکی اظطراب زیادی نداشت. او مطمئنن بود در کدام گروه دسته بندی خواهد شد! تنها گروهی که انگار برای او ساخته شده بود، ریونکلاو.
هیچ گروه دیگری نمی‌توانست به خوبی ریونکلاو برای او مناسب باشد! نمی‌دانست اگر در گروهی غیر از ریونکلاو بیوفتد، چه خواهد کرد؟
میوکی به صندلی جلوی میز ها نگاه کرد که کلاه گروهبندی روی آن بود، جادو آموزی که اسمش را صدا زده بودند به سمت صندلی چوبی قدیمی رفت و روی آن نشست. مک گوناگل کلاه را بر سر جادوآموز گذاشت دقایقی گذشت و ناگهان کلاه فریاد زد: «اسلایترین...»
جادو آموز با خوشحالی کلاه را از روی سرش برداشت و به پروفسور داد، سپس به سمت میز اسلایترینی ها رفت.

_میوکی سوجی...

نفس در سینه میوکی حبس شد! نوبتش زودتر از چیزی که فکر می‌کرد رسیده بود. اظطراب ناگهانی به سمتش هجوم آورد. با ترس و هیجان از روی صندلی بلند شد و به جلو رفت، روی صندلی جلوی میز ها نشست و کلاه روی سرش قرار گرفت:

_تو از قبل انتخابت رو کردی نه؟ فقط منتظری من تاییدش کنم... هوش زیادت، تصمیم گیری های به جا، و علاقه شدید به ریونکلاو... مگه جای دیگه ای هم میشه تو رو گروهبندی کرد؟ ریونکلاو

مک گوناگل کلاه را برداشت، ریونکلاوی ها دست زدند و میوکی به سمت میز گروهش حرکت کرد.
حالا امضا به چه دردی می‌خوره؟
Do You Think You Are A Wizard?