هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!)
پیام زده شده در: ۲۲:۲۲ شنبه ۸ مرداد ۱۴۰۱
#21
به خاطر یک مشت افتخار !
پست دوّم !


- با ... با با با با

صدای نوزاد به طرز مرموزی در محوطه ی هال اکو شد .
طنین اکو های مقدسِ صدا ، از اتاق پذیرایی فراتر رفت و نیمی از جهان را بر همگان تیره و نیم دیگر را روشن نمود مود مود مود .

و ... خب تلویزیون هنوز درحال پخش خبر بود .

- دره درن .خبر فوری ، امشب بر اثر حادثه ای نامعلوم برق نصف کره زمین قطع شد ! عامل وقوع این اتفاق هنوز مشخص نشده ، ایا ماگل ها در پشت پرده این قضیه حضور دارند یا جوامع جادوگر ؟

خوشبختانه منزل نیکلاس در آن نصفه ی روشن کره ی زمین واقع شده بود .

اعضا که دروازه ی پلک هایشان برای بیرون زدن حدقه ها ، چهاربرابر حد معمول باز شده بود و دهن هایشان هم ، همچون دهان کودکی که {آ آ آ آ آ آ} گویان ، منتظر فرود قاشقی پر از بروکلی است ، که خود را به جای هواپیما جا زده ، باز بود (برداشت هنرمند ، برای درک بهتر : ) به نوزاد درون سبد خریدشان می نگریستند .
نوزاد چهره نورانی ای داشت و حلقه ای طلايی بالای سرش معلق بود . او مظلومانه به اعضا زل زده بود و
آنها هیپنوتیزم وار به او .
همه ی اعضای تیم ، طوری که به نظر می آمد هنوز در شوک هستند ، به بچه و سبد خرید نگاه میکردند .
همه به جز سوزانا .

- حالا کی خیالاتی شده ؟ حتما من ، آره ؟

او از این غائله مستثنا بود ، ظاهرا برای او مواخذه کردن هم تیمی هایش ، از زل زدن به بچه ی مردم مهم تر بود .
-
البته که هم تیمی هایش او را به یک ورشان هم نگرفتند ، آنها که با فریاد های گزارشگر اخبار هم چشمانشان را از روی نوزاد بر نمی داشتند چطور می خواستند با صدای سوزانا این کار را انجام دهند ؟

بچه که اصلا دوست نداشت توسط اینهمه چشم‌ محاصره گردد ، تصمیم گرفت اعلام جنگ کند .
- تف
او پستانکش را به سمت صورت نیکلاس تف کرد .
- عق ، پستونک تفی ، چه چندش آور
به نظر می آمد بچه بازی را بلد است .
- واییی ، موهامو نکِش
بچه که انگار از واکنش های اعضا خوشش آمده بود ، دست هایش را که تار موهای کنده شده ی دیانا درون آنها به چشم می خورد را به هم زد و از ته دل خندید .

- حلقه ی طلایی کی بودی توووو

لیلی که از اولش هم به بچه نیم نگاهی نکرده بود و مسحور حلقه ی نورانی بالای سرش شده بود ، این را زمزمه کرد .
او آرام ، آرام دستش را به سمت حلقه می بُرد که ناگهان بچه او را دید .
هزاران فکر به مغز کوچک بچه هجوم آورد ، او احساس کرد به ناموسش تجاوز شده ، صورتش از سفید به سرخ تغییر رنگ داد و صدایش از ریز زیر به مب بم .
او مانند یک شیر عصبانی دهانش را نیم متر باز کرد و جلوی صورت لیلی ، غرش مهیبی کرد .
- غرششششش
لیلی که دستانش را به نشانه تسلیم بالا گرفته بود ، گفت :
- باشه بابا ، فهمیدم برای توعه

حالا همه دوقدم از سبد خرید فاصله گرفته بودند.
- این کیه ، اصلا تو سبد خرید ما چی کار می کنه ؟
- شاید اینو همراه با جارو ها بهمون اشانتیون دادن
- نه ، احتمالا گم شده . یه نفر بره ببینه نشونی ای چیزی پیشش هست یا نه
- اگه راس میگی خودت برو
- من که نمیرم
- من‌میرم‌ !
-
لیلی داوطلبانه به طرف نوزاد رفت .
او همان طور که داشت چم و خم نوزاد را برسی می کرد ، همش زیر چشمی به حلقه ی بالای سرش می نگریست .
- هیچی اینجا پیدا نکردم
- حالا چیکار کنیم ؟ احتمالا پدر و مادرش نگرانشن
- به نظر من ، باید ولش کنیم که خودش راه بیوفته بره خونش
- مگه اصلا بلده راه بره ؟
- پس ما اینجا چی کاره ایم ؟
- هیچ کاره
- ما بهش یاد می دیم

چند ساعت بعد ...

- تاتی ، تاتی ، آفرین تو می تونی ، من بهت باور دارم ، قدم به قدم
سوزانا که برای اولین بار داشت یک نفر را تعلیم می داد کمی جوگیر شده بود .

از یک جهت هم بچه که ساعت ها داشت تلاش می کرد ولی به نتیجه نمی رسید و کم کم در شرف نا امیدی بود تصمیم گرفت کمی بنشیند و به ماهیت وجودی خود پی ببرد .
- چرا نشستی ؟ کم کم داشتی موفق می شدیا
اگر سوزانا کمی ساکت میشد .
- ‌گفته باشم ، حالا اگه حلقه ش رو از رو سرش برمی داشتی به سرعت نور دنبالت میکرد
لیلی هم باید ساکت میشد .
به هر حال او نشست و اندیشید که به راستی کیست!

- تلألو تو مادامی تکمیل است که تسلیم تقدیر نباشی و در راه تکامل باشی
بچه احساس کرد ، به او وحی شده .
حتی با اینکه این وحی ، صدای تلویزیون بود .
به هر حال او می توانست هر طور دوست دارد فکر کند .
او عزیز دردانه ی مرلین بود و اگر عزیز دردانه ی مرلین باشی هر کاری برایت آسان است .
او دوباره به تلاش هایش ادامه داد ، تاتی ، تاتی .
یک قدم ، دو قدم ، سه قدم
- بالاخره تونست ، دیدین گفتم ؟
- حالا تنها کاری که باید بکنیم اینه که یه گوشه وایسیم تا خودش چهار دست پا ، راهش رو بکشه و بره

و همین کار را هم کردند .

دوباره چند ساعت بعد ...

فنر کاناپه از جایش در آمده بود و تلویزیون جادویی شکسته بود . قسمتی از دیوار خراب شده بود و حالا بچه از اُپن بالا رفته بود و داشت تمام بشقاب هارا میشکست .
شاید یک گوشه ایستادن و نگاه کردن زیاد ایده ی خوبی نبود .

نیکلاس شوک زده به خانه ی ویرانش زل زده بود .
دیانا کنار نیکلاس ایستاد و به نشانه همدردی دستش را روی شانه او نهاد .

- متاسفم نیکلاس، ما هر کاری از دستمون بر میومد انجام دادیم
- دیگه فقط باید امیدت به مرلین باشه
- این خونه دیگه قابل سکونت نیست
اعضا ی ب‌.ی‌.میم‌.الف * سریع بار و بندیل خود را جمع کردند تا به حیاط پشتی نقل مکان کنند .‌
و البته که نیکلاس هم به اجبار دقایقی بعد به آنها ملحق شد‌.

حیاط پشتی نیکلاس

- تق ، اینم از میخ آخری ، برید تو

اعضا با تردید به چادر کوچکی که وسط حیاط پشتی برپا شده بود ، نگاه کردند .

- مطمعنی هممون توش جا می شیم ؟
- تن آدمی شریف است به جان آدمیت ، نه همین لباس زیباست نشان آدمیت ، حالا برید تو
- چه ربطی داشت ؟
- ربطش به خودم مربوطه

اعضا سعی کردند خودشان را به همراه بچه درون چادر جا کنند ، حقیقت این بود که ظاهر و باطن چادر زیاد باهم تفاوتی نداشتند ، در هر دو صورت چادر کوچک بود و تنگ .

- هی ، می شه بگی ما تو این نیم وجب جا چطور قراره بخوابیم
- آسونه، مگه تا حالا نشسته نخوابیدی
- نه نخوابیدم
- اشکال نداره این میشه اولین بارت
- شوخی می کنی دیگه
همانطور که بقیه اعضا درباره جای خواب بحث می کردند ، لیلی به بچه زل زده بود .
بچه حواسش جای دیگری بود و حلقه بالای سرش هم بیشتر از همیشه میدرخشید .
- مطمئنم به من بیشتر میاد
لیلی بی صدا ولی فرز ، حلقه را از روی سر بچه برداشت .
با اینکه بچه پشتش به او بود ولی میتوانست خلأ ناشی از نبودن تاجش را حس کند .
دیگر کافی بود ، بچه باید به این اوضاع خاتمه میداد .
- گاززززز
او جستی زد و مچ دست لیلی را گاز گرفت.
ثانیه ای نگذشت که لیلی مثل بچه ها زد زیر گریه .
-
صدای گریه او ، توجه اعضا ی دیگر را جلب کرد
- این چش شده
- نگو که بخاطر گاز یه بچه که دندونم نداره داری گریه میکنی
- عه نگا کنین بچه یه دندون درآورده
ظاهرا دوران اقامت بچه پیش اعضای تیم ، دوران رشدش هم بود .
- حالا باید براش آش دندونی بپزیم
- تو هم وقت گیر آوردیا ، بزار اول ببینیم لیلی چشه
- چته ؟
- اده‌بودوآبادا
- چرا اینجوری حرف میزنی ؟
- چت شده ، بچه شدی ؟
لیلی به گریه اش خاتمه داد و در حالی که شصت یکی از دستانش را میمکید ، با دست دیگرش که با آن حلقه را هم نگه داشته بود ، به بچه اشاره کرد .
- چی ؟ یعنی می خوای بگی که بخاطر گاز اونه که اینطوری رفتار می کنی ؟
- این یعنی بچه هر کی رو که گاز بگیره ...
- به حق چیزای ندیده
- حالا ترسترال بیار و باقالی بار کن
- جلل خالق
در میان متعجب شدن اعضا، بچه فرصت را غنیمت شمرد و دو دستی حلقه ی عزیزش را گرفت و به سمت خودش کشید ، لیلی هم که نمی خواست کسی حلقه را از چنگش دربیاورد ، طرف دیگر حلقه را گرفت و کشید .
لیلی بکش ، بچه بکش ، لیلی بکش ، بچه بکش

- بلابلب ادی بودوو (یعنی : به بابام میگم)
- اوووببووبی دا (خب منم به بابام میگم )
- بابی بوب‌بو پا ( بابای من دنیای جادویی رو نجات داده )
-موومی‌ما بی پا ( بابای من دنیای جادویی رو ساخته )
- بیب بلی بلو ( بابای من بهتره )
- بیب بلا بلوبی (نه خیر مال من بهتره )

حالا اعضا بودند که انگشت به دهان به کشمکش آن دو خیره شده بودند .

* مخفف : به خاطر یک مشت افتخار


ویرایش شده توسط سوزانا هسلدن در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۹ ۱۲:۰۴:۵۲

˹.🦅💙˼



پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲۳:۴۰ چهارشنبه ۲۹ تیر ۱۴۰۱
#22
سیر تا پیاز ماجرا


- خائن ها
سوزانا از میان تمام جادوآموزانی که پشت نیمکت هایشان پناه گرفته بودند ، به طرف صفی از تنگ ها هل داده شد.
او همان طور که داشت به قدم هایش سرو سامان میداد، خاک های کف کلاس را که اکنون روی ردایش لانه گزیده بودند را می تکاند و «ایشش» گویان پشتش را به جادوآموزان می کرد ، مستقیم به طرف تنگی رفت.
سوزانا نزدیک تنگ شد و از همان جا با جادو آموزان اتمام حجت کرد :
- از من به شما نصیحت ، اینا دیگه آب از سرشون گذشته ، اینقد ازشون نترسین . از اسمشونم معلومه ، پیرانا مثل پیران ها ، یعنی ماهی های پیر . چرا به معنای کلمه توجه نمیکنین ؟
- چون که زیرا
سوزانا از جادو آموزان نا امید شد .
او تا جایی که می توانست روی تنگ خم شد و در عین حال که سعی داشت دید خوبی نسبت به وقایع در حال وقوع در تنگ داشته باشد ، به این فکر می کرد که احتمالا از جذابیت بیش از حدش است که هر اتفاقی میوفتد همکلاسی هایش او را جلو می فرستند .

- حتما چشمشون فقط منو می بینه

پیرانا ی درون تنگ که از تحت نظر بودن خوشش نمی آمد ؛ اما به نظر می رسید از دماغ سوزانا خیلی خوشش آمده ، شلپی از تنگش بیرون پرید که ماچ آب داری از دماغ او بگیرد .
مرلین میداند اگر سوزانا به موقع سرش را عقب نمی کشید چه حادثه ناگواری در انتظار دماغش بود ، شاید چهره اش با چهره اربابش ست می شد .

- که اینطور پس اینجارو با بانجی جامپینگ اشتباه گرفتی !
- ببخشیدا مگه بانجی جامپینگ از اونایی نیست که ماگلا از صخره و کوه اینا می پریدن پایین ؟ [این]
[این] را شاگرد اول کلاس ماگل شناسی گفت .
- حالا هرچی
سوزانا سر کیف نبود ، حداقل امروز نه .
پیرانا که شانس در تنگش را نزده بود و برعکس یک بدشانسی بزرگ در مقابلش می دید - چه فکر کردید پیرانا ها قدرت بینایی شگفت انگیزی دارند - می خواست از همان راهی که آمده بود برگردد که سوزانا دو دستی بین زمین و هوا او را گرفت .
او پیرانا را تحت تاثیر ، تحت تعقیب ، تحت تعلیم ، تحت فشار و کلا تحت همه چی قرار داد .
- بگو آ آ آ آ آ آ آ
سوزانا با یک دستش دهان پیرانا ی بیچاره را باز نگه داشت و با دست دیگرش چوبدستی اش را در هلق او فرو کرد .
- لوموس
او سقف و کف و دیواره ها و همین طور فرش قرمزی که وسط دهان پیرانا ‌پهن بود ، به همراه کاناپه های تیزش را از سر گذراند .
بعد ، وقتی که بالاخره دست از سر دهان پیرانا برداشت( البته اگر دهان ها هم سر داشته باشند ) ،
سراغ پولک هایش رفت و بعد هم نوبت باله ها بود ، خلاصه که از فرق سر گرفته تا نوک پای پیرانا را تحت برسی قرار داد .

- یاااااافتمممممم !

یافت !
انگار که کشف مهمی کرده باشد ، پیرانا را مثل یک‌ جام قهرمانی بالای سرش گرفت .

- بابا ، خل و چلا این که پیرانا نیست ! یه جور ... ساردین ... اممم ... جهش یافتس ، آره یه جور ساردینه جهش یافتس .

به پیرانا بر خورد .
آنقدر خورد که سیر شد .
شیطانه می گفت بپرد و دماغ سوزانا را بکند ، اشتهایش هم همین را می گفت ... و می دانید چه بود ؟ او می خواست به حرف شیطانه و اشتهایش گوش بدهد !
اما تا به خود آمد دید نه تنها دندان هایش به دماغ سوزانا نمی رسد ، بلکه دهانش به حدی خشک شده که حتی نمی تواند آن را باز کند !
به هر حال شاید او یک ساردین جهش یافته نبود ولی بلاخره یک نوع آبزی که بود !
چشم غره های وحشتناک پیرانا بی اختیار به نگاه هایی التماس آمیز بدل شد .
سوزانا پیرانا ی فلک زده را به حدی تحت شعاع اکسیژن قرار داده بود که بیچاره به حرف آمد ، آن هم به اسپانیایی :
- نُ‌ مه‌ هاگا‌ سِرس‌تُ *
ناگهان سوزانا سرخ شد ، سفید شد . او به نشانه ی حیرت و خوشحالی دستانش را جلوی دهانش گرفت و همین باعث شد که پیرانا از چنگ او در بیاید و همان طور که شلپی بیرون پریده بود ، شلپی هم درون تنگ بیوفتد .
قدرت شلپ اش به قدری زیاد بود که نصف آب تنگ خالی شد !

٢- پیرانا حالا درون تنگ گرم و نرم و در مجاورت آب های شفافش بود ، او با لب های غنچه مانندش هزاران بوسه بر دیواره های شیشه ای تنگ اش زد ، تنگ نازنینش اگر چه تنگ بود ولی حداقل درونش می توانست تنفس کند . او باید انتخاب می کرد ،
زندگی یا دماغ لذیذ عزیز سوزانا ؟
صد البته که او زندگی را انتخاب می کرد . او نمی خواست بمیرد ، حتی اگر میبایست تا آخر عمرش درون این تنگ میماند و بیرون نمیامد .
به هر حال در محضر سوزانا همین نفس کشیدنش هم غنیمت بود .

سوزانا با صدایی که از ذوق می لرزید به تنگ پیرانا-ساردین اشاره کرد و خطاب به جادوآموزانی که کمی شجاعت به خرج داده بودند و از پشت نیمکت هایشان بیرون آمده بودند ، گفت :
- ماهی من یه ساردین جهش یافته ی اصل و نسب دارِ اسپانیاییه !
و در حالی که تنگ را زیر بغل میزد و شعری با مزمون 《یه ساردین دارم ، شاه نداره ، پولکی داره ماه نداره ، به کس کسونش نمیدم ...》 زمزمه می کرد ، جادوآموزان را با پیرانا هایشان تنها گذاشت و به طرف نیمکتش رفت .

١- سوزانا دستانش را زیر چانه اش گذاشته بود و با لبخندی ملایم به پیرانا-ساردینش زل زده بود . او هر چند وقت یک باری آهی از سر خوشی میکشید و حتی جیق ها ، ناله ها و تکه پاره شدن های همکلاسی هایش در پس زمینه باعث نمی شد چشمانش را از روی پیرانا بردارد.
او مردمک چشمانش را بیشتر روی پیرانا زوم کرد ، پیرانا چشم هایی از حدقه درآمده و قرمز ، پولک هایی رنگ و رو رفته به رنگ سبز لجنی ، دندانهایی نوک تیز و کج و کوله و باله های نازکی داشت .
سوزانا اصلا نمی توانست به آن بگوید زیبا ، اما خب ... او از آن دسته آدم هایی نبود که از روی ظاهر ساردینی را قضاوت کند .

- خب می خوام برات یه اسم بزارم ، از این به بعد اسمت ... اممم ... از این به بعد اسمت آقای ساردین جهش یافتس .
هر بار که سوزانا این اسم را به زبان میاورد ، به تریش قبای پیرانا بر میخورد و از خشم قرمز میشد . او نمی توانست در برابر این کلمه مقاومت کند پس با خشم دندان هایش را به سوزانا نشان داد ، اما کاش نمی داد !
- ای وای دندوناشو ببین ، بهت گفته بودم وضع دندونات خیلی خرابه ؟ یادم باشه یه چنتایی شون رو بکشم .
پیرانا نمی خواست کسی دندان هایش را بکشد ، نمیخواست کسی درباره دندانهایش اظهار نظر کند و نمیخواست اختیارش دست سوزانا باشد .
او سریع دهانش را بست اما از آنجایی که او کلا پیرانا ی بی ادبی بود ، با همان دهان بسته برای سوزانا زبان درآورد و خیلی زود هم پشیمان شد .

- عجبا یه دفعه بهش لبخند زدم ، پرو شده واسه من ، ببینم دلت کتک می خواد ؟

پیرانا کتک نمیخواست کتلت میخواست ، دلش بد جور هوس کتلت کرده بود .
برعکس در آن لحظه سوزانا میخواست یک دل سیر پیرانا را کتک بزند ، اما از آنجایی که او حالا قیم پیرانا بود و مسعولیت هایی در قبال او داشت ، فوق فوقش می توانست یک دل گرسنه او را کتک بزند.


٣- پیرانا تازه یادش آمده بود که غیر از مسئولیت رفتار و کردارش ، مسئولیت تهیه غذا و تنبیه بدنی اش هم با سوزانا است ، پس قیافه ای نادم ، پشیمان و گرسنه به خود گرفت . قره قروت و قارو قور شکم پیرانا خیلی وقت بود راه افتاده بود و نزدیک بود روده بزرگه اش روده کوچیکه را بخورد .
- بلا‌بلب‌قلپ‌قلپ‌بلاب
- از تو نمک نشناس تر من تو عمرم ندیدم ، اینهمه آب برات ریختم ، بازم طلبکاری ؟نکنه انتظار داری واست سفره شاهانه پهن کنم ، اصلا باید از اولشم میدونستم ، همه ی ماهی هایی که پولک دارن پولکین .
پیرانا مظلومانه تر به او نگاه کرد .
سوزانا که به نظر میامد کمی دلش به رحم آمده گفت :
- امان از این دل نازک من ، خیلی خب باشه حالا
او به دور و اطرافش نگاهی انداخت . با دیدن بوته های پیاز جعفری ای که از بین آجر های دیوارکلاس سبز شده بودند ، چشمانش برقی زد .

- عجب شانسی داری تو ، ببین چی برات پیدا کردم

او سبزی هارا کند و درون تنگ آقای ساردین جهش یافته ریخت .
آقای ساردین که انتظار کتلتی ، دماغی چیزی داشت با دیدن پیاز جعفری ها ، اشک در چشمانش حلقه زد و با بی میلی شروع به جویدن سبزی ها کرد.
بالاخره لنگ کفش کهنه در بیابان نعمت است .
اما سوزانا انگار انتظار دیگری از آقای ساردین داشت .
- دیدی گفتم شما ها قدر نمی دونین ! ماهی های مردمو ببین چه با ولع غذا می خورن

آقای ساردین به دور و اطرافش نگریست ، درواقع مردمی وجود نداشت، آن دور و بر به جز دست و پاهایی قطع شده ، شلوار جین های پاره ، استخوان های به جا مانده و تکه گوشت هایی که بین دندان دیگر پیرانا ها گیر کرده بود ، چیزی دیده نمی شد ! او آب دهانش را قورت داد و سعی کرد با خوردن حسرت زندگی دیگر پیرانا ها کمی شکم گرسنه اش را سیر کند .

* به اسپانیایی می شود : این کارو با من نکن

با آرزوی شکمی سیر و نمره ای بالا

پی نوشت: ببخشید یکمی دیر فرستادم، خواهشا تکلیفم رو قبول کنین، تقریبا سه ساعت داشتم روش کار می کردم


ویرایش شده توسط سوزانا هسلدن در تاریخ ۱۴۰۱/۴/۳۰ ۰:۰۰:۲۴
ویرایش شده توسط سوزانا هسلدن در تاریخ ۱۴۰۱/۴/۳۰ ۰:۰۲:۴۴
ویرایش شده توسط سوزانا هسلدن در تاریخ ۱۴۰۱/۴/۳۰ ۰:۱۳:۵۸

˹.🦅💙˼



پاسخ به: عضویت در کوییدیچ
پیام زده شده در: ۱۳:۱۵ چهارشنبه ۸ تیر ۱۴۰۱
#23
سلام ، چطورین یا نه ؟
درخواست عضویت در لیگ کوییدیچ رو دارم .
اگه میشه به عنوان دروازه بان ^~^


˹.🦅💙˼



پاسخ به: دهکده لیتل هنگلتون
پیام زده شده در: ۱:۵۵ سه شنبه ۷ تیر ۱۴۰۱
#24
و صد البته لینی تنها کسی نبود که از جمله لرد ذوق مرگ شده بود .
گل از گل ملانی هم شکفت .
البته گلش زیادی سریع شکفته بود و روند قانونی را طی نکرده بود و می دانید که ...
غنچه ای که زود تر از موعد بشکفد ، بیشتر از حد معمول هم جوگیر می شود و در نتیجه زود تر هم پژمرده خواهد شد !

ملانی به مصدومش نگریست .

صانحه ی پیش آمده باعث شکستن ستون فقرات مینیاتوری لینی و آسیب دیدگی خیلی خیلی خیلی شدید چند نقطه حساس و غیر حساس او شده بود . (البته شاید هم نویسنده شیطنت اش گل کرده بود - دیدید یک گل می تواند چه عواقب وحشتناکی داشته باشد ؟ - و میخواست مبالغه ای بنماید )
و این آسیب دیدگی چیزی نبود که بشود با یک نسخه ( حتی اگر نسخه اش حاوی دارو های متابق با پیشرفته ترین متد های درمانی باشد و پزشکی متخصص آن را تجویز کرده باشد ) سر و ته اش را هم آورد .

پس ملانی مجبور شد وارد پلن دوم نقشه اش شود .

او اکنون داشت دورت بگردم گویان ، دور خانه ریدل ها میگشت و هرچه دم دستش میدید ( اعم از نیش زنبوری از مرلین بیخبر ، چاقوی آشپزخانه ، تار مویی از موهای بلا به عنوان نخ و قیچی اصلاح ) را برای توشه راهش بر می گزید .
راهی که مقصدش لینی ای نگران و نه چندان سالم بود !

ملانی دور خیز کرد و با سرعت خیلی خیلی زیاد مایل بر ساعت به طرف لینی هجوم برد ، اما همین سرعتش باعث شد ، لیز بخورد ، با کله بیاید تو زمین ، روی لینی بیوفتد ، او را به زمین بچسباند و تمام تلاش های او برای کنده شدن از دیوار را به هدر بدهد .
ملانی با احتیاط از روی لینیه پخش زمین شده بلند شد و همان طور که داشت خانه ریدل هارا برای پیدا کردن کاردک زیر رو می کرد ، با دستپاچگی گفت :

- اشتباه نکنید ! این کاملا عمدی بود ، برای عمل جراحی نیازه سطح هوشیاریش رو پایین ببریم ، هیچ خطری بیمار رو تهدید نمی کنه !

لینی که دوباره به حالت کما در آمده بود ، با شنیدن کلمه عمل به هوش آمد .
بر فرض محال ، حتی هم اگر خطری بیمار ملانی را تهدید نمی کرد ، بعد از سرپا شدن لینی ، مطمعن باشید که خطر بزرگی خود او را تهدید می کرد .

ملانی که تلاش هایش برای یافتن کاردک نافرجام مانده بود ، به طرف مصدوم رفته و سعی کرد با ناخن از روی زمین جمعش کند .
بالاخره باید به نحوی خرابکاری اش را ماس مالی می کرد ؛
اما نیازی به ماس مالی نبود زیرا ناگهان خرابکاری اش خود به خود سیمان مالی شد .

لینی که با شنیدن کلمه عمل جراحی از زبان ملانی مردمک چشمانش دوبرابر بزرگ تر شده بود ، تمام توان داشته و نداشته اش را به کار گرفت ، به زور خود را از زمین جدا کرد و در حالی که سعی می کرد لنگ زدنش را پنهان کند ، شروع کرد به دایره وار راه رفتن .
- عه عه ، لازم نیست قضیه رو بزرگش کنین ، ببینین من اینجام ، سُر و مُر و گُنده

نه سُر بود نه مُر بود و نه حتی گُنده !

از آن طرف اعصاب لرد که قادر به تحمل این حجم از بی نظمی نبو... چرا ظاهرا بود !
بلی ، لرد ما همیشه قادر و تواناست ، اما خداییش تحمل این یکی خیلی سخت بود ، مرلین به لرد صبر بدهد . البته که همه این آتش ها از گور مرلین بلند میشد ، این کار او درواقع تحمیلِ تحمل بود !

حالا لرد سعی داشت خودش را در افکار بیرحمش غرق کند و دستش را به سمت چوب دستی اش نبرد .
در این بین مرگخواری بی غیرت از وسط جمعیت زری حرفی زد :

- ارباب میگم چطوره ویدیو های چنل دامبلدور تو یوتیوپ با عنوان < آموزش ورزیدن مهر و محبت > رو دنبال کنید ، باور کنین خیلی آموزندن

هیچ کس نمی دانست این مرگخوار چگونه توانسته بود ، با این حجم از اعتماد به نفس این حرف را به زبان بیاورد .

- چه گفتی ملعون ؟ دامبلدور بیاید به ما درس اخلاق بدهد ؟ اصلا ما تمایل داریم نوعی جدید از تو دل برو بودن را اختراع نماییم !

مرلین که هنوز هم گوشه ای ایستاده بود ، عینکی به چشمانش زد و دفترچه ای که در دست داشت را ورق زد .
- شرمنده ! این اختراعی که شما گفتی قبلا توسط کس دیگه ای ثبت شده ، مخترعش هم جد جد پدر جد دامبلدور بوده

لرد احساس کرد به غرورش لطمه وارد شده . او در همه چیز از دامبلدور سر تر بود حتی در تو دل برو بودن !
- خواهید دید ! به دنیا نشان خواهیم داد که تو دل برو ترین فرد در جهان هستی کیست !


˹.🦅💙˼



پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۲۳:۱۹ دوشنبه ۶ تیر ۱۴۰۱
#25
با کی ؟
با پسر بچه ی شیش سالش


˹.🦅💙˼



پاسخ به: جادوگر فصل در ایفای نقش
پیام زده شده در: ۱۴:۱۲ شنبه ۲۸ خرداد ۱۴۰۱
#26
توی این فصل ارباب هم خیلی خیلی خوب و زیاد فعالیت کردن ، هم پست هاشون مثل همیشه بهترین بوده ، پس من رای خودم رو میدم به لرد ولدمورت
.


˹.🦅💙˼



پاسخ به: بهترین نویسنده در ایفای نقش
پیام زده شده در: ۱۴:۰۷ شنبه ۲۸ خرداد ۱۴۰۱
#27
رای من لینی وارنر هستش ، خب چون پستاش همه چی تمومه و فعالیت نسبتن خوبی هم داره دیگه !


˹.🦅💙˼



پاسخ به: فعال ترین عضو در ایفای نقش
پیام زده شده در: ۱۲:۴۸ چهارشنبه ۲۵ خرداد ۱۴۰۱
#28
معلومه دیگه
میخواین کی باشه ؟
فعال ترین : نیکلاس فلامل
فک نمی کنم نیازی به دلیل باشه !


ویرایش شده توسط سوزانا هسلدن در تاریخ ۱۴۰۱/۳/۲۵ ۱۲:۵۵:۰۰

˹.🦅💙˼



پاسخ به: بند ساحرگان
پیام زده شده در: ۲۳:۱۷ دوشنبه ۱۶ خرداد ۱۴۰۱
#29
اما اگر بخواهیم واقع گرایانه به موضوع نگاه کنیم او نباید این کار را می کرد !

به عنوان یک مرگخوار می بایست از این شلم شوربا سوء استفاده می کرد و خودش به تنهایی فرار می کرد ؛
اما خب ،،، مغز است دیگر...... گاهی هنگ می کند !

در هر حال در این اوضاع که صدا به صدا نمی رسید ، معلوم بود که صدای کتی هم به گوش زندانیان نمی رسید ، این گوش های زندانیان بودند که به صدا می رسیدند !!!
اولین بار بود که اول گوش ها برای رسیدن داوطلب میشدند و طبیعتا دل کندن از سر هایی که به آنها چسبیده بودند و مغز هایی که گاهی هنگ می کردند برایشان سخت بود ؛
اما در عین حال مصمم بودند که به صدای کتی برسند ، پس با دلی آکنده از غم (البته اگر گوش ها هم دل داشته باشند) ‌و با بغض هایی در سینه از سرشان جدا شدند .

- بلااااااا چرا گوشمو کندی ؟؟؟؟
- هان؟
-......گ......م.......
- نمیشنوم احمق ، چی بلغور میکنی ؟

گوش ها با شادمانی به طرف کتی که آنطرفِ در ، برای ساحرگان و جادوگران دست تکان میداد می دویدند و ساحرگان و جادوگران هم که تازه متوجه غیبت گوش هایشان شده بودند ، به دنبال آنها به سمت در هجوم می بردند .

در که از هجوم این حجم از زندانیان وحشت کرده بود ، تصمیم گرفت فرار کند ، اما نه پایی داشت ، نه کسی را داشت که دو تا پا از او قرض بگیرد ... پس شروع کرد به آهسته آهسته بسته شدن.

زندانیان هم که چشمانشان آن زمان به غیر از گوش هایشان چیز دیگری نمی دید ، همچنان می دویدند ، می دویدند و می دویدند تا اینکه ناگهان یکی از آنها متوجه شد هرچه می دوند به جایی نمی رسند !

ظاهرا هجوم همزمان زندانیان باعث شده بود که آنها بین در ها گیر کنند .


ویرایش شده توسط سوزانا هسلدن در تاریخ ۱۴۰۱/۳/۱۶ ۲۳:۲۲:۰۷

˹.🦅💙˼



پاسخ به: گـِـُلخانه ی تاریک
پیام زده شده در: ۲۲:۲۶ سه شنبه ۳ خرداد ۱۴۰۱
#30
سکوت سنگینی گلخانه را فرا گرفت .

خیلی سنگین ، خیلی خیلی سنگین ، به قدری سنگین که مرگخواران طاقت تحملش را نداشتند .
پس لینی تصمیم گرفت باری از روی دوش مرگخواران بردارد .

- اصلا چرا آرزوهامون فقط یک ساعت باید دوام داشته باشن ؟

شاخه های درخت کمی درهم پیچیدند و او دست آخر جواب داد :

- زیرا یک توهم همیشگی نیست .......

سنگینی جمله ی درخت ، به سنگینی سکوت حکم فرما در گلخانه اضافه شد و مرگخواران را بیشتر از پیش تحت فشار قرار داد .

اما لینی از آن دسته پیکسی هایی نبود که کاری را نیمه تمام رها کند ، او تا این ، بارِ سنگین را از روی دوش مرگخواران برنمی داشت ، آرام نمی نشست .

- خودت داری میگی توهم ، توّهم هم متضاد واقعیته ، پس یعنی ادعای تو هم واقعی نیست !

درخت نگاهی سرشار از عشق به جُفتش ( که حالا قسمتی از خود او بود ) انداخت و گفت :

- اینکه توهمی باشه ، دلیل نمیشه واقعی نباشه

حرفش قانع کننده بود و طبیعتا مرگخواران هم قانع شدند .
در این بین مرگخواری مهجول النام از آن پشت پشت ها گفت :

- بلا بزن دیگه ، ابهت و عظمت ارباب اونقدری برای ما اثبات شده هست که با یه پس گردنی از بین نره.

حرف مرگخوار حتی قانع کننده تر هم بود ، پس بلاتریکس هم باید قانع میشد ، ، ، ، ، و ، ، ، ، ، ، شاید باورتان نشود امّا ...
شد !!!!!

بلاتریکس در حالی که چشمانش را از ترس بسته بود و داشت لبش را هم از ترس گاز می گرفت ، دستش را بالا برد و ...

محکم زد پس کله اربابش !!


ویرایش شده توسط سوزانا هسلدن در تاریخ ۱۴۰۱/۳/۳ ۲۲:۳۰:۱۰

˹.🦅💙˼







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.