-حالا دستاتونو روی هم بذارین. روح اتاق میخواد چیزایی رو نشونمون بده.
آرسینوس با لبای جمع کرده به دور و برش نگاه کرد. واقعا؟ آرسینوس اینجا چیکار میکرد؟ اون یه وزیر مملکت بود. یه وزیر خوب و با ابهت! یه وزیر خیلی خفن و ماسک دار! حتی تیکه ی خودش رو هم داشت. و حالا از یه اتاق چند ضلعی سر در آورده بود. یه اتاق تاریک و ترسناک. از اون مدلش که اگه یهویی یه روح روتون بپره اصلا تعجب نمی کنین.
به ناچار دستش رو روی دست آملیا سوزان بونز گذاشت و منتظر موند. یه کم که گذشت تونست خیزش یه دست استخونی و سرد رو هم احساس کنه. حدس میزد این دست متعلق به کی باشه.
-این جنو کی اینجا آورده؟ چرا این اینجاست؟ :vay:
آملیا چیز زیادی نمی دید. ولی گفت:
-موهاتو نَکَن وزیر. همین یه ذره موی نداشته ـت رو هم از دست میدی ها!
-من که مو زیاد دارم.
-ئه وا! ببخشید ندیدم. سر تا پات سیاهه خب! همه جام تاریکه.
درسته! آملیا ندیده بود. آملیا اینقدر کم دقت بود که هیچوقت نفهمیده بود که آرسینوس مو داره. آملیا ننگ روونای شماره ی 7 بود. البته آملیا ریونی نبود پس میشه گفت ننگ جامعه ی شماره 7 بود.
-حرف نزنیـــــــنــــ... ارواح رو فراری میدین!
-وینکی ارواح فراری دا...
پیر جماعت -یا همون پیرزنی که در بین جمع نشسته بود و روح صدا می زد- خیلی محکم توی دهن جن خونگی زد. به هر حال وینکی پر سر و صدا بود.
-خب حالا... ای روحِ میان ما... خودتو نشون بده... داستانتو بگو به ما شش نفر... آملیا سوزان بونز؛ آرسینوس جیگر؛ مورگانا لی فای؛ ریتا اسکیتر؛ وینکی و من! نِزریپِ جن گیر!
اگه جن خونگی به هوش بود قطعا در مورد قضیه ی جن گیری داد و فریاد می کرد. ولی اجنه ی خونگی ضعیفن. اونا هر روز 24 ساعت کار بی وقفه میکنن. هر چند هفته یک بار می خوابن. با گوش خودشونو از پشت بوم آویزون می کنن و خیلی چیزای دیگه... با این حال اونا از درون قوین. اونا موجوداتین که هر چی زور بهشون بگی هیچی نمیگن. اونا... مادر بگرید به حال اجنه!
بله... اینجا بودیم که نزریپ خطبه شو خوند و فقط منتظر جواب بعله موند. خوبیش هم این بود که ارواح معمولا نمی رن که گل بچینن یا تلگرامشونو چک کنن. سریع جواب میدن. ارواح داستان ما هم اینطوری بودن. حداقل یکیشون که اینجوری بود.
باد گرمی در فضا پیچید و در یک لحظه، کلمه ای با پارافین یک شمع، روی تیکه کاغذی نوشته شد. نزریپ طوری که همه بشنون خوند:
-
ما چند نفریم... چند روح!آرسینوس ناامید شد. میخواست فریاد بزنه
ما به کدام سو میریم؟ ولی یادش اومد طبق دستور لرد نباید اینو بگه. آرسینوس روش به دیوار بود اگه از دستور لرد سرپیچی میکرد. آرسینوس وزیر بدی بود! اصن از همین تریبون آرسینوس رو میزنم تا یاد بگیره از دستور لرد سرپیچی نکنه. بوقی!
خلاصه ی ماجرا اینکه آرسینوس داد زد:
-جمع کن بینیم باو! اینا همش خرافاته. اصن تقصیر ریتاس که منو آورد اینجا.
-خودت انتخاب کردی عزیزم... یا مصاحبه یا اینجا!
-اهه... نه هیچی. ادامه بدین!
نزریپ با صدای بلند و حالتی دعاگونه زمزمه کرد:
-ای ارواح... بیایید به سویمان. ما شما را می پذیریم.
آرسینوس تو دلش آه کشید و گفت: واقعا به کدام سو؟
دوباره بادی تو هوا پیچید و جمله ای روی کاغذ قدیمی نوشته شد:
نقل قول:
- یه عکس از خودم پیدا کردم که روی تخت خوابیده بودم. من تنها زندگی میکردم...
نفس ها توی سینه حبس شد. لازم نبود کسی نوشته رو با صدای بلند بخونه. چند جمله ی دیگه روی کاغذ نقش بست.
نقل قول:
-من فکر میکردم گربه م یه مشکلی داره. چون همیشه به من زل میزد. ولی یه روز که دقت کردم دیدم همیشه به پشت سر من زل میزده.
-دست های پوسیده ای توی سینم فرو میره و همزمان دهنمو می پوشونه! ناقوس ساعت 12 بار میزنه. از خواب می پرم و عرق سرد رو روی پیشونیم حس میکنم. به ساعت نگاه میکنم. 11:59 دقیقه. و این دقیقا همون وقتیه که در کمد با صدایی باز میشه.
-هیچی مثل صدای خنده ی یک نوزاد زیبا نیست. مگر اینکه تنها باشی و ساعت 1 شب باشه.
-نصف شب مایکل کرنر منو از خواب بیدار کرد و گفت: لرد یه رول جدید زده! لرد دو سال پیش مایکل رو کشته بود.
طبیعتا هیچ کسی معنی جمله ی آخر رو نمی دونست. ولی همه میدونستن یه چیزی ترسناکه! مثل یه هیولا که داره پپسی ـشو با ملچ ملوچ میخوره. هیچکس پپسی رو با ملچ ملوچ نمیخوره!
آملیا و مورگانا فریاد زنان از روی صندلی هاشون افتادن و به زیر میز پناه بردن.
(خاک بر سرت! پیغمبره ی ملت رو اینجوری نشون میدن؟ )بله... آملیا و آرسینوس فریاد زنان از روی صندلی هاشون افتادن و به زیر میز پناه بردن. آرسینوس با صدای پچ پچ ـی ای گفت:
-بوق بهتون! من الان نمیتونم تا مرلینگاه برم.
همتون بلاکین!
ریتا از جاش بلند شد و وینکی رو جلوی خودش گرفت و از پشت اون گفت:
-باید نزدیک هم بمونین. نترسید عزیزان من... نترسید... فقط بمونین نزدیک!
جن خونگی از لای دستای خبرنگار سُر خورد و به زیر میز پناه برد.
-ویـــ... وینکی از تاریکی و این ارواح ترسید! وینکی ترسید.
آملیا خودش را جمع کرد و گفت:
-نباید بترسیم. اینا همش چرنده. مگه نه نزریپ؟ نزریپ... نزریپ!
نزریپ نبود. نزریپ غیب شده بود!
-نـــــــــــــــــه! روح نزریپ خورد!
-بدبخـــــــــت شدیم!
-ما محکومیم به فنا!
-کمــــک!
-معجون ضد ارواح ندارم!
-عذاب الهی بر شما باد!
آملیا، آرسینوس و وینکی به سبک فیلم های جومونگی از زیر میز پریدن بیرون و با فریاد
ما مــــی میـــریـــم دور اتاق دویدن! ریتا و مورگانا گوشه ای کز کردن و با ترس به در و دیوار زل زدن.
در نهایت آملیا و جن خونگی خسته شدن و به ریتا و پیغمبره پیوستن ولی آرسینوس هنوز داشت می دوید.
-بـــ... بشین آرسینوس! اینطوری ارواح می گیرنتا!
-نمیتونم بشینم! باید برم مرلینگاه! می کشمت ریتااا!
وینکی با فریاد وزیر یکی از مسلسل هاشو از جیب خارج کرد و مثل سپر جلوش گرفت.
-وینکی نمرد! وینکی نمرد!
مورگانا یه نگاه به مسلسل جن کرد، یه نگاه به تاریکی اطرافش که داشت با کم نور شدن شمع ها بیشتر میشد. بعد تصمیمشو گرفت. با یک حرکت مسلسل رو از دست وینکی قاپید و جلوی خودش گرفت. اما این بار نه به عنوان یه سپر.
-فقط یه حرکت اضافه... و اونوقت همه تونو میکشیم ارواح خبیث!
پیغمبره چند لحظه منتظر موند. غیر از صدای دویدن بی وقفه ی آرسینوس صدای دیگه ای به گوش نرسید.
-خب... خیلی آروم از در پشتی میریم بیرون... حالا یکی یکی...
مورگانا جلوتر از همه به راه افتاد و تا خارج شدن آخرین نفر کنار در وایساد. بعد هم سریعا در رو بست و در حالیکه به آرسینوسی نگاه میکرد که دنبال نزدیکترین مرلینگاه می گشت، عرق پیشونیشو پاک کرد.
-آخیــــش! دیدین فرار کردن؟
آملیا به مسلسلی که توی دست مورگانا بود نگاه کرد.
-احتمالا از خنده بوده.
-چرا؟
با سر به مسلسل اشاره کرد. مورگانا مسلسل رو برعکس گرفته بود.