هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱:۰۲ جمعه ۲۰ شهریور ۱۳۹۴

برایان دامبلدور old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۱۴ دوشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۰:۴۷ دوشنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۴
از دره گودریک
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 94
آفلاین
شب تاریکی بود حتی چراغ های خیابانها ها هم خاموش هیچ صدایی به گوش نمی رسید.
ناگهان صدای ترق مانند ظاهر شدن پسری جوان، سکوت شب را شکست.
پسر جوانی بود حدودا هفده یا هجده ساله با مو هایی بلند و به هم ریخته که تا شانه اش می رسید و ردایی کاملا سیاه پوشیده بود.

پسر به سمت خانه شماره 12 رفت، چوبدستی اش را به سمت در خانه گرفت و لحظه ای بعد، در خانه باز شد.ریگولوس در خانه را بست و زیر لب گفت:
-لوموس

نوک چوبدستی اش روشن شد.ریگولوس در راهرو های تاریک خانه پیش رفت؛ از مقابل سر های جن های خانگی عبور کرد و به آشپزخانه رسید، در را پشت سرش بست و با یک حرکت چوبدستی، شمع ها را روشن کرد.
نفس عمیقی کشید و به آرامی زیر لب گفت:
-چی کار می کنی کریچر؟

صدای ترق مانندی به گوش رسید و کریچر درست روبروی ریگولوس ظاهر شد.
کریچر تعظیمی کرد و گفت:

-ارباب ریگولوس کریچر رو صدا زد و کریچر به سرعت خودشو رسوند.ارباب با کریچر کاری داشت؟

ریگولوس گفت:
-بله کریچر...امشب قراره کار مهمی انجام بشه...ولی تو راجع بهش حق نداری چیزی بگی...حتی به مادرم...متوجه شدی؟

-ارباب جوان از کریچر خواست تا به بانو دروغ گفت؟کریچر به بانو... .

-همون که شنیدی کریچر! این یک دستوره!

کریچر چیزی نگفت و سرش را پایین انداخت.ریگولوس گفت:
-کریچر؛ یادت میاد لرد سیاه تو رو کجا برد؟منظورم همون غاره.

کریچر با به یاد آوردن خاطره وحشتناکش بر خود لرزید اما پس مدتی پاسخ داد:
-بله، ارباب.

-خیلی خوبه کریچر، باید منو ببری اونجا.

-بله ارباب.

کریچر و ریگولوس دست یکدیگر را گرفتند و با صدای ترق مانندی غیب شدند و پس از مدتی؛ در یک جزیره کوچک که درست وسط دریاچه ای در غار بود، ظاهر شدند.
قدح سنگی کوچکی روی یک پایه ستونی قرار داشت و درون آن؛ مایع سبز رنگی بود که رنگ سبز آن؛ جزیره را روشن می کرد.

ریگولوس به کریچر گفت:
-یادت میاد وقتی این معجون رو خوردی، چه احساسی داشتی؟

کریچر نگاهی به قدح انداخت و گفت:
-بله، ارباب...کریچر چیز های وحشتناکی دید...کریچر عذاب کشید... .

ریگولوس نفس عمیقی کشید، ابتدا به قدح نگاه کرد و سپس رو به کریچر گفت:
-کریچر نباید صحبت منو قطع کنی...این یک دستوره.

ریگولوس از جیب ردایش قاب آویزی درآورد وآنرا به کریچر داد.

-کریچر؛ من تمام این معجون رو می خورم...اگه مجبور شدی باید به زور بریزیش تو حلقم...اگه بهت گفتم که نمی خوام معجون رو بخورم گوش نمی کنی و به کارت ادامه می دی، متوجه شدی؟

-ولی ارباب من باید جای شما این کار رو کرد!شما جادوگر... .

-وقتی قدح خالی شد جای دوتا قاب آویز رو عوض کن و بعد هم سریعی برمی گردی خونه...به هیچ کسی هم چیزی نمی گی! نه به پدر و مادرم و نه به سیریوس.

قبل از این که کریچر حرفی بزند، ریگولوس جام را برداشت و شروع به نوشیدن کرد.
ریگولوس چهار بار جام را پر کرد و معجون را نوشید اما بار پنجم، جام از دستش افتاد و کریچر به سرعت جام را برداشت و آن را پر کرد و به زور در دهان ریگولوس ریخت.

ریگولوس فریاد می زد، او درد می کشید. کریچر دلش نمی خواست این کار بکند، می خواست از دستورات اربابش سر پیچی کند اما نمی توانست.گویی او را با طلسم فرمان جادو کرده بودند.

-نمی خوام ... ولم کن ... جن ابله...
-ولی ارباب شما به کریچر دستور داد!
-دیگه نمی تونم.
-این آخریش بود ارباب...به شما قول داد
صدای جیغ های ریگولوس در غار می پیچید و بلندی صدا را چندین برابر می کرد.بالاخره قدح خالی شد و کریچر قاب آویز را برداشت و قاب آویز ریگولوس را درون قدح انداخت.

فریاد های ریگولوس خاموش شد.کریچر نگاهی به اربابش انداخت...او در حالی که زیر لب با صدایی خسته کلمه آب را به زبان می آورد؛ خود را کشان کشان به سمت دریاچه می کشید اما همین که دستانش را پر کرد تا آب بنوشد؛ دستی لاغر و استخوانی دستان ریگولوس را گرفتند.

دوزخی ها از آب بیرون می آمدند و ریگولوس را به سمت آب می کشاندند.ریگولوس هیچ دفاعی از خود نکرد حتی چوبدستی اش را هم در نیاورد اما با صدایی بی نهایت خسته خطاب به کریچر گفت:
-قاب آویز رو نابودش کن...به هیچ کسی نگو چی کار کردم...برگرد خونه.

کریچر نمی خواست برگردد اما با شنیدن دستور ریگولوس، مجبور شد به خانه شماره 12 آپارات کند.با غیب شدن کریچر؛ ریگولوس که تا کمر در آب فرو رفته بود لبخندی زد.
دست قدرتمند یکی از دوزخی ها، از آب بیرون آمد؛ یقه ریگولوس را گرفت و او را به زیر آب کشید.


ویرایش شده توسط برایان دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۲۰ ۱:۰۶:۴۷

آخرین دشمنی که نابود می شود؛ مرگ است.



تصویر کوچک شده

کاراگاه برایان دامبلدور


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱:۰۴ پنجشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۴

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ چهارشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۸:۳۸ سه شنبه ۲۶ مهر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 371
آفلاین
ساعت: 02:00 بامداد

به يک شب، بار اول که نگاه مى کنيد تاريکى مطلق است و فقط يک ناحيه با نور ماه مشخص مى شود. مثل سالن نمايش که نورافکنى روى هنرمند زوم مى کند و بقيه تماشاگر هستند. با اين توضيحات، هنرمند آن شب گويا من بودم. احساس مى کردم نور ماه فقط به من مى تابد و من آن رقاص باله اى که روى نوک پا، بالاى پشت بام خانه ى ريدل مى رقصد.. نه منظورم اين است که راه مى رود. دقيق نمى دانم! دستانم را براى تعادل به دوسمت باز کرده و مدام به چپ و راست تاب مى خوردم. انگار که مى رقصم. سمفونى جيرجيرک ها هم اين نمايش را کامل کرده بود. ناسلامتى من براى مأموريت رفته بودم.

البته همان طور که گفتم در نگاه اول شب اينطور عاشقانه به نظر مى رسد ولى در نگاه دوم، شب وقت خواب است و شما طبيعتا خواب بوديد و رقاصى من را روى پشت بام خانه ى ريدل نديديد. نديديد نه؟

همانطور که آرام آرام روى پشت بام قدم برمى داشتم و نسيم خنک ردايم را مانند شنل زورو پشت سرم تاب مى داد، رسيدم به لبه ى پشت بام. شايد فرود آمدن با جارو آن بالا فکر خوبى نبود. شايد فرستادن يک فشفشه براى سر و گوش آب دادن و خبر آوردن از خانه ى ريدل فکر خوبى نبود. اما آيا کسى فکر ديگرى دارد؟ از يک فشفشه انتظار نداريد که جادو کند و يا به مأموريت هاى خطرناک برود؟

آرام خم شدم. دستانم را قلاب کردم به لبه ى پشت بام. به اميد اينکه دستانم طاقت بياورند، آويزان شدم. پاهايم را که معلق بود تاب دادم و روى درختى که گويا مقابل پنجره ى اتاق لردولدمورت بود، گذاشتم. يادم است ويولت قبلا از اين درخت بالا رفته بود و خب خود او هم جاى اين درخت را به من گفت. پايم را روى شاخه ى درخت گذاشتم، يک دستم را از پشت بام کنده و با احتياط شاخه ى درخت را گرفتم. بعد دست دوم را رها کرده و مثل کووالا چسبيدم به درخت. سپس همانطور تا رسيدن به زمين سر خورده و از درخت پايين آمدم. راضى از کارم، لبخند زده و نفس عميقى کشيدم.
- يِس! دمت گرم آريانا! تو تونستى.. آريانا تو محشرى، از همه سرى.. ايول به تو.

درحالى که با خودم حرف مى زدم سرم را به سمت خانه ى ريدل برگرداندم.
- هيييييييييع!

نزديک بود از هيبتى که در تاريکى مقابلم ديدم جان به جان آفرين تسليم کنم. در مقر دشمن بودم و حالا گير افتاده.
- واقعا که آريانا.. يه کار رو.. حداقل يه کار رو درست انجام بده!
- چى دارى مى گى؟

طرف مقابلم به، با خود حرف زدن هاى من عادت نداشت گويا. چند لحظه گذشته و چشم هايم به تاريکى عادت کرده بودند. دخترى لاغر و حدودا مى شد قد بلند هم حساب شود. موهاى طلايى اش را بافته بود. علاوه بر خودش، گربه ى سياهى که در بغلش بود هم با آن چشمان سبز رنگش با خصومت زل زده بود به من. سعى کردم آرامشم را حفظ کنم. آنقدر چهره اش زيبا و مهربان بود که اصلا به مرگخوار ها نمى خورد.
- گفتم- چى- دارى- مى گى؟ تو- کى- هستى؟

چوبدستى اش را همراه با اداى تکه تکه ى جمله به سمتم گرفت.
نه.. گويا خيلى هم مهربان نبود.

- من.. امم.. راستش.. آريانا!

داشتم سعى مى کردم ماهيابه ام را از زير ردا درآورده و غافلگيرش کنم اما او سريع تر از اين حرف ها بود.

- اکسپليارموس!

ماهيتابه پرواز کرد و جلوى پاهاى دخترک زانو زد. در برابر نگاه عصبانيش يک لبخند زدم. از آن لبخند هايى که" من نبودم دستم بود!". خم شد و گربه اش را گذاشت روى زمين. درحالى که چوبدستى را محکم فشار مى داد، به سمتم آمد. بوى عطرش خيلى خوب بود. يک جورى که انگار شکلات داغ است. چشمان درشتش را دوخت به من.
- خواهر دامبلدور؟ ها؟ ببينم تو هم به خانم ها تمايل.. آره؟

و در پس جمله اش لبخند زد. ريز خنديدم و سر تکان دادم که يعنى نه.
- نمى دونم چرا داداش آلبوس خراب شد!؟ ولى مامان ما رو تو يخچال نگه داشته. سالمم نترس.

بلند خنديد. صداى خنده ى قشنگى هم داشت. بيشتر از او تعريف نمى کنم تا فکر بد نکنيد. داشت مى خنديد که کسى صدايش زد.

- خانم بلک! اونجا چه خبره؟ لوموس!

نور چوبدستى فرد ناشناس هر لحظه نزديک تر مى شد. دخترک با نگرانى به سمت من بازگشت.
- آرسينوسه! سريع از اينجا برو!

با تعجب زل زدم به او.
چه؟ بروم؟
او يک مرگخوار بود؟!داشت مى گذاشت که فرار کنم؟!
صداى آرسينوس دوباره بلند شد. اين بار با اسم کوچک صدا زد. با احترام، وقار و يک جور که انگار سرخ شدن گونه هايش را حس کنى.
- لاک..رتيا!

لاکرتيا که تازه اسمش را فهميده بودم، سکوت و مکثم را که ديد، دوباره حرفش را تکرار کرد.
- فرار کن!

نگاهش کردم.
- ممنونم!
- بروو!

با عجله سوار جارو شده و از آنجا دور شدم. چند بار به عقب بازگشتم اما در تاريکى چيزى نمى ديدم. سرم را به سمت جلو بازگرداندم. باد خنکى صورتم را نوازش مى کرد. طورى که انگار مأموريت را با موفقيت انجام داده ام.. حالم خوب بود. خيلى خوب بود. بهتر است براى مأموريت بعدى هم خودم بيايم، اگه مرگخوار ها همه همينطور هستند.


Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲:۲۱ چهارشنبه ۴ شهریور ۱۳۹۴

گریفیندور، مرگخواران

مرلین کبیر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۴۸ دوشنبه ۱۶ دی ۱۳۹۲
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۲۷:۰۷
از دین و ایمون خبری نیست
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
گریفیندور
ناظر انجمن
پیام: 729
آفلاین
چشمانش را باز کرد. همیشه از شب های تاریک می ترسید. ترسی قدیمی، ترسی که تا جایی که حافظه اش کار می کرد، همیشه همراهش بود. از اینکه شبِ بدون سحر فرا برسد، می ترسید. زمانی که دیگر نور خورشیدی در کار نباشد و برای ابد تاریکی حکم فرمایی کند.
سعی کرد از تختش بلند شود. با سنی که داشت، این کار برایش بسیار طولانی بود. آنقدر طولانی که در حین بلند شدن، فکر های دیگری نیز به ذهنش خطور کردند. او مثل هر فرد دیگری نبود. نباید می ترسید. نباید ترس را به دلش راه می داد...
چشم هایش را مالید. با آن که مدت زیادی از آمدنش به آنجا می گذشت، اما هنوز نتوانسته بود به وضعیت آنجا عادت کند. تخت خوابی تک نفره با تشک طبی سخت رویش همیشه باعث می شد کمردردش بیشتر شود.
خندید...
- تشک طبی ای که کمر درد رو بیشتر میکنه؟! عجب دوره زمونه ای شده.

دستانش را به لبه تخت گرفت و سعی کرد از جایش بلند شود. خستگی او را دربرگرفته بود. قبلا هم اینگونه شده بود. از وقتی که وارد خانه سالمندان شده بود، این حس را بیشتر اوقات داشت. حالا که فکر می کرد، از وقتی که وارد خانه سالمندان شده بود، تغییرات زیادی کرده بود. صبح ها قبل از طلوع آفتاب بلند میشد و همین بلند شدن زودهنگام، تمام ترس هایش از شب های تا ابد تاریک را دوباره به ذهنش برگردانده بود.

خورشید هنوزطلوع نکرده بود. آسمان نیز همچنان قیرگون بود. از پنجره اتاقش به بیرون نگاهی انداخت. می خواست مطمئن شود که خورشید دوباره طلوع خواهد کرد. صدای قدم زدن فردی را از راهرو شنید. اهمیتی نمی داد چه کسی این موقع صبح بیدار است و کدام یک از همسایگانش بی خوابی به کله اش زده است.
بر روی صندلی ای که کنار پنجره گذاشته بود نشست. همچنان به بیرون نگاه می کرد. ترس روزی که مجبور شود همچون اشباح در تاریکی زندگی کند، مجبورش می کرد تا از طلوع خورشید مطمئن شود. روز های زیادی را اینگونه گذارنده بود. همیشه چند دقیقه قبل از طلوع خورشید بیدار می شد و منتظر می ماند. اما هیچ تضمینی وجود نداشت...
زیر لب زمزمه کرد:
- هیچ تضمینی وجود نداره که امروز هم خورشید طلوع کنه.

این عبارت را هر روز تکرار می کرد.
- دلیلی نداره که اگه در طی هزاران سال گذشته خورشید طلوع کرده، امروز هم طلوع کنه.

چشمانش را تنگ تر کرد. افق را در جستجوی کوچکترین نشانه ای از طلوع خورشید جستجو می کرد. صدای قدم ها نزدیکتر شده بودند. صدای حرف زدنی که به گوش پیرمرد می رسید، چندان واضح نبود که بتواند تشخیص دهد و علاوه بر آن، در آن لحظه وظیفه مهم تری داشت. اطمینان از طلوع خورشید...
همیشه در این لحظات تمام خاطراتش از ذهنش عبور می کردند. تک تک اتفاقاتی که برایش افتاده بود. ترس چقدر می توانست انسان را ضعیف کند؟! اما این بار با همیشه تفاوتی داشت. ذهنش بر روی خاطرات دوران کودکی اش قفل شده بود. صدای قهقهه ها را چنان واقعی احساس می کرد که گویی در کنارش اتفاق می افتند.
صدای قدم ها درست جلوی درب اتاقش قطع شده بود، الان می توانست کلمات را واضح تر بشنود.
- با من بیا... بخواب... برای همیشه بخواب...

با خودش فکر کرد که چقدر دلش برای آن دوران تنگ شده است. زمانی که به راحتی می توانست بخندد. کودکی اش را کسی بجز خودش به یاد نداشت؛ حداقل نه آنگونه که دلش می خواست. خورشید دیر کرده بود. تا الان باید طلوع می کرد، اما پیر مرد دیگر توجهی به اتفاقات بیرون از اتاقش نداشت. حتی هیچ توجهی به اتفاقات بیرون از ذهنش نیز نداشت.
- برای همیشه بخواب... این روز تازه چه ارمغانی برای تو آورده است؟ صد ها روز قبل نیز اینگونه بوده اند...

اکنون می فهمید. بهتر از همیشه می فهمید و درک می کرد. صدای تماس دست فرشته مرگ با دستگیره در را شنید. دلش نمیخواست تسلیم شود. حداقل نه به این آسانی. باید برای تمام این مدتی که در این دنیا زندگی کرده بود و کار هایی که انجام داده بود، پاداشی می گرفت.
فرشته مرگ وارد اتاق شد.
- آماده اید مرلین؟
- کارتو تموم کن.

خواسته اش را در ذهنش تکرار می کرد. نباید فراموش می کرد. باید برمیگشت به دوران کودکی اش. دورانی که شیرین ترین لحظاتش را در آن زمان جا گذاشته بود. خنده هایش را... شیطنت هایش را... عزیزانش را...
پیامبر چشمانش را بست. حالا که آن شب فرا رسیده بود، دیگر ترسی از آن نداشت. با تمام وجود قبولش کرده بود و حتی از روبرو شدن با آن خوشحال بود. طلوع خورشید منظره زیبایی داشت، ولی به زیبایی دوران کودکی اش نبود.
فرشته مرگ کارش را تمام کرده بود. بدن پیرمرد پیامبر با لبخندی که بر لب داشت، بر روی صندلی کهنه خانه سالمندان استراحت می کرد و هرگز طلوع خورشید را نمیدید اما روح مرلین مسئله مهمتری از طلوع خورشید را پیش رو داشت...




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۲:۱۳ سه شنبه ۳ شهریور ۱۳۹۴

آیلین پرنس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ دوشنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۵:۴۲ جمعه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۵
از (او) تا (او) با (او)...
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 204
آفلاین
توجه توجه:
این خاطره به هیچ وجه جنبه طنزی نداره.
درواقع این خاطره شوم ترین خاطره دوشیزه جوان(ایلین پرنس)هست.
ودارای صحنه های(در اخر داستان)خشونت بار.
هرکی دوست نداره میتونه نخونه
اما این خاطره مهم ترین خاطره منه
و شوم ترین خاطره
خاطره ای کاملا اثبات شده در خصوص کشته شدن توبیاس اسنیپ به دست من.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اسمان از پشت پنجره قدیمی خانه قبلی پرینس ها(که پدرش برای زندگی به او بخشیده بود) باانکه هنوز ساعت چندانی از ظهر نگذشته بود از همیشه مرموز تر و تاریک تر به نظر میرسید و صدای حرکت عقربه ثانیه شمار از ساعت ستونی قدیمی فریاد مرگ ثانیه ها را به گوش میرسانید.
بانوی اشراف زاده جوان برخلاف همیشه که اراسته و باشکوه به نظر میرسید و با لباس های سبز رنگ مخملی گران قیمت و موهای اراسته به جواهرش میدرخشید اینبار با لباس خواب بلند سفیدش و موهای باز شده ی قهوه ای صاف و بلندش که تا زانویش میرسید همچون ارواح به نظر میرسید.
بانو ایلین جوان روبه روی پنجره باز اتاق ایستاده بود و صورت سرد هوا چهره رنگ پریده ایلین را رنگ پریده تر نشان میداد.
احساس عجیبی داشت.گویی یک دیوانه ساز ثانیه به ثانیه تمام خوشی هایش را میمکد و باخود میبرد.
حرف هایی همواره در ذهنش تداعی میشد...
ـ دوشیزه ایلین...بامن ازدواج میکنید؟
و بلافاصله جمله ای دیگر...
ـ ازاینجا برو!!ازاین به بعد اون خون لجنی خونواده اته!و تو هم مثل اون هستی!مایه ننگ!
دو کلمه اخر با وجود کوتاه بودنش همچون ماری در ذهنش میپیچید:
ـ مایه ننگ!مایه ننگ!مایه ننگ!
اما در میان ان طوفان احساس دیگری با او سخن گفت:
ـ ایلین!تو چه مرگته؟مگه اینو نمیخواستی؟تو مگه عاشقش نیستی؟توبیاس اسنیپ مگه همون کسی نیست که بخاطرش خونواده تو فراموش کردی؟مگه این انتخاب تو نبود؟
اما این احساس،احساس گرمی نبود.انگار درونش به حدی منجمد شده بود که((ها))کردن نفس احساس دلگرمی،اورا گرم نمیکرد.
انروز گویی روز شومی بود.گویی قرار بود اتفاقی بیفتد.ایلین حس خوبی نسبت به انروز نداشت.و بیشتر از همه به همسرش،توبیاس.
وایلین نمیتوانست بفهمد چرا.
و دوباره سخنانی ازگذشته در ذهنش رد وبدل شد...

فلاش بک:

کمی استرس داشت.انروز به دور از چشم خوانواده اش تا انجا امده بود.به هر حال چوبدستی خود را کمی بهتر در استینش جاداد و در را گشود.
کل کافه را از نظر گذراند تاانکه چشمش برروی میز دونفره ای که برروی یک صندلی اش مرد قد بلندی با عینک دودی سیاهی برچشم نشسته بود.
دوشیزه جوان در حالی که از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید با وقار و متانت جلو رفت و برروی صندلی مقابل مرد جوان نشست.
ـ حالتون چطوره دوشیزه پرینس؟
مرد جوان اولین کسی بود که سر صحبت را باز کرد.
ایلین در حالی که با استرسی اشکار در حال کندن دستکش های توری سفید خود بود لبخندی زد و گفت:
ـ ممنونم اقای اسنیپ.میشه بپرسم برای چی امروز به من گفتید تا اینجا بیام؟
مرد جوان عینک دودی خود را برداشت و چشمان سیاه براقش نمایان شد.گویی سخنی بود که مدت ها میخواست بگوید اما نمیتوانست یا شاید نباید میگفت.
اما سرانجام لب به سخن گشود:
ـ بذار بدون مقدمه بهت بگم ایلین.چیزی که امروز قراره بگم ممکنه حتی برای خودمم غیر معمول باشه.
ایلین ازاینکه توسط او بااسم کوچک خطاب شده بود به شدت متعجب بود.او چطور جرعت کرده بود؟اما بااین حال چیزی در قلبش باعث هیجانش میشد.تاانکه مرد جوان بی مقدمه گفت:
ـ به من علاقه داری؟
انقدر شکه شده بود که توانایی صحبت نداشت.
ـ ت...توبیاس اسنیپ!!!
ـ باید دوباره تکرار کنم؟
ایلین به طوری غافلگیر شده بود که خودش هم نمیدانست باید چه برخوردی داشته باشد.مدام در دل باخود میگفت:تو میخوای به این خون کثیف چی بگی ایلین؟
اما حس دیگری در ذهنش فریاد میکشید:بگو!بگو!زود باش!
گویی صبر توبیاس لبریز شده بود.اونگاه معناداری به ایلین انداخت.
ـ دوشیزه ایلین؟
ـ اره!
توبیاس اسنیپ سکوت کرد و به ایلین خیره شد.
اکنون اشوب و اشفتگی تو ام بانوعی عصبانیت درصورت دوشیزه جوان به وضوح مشخص بود.
ـ اره توبیاس!من بهت علاقه دارم.در حالی که تو اینقدر ابلهی که هیچ وقت نفهمیدی!
مرد جوان از واکنش دوشیزه پرنس شگفت زده بود.فکر نمیکرد این موضوع میتواند باعث خشم او شود.
ایلین لحظه ای سکوت کرد.انگار ازگفته خود پشیمان شده بود،گویی دیگر میتوانست بایستد و درست لحظه ای بعد خیلی سریع برای رفتن برخاست.
هنوز دوقدم راه نرفته بود که...
ـ ایلین!
ایلین لحظه ای ایستاد اما سپس بدون توجه به راه رفتن ادامه داد که ...
ـ با من ازدواج میکنی؟.................
.........
صدای ضربه در رشته افکار ایلین را از هم گسست.
ایلین به خیال انکه خدمتکار است باصدای بلند گفت:
ـ فکر کنم بهت گفته بودم کسی تو اتاقم وارد نشه خدمتکار!
اما ایلین به وضوح توانست صدای قژقژ باز شدن در را بشنود.
ـ سلام ایلین.
صدایی اشنا بود.ایلین با تعجب به پشت سر خود نگریست.
ـ توبیاس؟!
ـ تعجب کردی؟
ـ بله!واقعا جای تعجب داره!
توبیاس گویی منظور ایلین را فهمیده بود.
ـ اوه ایلین،من وقت اضافه ندارم.
ایلین میتوانست حس سردی را در چشمان توبیاس بخواند.ایلین حس بدی نسبت به او پیدا کرده بود.سرانجام بالحن سردی گفت:
ـ توبیاس؟چی شده؟میخوام واضح بشنوم!
توبیاس اسنیپ پاسخی نداد.چهره اش درست مانند ((2 سال)) پیش شده بود.درست مانند دو سال پیش چیزی را میخواست بگوید.فقط..سردتر بود.خیلی سرد تر.
ـ میخوام یه چیزی رو کاملا رک وراست بهت بگم ایلین.
نگاه سرد ایلین مبدل به نگاهی پرسشگر شد.
ـ من...من عاشقت نبودم!
رنگ از رخسار ایلین پریده و تشویش عمیقی تمام وجودش را فرا گرفت.امااز طرفی غرورش با احساسش همخوانی نداشت.ایلین درحالی که به نقطه نامعلومی در بیرون پنجره زل زده بود پوزخندی زد وبا لحن مرموزی گفت:
ـ میدونستم.
پوزخند ایلین محو شد.احساس مرموزی در چشمان ایلین موج میزد.
ـ ایلین؟...
ایلین در یک لحظه حرف توبیاس را قطع کرد و با عصبانیتی ناگهانی فریاد کشید:
ـ پس چرا؟چرا منو بازی میدادی؟چرا چنین دروغ به ظاحر زیبای کثیفی رو بهم گفتی؟
چشمان سیاه توبیاس اسنیپ کم فروغ تر از همیشه شده بود.
ـ من میتونستم بهت نه بگم؟من میتونستم ناامیدت کنم؟
چشمان ابی ایلین اکنون به رنگ قرمز در امده بود و دیگر نمیشد اثری از ان دوشیزه باوقار و ارام وزیبای قبل در اتش خشمش دید.
ـ اره!درکت میکنم!پول میتونه خیلی فریبنده باشه توبیاس!و هدف تو همین بود!
اکنون اثری از ارامش در چشمان توبیاس نیز وجود نداشت و چهره سردش در هم رفته بود.اکنون عصبانیت در چهره او نیز موج میزد.او در حالی که نگاه غضب بارش را به چشمان ایلین دوخته بود با حالت تمسخر واری گفت:
ـ پس تو چی فکر میکنی ایلین؟تو کی بودی؟تو فقط یه دختر ساده لوح معمولی بودی و همه ثروتت از خونواده ات بود!بذار ببینم...من گفتم دختر معمولی؟باید جمله ام رو اسلاح کنم.
تو یه جادوگر کثیف پست بودی!با خونواده ای پست تر!
یک ان گویی کوهی را برسر ایلین خراب کردند.ایلین با حالت بی حالتی و چهره ای رنگ پریده برای چند لحظه ثابت مانده بود وهیچ نمیگفت.گویی کلمات اخر را نمیتوانست خوب هضم کند...او...ان مشنگ کثیف چه جمله ای را برزبان اورده بود؟
کلمات توبیاس دوباره در ذهن ایلین تداعی شد.
ـ تو فقط یه جادوگر کثیف پست بودی!باخونواده ای پست تر!
یک ان گویی ایلین خود را گم کرد.انگار دیگر خود را فراموش کرده بود.ناگهان چشمانش قرمز شد و صورتش از فرط قرمزی داغ و داغ تر شد.در ان لحظه گویی همچون یک گرگینه وحشی از سفیدی دور چشم ایلین چیزی نمانده بود.
توبیاس با حالت پرسشگری با ایلین نگریست.ترس اندک اندک در چشمانش نمایان شده بود .او چگونه قدرت ایلین را فراموش کرده بود؟چگونه ساحرگی ایلین را به کلی ازیاد برده بود.اما دیگر پشیمانی سودی نداشت.
ایلین از فرط عصبانیت دندان هایش را به یکدیگر میفشرد.گویی به خون توبیاس تشنه شده بود،گویی افسون مرگ را برای کشتن او کافی نمیدانست.او اکنون میتوانست برجستگی چوبدستی را در جیب پیراهنش احساس کند.
توبیاس به سختی زبان به صحبت گشود.
ـ ای...لین؟
لبخند غیر طبیعی مرموزی بر لب های ایلین نقش بسته بود. لبخندی اهریمنی که فقط یک معنی میتوانست داشته باشد.
ایلین به سرعت دستش را سمت چوبدستی اش برد.
وحشت درچشمان توبیاس موج میزد.
ـ ایلین!چی کار...نه!...
ـ فیلد دیجریس!
باطلسم ایلین،ناگهان توبیاس از جای خود کنده شد و به صورت افقی در هوا معلق ماند و لحظه ای بعد گویی رشته هایی نامرئی به اوحمله ور شدند و دور تا دور بدنش را فرا گرفتند.
بزودی فریاد های گوشخراش توبیاس اسنیپ در سرتاسر عمارت پیچید.

30 دقیقه بعد...

تمام زمین اتاق را خون گرمی فرا گرفته بود.
و تنها چیزی که از توبیاس اسنیپ باقی مانده بود چند تکه گوشت خون الود بیشتر نبود.
ایلین چیزی نمیتوانست بگوید.نمیدانست باید خوشحال باشد یا شک زده یا وحشت زده؟
با چشمانی وحشت زده و هراسان به خونی که برروی لباس سفیدش پاشیده شده بود نگاهی انداخت و سپس به لباس های تکه تکه شده همسرش برروی زمین.
ـ اون مشنگ کثیف بلاخره نابود شد!...مایه تمام زجر هایی که کشیدم!...من اون خون لجنی رونابود کردم!
ایلین با لبخندی که به لبخند شباهتی چندان نداشت و چشمان ابی سرد ومشوش اش که اکنون رنگ ابی ان در میان قرمزی پنهان شده بود نگاهش را به زمین دوخت.
که ناگهان صدای گریه ای اشنا او را به خود اورد.
در استانه در پسر بچه اشنایی با موهای سیاه و چشمان سیاهش همچون پدرش که اکنون اشک بار بود به مادرش زل زده بود.
ایلین سیوروس را از یاد برده بود.او به سیوروس کوچک چشم دوخت.به نگاه وحشت زده و معصومانه گریانش...





ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۳ ۲۲:۲۶:۵۸

eileen prince


آسایش دوگیتی،تفسیر این دو حرف است: بادوستان مروت،با دشمنان مدارا.


باسیلیسک سواران:باسیلیسک ها می ایند!


And if we should die tonight
Then we should all die together
Raise a glass of wine
... for the last time

Now I see fire
Inside the mountain
I see fire
Burning the trees
And I see fire
Hollowing souls
I see fire
Blood in the breeze
...And I hope that you remember me



پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۰:۰۰ سه شنبه ۳ شهریور ۱۳۹۴

مورگانا لی فای old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۷:۵۵ شنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۴
از من دور شو جادوگر!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 403
آفلاین
همیشه هوای بارانی را دوست داشت. این بار هم مثل همیشه! شاید حتی بیشتر از دفعات پیش. تا حدی که حتی به رعد و برق هم ایراد نمی گرفت. نمی توانست لبخندش را جمع کند.قلبش شادتر از آن بود که موفق به حفظ ظاهرش شود. پایین آمدنش از پله های دادگاه خانواده، همزمان با رعد و برق مهیبی شد که بر حسب اتفاق، مورگانا را از جا پرانده بود. اگر کسی از مقام عالم بالایی مورگانا خبر نداشت، قطعا از اینکه می دید زنی به آسمان اخم کرده، تعجب می کرد.
- چته خب! باید اینقدر باهاش زندگی می کردم که واقعا میومدم عالم بالا؟

از شدت وزش باد به صورت زخمی مورگانا کاسته شد. حس می کرد صورتش نبض دارد. بدش نمی آمد کافه ای پیدا کرده و جدایی از مرلین را جشن بگیرد.باد دست از سرش برنداشته و همچنان پشت سرش در حال وزیدن بود. وقتی متوجه شد که چیزی نمانده است زمین بخورد، متوجه شد که باید اول به خودش برسد.سنت مانگو گزینه مناسبی بود.چند شاخه گل رز، روی پله های ساختمان دادگاه خانواده جا ماند.

فلش فوروارد... چند ساعت بعد.


رو به سپیدی سقف چشم باز کرد.یادش نمی آمد کجاست و چرا اینجاست. احساس می کرد روی صورتش پارچه انداخته اند، ولی فرصت نکرد برش دارد. چون دستش را که بالا برد، کسی مانعش شد.
- به پانسمانت دست نزن.

طنین صدای مردانه سبب شد مورگانا جیغ بکشد. آنقدر جیغ بکشد که پزشک به سمت در اتاق برود.
- باشه باشه اروم باش!

مورگانا به گریه افتاد. مرد درک نمی کرد چه اتفاقی افتاده ....
اما نه!
با توجه به زخم ها و کبودی های صورتش، شاید هم درک می کرد.در هر صورت متوجه شده بود که نمی تواند در اتاق بماند. زن شفادهنده ای وارد اتاق شد.
- جیغ نکش!

دست مورگانا دنبال چوبدستی اش می گشت ولی وقتی یک زن را جلوی خودش دید، آرام گرفت.
- رفت؟
- رفت عزیزم. آروم باش.

مورگانا سرمای ماده ای که از سرنگ به دستش تزریق شد را به خوبی حس می کرد. ولی توان تکان خوردن نداشت.


خیلی ساعت بعدتر


اینکه با پای خودت از بیمارستانی بیرون بیایی که حتی یادت نیست چطور واردش شدی، خوشحالی خاصی را به وجود هر کسی هدیه می کند. مخصوصا اگر کسی باشد شبیه مورگانا، که تازه آزاد شده، زخم هایش بهبود پیدا کرده اند و از ضعف و بی حالی چند وقت اخیرش خبری نیست. اما چیز دیگری این میان، خودش را نشان می داد.
مورگانا متوجه درخت های کریسمس مغازه ها شد و با تعجب از زن رهگذری پرسید
- ببخشید خانم؟ امروز چندمه؟

زن بهت زده ظاهر مورگانا را برانداز کرد.
- دیوانه ای؟

مورگانا به وسوسه کشتن یک ماگل گستاخ، غلبه کرده و با دندان هایی قفل شده پاسخ داد
- نه! فقط برای مدتی طولانی که نمی دونم چقدره بیمارستان بودم!

چشم غره ای به زن تحویل داد و چرخید تا برود. صدای قدم هایی پشت سرش شنیده شد.
- من منظوری نداشتم. شب کریسمسه!

مورگانا با حرکت سر تشکر کرده و به فکر فرو رفت.
- کریسمس؟ کریسمس؟ می تونم جشن بگیرم خب. اون دیگه نیست!

آنقدر خوشحال بود که بعضی مسیرها را پیاده برود. بعضی ها را هم با سپر مدافعش دعوت کرد و زودتر از همه به سه دسته جارو رفت. با دست هایی پر از بسته که به زور حملشان می کرد. در کافه را که باز کرد، رخ به رخ دانگ نورانی قرار داشت. بی اختیار بسته ها را انداخته و جیغ کشید. آنقدر بلند و وحشت زده که تقریبا نیمی از کافه بیرون ریختند. فلچر مشکل را درک نمی کرد. البته خیلی هم عجیب نبود. با این حال چند قدم از مورگانا دور شد. مورگانا ساکت شد اما هنوز می لرزید. دانگ نورانی که به خاطر صدای مورگانا، حالا دیگر خیلی هم نورانی نبودو نورهایش پت پت میکردند، پرسید
- وحی بهت رسید یهو؟ خوبی؟

جواب مورگانا فقط یک کلمه بود.
- نزدیک نشو!

دانگ که چیزی به خاموش شدنش نمانده بود، خیلی هم از این دستور بدش نمی آمد بنابراین از مورگانا دور شد تا نقطه خلوتی پیدا کرده و مدارهایش را تعمیر کند. در حالیکه زیر لب غرمی زد.
- صدا نیس که! نابود کننده صوتیه!

صدای خشنی به او تشر زد
- شنیدم چی گفتیا!

مورگانا برای بیشتر بحث کردن نمانده بود! بسته هایش را برداشته و وارد کافه شد. با دیدن یک فوج ساحره ای که دعوتشان کرده بود، احساس امنیت و شادی وجودش را فرا گرفت. از مردها نمی ترسید. فقط دوست نداشت دور و برش باشند.هرچند وجود بعضی ها برایش تعجب آور بود. مثلا نمی فهمید ویولت بودلر، چرا از بین این همه جا، دقیقا وسط پنجره را برای نشستن و قاصدک فوت کردن انتخاب کرده.
و نمی فهمید چرا مک گوناگل اینجور به او زل زده! و باز هم نمی فهمید چرا رودولف یک میز عقب تر را برای نشستن انتخاب نمی کند. پرتنیس دستش را نوازش کرد.
- خوبی؟

لبخندش براق تر شد.
- عالی ام!
- دیگه وقتش بود. من از اولشم گفده بودم که تو و مغلین به دغد هم نمیخوغین.

صورت مورگانا حالتی شبیه تهاجم پیدا کرد.
- اسمشو نیاااار! اسم اونو جلوی من نیااااار! اسمشو نیاااااار فلور!

ایرما سعی کرد کمی آب به خوردش دهد!
- خیلی خب باشه! اسمشو نمیاره!

کمی عقب تر کسی از لبه پنجره پایین پرید.
- چی شده لیدی؟ کی اذیتت کرده؟ قاصدک فوت کنم تو چشاش!

مورگانا تکرار کرد.
- اسمشو پیش من نیار! باشه؟

ویولت کلاهش را بالاتر داد.
- خب نیارید اسمشو!

ظاهرا دوستان مورگانا کمی باید در کلام احتیاط می کردند. البته اگر دلشان می خواست سر سالم به خانه ریدل ببرند. کافی بود کمی بحث را عوض کنند. هر جور حرفی جز اسم "او" و نزدیک شدن مردان، می توانست حالش را بهتر کند. آنقدر که حتی دلش بخواهد وسط سه دسته جارو برقصد!
البته وقتی مردان حسابی دور باشند....


تصویر کوچک شده



?How long will you have me in your memory
Always



Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۰:۱۰ یکشنبه ۱ شهریور ۱۳۹۴

لیلی لونا پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۸ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۰:۰۴ چهارشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 51
آفلاین
مروارید ها با خشم و غضب از قلب شکسته آسمان گرفته و غم زده آهسته به سمت زمین اوج می گرفتند. نسیم مانند مادری سرشار از عشقی مثال زدنی، آهسته بوته های وحشت زده را نوازش میکرد.

روز خاکستری و دلگیری بود. شاید آسمان هم به همین خاطر میگریست و شاید این تنها دلیل دختر جوان برای بیرون آمدن در آن روز بارانی بود. خارج شده بود تا بتواند اشک های خالصش را از دید افراد پنهان کند. از خانه اش خارج شده بود... تنها برای آنکه ضعیف بودنش را مخفی کند... و آسیب پذیر بودنش را.

میدانست احساسات مرکزی هستند برای نقطه ضعف هایش، میدانست که هیچگاه نمیتواند آنها را پشت چهره ی به ظاهر مغرور و خشکش پنهان کند. میدانست...
دست سفیدش آهسته تنه ی درخت پیر و فرسوده را نوازش کرد. چرا میان درختان در جنگل مخفی شده بود؟! پوزخند سردی روی لب های سرخش نمایان شد و آرام نجوا کرد:
-بزدل!

پنهان شده بود...تنها برای فرار از دیدگان خانواده اش. خانواده ای که درون خانه ی سپید رو به روی دریاچه نقره ای، با شادی زندگی میکردند.

***
فلش بک :

اشعه ی سرخ به یکی از دیوار ها برخورد کرد و دیوار مستحکم با فریادی از ته دل فرو ریخت و سقوط کرد.
وحشیانه جلو میرفت. در نهایت خشم میجنگید. با تمام قدرت... میخواست ثابت کند!
فداکاری اش را...
توانایی هایش را...
و خشمی که درونش زبانه میکشید.
فریاد های پی در پی مرگخواران را پشت سرش میشنید. همه با هم برای یک هدف میجنگیدند. فریاد شخصی همچون خنجری برنده فضا را شکافت:
-برای لرد سیاه!

لبخندی چهره ی فرشته گونه دختر سرخ مو را به تاریکی کشید. چشمان مهربان و فریبنده اش حاکی از قلب سپیدی بود که وجود نداشت. مرگخواران که قلب نداشتند. داشتند؟!

با خنده ای که هراس می افکند پیکری را نقش بر زمین کرد. موهای سرخش با حرکتی چشم نواز، همچون موج های خروشان دریا تکان میخوردند و حرکت میکردند. بی توجه حمله میکرد. نمیدانست شخصی که با طلسم های پی در پی و متوالی اش، همچون یک برگ مرده در فصل خزان، در آغوش زمین سقوط میکند کیست. نه میدانست و نه اهمیتی میداد.

همه باید کشته میشدند. گند زادگان و افرادی که از همان گند زاده ها حمایت میکردند. با لبخندی سرشار از محبت چوبدستی اش را بالا برد:
-آواداکداورا!

زن میانسال آهسته زانو زد و چشمانش بی فروغ شد. فریاد ها و جیغ ها گوشش را آزار میدادند. فریاد هایی که بیهوده و حاکی از تلاشی بی فایده برای فرار و نجات بودند...اما حتی بلند ترین فریاد ها هم باعث نمیشد صدای آشنا به گوشش نرسد.
-لی لی؟!

وجودش آرام گرفت. پشت به شخصی که صدایش وجودش را نوازش داده بود باقی ماند. خودش بود؟! امکان نداشت! اینجا چه کار میکرد؟!

به آرامی چرخید. باید مطمئن میشد که خودش نیست! که این تنها یک کابوس است. کابوسی که به زودی از آن بیدار خواهد شد.

به چشمان سبز زنده خیره شد. خودش بود. وجودش در وحشت و هراس غرق شد. هر دو خشک شده بودند. چشمان سبز آلبوس سوروس پاتر روی ساعد تنها خواهرش ثابت شد. روی جمجمه ی سیاه رنگی که ساعدش را زینت بخشیده بود.

گویی ساعت ایستاده بود. زمان یخ زده بود مثل قندیلی یخی که در تلاش برای رهایی به سقف غاری تاریک میخکوب شده بود. آهسته لب هایش را باز کرد تا برادر کوچکترش را صدا بزند، تا هشدار دهد و فریاد بکشد، تا حفظش کند و نجاتش دهد اما نور سبز رنگ مجالش نداد. با ناباوری خیره شد.

دشت سبز به خورشید عسلی خیره شد. چشمان سبز آلبوس در چشمان عسلی لی لی گره خوردند. سکوت فریاد زد...و برادرش سقوط کرد.

وجودش به لرزه افتاد. چه طور...؟! وحشتزده به پیکر بر زمین دوخته شده، چشم دوخت.

الآن بلند میشد. مطمئنا بلند میشد. برمیخاست و مثل دوران کودکی لبخند میزد، مثل همیشه همراه با جیمز سر به سرش میذاشتند. این هم یک شوخی بی مزه دیگر بود.

متوجه نشد چگونه زانو زد و پیکر سرد را در آغوش کشید. شاید آن روز حتی خودش هم فریاد های خودش را نشنید. فریاد هایی از سر جنون و دیوانگی...!
فریادهایی خشمگین تر از نعره های آسمان...

پایان فلش بک

هق هق های آهسته مادرش را میتوانست حتی از آن فاصله دور هم تشخیص بدهد. میتوانست ردای سیاه پدرش را ببیند و تابوتی که آرام میان آسمان و زمین حمل میشد. آن روز حتی آسمان هم اشک میریخت.

نمیتوانست ببیند. وجودش را به آتش میکشیدند. مثل قندیل های یخی درون قلبش مینشستند و روحش را خراش میدادند. میتوانست نگاه آلبوس را روی خودش احساس کند.

چشمانش را بست و آپارات کرد. بوی نمک دریایی مشامش را نوازش داد. و دست مهربان قطرات باران روی چهره اش کشیده شدند. چشمانش را باز نکرد. میخواست به صدای خشم موج های وحشی گوش بدهد. موج هایی که با التماس خودشان را به قلب صخره های بیروح میکوبیدند.

آهسته چشمانش را باز کرد. اقیانوس همچون پارچه ای خاکستری و مخملی مقابلش پهن شده بود. قلبش سنگین بود. سنگین از حرف هایی نگفته. حرف هایی که هیچگاه بیان نمیشدند. برای همیشه دفن میشدند... در اعماق روحش.

دنیا بی رحم است. سنگدل و بی عاطفه. در اوج خوشبختی پیوند ها را پاره میکند. در نهایت خوشحالی اتفاقاتی را رقم میزند که هیچگاه فکرشان را هم نمیکنی.

واقعیت این است که همه انسان ها عروسک های خیمه شب بازی هستند. عروسک هایی که دنیا آنها را به رقص وادار میکند. رقصی که پایان و آغازی ندارد. هر لحظه سخت تر میشود و تو تنها میتوانی به نخ ها چنگ بزنی که پاره نشوی.

شاید هیچکس ندید. هیچکس متوجه پیکر تیره ای نشد که از بالای صخره خاکستری بیروح به سمت اقیانوس کشیده شد و سرانجام موج ها در نهایت لطافت و عاطفه پیکر ظریف دختر جوان را در آغوش کشیدند.

نخ های عروسک سرخ مو هم بریده شده بودند. اما اینبار نه توسط دنیا ... بلکه با دستان خودش!



پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۲:۵۰ شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۴

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
پشت بام خانه ریدلها

چند ثانیه ای میشد که رودولف بر لبه جانپناه پشت بام خانه ریدل ایستاده بود.هر کس او را نمیشناخت گمان میکرد که رودولف قصد خودکشی دارد...اما ظاهرا گمان همان عده ای که رودولف را نمیشناختند درست بود!

رودولف قبل از اینکه به فکر پرت کردن خودش از بلندی بیوفتد،طلسم آوادا کدورا را امتحان کرده بود...اما این طلسم برای خود کشی عمل نکرد...به یاد سخنان اربابش افتاد...لرد گفته بود که این طلسم تنها در صورتی اثر میکند که فرد از اعماق وجودش بخواهد کسی را بکشد...شاید رودولف از اعماق وجودش نمیخواست که بمیرد یا خودش را بکشد...
بعد آن به سراغ قمه هایش رفت...اما هیچ وقت جاقو دسته خود را نمیبرد.چه برسد به خودش!قمه خودِ رودولف بود!نمیتوانست با قمه به زندگی خودش پایان دهد...
بلاخره به فکر پرت کردن خودش از بلندی افتاد...روشی پست و مشنگی...ولی رودولف مجبور بود...جدای از این اون همه دوست داشت حس پرواز را تجربه کند!

و حالا او تصمیمش را گرفته بود...به دلایلی باید خود کشی میکرد...چشمانش را بست...نفس عمیقی کشید...سپس چشمانش را باز کرد و پرید!

توقع بر این میرفت که مانند تبلیغ تلویزیون مشنگی ایران در اواخر دهه هفتاد هجری شمسی که موسیقی زیبایی هم داشت و در آن یک معتاد خودش را از ساختمان پایین می انداخت و در هر طبقه خاطره یا قسمتی از زندگی جلوی چشمش رژه میرفت،خاطرات و قسمت هایی از زندگی رودولف هم جلوی چشمانش رژه برود!
اما به دلیل اینکه ساختمان خانه ریدل ها برج شونصد طبقه نبود،رودولف باید در طی فقط یک طبقه خاطرات و زندگیش را از جلوی چشمانش میگذراند!

مشکل بعدی این بود که رودولف توانایی اینکه خاطرات ریز درشتش را در یک طبقه به یاد اورد نداشت...چ.ن خاطراتش بسیار بیشتر از "هر چی بود،بیشتر از اینها گفته بود!" بود!

پس خیلی سریع تر از آنچه که باید رودولف به زمین رسید...اما به زمین نخورد تا مغزش متلاشی شود!


رودولف قبل از اینکه خودش را به پایین بیندازد،مدتی منتظر مانده بود تا ساحره ای از زیر حیاط خانه ریدل رد شود و او خودش را روی آن ساحره بیندازد که حداقل حالا که دارد میمرد.ناکام نمیرد!ولی آن روز انگار قحطی ساحره شده بود...رودولف هم نا امید شده و چشم بسته به پایین پرید!
ولی شاید قحطی ساحره بود آن روز...اما قحطی جادوگر که نبود!

هاگرید از همه جا بیخبر در آن روز،آن ساعت،آن دقیقه،آن ثانیه و آن لحظه،به خانه ریدل آمده بود تا درخواست نقدی کیکی به لرد بدهد...به هر حال او و در هاگوارتز همدوره ای بودند!
اما از بخت بدش همین که زنگ در را زد،یک جسم سخت بر روی سر او فرود آمد...آن جسم سخت که رودولف بود به دلیل خاصیت قیزیکی و شکم ارتجاعی و در این مورد ضربه گیر هاگرید،هیچ آسیبی ندید...هر چند که هاگرید آسیب دید...ولی از کی تا حالا محفلی ها مهم بودند برای رودولف؟!

رودولف به آهستگی برخواست...دستی به شانه خود کشید و گرد خاک را از روی ردایش پاک کرد...او احساس به شدت خوبی داشت...دیگر آن حسی که قبل از خودکشی و از پشت بام خود را پرت کردن را نداشت...میدانست اینکه اینکار را کرده طبیعتا به این حال او کمک کرده...شاید مدتی را از دست داده بود...اما به جای آن مدتی در اینده را بدست آورده بود! او از اینکه زنده بود،خوشحال بود...حداقل حالا میتوانست بهتر فکر کند...مرگ به وقتش سراغ او می آمد...نیازی نبود که رودولف عجله کند!

صدای باز شدن لولای در رشته افکار رودولف را پاره کرد...رودولف بر پاشنه پای خود به سمت در چرخید...لرد درون چهار چوب بود و به رودولف نگاه میکرد..
رودولف سریعا بی اختیار زانو زد...جوابش را میدانست...ولی باز هم پرسید:
_ارباب...ببخشید...میبخشید؟!




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۲:۳۷ شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۴

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
آرسینوس جیگر، وزیر سحر و جادو خسته از کار روزانه وارد اتاقش در خانه ریدل شد. در را بست. گره کراواتش را شل کرد و آن را از بالای سرش در آورد. شنل مزین به آرم وزارت را کنار گذاشت...کشوی میزش را باز کرد. صدها کراوات از داخل کشو به او چشمک می زدند. نگاهش لابلای آنها چرخید و چرخید و بالاخره روی کراوات سرخ رنگی متوقف شد.
به طرف کمد لباس هایش رفت. ردای سیاهی با یقه براق پوشید و کراوات سرخ رنگ را بست.

چند ضربه به در خورد و به محض صدور اجازه از طرف آرسینوس، سیوروس اسنیپ، مدیر هاگوارتز وارد اتاق شد.
-قراره جایی بری؟

آرسینوس با تعجب سرش را به نشانه نفی تکان داد. سیوروس به لباس رسمی آرسینوس اشاره کرد.
-پس اینا چیه؟

آرسینوس نگاهی به آینه انداخت...همه چیز به نظر خودش طبیعی بود.
-اینا لباس خواب منن خب.

حق با لرد سیاه بود...آرسینوس با کراوات می خوابید! سیوروس پرونده های دوره قبل وزارت را روی میز گذاشت.
-فردا صبح یه نگاهی به اینا بنداز.

-باشه...چرا عصبانی می شی؟

سیوروس از اتاق خارج شد...در حالی که با خودش فکر می کرد:" من که عصبانی نشدم!"...در راهرو با لینی وارنر مواجه شد.
-برای چی داری اینجا بال بال می زنی؟ مگه ارباب نگفت شبا فقط راه برو. ملتو بیدار می کنی.

در حالی که سیوروس از لینی دور می شد، حشره آبی رنگ با خودش فکر می کرد:" خب دیگه بال بال نمی زنم...عصبانیت نداره!"

سیوروس طی مدتی که به طرف اتاقش می رفت طبق عادت هر شب به تذکراتش ادامه داد!

-دراکو...دست به منوی من نزن! دست از سر اون چت باکس بردار.
-این استاده کجاس؟ مگه نباید تا پنج دقیقه دیگه تدریسشو بفرسته؟
-تو...داری چیکار می کنی؟ چرا زنگوله بستی به دم نجینی؟ بیست امتیاز از گریفیندور کم می شه...و برام مهم نیست که تو دیگه دانش اموز نیستی و حتی وقتی بودی هم عضو اسلیترین بودی.

جواب همه تذکرها یک جمله بود: باشه خب...چرا عصبانی می شی؟!

سیوروس کم کم واقعا داشت عصبانی می شد.

خوشبختانه خیلی زود به اتاقش رسید. کتاب ها و چوب دستی اش را روی تختخواب پرتاب کرد و به طرف آینه برگشت. چشمش به تصویر خودش در آینه افتاد...

فلش بک:

-مطمئنین؟ ضرری نداره؟

مغازه دار چهره متعجبی به خود گرفت.
-جناب اسنیپ این چه حرفیه؟ شما که خودتون استادین. این مخلوط روغن مار و روغن درخت سرو نوازش کننده اس. سم مورچه های قرمزی که توی کنده درخت بودن توش وجود داره. با تولید حرارت باعث تسریع جریان خون می شه. موها رو هم تقویت می کنه.

پایان فلش بک


سوروس همچنان به تصویر خودش در آینه خیره شده بود. در پوست سرش احساس گرما می کرد. روغن، تولید حرارت کرده بود...شاید کمی بیشتر از حد لازم. چون دود سیاه رنگی بالای سر اسنیپ تشکیل شده بود.
-پس برای همین همشون فکر می کردن عصبانی شدم! مهم نیست. من دو کیسه گالیون بابت این روغن دادم. باید ازش استفاده کنم. بذار فکر کنن عصبانیم. خوبه که از یکی حساب ببرن.

چهره سیوروس با ابر دودی بالای سرش بسیار خشن و با ابهت به نظر می رسید.




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۶:۴۶ جمعه ۲۳ مرداد ۱۳۹۴

پرنتیس old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۸ سه شنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۴:۳۷ دوشنبه ۹ فروردین ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 14
آفلاین
خاطرات مرگخواران



غرش رعد و برق، سکون ایستگاه را درهم می شکند. صدای قدم های باران که بر روی زمین گام می نهد، در گوش رهگذران طنین می اندازد. مسافران با عجله چمدان های خود را می کشند و با عزیزانشان خداحافظی می کنند. صدای سوت قطار، ایستگاه را پر می کند و لحظه ای بعد، قطاری سرخ رنگ وارد ایستگاه "پترزبورگ" می شود.

آخرین مسافر درحالی که چمدان زرشکی رنگی را به دنبال خود می کشد، به باربند قطار نزدیک می شود. باد، گیسوان بور و کوتاهش را می رقصاند و به نظر می رسد نسبت به چمدانش زیادی ریزنقش است. با این وجود چمدان را طوری در دستانش تاب می دهد که گویی " پر از خالی " است! نگهبانی در لباس فرم سورمه ای رنگ می پرسد:
- خانم، می خواین وسایلتون رو تو این قسمت تحویل بدین؟

نگاه دختر به مامور، قطار و یا هیچ چیز دیگری نیست. سکه ای را میان انگشتانش می چرخاند و کف دست مامور می اندازد، برای آخرین بار نگاهی به آسمان خاکستری رنگ شهر تولدش می اندازد و سوار قطار می شود. بی توجه به قطرات آبی که از بارانی اش بر کف قطار می چکد، روی اولین صندلی خالی می نشیند.

سرش را به پنجره ی مستطیل شکل کوچک تکیه می دهد و صدای پایکوبی تگرگ پشت شیشه در گوشش می پیچد. زنی میانسال کنارش بر روی صندلی می نشیند. دخترک نگاه کوتاهی به او می اندازد. پوست روشن، چشمان عسلی و موهای بور اهالی پتررزبورگ را دارد.

زن سرش را برمی گرداند و لبخندی به او می زند. برای یک لحظه او دیگر شبیه "یکی از اهالی پترزبورگ" نیست. دخترک به سرعت سرش را برمی گرداند و پیشانیش را به شیشه ی یخ زده می فشارد. اهمیتی نداشت که این زن مانند مادرش لبخند می زد، او پترزبورگ را برای یافتن پدرش ترک می کرد، برای همیشه!

چشمانش آبی رنگش را می بندد و وانمود می کند به خواب فرورفته. قطار به آرامی تکان می خورد و صدای غرش رعد و برق، سکوت را درهم می شکند.
***


فلش بک

- چرا برگشتی؟ می دونستی که این کار اشتباهه؛ می دونستی که اینجا امن نیست! برای چی هیچوقت به حرف مادرت گوش نمی کنی؟!
- من فقط می خوام مثل بچه های دیگه تعطیلات تابستونی رو تو خونه بگذرونم، نه توی مدرسه! این توقع زیادیه؟ مامان، توقع زیادیه که بخوام وقت بیشتری با تو بگذرونم؛ مثل قدیما؟!

مادر با خشم سوییشرت سبزرنگی به سمت دخترک پرتاب می کند و فریاد می زند:
- باید هرچی زودتر از اینجا بری، پرنتیس! قبل از اینکه برای بردن تو سر برسن... تو نباید اینجا بمونی!

آتش خشم در چشمان آبی دخترک شعله ور شد و با بی زاری زمزمه کرد:
- ازت متنفرم! تو زندگی منو خراب کردی... تو و اون انتخاب های احمقانه ات! حتی رفتار اخیرت باعث شد مامورای انجمن مخفی به ما شک کنن!

پرنتیس چوب دستی اش را بیرون کشید و ادامه داد:
- دیگه اهمیتی نمی دم! به قوانین احمقانه ی این انجمن درمورد کشتن جادوگرا اهمیت نمی دم! اونا درهر صورت منو پیدا می کنن، بذار معطلشون نکنیم!

چشمان وحشتزده ی مادرش نمی توانست اورا از این تصمیم بازدارد. دستش را بالا برد و زیر لب طلسمی زمزمه کرد...

***


فلش فوروارد

- خانم، قهوه میل ندارین؟

پرنتیس به سختی پلک هایش را از هم گشود و به دخترک خیره شد. چرخ دستیِ سنگین را با هر دو دست گرفته و موهای تیره اش به پیشانی خیسش چسبیده بود. ساحره سری تکان داد و لیوان کاغذی را از او گرفت. فشار چوب دستی را داخل آستین بارانی اش احساس می کرد. ماموران انجمن مخفی به زودی جستجو برای پیدا کردن او را آغاز می کردند؛ به محض آنکه می فهمیدند مادرش ساحره ای نیست که به دنبالش می گردند.

دخترک مایع تیره و غلیظ درون لیوان را یک نفس سر کشید و بی اختیار نگاهی به ته لیوان انداخت، درست مانند مادرش. با این وجود، مثل همیشه چیزی ندید. لیوان کاغذی را مچاله کرد و کنار گذاشت. هنوز بیشتر از آن شوک زده بود که بتواند حرفی بزند. آخرین کلمات مادرش در سرش می پیچید، بلندتر از صدای قطار و مسافرانش.

- پرنتیس، باید همین الان از اینجا بری! همین حالا با اولین قطار به لندن برو، اونجا می تونی پدرت و خونوادش رو پیدا کنی! هرکسی که بتونه کمکت کنه...

پرنتیس با عجله درون کمد مخفی شد و لحظه ای بعد، زنگ به صدا درامد. اشک بی اختیار از گونه هایش فرو می ریخت و از روزنه ای درون گنجه ی قدیمی، می دید که چطور مادرش را بدون آن که جرمی انجام داده باشد، می برند. مادرش را به جای او می بردند و او حتی تا دم مرگ هم اعتراف نمی کرد که تنها یک ماگل است.

دخترک ساعت ها درون کمد باقی ماند و وقتی دوباره پا به اتاق گذاشت، دیگر هیچ احساسی در صورتش به چشم نمی خورد. چیزی باقی نمانده بود تا با خود ببرد؛ در لحظه ی جنون، همه چیز را ویران کرده و سوزانده بود . چمدان زرشکی رنگش را از کمد بیرون آورد. یک مسافر همیشه چمدانش را با خود می برد، حتی اگر چیزی بجز رنج و درد نبود تا در آن بچیند.
***

از پشت قاب مستطیلیِ پنجره، آسمان خاکستری رنگ پترزبورگ، جای خود را به آسمان آبی لندن داده بود. قطار لحظه ای به شدت تکان خورد و بعد، ایستاد.
مسافران یکی پس از دیگری با هیجان پیاده شدند، به کسانی که برای استقبال از آن ها آمده بودند، پیوستند و هرکدام راهی را در پیش گرفتند.

آخرین مسافر قبل از پیاده شدن، لحظه ای درنگ کرد. چمدان زرشکی رنگش را برانداز کرده و بعد، آن را همان جا رها کرد. هیچ مسافری بدون چمدان سفر نمی کرد اما پرنتیس حالا به "خانه" رسیده بود.
ساحره در آستانه ی در قطار، "شکسته ترین و خمیده ترین ایستاده ی دنیا" بود.



پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۱:۲۸ دوشنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۴

مرگخواران

وینکی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۴۵:۱۱
از مسلسلستان!
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 549
آفلاین
-حالا دستاتونو روی هم بذارین. روح اتاق میخواد چیزایی رو نشونمون بده.

آرسینوس با لبای جمع کرده به دور و برش نگاه کرد. واقعا؟ آرسینوس اینجا چیکار میکرد؟ اون یه وزیر مملکت بود. یه وزیر خوب و با ابهت! یه وزیر خیلی خفن و ماسک دار! حتی تیکه ی خودش رو هم داشت. و حالا از یه اتاق چند ضلعی سر در آورده بود. یه اتاق تاریک و ترسناک. از اون مدلش که اگه یهویی یه روح روتون بپره اصلا تعجب نمی کنین.
به ناچار دستش رو روی دست آملیا سوزان بونز گذاشت و منتظر موند. یه کم که گذشت تونست خیزش یه دست استخونی و سرد رو هم احساس کنه. حدس میزد این دست متعلق به کی باشه.

-این جنو کی اینجا آورده؟ چرا این اینجاست؟ :vay:

آملیا چیز زیادی نمی دید. ولی گفت:
-موهاتو نَکَن وزیر. همین یه ذره موی نداشته ـت رو هم از دست میدی ها!
-من که مو زیاد دارم.
-ئه وا! ببخشید ندیدم. سر تا پات سیاهه خب! همه جام تاریکه.

درسته! آملیا ندیده بود. آملیا اینقدر کم دقت بود که هیچوقت نفهمیده بود که آرسینوس مو داره. آملیا ننگ روونای شماره ی 7 بود. البته آملیا ریونی نبود پس میشه گفت ننگ جامعه ی شماره 7 بود.

-حرف نزنیـــــــنــــ... ارواح رو فراری میدین!
-وینکی ارواح فراری دا...

پیر جماعت -یا همون پیرزنی که در بین جمع نشسته بود و روح صدا می زد- خیلی محکم توی دهن جن خونگی زد. به هر حال وینکی پر سر و صدا بود.
-خب حالا... ای روحِ میان ما... خودتو نشون بده... داستانتو بگو به ما شش نفر... آملیا سوزان بونز؛ آرسینوس جیگر؛ مورگانا لی فای؛ ریتا اسکیتر؛ وینکی و من! نِزریپِ جن گیر!

اگه جن خونگی به هوش بود قطعا در مورد قضیه ی جن گیری داد و فریاد می کرد. ولی اجنه ی خونگی ضعیفن. اونا هر روز 24 ساعت کار بی وقفه میکنن. هر چند هفته یک بار می خوابن. با گوش خودشونو از پشت بوم آویزون می کنن و خیلی چیزای دیگه... با این حال اونا از درون قوین. اونا موجوداتین که هر چی زور بهشون بگی هیچی نمیگن. اونا... مادر بگرید به حال اجنه!

بله... اینجا بودیم که نزریپ خطبه شو خوند و فقط منتظر جواب بعله موند. خوبیش هم این بود که ارواح معمولا نمی رن که گل بچینن یا تلگرامشونو چک کنن. سریع جواب میدن. ارواح داستان ما هم اینطوری بودن. حداقل یکیشون که اینجوری بود.
باد گرمی در فضا پیچید و در یک لحظه، کلمه ای با پارافین یک شمع، روی تیکه کاغذی نوشته شد. نزریپ طوری که همه بشنون خوند:
-ما چند نفریم... چند روح!

آرسینوس ناامید شد. میخواست فریاد بزنه ما به کدام سو میریم؟ ولی یادش اومد طبق دستور لرد نباید اینو بگه. آرسینوس روش به دیوار بود اگه از دستور لرد سرپیچی میکرد. آرسینوس وزیر بدی بود! اصن از همین تریبون آرسینوس رو میزنم تا یاد بگیره از دستور لرد سرپیچی نکنه. بوقی!
خلاصه ی ماجرا اینکه آرسینوس داد زد:
-جمع کن بینیم باو! اینا همش خرافاته. اصن تقصیر ریتاس که منو آورد اینجا.
-خودت انتخاب کردی عزیزم... یا مصاحبه یا اینجا!
-اهه... نه هیچی. ادامه بدین!

نزریپ با صدای بلند و حالتی دعاگونه زمزمه کرد:
-ای ارواح... بیایید به سویمان. ما شما را می پذیریم.

آرسینوس تو دلش آه کشید و گفت: واقعا به کدام سو؟
دوباره بادی تو هوا پیچید و جمله ای روی کاغذ قدیمی نوشته شد:
نقل قول:
- یه عکس از خودم پیدا کردم که روی تخت خوابیده بودم. من تنها زندگی میکردم...

نفس ها توی سینه حبس شد. لازم نبود کسی نوشته رو با صدای بلند بخونه. چند جمله ی دیگه روی کاغذ نقش بست.
نقل قول:
-من فکر میکردم گربه م یه مشکلی داره. چون همیشه به من زل میزد. ولی یه روز که دقت کردم دیدم همیشه به پشت سر من زل میزده.
-دست های پوسیده ای توی سینم فرو میره و همزمان دهنمو می پوشونه! ناقوس ساعت 12 بار میزنه. از خواب می پرم و عرق سرد رو روی پیشونیم حس میکنم. به ساعت نگاه میکنم. 11:59 دقیقه. و این دقیقا همون وقتیه که در کمد با صدایی باز میشه.
-هیچی مثل صدای خنده ی یک نوزاد زیبا نیست. مگر اینکه تنها باشی و ساعت 1 شب باشه.
-نصف شب مایکل کرنر منو از خواب بیدار کرد و گفت: لرد یه رول جدید زده! لرد دو سال پیش مایکل رو کشته بود.


طبیعتا هیچ کسی معنی جمله ی آخر رو نمی دونست. ولی همه میدونستن یه چیزی ترسناکه! مثل یه هیولا که داره پپسی ـشو با ملچ ملوچ میخوره. هیچکس پپسی رو با ملچ ملوچ نمیخوره!

آملیا و مورگانا فریاد زنان از روی صندلی هاشون افتادن و به زیر میز پناه بردن. (خاک بر سرت! پیغمبره ی ملت رو اینجوری نشون میدن؟ )

بله... آملیا و آرسینوس فریاد زنان از روی صندلی هاشون افتادن و به زیر میز پناه بردن. آرسینوس با صدای پچ پچ ـی ای گفت:
-بوق بهتون! من الان نمیتونم تا مرلینگاه برم. همتون بلاکین!

ریتا از جاش بلند شد و وینکی رو جلوی خودش گرفت و از پشت اون گفت:
-باید نزدیک هم بمونین. نترسید عزیزان من... نترسید... فقط بمونین نزدیک!

جن خونگی از لای دستای خبرنگار سُر خورد و به زیر میز پناه برد.
-ویـــ... وینکی از تاریکی و این ارواح ترسید! وینکی ترسید.

آملیا خودش را جمع کرد و گفت:
-نباید بترسیم. اینا همش چرنده. مگه نه نزریپ؟ نزریپ... نزریپ!

نزریپ نبود. نزریپ غیب شده بود!

-نـــــــــــــــــه! روح نزریپ خورد!
-بدبخـــــــــت شدیم!
-ما محکومیم به فنا!
-کمــــک!
-معجون ضد ارواح ندارم!
-عذاب الهی بر شما باد!

آملیا، آرسینوس و وینکی به سبک فیلم های جومونگی از زیر میز پریدن بیرون و با فریاد ما مــــی میـــریـــم دور اتاق دویدن! ریتا و مورگانا گوشه ای کز کردن و با ترس به در و دیوار زل زدن.
در نهایت آملیا و جن خونگی خسته شدن و به ریتا و پیغمبره پیوستن ولی آرسینوس هنوز داشت می دوید.

-بـــ... بشین آرسینوس! اینطوری ارواح می گیرنتا!
-نمیتونم بشینم! باید برم مرلینگاه! می کشمت ریتااا!

وینکی با فریاد وزیر یکی از مسلسل هاشو از جیب خارج کرد و مثل سپر جلوش گرفت.
-وینکی نمرد! وینکی نمرد!

مورگانا یه نگاه به مسلسل جن کرد، یه نگاه به تاریکی اطرافش که داشت با کم نور شدن شمع ها بیشتر میشد. بعد تصمیمشو گرفت. با یک حرکت مسلسل رو از دست وینکی قاپید و جلوی خودش گرفت. اما این بار نه به عنوان یه سپر.
-فقط یه حرکت اضافه... و اونوقت همه تونو میکشیم ارواح خبیث!

پیغمبره چند لحظه منتظر موند. غیر از صدای دویدن بی وقفه ی آرسینوس صدای دیگه ای به گوش نرسید.
-خب... خیلی آروم از در پشتی میریم بیرون... حالا یکی یکی...

مورگانا جلوتر از همه به راه افتاد و تا خارج شدن آخرین نفر کنار در وایساد. بعد هم سریعا در رو بست و در حالیکه به آرسینوسی نگاه میکرد که دنبال نزدیکترین مرلینگاه می گشت، عرق پیشونیشو پاک کرد.
-آخیــــش! دیدین فرار کردن؟

آملیا به مسلسلی که توی دست مورگانا بود نگاه کرد.
-احتمالا از خنده بوده.
-چرا؟

با سر به مسلسل اشاره کرد. مورگانا مسلسل رو برعکس گرفته بود.



Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.