هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۱۰:۱۰ جمعه ۱ تیر ۱۳۹۷
سلام و عرض خسته نباشید.
می دونم که این انتقاد جایش اینجا نیست ولی جای اصلیش قفل بود به خاطر همین اومدم سراغ جای فرعیش که اینجایه!

چرا همه ی تاپیک های دهکده ی هاگزمید قفل شدن؟ خیلی مسخره است که از بین سی چهل تا تایپیک دهکده ی هاگزمید فقط چهار پنج تاش قفل نیستن! حتی نمی تونی به ناظر انجمنش اعتراض کنی. چون اون تایپیکی که برای ارتباط با ناظره هم قفل بود! اصلا اگه اینطوره چرا بین انجمن ها ، انجمن دهکده ی هاگزمید رو هم گذاشتین؟


عشق نیروی وحشتناکی است. نیرویی که مثل یک تیر در قلبتان فرو می رود و زهرش آرام آرام همه ی وجودتان را می گیرد.

یک روز چشم هایتان را باز می کنید و می بینید عاشق شده اید. عاشقی که همه ی وجود و هستی اش ، همه ی ذهن و نیرویش همه ی آرمان ها و همه ی زندگی و دنیایش در چنگال معشوقی گرفتار شده.
وقتی به خود می آیید که می بینید تبدیل عروسک خیمه شب بازی ای شده اید که معشوق نخ هایش را در دست دارد.

خوشحالم که هیچ وقت در این مرداب فرو نرفتم.


پاسخ به: خادمان لرد سياه به او مي پيوندند(در خواست مرگخوار شدن)
پیام زده شده در: ۲:۱۸ جمعه ۱ تیر ۱۳۹۷
سلام ارباب.
خوبید ارباب؟

1-هرگونه سابقه عضويت قبلي در هر يک از گروه هاي مرگخواران / محفل را با زبان خوش شرح دهيد!
قطعا داشتم، دارم و خواهم داشت ارباب. سابقه عضویت زیر سایه شما رو میگم ارباب.


2- به نظر شما مهم ترين تفاوت ميان دو شخصيت لرد ولدمورت و دامبلدور در کتاب ها چيست؟
دامبلدور؟ چطور یه دامبلی که انقدر دور هست، اونم مثلا از بالای برج ستاره شناسی تا زمین رو با ارباب مقایسه کنیم اصلا؟


3-مهم ترین هدف جاه طلبانه تان برای عضویت در گروه مرگخواران چیست؟
هدفی جاه طلبانه تر از خدمت به ارباب وجود نداره در این دنیا.


4-به دلخواه خود یکی از محفلی ها(یا شخصیتی غیر از لرد سیاه و مرگخواران) را انتخاب کرده و لقبی مناسب برایش انتخاب کنید.
محفلیا خودشون لقبن ارباب. اینکه براشون لقب دوباره گذاشته بشه، ظلم هست به لقب. میشه یه حالتی مثل "بر علیه" که غلط هست و "بر" باید حذف شه.

5-به نظر شما محفل ققنوس از چه راهی قادر به سیر کردن شکم ویزلی هاست؟
دروغ چرا ارباب، اینا از من هم آدم خوار ترن به نظرم. گرسنه شون بشه، قوی تراشون ضعیف تراشون رو میخورن.

٦-بهترین راه نابود کردن یک محفلی چیست؟
از همین الان بگم که خوردنشون رو حذف میکنم از گزینه ها. گوشتشون خوب نیست. ولی خب همیشه راه های وحشیانه تری وجود داره ارباب... اگر بگم اسپویل میشه... اسپویل هم خیلی بده!

7-در صورت عضویت چه رفتاری با نجینی(مار محبوب ارباب)خواهید داشت؟
رفتاری بسیار خوب در شان پرنسس ارباب.

8-به نظر شما چه اتفاقی برای موها و بینی لرد سیاه افتاده است؟
اتفاق برای موها و بینی لرد سیاه نیفتاده. موها و بینی لرد سیاه برای اتفاق افتادن در واقع. در این حد خفن و قدرتمند که حتی خود کلمه "اتفاق" هم از موها و بینی لرد سیاه میترسه.

9-یک یا چند مورد از موارد استفاده بهینه از ریش دامبلدور را نام برده، در صورت تمایل شرح دهید.
نخ دندان!



فنرير گريبك!

صبر كنين... يه... يه بويى داره مياد. شبيه بوى... ام... خيانت مثلا!
از كجا مياد؟
هوم...

فنرير شما بسيار من رو ياد يه مرگخوار سابقى ميندازين...
اين همه شباهت...

بيايد تو ببينيم بايد با اين همه شباهت چيكار كرد...
اوه... يه لحظه...
لرد سياه فرمودند:

سلام فنر... خوبيم فنر!

تاييد شد.


ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۲ ۱۹:۰۳:۰۷



پاسخ به: گـِـُلخانه ی تاریک
پیام زده شده در: ۲:۰۹ جمعه ۱ تیر ۱۳۹۷
آخرین توان قطره هم خرج شد.
اما قطره خارج نشد!
- اوه... گیر کردم!

قطره های دیگر، با تاسف ضرباتی به پیشانی خود زدند، سپس رفتند تا به قطره جوان کمک کنند.
آنها پس از مدتی نرمش قهرمانانه، موفق شدند قطره جوان را از جای خود تکان دهند و از چشم لرد خارج کنند. قطره، با حالتی موزون و حزن انگیز، روی گونه لرد سیاه فرود آمد.

مرگخواران در تمام این مدت، با چشمانی گشاد شده، تنها شاهد بودند و قدرت و جرئت انجام هیچ کاری را نداشتند.

تا اینکه لرد، بر اثر تلاش های عظیم قطرات، عطسه ای کرد.
عطسه، اگر چه که چندان مهیب نبود، اما برای مرگخواران به منزله یک صاعقه بود که مستقیم به فرق سرشان برخورد کرده باشد.
مرگخواران همگی با هم نعره زدند:
- نهههههعوووهااااااو!

و هجوم بردند به سمت لرد.
لرد با دیدن این هجوم ناگهانی، ابتدا ابروهایش را با تعجب بالا برد، سپس تلاش کرد تا بچرخد و از آنها دور شود، اما نتوانست. مرگخواران دقیقا روی لرد فرود آمدند، بدون آنکه لرد بتواند هیچ حرکت اضافه ای برای دور شدن انجام دهد. لرد، پیش از آنکه زیر کوهی از مرگخواران دفن شود، تنها توانسته بود ابروهایش را با تعجب بالا ببرد!

مرگخواران، بالاخره سر و کله شان را از شکم، چشمان، و حتی یقه ردای لرد خارج کردند و همگی به گونه لرد سیاه، که دقایقی قبل، قطره اشکی همچون مروارید بر آن خودنمایی میکرد، نگاه کردند...



پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱:۲۴ جمعه ۱ تیر ۱۳۹۷
نام: فنریر

نام خانوادگی: گری بک

تاریخ تولد: 1945

چوبدستی: ریسه قلب اژدها، 28 سانتیمتر، چوب درخت بید، انعطاف پذیر.

ویژگی های ظاهری: چشمان آبی، موهای بلند سیاه متمایل به خاکستری، بدن عظلانی و قدرتمند، ردای سیاه مندرسی بر تن دارد.

وفاداری ها: مرگخواران، لرد سیاه، گریفیندور، گرگینه ها.

ویژگی های اخلاقی و غیره:
بسیار بی اعصاب، قوی در مبارزه و دوئل با تکنیک های هجومی. سعی میکند زیاد روی تکنیک با چوبدستی مانور ندهد و بیشتر از دندان و ناخن استفاده کند. علاقه اصلی وی در دوران نوجوانی، گوشت کودکان بود. هدف اصلی وی، تشکیل ارتشی از گرگینه ها در خدمت لرد سیاه بوده و است. در سالهای اخیر البته وی توقع خود را اندکی پایین آورده، به مادر بزرگ ملت هم رحم نمیکند و سعی میکند آنها را هم تبدیل به گرگینه کند. نمونه اش مادر بزرگ شنل قرمزی. او حتی برای گول زدن بعضی از نوجوانان، پلیدانه و زرنگانه لباس مادر بزرگ ها را میپوشد و پس از آنکه آنها را فرستاد دنبال نخود سیاه، گازشان میگیرد.
فنریر علاقه عجیبی به گوشت انسان پیدا کرده، طوری که دیگر به ماهی یک بار گاز گرفتن ملت راضی نمیشود و حتی در شکل انسانی هم، اگر بتواند، باید حتی یک لیس از گوشت یا حتی پوست ملت بزند، بلکه اشک تمساحش بند بیاید.
او در نبرد هاگوارتز نیز حضور داشت و حتی لاوندر براون را با قطار کینگزکراس فرستاد به آن دنیا، درست کنار دست دامبلدور.
فنریر همچنین در برج ستاره شناسی، لحظاتی پیش از مرگ دامبلدور نیز حضور داشت و حتی دلش میخواست جیگر دامبلدور را با سس و آبلیمو میل کند که البته اسنیپ و بقیه جلویش را گرفتند و درخواست کظم غیظ کردند.
فنریر پس از نبرد هاگوارتز، یک مدتی با اجازه لرد سیاه به مرخصی رفت. البته حتی در مرخصی هم گاز گرفتن جوان ها و پیرمرد و پیرزن ها را فراموش نکرد. او حتی در مدت مرخصی اش، یک مدت رفت مربی سگ ها شد و با سگ ها توپ بازی کرد. اما بعد از اتمام مدت مرخصی اش، بازگشت تا وحشی تر و خفن تر از همیشه در خدمت اربابش باشد.

تایید شد.


ویرایش شده توسط لایتینا فاست در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۱ ۱:۲۹:۰۳



پاسخ به: آزکابان
پیام زده شده در: ۰:۳۳ جمعه ۱ تیر ۱۳۹۷
آرسینوس و نقاب که حسابی درب و داغان شده بودند، شیرها را از سر و کله خود پاک کردند و لنگان لنگان به راهشان ادامه دادند.
رفتند و رفتند، تا اینکه رسیدند به دم در آزکابان.
آرسینوس به هوای تازه نیاز داشت.
آرسینوس نمیتوانست شکست بخورد.
آرسینوس میخواست استرایک بک بکند.
پس بنابراین، در آزکابان را باز کرد، همراه با پرنس نقاب قدمی به بیرون گذاشت تا از هوای تازه تنفس کند.

تنفس کردن آرسینوس دیری نپایید، یادش آمد که ریه اش را در آورده و پرت کرده جلوی سگ ها تا نوش جان کنند.
پس نتیجتا با چهره ریلکس خود لعنتی فرستاد، اندکی دیگر خون و دل و روده اش را به بیرون تف کرد، بعد هم همانجا به دیوار تکیه داد تا اندکی بیشتر خستگی اش در برود.

و اما در سوی دیگر، ملت محفلی، خوش و خرم داشتند از آزکابان خارج میشدند.

آرسینوس به صدای پاهایی که هر لحظه نزدیک تر میشدند، گوش کرد. سپس به نقاب گفت:
- خودت رو جمع و جور کن. اینطوری ببینن ما رو زشته. ابهتمون هرگز نباید خراب بشه.

پادشاه مقدار دیگری خون از دهان خود تف کرد، سپس از دیوار تکیه گاهش فاصله گرفت و به محفلیونی که در حال خارج شدن از آزکابان بودند، نگاه کرد.
محفلی ها نیز به او نگاه کردند.
و سپس چوبدستی ها از غلاف خارج شدند.

- قصد جنگ نداریم... با بزرگواری اجازه میدیم از اینجا برید.

دامبلدور که خود نیز چوبدستی اش را در دست نگه داشته بود، بدون لبخند، اما با لحنی که میکوشید ملایم، اما قاطع و محکم باشد، گفت:
- ما قصد رفتن از اینجارو نداریم... من و اعضای محفل قصد داریم تو رو به عدالت بسپاریم. پس باید باهامون بیای.

آرسینوس قصد رفتن با دامبلدور و محفل، یا حتی سپرده شدن به دست عدالت را نداشت. بنابراین چوبدستی خود را در یک دست، و عصای پادشاهی را در دست دیگر نگه داشت.
از دیوار فاصله گرفت و خودش را به نزدیک دریا رساند.
پادشاه آماده جنگ بود.
نقاب هم همینطور.
سپس آرسینوس با عصای پادشاهی، نه به سمت محفل، بلکه به سمت آسمان اشاره کرد.
برقی عظیم از سر عصا به بیرون شلیک شد، و در حالی که محفلیان توجهشان به آن برق جلب شده بود، پادشاه و ولیعهد به درون دریا پریدند.

محفلیان به سرعت برای دستگیر کردن آرسینوس و نقاب جلو دویدند.
اما آب به رنگ سرخ در آمده بود، و کوسه های عظیمی در حال دور شدن از آن نقطه بودند...

لندن، ساعت دو بامداد:


در خوابگاه مدیران، زوپس نشینان ناگهان متوجه شدند اشکالی وجود دارد...
گزارش هایی از رنج، مرگ و ویرانی کامل وزارت سحر و جادو...
به نظر میرسید پادشاه حتی وقتی استرایک بک نکرده است هم استرایک بک کرده، آن هم با نابود کردن کامل وزارت سحر و جادو!



پاسخ به: آزکابان
پیام زده شده در: ۲۳:۴۴ پنجشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۹۷
محفلیا دامبلو برمیدارن و توی جیبشون میذارن که برن. رون با خوشحالی بالا و پایین میپره و میخواد شعری که در وصف آزادی دامبلشون سروده رو بخونه که خوشبختانه محفلیا زودتر متوجه میشن و از پنجره سلول، میندازنش توی دریا. این وسط تنها کسی که از این حرکت خوشحال نیست، هرمیونه.
-نهعهلاوواااوووووو... شوهرمو انداختین تو دریا؟ حالا کی جواب اون همه ویزلی-بچه ای که توی خونه گریمولد منتظر بابای ویزلیشونن رو میده؟ بچه هامو یتیم کردین! بچه هامو بی پدر کردین! بچه هامو معتاد کردین! من و بچه هامم با پدرشون بکشین دیگه!

محفلیا دور هرمیون جمع میشن و بهش اطمینان میدن که رون هنوز زنده ست. چون توی ایفای نقش کسی نمیتونه برای همیشه بمیره و حتی اگه بمیره، توی جسم دیگه ای تناسخ میکنه و مثلا همین سوجی که اینجا نشسته تو زندگی قبلیش جودی بوده و قبلش مودی بوده و گودی بوده و سودی بوده و خودی بوده و قودی بوده و قوری بوده و حوری بوده و کوری بوده و توری بوده و زوری بوده و شوری بوده و هزاران قافیه دیگه!
اون طرف ماجرا، لادیسلاو هنوز با ادوارد درگیره.
-جوجه بدون استخوان!
-چی میگی تو اصلا مرتیکه؟ جوجه چیه؟ من جوجه ام؟ رز جوجه ست؟ عمه ت جوجه ست؟ بابات جوجه ست؟

لادیسلاو با ناراحتی و تاسف از ادوارد دور میشه. بعد از چند دقیقه، محفلیا موفق به متقاعد کردن هرمیون میشن و با کپه ریشی که توی جیبشون گذاشتن، راهشونو میگیرن و میرن.

دور

صدای شکستن و پاره شدن و فشار توی جایی از آزکابان به گوش میرسه. پیکر غرق در خون یه پادشاه شکست خورده و آخرین خط امیدش، پرنس نقاب، از غیب ظاهر میشه و روی زمین می افته.
-...حداقلش خوبه ها... به ذهنمون رسید اون اطلاعیه رو وقتی توی فضا-زمان سفر میکردیم، بنویسیم. هیچکس حالا شک نمیکنه...

نقاب ترک خورده جواب نمیده. فقط یه کم تکون میخوره و پستونکشو با ناراحتی لیس میزنه.

-پاشو بریم دیگه... یه مرکز درمانی باید باشه اینجا. اول درمان میشیم و بعدش هم که امپایر استرایکس بک! اهه اهه...

آرسینوس به سختی سرفه میکنه و توی صورت نقاب خون و دندون های شکسته و تیکه هایی از نقاب شکسته شو می ریزه. بعد دستشو میبره توی دهنش و از اون ته تها، یه جسم اسفنجی با لوله های کوچیک منشعب و مویرگ هایی که دور کیسه های حبابیش پیچیده، بیرون میاره.
-چه شش خوشگلی داشتیم ها... حیف دیگه به کارمون نمیاد.

آرسینوس ریه شو میندازه یه گوشه. نقابو برمیداره و لنگ لنگان قدم برمیداره. آرسینوس و نقاب مشخصا دیگه نمیتونن. به آرسینوس و نقاب حقیقتا شیر پر لاکتوزی خورده و تمام سر و صورتشونو شیری کرده. جوری شیری شدن که از خود شیر هم بیشتر شیر شدن و اصلا میتونن به عنوان شیر برن توی به باغ وحش و شیری بازی در بیارن و حسابی شیر باشن و شیر بشن.




پاسخ به: آزکابان
پیام زده شده در: ۲۲:۱۹ پنجشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۹۷
در همین حین که محفلیون با دهان های باز به پروف خیره شده بودند، کیسه های حاوی بوگارت از دستشان سر خورده و بوگارت هایی که درون آن نشسته بودند پا شده به میان جشن دویدند. ناگهان همه طرف پر از جیغ های دمنتورها و بوگارت هایی شد که شبیه پروف دامبلدور شده بودند.

آرتور:
-دمنتور هم دمنتورهای قدیم. بین اینا چه جوری پروف رو پیدا کنیم حالا؟
ادوارد:
-کاری نداره. پروف ما با همه فرق داره.

به دنبال گفتن این حرف ادوارد با اطمینان دست یک پروف را کشید که ببرد که پروف دیگری خشمگین جلو آمد و تق زد زیر گوشش.

رون:
-فکرکنم اونی که گرفتی زنش بود.
هرماینی:
_با این سروصداهایی که اینا راه انداختن حتما فهمیدن ما اینجاییم. باید زودتر پروف رو پیدا کنیم و بریم.

همه محفلی ها در میان پروف ها و دمنتورهایی که می دویدند به دنبال سراسیمه ترین پروف گشتند.

جینی:
-همه شبیه همن اخه.
لیزا:
-فکرکنم مگسام یه چیزی پیدا کردن. بیاید.

محفلیون به دنبال مگس هایی که شبیه علامت فلش شده بودند راه افتادند و به کنار کیک تولد رسیدند. این یکی پروف درحالی که بچه دمنتور را در بغلش گرفته بود سراسیمه به اطرافش نگاه می کرد.
-چه شده فرزندانم؟ همنون بخاطر قدرت عشق به من اینجا اومدید؟

آملیا:
-بنظرتون خودشه؟
آرتور:
-فقط یه راه برای فهمیدنش هست. ریدیکلس.

پروف:
_

-خب حله، خودشه. برش دارین بریم .


ویرایش شده توسط هرميون گرنجر در تاریخ ۱۳۹۷/۳/۳۱ ۲۲:۴۹:۴۷

lost between reality and dreams


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۸:۴۱ پنجشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۹۷
نام: آلکتو کرو
گروه: گریفیندور
رتبه خون: اصیل زاده
والدین: تو دهات ما که بشون می گفتیم ننه و بابا دیگه جزئیات دیگه ای ازشون نداریم
خانواده: خان داداشمون آمیکوس، یه داداش دیگه که اسمشو نمی دونیم(ِدی:) بچه های همون داداشمون هستیا و فلور
شغل: ما از بدو تولد مهر مرگخواری بر دست داشتیم!
چوب دستی: چوب گردو دارای ریسه قلب اژدها 27 سانت انعطاف ناپذیر
مهارت ویژ: کتک زدن ملت با چوب بیسبال، زندانی کردن افراد با استفاده از آدامس بادکنکی، ساختن آدامس بادکنکی با کاربرد های گوناگون، صحبت کردن با روح پالی چپمن

زندگی نامه نچندان کوتاه:

آق ما ع دوران شیر خورگی مون شخصیت سیاه داشتیم. چشم جک جونورای همسایه ها مونو در می آوردیم اگ ع ما اطاعت نمی کردن.
وقتی یه خورده بزرگتر شدیم زورمون بیشتر شد. به بچه های محلمون زور می گفتیم اسباب بازیاشون می گرفتیم، اگ به حرفمون گوش نمی دادن همچین شتک می کردیمشون که نمی فهمیدن ع کجا خوردن.
یازده سالمون که شد مث بقیه بچه ها رفتیم هاگوارتز. البت اونجا هم یه اکیپ ارازل زدیم که بچه مشنگارو اذیت می کردیم و می خندیدیم.
ع هاگوارتز که فارق التحصیل شدیم(البت با سختی و دنگ و فنگ زیاد) ع اونجایی که همیشه شخصیت بده داستان زندگیمون بودیم، رفتیم دست بوس ارباب که ما رو به عنوان خادم خودشون قبول کنن. البت یه ریزه پارتیم داشتیم: خان داداشمون!
بعد یه مدت خبری ع داداشمون نبود رفتیم ببینیم چه خبره، خان داداشمون کجاست؟ که گرفتنمون بردنمون آزکابان. البت بگیما اونجا هم ما ول کن نبودیم اکیپ ارازل زدیم برو بچ مرگخوارا که دمنتورا رو می پیچوندیم با هم می خندیدیم.
چن وقت بعد دیدیم این کارمونم لوس شد تصمیم گرفتیم با خان داداش نقشه فرار بکشیم دوباره بریم دست بوس ارباب با گل و شیرینی، که البت اونم نیمه نصفه انجام شد یه دفعه جفت چشمامونو وا کردیم دیدیم خان داداش مونده اونور. خواستیم درش بیاریم که گفت:
- آلکتو! تو برو دختر نباس تو حبس بمونه. تو برو راه مارو هم ادامه بده. خودت برو دست بوس ارباب.

ما هم که سرپیچی از دستور خان داداش تو مراممون نبود سریع فلنگو بستیم ده برو که رفتیم.
یه خورده که ع آزکابان دور شدیم احساس کردیم یه چیز سرد تو دلمون قلی ویلی می ره. اول زیاد بش توجه نکردیم بعد دیدیم با سرعت بیشت قیلی ویلی می ره. یه دفعه یه صدایی ع درونمون شنیدیم که یه نمه به نظرمون آشنا بود.
- آلکتو ای فامیل دور من با من حرف بزن!

ما که هیچ وقت همچین چیزی تو عمرمون ندیده بودیم صد متر ع جا پریدیم.
- تو کی هستی؟
- من روح پالی چپمن هستم که در تو حلول کردم!
- پالی که مرده.
- خب احمق جون من روحشم دیگه! در تو حلول کردم.
- چرا اینکارو کردی بی تربیت! بیا بیرون.
- من مردم ولی بعدش دیدم زنده م. اما فهمیدم روحم. بعد با خودم فکر کردم چه کار مهمی داشتم که نمردم. فهمیدم که من ناکام از دنیا رفتم. مرگخوار خوبیم نبودم. یه مدت اینور و اونور ول گشتم ، یکم مشنگا رو اذیت کردم. بعد دیدم نمی تونم تحمل کنم که تو رو دیدم تصمیم گرفتم در تو حلول کنم. تو رو مرلین بذار بمونم
- بغض نکن حالا!
- آلکتو! بگو که کارای ناتموم منو تموم می کنی!
- بیا بیرون تا تموم کنم.
- راستش من فقط نحوه ورود و بلدم ولی درباره خروج چیزی نمی دونم. بنابراین نمی تونم بیرون بیام. حالا منو یه جوری تحمل کن دیگه!

ما هم یه آهی از ته دل کشیدیم:
- خیلی خب فقط اینهمه وول نخور. ساکت باش!
- ممنون فامیل دور!

اینجوری شد که ما مجبور شدیم یه روح حلول کرده در خودمون تحمل کنیم و به سمت لرد سیاه پیش رفتیم!

میشه جایگزین بشه!

انجام شد.


ویرایش شده توسط آلکتو کرو در تاریخ ۱۳۹۷/۳/۳۱ ۱۸:۵۱:۱۴
ویرایش شده توسط لایتینا فاست در تاریخ ۱۳۹۷/۳/۳۱ ۲۱:۰۱:۲۱

اگر بار گران بودیم رفتیم!


راهنمایی برای نوشتن فن فیکیشن
پیام زده شده در: ۱۸:۳۹ پنجشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۹۷
سلام دوستان سپهر هستم ۱۵ ساله چند وقتی هست دنبال نوشتن داستانی درباره دنیای هری پاتر در کشور ایران هستم .من خلاصه داستان رو مینویسم اگر انتقاد یا پیشنهادی درباره ی ویرایش این داستان دارید خواهشا و خواهشا سکوت نکنید و کمکم کنید خب بریم سر اصل مطلب:
چند شیمی دان بزرگ ایرانی در قرون پیش تصمیم به ساخت نوعی اشیا (شیپور احضار کنند طلایی) میگیرند . اما پس از ساخت آن ، یکی از آنها پشیمان شده زیرا میترسد به دست افراد پلید و در نتیجه سو استفاده از آن شود. بنابرین میخواهد هر چه سریع تر شیپور را نابود کند. کیمیا گران دیگر سعی میکنند جلوی او را بگیرند . در نتیجه پس از جدال فراوان طلسمی به صورت ناخوداگاه روی شیپور انجام میگیرد و شیپور نوعی مکانیزم دفاعی از خود تولید کرده و تبدیل به موجودی آزاد میشود. در نتیجه با ایجاد یک زمین لرزه عظیم (خراسان ؛763میلادی)
در جایی گم میشود و تمام شیمی دان هایی که این شیپور را ساختند و بسیاری از مردم در اثر این زمین لرزه نابود میشوند. به دلیل عدم وجود مورخ ها روایات ضعیفی از این حادثه در دنیای جادویی پخش میشود و عده ی کمی (مانند نیکلاس فلامل) آن را در کتب خود روایت میکنند. اما پس. از سال ها (سال ۲۰۱۸ یعنی پس از کشته شدن ولدومورت) جسمی شبیه این شیپور توسط مشنگ ها پیدا میشود و در موزه ی موسیقی در شهر تهران به عنوان اولین ساز دهانی ایرانی شناخته میشود. اما مشنگ ها و حتی تعدادی از جادوگر ها نمیدانند که این شیپور میتواند یک بلای دیگر ایجاد کند . پس از گذشت چند روز عده ای از جادوگران پلید و باهوش تصمیم به گرفتن و استفاده از شیپور دارند. کارن مرداویج،کاراگاه ایرانی انگلیسی تصمیم میگیرد که نگذارد که زلزله ای دوباره ایجاد شود . در این میان جدال ها و داستان های مهیج و زیادی بین جادوگران اتفاق می افتد زیرا گروه خیلی زیادی از جادوگران (حتی مرگ خواران) به دنبال تنها احضار کننده ی جهان هستند...

دوستان خواهشا کمکم کنید و فقط تماشا کننده نباشید اگر نظری دارید حتما برای بهبود به من اعلام کنید خیلی ممنون.



پاسخ به: آزکابان
پیام زده شده در: ۱۷:۴۸ پنجشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۹۷
- نـــــهههه! اونا زیر شکنجه پروفمون رو مجبور کردن که این نامه رو بنویسه تا از حمله به آزکابان منصرف شیم... بمیرم برات پروفس!

سوجی ضجه‌زنان این‌ها رو می‌گفت و اشکش به صورت آب‌پرتقال از چشماش به دو طرف فواره می‌زد. حتی دوتا از محفلی‌ها با پارچ کنارش وایستاده بودن تا اشکش هدر نره و بعداً سر صبحونه مصرفش کنن و لاکچری شن.

رون که گریه‌ی سوجی رو دید طبع لطیف شاعرانه‌ش به درد اومد و گفت:
- نه همرزمان! ما نباید منصرف شیم! ما نباید انگیزه‌مون رو از دست بدیم! من برای اینکه همه روحیه بگیریم و بتونیم به آزکابان حمله کنیم شعری سرودم که...

با این حرف رون ملت همه از جا پریدن و گفتن: «ما آماده‌ی حمله‌ایم جون مالی ویزلی شعر نخون دیگه!» و متاسفانه به خاطر ذوق ادبی اندکشون نتونستن از افاضات استاد بهره ببرن.

و بدین ترتیب بی‌توجه به نامه‌ی پروفسور دامبلدور، ماموریت حمله به آزکابان رسماً آغاز شد.

آزکابان
ابرهای تیره آسمون جزیره رو پوشونده بودن و هوای طوفانی باعث میشد امواج بزرگی به صخره‌های اطراف قلعه کوبیده بشن. از صدای مهیب شکستن امواج، دیوارهای قلعه می‌لرزیدن و فضا درست مثل فیلم‌های ژانر وحشت دهه‌ی هشتاد شده بود. هرچند که نگارنده نمی‌دونه که فیلمای ژانر وحشت دهه‌ی هشتاد چه فرقی با سایر فیلمای این ژانر دارن که بگذریم.

دروازه‌ی ورودی قلعه‌ی آزکابان که به طرز عجیبی ساکت بود و دمنتوری اطرافش پرواز نمی‌کرد، به قدر یک وجب باز شد و جسم گرد کوچیکی به داخل قل خورد.

جسم گرد در امتداد راهرو قل خورد و خورد و آخرش، جایی که به یه کریدور دیگه می‌پیچید متوقف شد. به اطرافش چرخی زد و وقتی دمنتوری ندید، گفت:
- پیسسسسست... وضعیت سفیده، کام آن.

با اشاره‌ی سوجی، دروازه تا آخر باز شد و محفلی‌ها داخل دویدن. براشون عجیب بود که راهرو خالیه و دمنتوری نیست. اون‌ها با احتیاط قدم به راهرو و راهروهای بعدی گذاشتن اما دریغ از یک دمنتور. همچنین طبقه و طبقات بعد... ظاهراً قلعه به کلی خالی بود.

- گمونم گول خوردیم. پروفسور رو اینجا زندانی نکرده‌ن! زندان به کلی خالیه. راهروها، اتاق‌ها، سلول‌ها... هیچکس نیست. هیچ دمنتوری... هیچی...
- شایدم این یه تله‌ست. ممکنه هرلحظه دمنتورا و وزارتیا بیرون بریزن و محاصره‌مون کنن و همه‌مونو یکجا دستگیر کنن!

اما در یک لحظه‌ی سکوت، صدای مبهمی که به نظر داد و فریاد میومد از بالای یکی از برج‌ها به گوش رسید.

- پروووووووف!

محفلیا اینو فریاد زدن و چوبدستی‌هاشونو کشیدن و به سمت پلکان برج دویدن.

بالای برج
سلول بزرگ دامبلدور چراغونی شده بود و غرق در نورهای رنگی بود. تمام دمنتورهای آزکابان اونجا جمع شده بودن، و هر کدوم هم به یه رنگ درومده بودن؛ زرد، نارنجی، بنفش، قرمز، فسفری!

یه بچه دمنتور وسط سلول کنار پروفسور دامبلدور نشسته بود و جفتشون کلاه مخروطیِ تولد سرشون بود. پروفسور دستی به سر بچه دمنتور کشید و گفت:
- حالا یه آرزو بکن و شمعا رو فوت کن!

همزمان دمنتورای حاضر در سلول شروع کردن به دست زدن و همینطور که از انتهای شنلشون جرقه‌های رنگی رنگی بیرون میزد با همدیگه خوندن:
- فشفشه‌های روشن، بادکنکای رنگی، همگی باهم می‌خونیم، آخه تو چگده گشنگی!

در همین لحظه بود که بالاخره محفلیا خسته و نفس‌نفس‌زنان به بالای برج رسیدن... و...
- فرزندان؟
- پروفس؟!


ویرایش شده توسط سوجی در تاریخ ۱۳۹۷/۳/۳۱ ۱۹:۵۶:۲۴
ویرایش شده توسط سوجی در تاریخ ۱۳۹۷/۳/۳۱ ۲۰:۰۱:۵۶






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.