هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: دارالمجانین لندن
پیام زده شده در: ۱۴:۰۹ جمعه ۳ شهریور ۱۳۹۱
لودو گفت:
- شما حالتون خوفه؟آره؟عسیسمة، ویولت، میای بریم یبا هم قدم بزنیم؟
الفیاس هنگام مسواک زدن دندوناش در 5 طبقه پایین بود.به محض تمام شدن حرف لودو اون 5 طبقه را طی کرد و به بالا آمد و داد زد: :zogh:
- ویولت، عزیزم، نگران نباش.از دست این دیوونه نجاتت میدم. الفیاس نگران روبروی لودو و پشت به بانو ایستاد و گفت:
- جرعت داری نزدیک شو دیوونه.

محفلی ها حسرت خوردن که چرا اونو نمایند خودشون نکردن.

روفوس و لودو همزمان به یه چیز فکر کردن.ما داریم تظاهر میکنیم.با آخرین جمله الفیاس خشم لودو برانگیخته شد.
-بیا جلو دیوونه.

لودو به عصبانیت داد زد:
- من دیوونه نیستم.
و با عصبانیت به الفیاس حمله ور شد.روفوس هم وارد درگیری شد.الفیاس با یک دست گردن لودو رو چسبیده بود و با دست دیگر گونه بانو رو نوازش میکرد.
با پاهاش میزد تو سر روفوس و با دندوناش دست لودو رو گاز میگرفت.(کلا دستشو یکجا شیکوند.)

الفیاس مثل گاو میشی که رنگ قرمز دیده، حمله ور شد و متاسفانه، متاسفانه، روفوس به رحمت ایزدی پیوست. (عبارت های دیگر:به درک واصل شد.مرد.فوت کرد.شرشو کم کرد.در گذشت.)

لودو با دیدن سرنوشت همکارش دست از جنگ برداشت و گفت:
- ببخشید الفیاس.متاسفم.
جیغ زنان از محفل فرار کرد و داد زد:
- مردم کمک.کمک.تیمارستانی دیوونه به من حمله کرد.وای.کمک.

محفل، گودریک و رون عزیز:


تنها گیاهِ سیاهِ فتوسنتز کننده ی بدون ریشه ی گرد، با ترشح مواد گازی سیاه از واکوئلش. چرا ایمان نمی آورید؟


پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۱۳:۵۳ جمعه ۳ شهریور ۱۳۹۱
آلبوس اشک هایش را پاک کرد و گفت:
- تام، تو نمیتونی جلوی منو بگیری.من مجبورم.
آلبوس با ناراحتی شپشی را در آورد میخواست انگش هایش را به هم بچسباند که ولدمورت داد زد:
- نه، من به تو چنین اجازه ای نمیدم.باید از روی جنازه من رد شی.

ولدمورت بدون هیچ شوق و ذوقی گفت:
- همین؟
دامبلدور به فکر فرو رفت.از کجا باید این همه گواش سفید پیدا میکرد تا ریششو رنگ کنه؟
شاید بهتر بود از ریشش خلاص بشه.چون اون دیگه طرف بد ماجرا بود.اون داد زد:
- تام، موافقی چند لحظه یه امانتی از منو داشته باشی؟
سپس ریششو کشید و چسبسش در اومد و ریششو با امتناع به ولدمورت تقدیم کرد.

2 ساعت بعد؛ مرگخوار ها:


زندگی بدون ارباب حالی داشت که مرگخوار ها هیچ وقت تجربه نکرده بودند.تلوزیون بدون انجام وظایف خواندن دفتر خاطرات ارباب بدون ترس و لرز ،خواب حمام آرامش بخش و زندگی بدون دستور

مرگخوار ها در روز های خوششون فرو رفته بودن که دامبلدور وارد شد.
لینی از جا پرید و داد زد:
- اوهوی، تو، برو گمشو بیرون.فکر کردی کملتو رنگ کنی نمیشناسیمت دامبل؟

لرد ولدمورت داد زد:
- احمق ها، منم.کروشیو..نه نه.نو کروشیو.
روفوس گفت:
-ارباب شماین؟ا..شما چرا این جوری شدین؟مگه شما نمرده بودین؟
-احمق.ارباب نمیمیره.آماده شین.باید بریم برج سیرزو که داره میفته رو خوب کنیم.ممکنه ماگلا آسیب ببینن.در ضمن این لودو بگمن داره به مردم جادوگر زور میگه.باید اونو از بین ببریم. :zogh:

مرگ خوار ها با تعجب به هم نگاه کردند.



تنها گیاهِ سیاهِ فتوسنتز کننده ی بدون ریشه ی گرد، با ترشح مواد گازی سیاه از واکوئلش. چرا ایمان نمی آورید؟


پاسخ به: جادوگر تی وی
پیام زده شده در: ۱۷:۰۲ پنجشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۱
- با عرض سلام و خسته نباشید خدمت بینندگان عزیز برنامه مجله خبری :worry: امروز با تحلیل اخبار وزارت نوپای جناب آقای لودو بگمن در خدمت شما هستیم

دوربین تصویر مجری رو نشون میده که گراوپ بالای سرش ایستاده تا در صورتی که دست از پا خطا کرد و انتقاد غیر سازنده از وزیر کرد له بشه ... البته از نقد سازنده به شدت استقبال میشه

- بله همونطور که خودتون هم با خبرید وزارتخونه با قدرت زیاد شروع به کار کرده و هیچ ایرادی در کار وزیر و کابینه فوق العاده مجربشون دیده نمیشه :worry: در همین راستا خبرنگار اعزامی ما صحبت کوتاهی با ایشون در رابطه با ارتش وزارتخونه داشتن که با هم میبینیم

مجری بلافاصله شروع به دویدن میکنه و توی ره اسنعفا نامشو روی میز مدیر میزاره!

- جناب وزیر طبق گفته شاهدان عینی شما در ارتش وزارتخونه مشغول تولید سلاح هسته ای هستید! در این باره چه توضیحی دارید؟

- نمیشنوم چی میگی

خبرنگار فریاد زد: آیا شما در ارتش وزارت مشغول تولید سلاح هسته ای هستید؟ شما بمب اتم دارید؟

- گراوپ مثل این که ایشون متوجه نمیشه من گوشم سنگینه ...

گراوپ خبر نگار رو رو بلند میکنه و به ناکجاآباد پرتاب میکنه. خبرنگار دیگه ای جلو میاد و با ترس و لرز میپرسه: جناب وزیر! گفته میشه با توجه به مرگخوار بودن شما ارتش وزارت قصد داره بر علیه محفل ققنوس فعالیت کنه (خبر نگار با چشمش به گراوپ افتاد و ادامه داد) درمورد این شایعات بی اساس چه توضیحی دارید؟

- سوال نسبتا خوبی بود! این شایعات کاملا بی اساسه و ارتش وزارتخونه فقط و فقط برای مبارزه با هر تشکلیه که امنیت جامعه جادویی رو به خطر بندازه. هر گروهی که باعث بشه امنیت از بین بره ما از مجرای قانون پودرش میکنیم. در پایان باید از تمام جادوگران و ساحرگانی که توانایی کمک کردن به مام میهن رو دارن دعوت کنم که برای عضویت در ارتش درخواست بدن، چون همونطور که میدونید امروز خیلی ها بر علیه من یعنی در واقع بر علیه ملت هستن و تعداد سرباز کمی که ما داریم کفاف نمیده. مردم خودشون باید دست به دست هم بدن و تو دهن این افراد بزنن. هر کس بر علیه منه بر علیه این ملته چون من با رای این ملت وزیر شدم

- با تشکر از شما جناب وزیر ...

- گراوپ سیبیل این خبرنگاره رو مخ نیس یکم به نظرت؟

تصویر قطع میشه و از سرنوشت خبرنگار مذکور کسی با خبر نمیشه!


هیچی به هیچی!
تصویر کوچک شده


پاسخ به: دادسرای عمومی جادوگران
پیام زده شده در: ۲۲:۵۲ چهارشنبه ۱ شهریور ۱۳۹۱
چهار کارآگاه در حالی که چهار طرف یک جادوگر سیاه پوش را محاصره کرده بودن و چوبدستی هاشون به سمت اون بود وارد دادسرا شدن. جادوگر سیاه پوش جدی بود و چون ماسکی شبیه مرگ روی صورتش بود حالت صورتش و نگرانی یا بیخیالیش مشخص نبود.

کارآگاهان به شدت مراقب بودند زیاد نزدیک جادوگر سیاه پوش نشن. یکیشون در گوش اون یکی زمزمه میکرد مراقب باش! میگن هر کی تنه ش به تنه این بخوره میمیره. اون یکی گفت آره من شنیدم هر کی حتی زیاد تو چشماش خیره شه میمیره. چهار کارآگاه که سطح هشیاریشون صد در صد بود و به شدت جادوگر سیاه رو میپاییدن بهش گفتن آروم روی صندلی دادسرا بشینه و منتظر بشه تا قاضی صداش کنه و تفهیم اتهامش کنه.

در همین حین ساحره ای شیک پوش و موقر وارد ورودی دادسرا شد و نگاه جادوگر سیاه به سمت اون چرخید. طبق معمول همیشه خرناسی کشید و روشو از ساحره برگردوند. از زن ها متنفر بود. ولی ایندفعه یه حس عجیبی داشت. خودش احساس میکرد داره فیلم بازی میکنه. ناخوداگاه مراقب بود ساحره کجا میره. ظاهرش خیلی براش آشنا بود. کمی که دقت کرد اونو شناخت.

_ نــــــه! یعنی خودشه؟ چقدر بزرگ شده! این همون دختریه که من توی سازمان اسرار باهاش جنگیدم؟؟



پاسخ به: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۰:۳۲ یکشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۱
چرت و پرت های عامه پسند
کاری از کلنل فابستر
کارگردان جی کی رولینگ
جلوه های ویژه HVN ,gN l,Vj
بازیگران هری پاتر، هرمایونی و رونالد ویزلی

------

رون: هری این دیگه چیه ؟!
هری: رون این یه هلی کوپتره!!!
رون: با این چی کار میکنن؟!
هرمایی: رون ماگلا با این پرواز میکنند؟!
رون: چه جهنمی، این تاپاله اهنی امکان نداره بتونه پرواز کنه !!
هرمایی: رون بالا سرتو نیگا کن یکیشون داره پرواز میکنه !!
هری: از اونجایی که دور تا دور این جزیره رو اب گرفته و از اونجایی که چوبدستیامونو از دست دادیم، این تنها راه فرارمون از این جزیره است ..
هرمایی: اما هری هیچ کدوم از ما بلد نیستیم یه هلیکوپتر برونیم !!
هری: راست میگی پس تسلیم میشیم !!
رون: نه، صبر کنید، فکر کنم من میتونم یکی از این ماسماسکا رو برونم .
هرمایی: رون این که یه شوخی نیست، تو حتی اسمشو امروز شنیدی، کی یاد گرفتی یکیشونو برونی؟!
رون: چه جهنمی، منطقتون کجا رفته ؟! من همین الان یکی از اونا رو دیدم که پرواز میکرد ...
هری: خب ...
رون: خب ؟! من کسیم که با چهار تا فیش و فوش کردن تو زبون مارا رو یاد گرفتم هری، رفتم اموزش گاه پارسل ماثا رو راه انداختمو کلی پول به جیب زدم، پس حسودی نکنو بپر سوار شو ...
هرمایی: هری این تنها شانسمونه ...

چند دقیقه بعد روی هوا ...

هری: رون کارت عالیه ...
رون: چه جهنمی، روندن این از انگشت کردن تو دماغمم راحتتره ...
هری: هرمایی هنوز دارن تعقیبمون میکنند؟!
هرمایی: اره هری، اینجا رو هوا تو دیدشونیم، باید یه جا فرود بیایم ...
هری: رون تو اون جزیره این تابوت پرنده رو بشون، رو هوا تو دیدشونیم ...
رون: چه جهنمی، هری من فقط یکی از این ماسماسکا رو دیدم که داره پرواز میکنه، هیچ وقت فرصت نشد ببینم چجوری با یکیشون فرود میان ...
هری: رون اینو الان باید بگی ...
هرمایی: اوه نه اوضاع داره خطرناک میشه ... یه موشک به سمتمون شلیک کردند ...

هواپیما روی هوا منفجر میشه اما هری رون و هرمایی موفق میشن قبل انقجار خودشونو داخل اب پرت کنند ..

چند روز بعد قهرمانان داستان ما در یک سلول بهوش میاند ...

هرمایی: هعی بلند شید، ما رو برگردوندند به همون زندانی که توش بودیم ...
رون: لعنتی ...
هری: حالا چی کار کنیم ...
رون: من یه نقشه ای دارم ...
هری: بگو چیه ؟!
رون: من دیدم نگهبانا چجوری این درو باز و بسته میکنند ... یاد گرفتم چطوری باید بازش کنم ...
هرمایی: رون تو یه نابغه ای، یعنی میتونی ما رو از اینجا ببری بیرون ؟!
رون: اره فقط شماها بایس برام یه کلید جور کنید ...
هری و هرمایی به طرز نا امید کننده ای مایوس میشند ...

ناگهان سلول اونها منفجر میشه ... و همشون میمیرن ...

جی کی رولینگ: چه جهنمی؟!!! این دیگه چی بود ؟! کی اینجا رو منفجر کرد !؟ با اجازه کی ؟!
یکی از کارگران: قربان جناب HVN ,gN l,Vj گفتم که دستور شماست که اونجا رو منفجر کنیم ...
جی کی رولینگ: HVN ,gN l,Vj من کی گفتم اونجا رو منفجر کنی احمق ؟!

HVN ,gN l,Vj چوبدستی خودش رو در میاره و نام خودش رو با حروف اتشین روی هوا مینویسه و بعد ALT+SHIFT رو میگیره، حروف فارسی میشن و نام لرد ولد مورت پدیدار میشه ...

جی کی رولینک: لعنتی، هنوزم از این حقه قدیمی استفاده میکنی؟! چطور متوجه نشدم ؟!
لرد ولدمورت: هاهاهاهاهاهاهاها ... من بلاخره تونستم هری رو بکشم ....
صدایی از عدم: اما من هنوز احساس زنده بودن میکنم ...
لرد ولدمورت: چه جهنمی !!!!!

فیلم تموم میشه، کسایی که از نظر منطق علت و معلولی فیلم دچار مشکل شدند تا اخر تیراژ رو ببیند ...

اخر تیتراژ

رون و هرمایی در بهشت برین دارن هم دیگه رو بوس میکنند ...


من تقریبا تمام جاهایی رو که میشده از دست بدی تو جنگ از دست دادم ...


پاسخ به: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۱:۱۰ شنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۱
هاله ی کدری دور تا دور تصویر رو گرفته و همه چیز سیاه سفیده. یک عدد آنتونین دالاهوف و یک عدد آینه ی آرزوها در تصویر مشاهده میشه ...

آنتونین یه ردای زرد رنگ بسیار ساده بر تن داره و نوک چوبدستیش از جیبش زده بیرون. دوربین چرخشی نود درجه ای میکنه و بر روی آینه زوم میشه. درون آینه آنتونین ایستاده اما ... ردایی به شدت شیک و درخشان بر تن داره که ده ها مدال مرلین از اون آویزونه. در یک دستش منوی مدیریت و در دستش دیگه ش مقادیری دستمال دیده میشه.

آنتونین لبخند میزنه ، تصویر درون آینه پوزخند میزنه. آنتونین دستاشو میبره بالا و یه سری حرکات موزون انجام میده ، تصویر درون آینه دستمال رو تو هوا تکون میده. حس فوق العاده مطبوعی به تماشاچی ها دست میده و همه از حال میرن.

یه عنکبوت از جلوی آینه رد میشه. آنتونین چوبدستیش رو بیرون میاره و وردی رو زمزمه می کنه ، عنکبوته خشک میشه. تصویر درون آینه منو رو به سمت عنکبوت درون آینه میگیره و یه دکمه رو فشار میده ، عنکبوته منفجر میشه. آنتونین میخنده ، تصویر قهقه میزنه.

آنتونین دست هاشو به هم قفل میکنه ، تصویر درون آینه منو و دستمال رو به هم میچسبونه. جرقه ای زده میشه و درخشش خیره کننده ای همه جا رو فرا میگیره. آنتونین به زانو در میاد ... عبارت خوفی بالای آینه نوشته میشه:

منو ، دستمال ، مدال ... یادگاران آنتونین

آنتونین ذوق مرگ میشه:
-منو این همه خوشبختی محاله محاله

تصویر درون آینه با دیدن خوشحالی آنتونین ذوق می کنه و دوباره دستمال رو تکون میده. تماشاچی ها مجددا از حال میرن ... دوربین همچون موجی شروع به لرزش میکنه. لرزش لحظه به لحظه شدیدتر میشه تا اینکه همه چیز محو میشه ...

کمپانی فیلم سازی هافلپاف (Hco) تقدیم می کند:

به خاطر یک مشت دسترسی ::..قسمت دوم..::

بازیگران:
پدرخوانده ..................... در نقش ............... عله ی کبیر
پینوکیو ........................ در نقش ................ آنتونین دالاهوف
باگزبانی ....................... در نقش ............... ایوان روزیه
دستمال همه کاره............ در نقش ............... استرجس پادمور
عادل فردوسی پور ........... در نقش ............... بلیز زابینی
رابین هود ..................... در نقش ............... ریگولوس بلک
مادر ترزا ....................... در نقش ............... روح هلگا هافلپاف
حیف نون ...................... در نقش ............... کریچر


فیلمنامه نویسان:
گلرت گریندل والد
بیدل آوازه خوان
ریتا اسکیتر
رز ویزلی

تدارکات:
لودو بگمن

تصویر بردار:
کور ممد

تدوین:
نور ممد

تهیه کننده:

Hco!

کارگردان:

برتی بات


صدای چند انفجار پی در پی شنیده میشه. جرقه های رنگی آسمون دیاگون رو پر کردن و صدای فریادها و خرد شدن شیشه ها از گوشه و کنار به گوش میرسه. شورشیان جلوی ساختمون پیام امروز دور یه وانت قراضه تجمع کردن. بر روی سقف وانت ریگولوس و بلیز ایستادن.

بلیز: آآآآآآآآآآآآآآآآی ملت ... الان روزنامه های جادویی بورکینوفاسو و جزایر مالت هم پاترمور رو پوشش خبری دادن اما پیام امروز لندن این پدیده ی جهانی رو پشم هم حساب نکرده ... آنتونین غرور و شرف ما رو بر باد داد. آبروی ما رو برد! آبرو به جهنم، هنوزم حاضر نیست خبرشو بزنه!

ملت یک صدا هو میکشن.

ریگولوس: ای ملت بیدار، جماعت هشیار، مردم همیشه در صحنه ... این آقای دالاهوف منو از کار بی کار کرده. پول ندارم. جسی هم تو خونه رام نمیده

ملت عربده میکشن:
-آنتونین حیا کن ... شغل این بدبختو رها کن!

دوربین میچرخه و از پنجره ی اتاق آنتونین فیلم میگیره. یه زوم با سرعت به سمت بالا میکنه، از پنجره رد میشه و وارد اتاق میشه. دور یه میز پهناور نیروهای وفادار به آنتونین دالاهوف حلقه زدن. در بالاترین قسمت میز هم آنتونین ایستاده و رو به نوچه هاش صحبت می کنه:
-ما باید منطقی باشیم. شورشیان دارن احساسی برخورد میکنن اما ما منطقی جوابشون رو میدیم. عله همیشه به من میگفت آنتونین منطقی باش تا کامرا شوی. حتی یه بار هم گفت آنتونین ز گهواره تا گور منطق بجوی. پس ما باید منطقی باشیم الان. متوجه شدید؟

نوچه ها:

-خب ببینید یه جور دیگه میگم. ما الان باید رو داشته ها و نداشته هامون تمرکز کنیم. اول نداشته ها ... ما منو رو نداریم. زورشون رو نداریم. دلایل کافی واسه توجیه کردنشون نداریم. قدرت مقابله نداریم. جمعیت به اندازه اونا نداریم. و اما داشته هامون ... ما در واقع هیچی نداریم. خب کسی پیشنهاد دیگه ای نداره؟

صدای خوفناکی اتاق رو به لرزه در میاره:

آنتونین دالاهوف، زابینی هستم. بلیز زابینی. یا خودت مثه یه جادوگر متشخص میای بیرون و در برابر جمعیت پاسخگو میشی یا ما میایم تو و هر پاسخی هم بدی تو حلقت فرو می کنیم. ده دقیقه وقت داری که از همین الان شروع میشه. هوی ریگول اینقدر رو ماشینم نپر ... به جای این کارها وقت بگیر ... خوبه ... آنتونین ده دقیقه شروع شد.

نوچه یک: ای وای کارمون تمومه سرورم. گفت ده مین وقت داریم. حتی گفت زمان هم دارن میگیرن. یعنی یکیشون داره زمان میگیره تا ده دقیقه تموم بشه. یعنی ده دقیقه تموم بشه فرصت ما هم تموم میشه. یعنی میریزن داخل شقه شقمون میکنن. یعنی ما می میریم!

آنتونین به همراه بقیه نوچه ها یه نگاه بهش میکنن و طرف کلا ساکت میشه.
نوچه دو: قربان من یه فکری دارم. میتونیم هممون از معجون مرکب پیچیده استفاده کنیم و شبیه دامبلدور بشیم و از اینجا بریم!
سایرین:‌
نوچه دو: آهان البته مواد اولیه معجون رو نداریم ... هوووم ... خب بهتر که فکرشو می کنم موی دامبلدور رو هم نداریم ... ؟!! ... آره دیگه درست کردن معجون هم یه ماه طول میکشه.

آنتونین یکی میزنه پس گردن نوچه دو:
-دِ آخه احمق مردم نمیگن ما الان یه دونه دامبلدور هم نداریم، اون وقت چطوری هفت هشت تا دامبلدور با هم میان بیرون؟!
نوچه سه: من یه ایده دارم قربان ...

×

دوربین در یک لانگ شات، شورشیان رو نشون میده که در کوچه آروم گرفتن تا ده دقیقه وقت آنتونین تموم بشه. تجمع مردم در یک نقطه بیشتر از جاهای دیگه هست. دوربین زوم میشه رو همون قسمت ...

-دستمال دارم ... دستمال ... دستمال های خوب و قشنگ، از همه رنگ ... یه دستمال بخرید دو تا ببرید ...

ملت دور فرد ناشناس جمع شدن و با ذوق و شوق و شور و شعف یه دستمال میخرن، دو تا میبرن. کم کم جمعیت به اون قسمت سرازیر میشن. ریگولوس و بلیز هم از رو سقف وانت میان پایین و به سمت شلوغی میرن.

ریگول یه دستمال میخره و دو تا میبره. با ذوق زدگی بهشون نگاه میکنه:
-اگه اینارو به جسی بدم حتما خوشحال میشه. وای چه جنس خوبی هم دارن
بلیز: جنسش به طرز عجیبی منو یاد آنتونین میندازه. حتی اون آدمه که اونجا هست رو دارم مثه آنتونین می بینم .... آنتونین؟! ... آنتونین!

با فریاد بلیز همه بر میگردن و به پشت سرشون نگاه می کنن. آنتونین دالاهوف به همراه دو جین نوچه در حال فرار به سمت پاتیل درز داره. تصویر یه ثانیه متوقف میشه و سپس همه با سرعت نور به سمت وانت بلیز یورش میبرن. حدود چهل پنجاه نفر میریزن قسمت عقب وانت. ریگول و بلیز هم میرن جلو میشینن.

ریگول: روشنش کن بلیز. دارن فرار می کنن!
بلیز: نگران نباش بهشون میرسیم. بزار استارت بزنم.
قام قام قام قام قام قام ...
وانت روشن نمیشه.
ریگول: بلیز برسن به پاتیل درز دار میتونن غیب بشنا!
بلیز: چیزی نیست چیزی نیست ... الان روشن میشه.
قام قام قام قام قام قام ....
وانت دوباره روشن نمیشه.
ریگول: این لگن رو زودتر روشن کن بلیز! فرار کردن
بلیز: نگران نباش ... خیالت راحت ... این بار دیگه روشنه.
قام قام قام قام قام قام ...
وانت همچنان روشن نمیشه.
ریگول چوبدستیشو بیرون میاره و به سمت موتور وانت میگیره:
-روشنیوس ماکزیموس!

صدای انفجاری به گوش میرسه و از اگزوز ماشین آتیش میزنه بیرون. بلیز پاشو میزاره رو گاز و وانت حرکت میکنه. آنتونین و نوچه هاش برمیگردن و با دیدن صحنه ی پشت سرشون خوف میکنن. سعی میکنن با ورد جلوی ماشینو بگیرن اما هر طلسمی که میفرستادن با چهل پنجاه تا طلسم جواب داده میشده. بنابراین بیخیال میشن و به دوئیدن ادامه میدن.

ریگول: بلیز چرا اینقدر سرعت ماشینت کمه؟!
بلیز: من تو این کدو حلوایی بار میزنم میفروشم. پنجاه تا آدم در ابعاد هیولا الان این پشت ایستادن! چه انتظاری داری؟
-آهان ... درست میگی.
-من میخوام بدونم تو چه انتظاری داری؟
-میگم هیچی دیگه.
-نه فقط به من بگو رو چه حساب این حرفو زدی!
-بابا اشتباه کردم، مسیرت رو برو.

تعدادی از نوچه ها سرعتشون رو کم میکنن تا جلوی وانت رو بگیرن. بلیز که تنها رو آنتونین زوم کرده بوده از روشون رد میشه و مقادیری دست و پای قطع شده به هوا پرتاب میشه. وانت به آنتونین نزدیک و نزدیک تر میشه. هر پنجاه نفر چوبدستیشون رو میارن بالا و به سمت آنتونین میگیرن. حدود پنجاه طلسم مثه رگبار به سمت آنتونین شلیک میشه. نوچه های باقیمونده خودشون رو پرت می کنن جلوی طلسم ها و جمیعا پودر میشن.

آنتونین دیگه تقریبا به آخر کوچه رسیده. بلیز با تمام وجود پاشو رو گاز فشار میده. شورشی ها دوباره چوبدستیشون رو میگیرن سمت آنتونین و پنجاه طلسم شلیک میشه.

صحنه به حالت اسلوموشن در میاد. آنتونین به سمت پاتیل درزدار شیرجه میزنه. طلسم ها لحظه به لحظه بهش نزدیک تر میشن. بدن آنتونین بین زمین و هوا واردکافه میشه. طلسم ها تنها چند سانت باهاش فاصله دارن. به محض اینکه پاهای آنتونین هم وارد پاتیل درزدار بدنش چرخشی می کنه و غیب میشه. یک صدم ثانیه بعد طلسم ها از جایی که تا لحظاتی پیش بدن آنتونین قرار داشته رد میشن و به کف کافه میخورن.

بوم!

×

دوربین محوطه ی خوابگاه گردانندگان رو نشون میده. ایوان رو یه صندلی لم داده و داره آبمیوه میخوره، یک تایمر هم گرفته دستش. استرجس در مقابلش ایستاده، در حالی که یه کیف کولی و یه شنل سفری رو پوشیده. ایوان آبمیوه رو تا ته میخوره و رو میکنه به استرجس:
-دانش آموزان هاگوارتز برای شروع سال جدید منتظر تو هستن. میری هاگوارتز و واسشون مدیریت می کنی، ترم جدید رو راه میندازی و برمیگردی. تا نیم ساعت دیگه باید اینجا باشی.
استرجس: خب چرا حتما باید با پای پیاده برم؟ نمیشه با جارو یا اتوبوس شوالیه برم؟
-نه نمیشه. میخوام تو در مرکز دید تمام جادوگران قرار بگیری و بفهمن ما داریم فعالیت میکنیم. از قدرت های منو هم کمک بگیر. نیم ساعت وقت داری. یک دو سه ...
استرجس شروع می کنه به دوئیدن و از خوابگاه دور میشه.

صحنه کات میخوره به چند دقیقه بعد ...

-عالی بود!
ایوان یک کاغذ دستشه. قلمشو بر میداره و یه تیک میزنه روش. استرجس مقابلش ایستاده و نفس نفس میزنه. جای چند بریدگی و خراش رو صورتش دیده میشه.
-صورتت چی شده؟
-تو راه یه شاخدم مجارستانی بهم حمله کرد و غافلگیر شدم. میگم ایوان نمیشه وقت رو بیشتر کنی؟ اینطوری کیفیت کارم میاد پایین.
-کیفیت کار مهم نیس باب. تو کار رو انجام بده، کیفیتش با من. خب ... الان گروهی از محفلی ها تو خانه ی گریمولد منتظر تو هستن. برو و برای مبارزه با مرگخواران آمادشون کن. بیست دقیقه وقت داری. یک دو سه ...
استرجس دوباره شروع میکنه به دوئیدن.

صحنه دوباره کات میخوره به چند دقیقه بعد ...

ایوان: تو معرکه ای!
و یک تیک دیگه میزنه رو کاغذش. استرجس با صورتی درب و داغون و شنل لت و پار جلوش ایستاده و نای حرف زدن نداره.
-راهزن ها ... راهزن ها تو راه بهم حمله کردن. مطمئنی نمیشه آپارت کنم؟
-آپارت کنی؟!! آپارت کنی ارزش تمام فعالیت های ما زیر سوال میره! باید تو مرکز دید همه باشی. خب ... استرس تو شهر لندن تعدادی استخر غیر قانونی کشف شده. به لندن برو و اون ها رو ضبط کن، بترکون و کلا نابود کن برگرد. ده دقیقه وقت داری.
-بزار یکم استراحت کنم ایوان. خسته شدم.
-نه نمیشه. اینقدر تنبل نباش! یک دو سه.
استرجس با خستگی تمام شروع میکنه به دوئیدن ...

صحنه باز هم کات میخوره به چند دقیقه بعد ...

ایوان از خوشالی هورا میکشه اما استرجس که شکمش باد کرده و رنگ پوستش مثه گچ سفیده، پهن شده کف زمین.
-عالیه عالیه ... تو چرا اینجا پهن شدی استرس؟ چرا اینقدر استرس داری استرس؟
- عهه ... وقت کم بود. یک استخر رو غیب کردم، یکی رو کوچیک کردم گذاشتم تو کیفم، یکی رو هم نمیدونستم چیکار کنم همه ی آبش رو خوردم تا کسی نتونه ازش استفاده کنه. دارم می میرم ایوان ...
-تو یه قهرمانی استرس! یه قهرمان که همه کار ازش بر میاد. تو چشم و امید مائی ...
استرجس یه آروغ میزنه و مقادیر وسیعی آب از حلقش میریزه بیرون.
-فرصت کم بود ایوان. اصن نتونستم خبر بدم بهشون. فقط سریع استخرها رو منهدم کردم ... آخ دلم ...
در همون لحظه یک عدد آنتونین دالاهوف، خونین و مالین ظاهر میشه و بدون هیچ توجهی به ایوان و استرجس به سمت خوابگاه میره.
ایوان و استرجس: !!!!

×

دوربین با لنز واید از بالا فیلمبرداری میکنه، انتونیون کف اتاقش زانو زده و منو رو بالای سرش گرفته ...
-عــــــــــــــــــزیرِ ما ... عـــــــــــــــــــزِیر ما
صدایی از پشت صحنه به گوش میرسه ...
-عـــــــــــــــــزیر ما ...
آنتونیون با وحشت برمیگرده و کریچر رو میبینه که مبهوت منو شده.
-کریچر اینجا چی کار میکنی؟! چی میخوای؟!
-
-کریچر ... کریچر ، چی میخوای؟!!!
-عـــــــــزیـــ ... یعنی .. آهان .. ارباب عله احضارتون کردن به دفترشون.

چند لحظه بعد، داخل راهرو، کریچر و آنتونیون در کنار هم قدم میزنند. دوربین از انتهای سالن فیلمبرداری میکنه.

کریچر: ارباب شما خسته اید، اجازه بدید منو رو من حمل کنم.
آنتونیون: نه کریچر نیازی نیست، خودم میارمش.
کریچر: نه ارباب شما خسته اید، اجازه بدید من حملش کنم.
آنتونیون: گفتم نه.
کریچر: نه تو حالیت نیست، بده من میارمش ...

کریچر با دندون به سمت منو حمله میکنه، گیس و گیس کشی میشه در نهایت آنتونیون کریچر رو به گوشه ای شوت میکنه ..
-خودت اینجور خواستی آنتونیون
کریچر دست میکنه تو شورتش و یه آر پی جی و یه نفر بر ضد هوایی در میاره ...
کریچر: الان احساس نمیکنی خسته ای و باید منو رو من حمل کنم ؟!

آنتونیون نگاه غریبی به کریچر میکنه، دست میکنه تو جیبش و گوشه ای از یک دستمال رو بیرون میکشه. ناگهان نور عظیمی همه رو فرا میگیره، صدای ضجه های کریچر شنیده میشه و تصویر سیاه میشه.

چند لحظه بعد، درب دفتر عله باز میشه. نور به شدت کم و فضا به شدت سیاهه. از تماشگران محترم تقاضا میشه جهت همکاری با کارگردان مخوف ترین صحنه ی ممکن رو برای دفتر عله تجسم کنند. عده ای صف کشیدند و پای عله رو بوس میکنند. صدای ضجه های کریچر از دور شنیده میشه ...
-عـــــــــــــــــزیر ما ... عـــــــــــــزیــــ ... بنگ (افکت بسته شدن در توسط آنتونیون)

موزیک فیلم پدرخوانده پخش میشه ...
عله با لهجه ایتالیایی: آنتونیو ... بالاخره اومدی پسرم بیا اینجا ... دوستان این وفادار ترین زیر دست منه ، حرف من حرف اونه، البته این به این معنا نیست که حرف اون هم حرف منه، فقط حرف من حرف اونه که البته خودشم مشکلی با این قضیه نداره، مگه نه آنتونیو ؟!!

حضار:

شماره 1 حضار: عله کبیر ما اینجا جمع شدیم تا ضمن عرض ارادت و دادن هدایایی ناقابل (در همین لحظه چند صندوق حاوی چند صد گالیون روی میز قرار داده میشه) به شما اطلاع بدیم که جامعه در نا امنی فرو رفته، ما امنیت نداریم، اوباش کنترل همه جا رو بدست گرفتند ... خواهشا از ما حمایت کنید ...
عله: نگران نباش فرزندم شما از همین لحظه به بعد تحت حمایت کامل من هستید.
از بیرون صدای غوغایی شنیده میشه، انفجار های پیاپی به گوش میرسه و ناگهان از پنجره دفتر کار عله یک نفرین آواداکادورا عبور میکنه و به مغز شماره 1 حضار میخوره.
حضار:
عله: البته منظورم از این لحظه به بعد بود ...
درست در همین موقع یه آواداکداورای دیگه از پنجره عبور میکنه و به مغز شماره 2 حضار میخوره ...
حضار:
عله: یا شایدم منظورم از این لحظه به بعد بود ...

عله رو به آنتونیون میکنه:
-آنتونیون ... آنتونیون ... این چه وضعیه سریع برو چک کن ببین این سر و صداها برای چیه!
-چشم ارباب.

×

دوربین روی درب اصلی خوابگاه گردانندگان زوم کرده. با صدای تلق بلندی در به صورتی حماسی باز میشه و آنتونین در حالی که منو رو دستش گرفته با قدم هایی بلند و اعتماد به نفسی وصف ناپذیر بیرون میاد. در اون سمت شورشیان چوبدستیشون رو بالا میارن اما با دیدن منوی آنتونین کاری انجام نمیدن. در جلوی شورشیان بلیز و ریگولوس ایستادن و به آنتونین زل زدن.

دوربین چرخشی می کنه، سرجاش ثابت میشه و همه رو از نیم رخ نشون میده. در سمت راست تصویر آنتونین دالاهوف با ظاهری آراسته و ردایی شیک و براق در حالی که منو دستشه ایستاده. پشت سرش خوابگاه گردانندگان با دیوارهایی از جنس سنگ مرمر و یاقوت خودنمائی میکنه. در سمت چپ تصویر بلیز و ریگولوس به همراه بقیه شورشیان ایستادن. رداهایی ساده و اغلب کهنه بر تن دارن. موهاشون ژولیده هست و پشت سرشون وانت قراضه بلیز دیده میشه.

آنتونین پوزخندی میزنه:
-به چه جرئتی اینجا اومدید؟
ریگول: آنتونین ... آنتونین ... تو روزگاری از ما بودی. از همین مردم. ببین چی بر سر خودت آوردی.
بلیز: از ما بود چیه؟ از خودت بوده! این از اولش هم از ما نبود.
آنتونین: با بلیز موافقم. من همیشه استعدادهایی داشتم که شما ازش بی خبر بودید. همیشه با شما فرق داشتم. من لیاقت داشتن این منو رو دارم و بالاخره بهش دست پیدا کردم.
منو رو بالا میگیره و به همه نشون میده.
ریگول: اما تو توانایی اداره ی شغل هات رو نداری. یه خبر ساده رو هم نتونستی تو پیام امروز چاپ کنی!

آنتونین عربده میکشه:
-به چه حقی این حرفو میزنی؟!!
سپس دو طرف رداش رو میگیره و جر میده. نور طلایی رنگی همه جا رو فرا می گیره ... در دو طرف ردای آنتونین ده ها مدال مرلین دیده میشده.
-این مدال ها رو نمی بینی ریگولوس؟‌ فکر می کنی اینها بدون زحمت و الکی به دست اومده؟ من این مدال ها رو دارم چون تلاش کردم، زحمت کشیدم و بهترین بودم!
بلیز: اما تا جایی که من یاد دارم اصن هیچ کاندید دیگه ای واسه مدال ها نبوده و خب مدال ها هم بالاخره باید به کسی تعلق میگرفته.

شورشیان قاه قاه میخندن. آنتونین عصبانی میشه. منو رو به سمت یکی از شورشیان میگیره. نور سیاه رنگی از منو بیرون میاد و دیدالوس دیگل منفجر میشه. سکوت همه جا رو فرا میگیره و شورشیان چند قدم عقب میرن. آنتونین که دستاش میلرزیده رو به جمعیت میگه:
-از اینجا برید. منو عصبانی نکنید ... از اینجا برید تا با قدرت منو همتون رو لت و پار نکردم. شما دو نفر هم بهتره جای دیگه ای واسه معرکه گیری پیدا کنید. مسئولیت تک تک خونی که ریخته بشه گردن شما دو تاست!
سپس برمیگرده و به سمت خوابگاه مدیران میره ...
ریگول: پروفسور کوییرل کجاست؟
آنتونین سرجاش میخکوب میشه.
ریگول ادامه میده:
-چرا نیست که رو کار شما نظارت کنه؟ چرا نیست که شما این همه زور نگید! کوییرل کجاست آنتونین؟ کوییرل کجاست؟

شورشیان فریاد میزنن:
-کوییرل! کجایی ... جادوگران شده گلابی!
آنتونین منو رو به سمت جمعیت میگیره و تهدید کنان تکون میده.
شورشیان:
-پروفسور کوییرل جادوگری بس شریف و مقدس و اِل و بِل بود که امروز دیگه در میان ما حضور نداره اما به پاس خدمات ارزنده و شرافتمندانه و ... بله همونطور که میگفتم به خاطر ارزش های بی کرانش هنوز اتاقش توی خوابگاه خالیه و ما کسی رو جایگزین نکردیم.
ریگول: اما باید کسی جاش بیاد. شماها هیچ کاری نمی کنید ... زور هم میگید!

بلیز به سمت آنتونین حرکت میکنه و دقیقا جلوش می ایسته. دوربین زوم میشه روی صورت بلیز و آنتونین که دماغ هاشون به هم چسبیده و تو چشم های هم نگاه میکردن.
بلیز: ما کوییرل رو پیدا می کنیم و اونو پیشت میاریم تا هم به کار شما رسیدگی کنه و هم یکم ازش گردانندگی یاد بگیرید.
آنتونین: بیشین بینیم باو!
دوربین زوم اوت میشه. بلیز برمیگرده و سوار وانتش میشه. شورشیان هم میریزن عقب وانت و شروع میکنن بندری زدن. وانت حرکت میکنه و با صدای فرسوده موتورش از اونجا دور میشه. آنتونین به سمت خوابگاه میره تا پاداش سرکوب شورشیان رو از عله بگیره. از دور صدای خنده و خوشحالی شورشیان که سوار وانت بلیز بودن به گوش میرسه. ناگهان حس غریبی آنتونین رو فرار میگیره. برمیگرده و به وانت که در دوردست ها بوده خیره میشه، حسرت میخوره ... کاش با آنها بود ... از برگشتن به خوابگاه مدیران پشیمون میشه و مسیرش رو تغییر میده.

×

دوربین با سرعتی در حد نیمبوس دو هزار از بین دو گراز بالدار رد میشه و در یک نمای با شکوه مدرسه ی علوم و فنون هاگوارتز رو نشون میده. دوربین به مسیرش ادامه میده، وارد قلعه میشه و به سمت دخمه ها حرکت می کنه. به شکل مرموزی دیوارهای دخمه که با نورهای مشعل روشن شدن رو نشون میده و سرانجام متوقف میشه.

آنتونین جلوی تابلوی ورودی تالار هافلپاف ایستاده و فکر میکنه که چطوری میتونه داخل بشه. بعد از چند لحظه با ابهت خاصی صداش رو صاف کرد و با لحن خفنی گفت:
-ام... ای تابلو! من گرداننده ی این جامعه هستم، بهت دستور میدم که باز شی!

آنتونین چند لحظه صبر کرد اما اتفاقی نیفتاد. دوباره صداش رو صاف کرد:
-اهم... ببین فک کنم خوب متوجه نشدی عزیزم! من آنتونیو نزدیک ترین خادم عله ی بزرگم و خیلی چیزا هم دارم... از جمله منو! بهت امر میکنم که باز شی!

باز هم اتفاقی نیفتاد. آنتونین از سر ناامیدی آهی کشید و بعد انگار که فکری به ذهنش رسیده باشه، چشم غره ای به تابلو رفت، ناگهان منو ی مدیریت رو مثل عصای نوح بالا گرفت و یهو تابلوی ورودی تالار منفجر شد! به نظر نمیرسید کسی متوجه این انفجار شده باشه، به هر حال نصفه شب بود و ملت هافلپاف هم خیلی وقت بود به این جور وارد شدن های آنتونین عادت کرده بودن چون از بس دیر به دیر به تالار میومد هیچوقت رمز ورود رو نداشت.

آنتونین درحالی که پوزخندی گوشه لبش بود وارد تالار شد. همه چی مثل همون زمانی بود که آنجا را ترک کرده بود. آتش خفیفی در شومینه میسوخت، مبل های تالار عمومی، پاره و خط خطی شده با بی نظمی جلوی شومینه قرار داشتند و فرش کوچک کف تالار پر از جای سوختگی و رد مرکب بود.

آنتونین هوای آنجا را با شدت به درون ریه هایش فرستاد بعد با بی حوصلگی گوشه ای از تالار نشست و سرش را با دستانش گرفت. کم کم جو گروه سابقش او را گرفت و با صدای آرومی زد زیر گریه:
-هیچکی منو دوست نداره، هیچکی از من خوشش نمیاد. هیچکی قدر زحمات منو نمیدونه، عهه...

در همین حین نور طلایی رنگی همه جارو فرا گرفت و زن بلند قامت و خوش رویی جلوی آنتونین ظاهر شد. صورت بسیار مهربانی داشت و لباس طلایی و گشادی پوشیده بود. آنتونین که ابلهانه دهنش باز مونده بود گفت:
-تو فرشته ی مهربونی؟!
زن: نه فرزندم... من هلگا هافلپافم... چرا اینقدر ناراحتی؟
آنتونین دوباره سرش رو روی پاهایش گذاشت و با صدای خفه ای گفت:
-آخه هیچکس از من خوشش نمیاد.
زن: هوووم... خوب خداییش حق دارن!
آنتونین: آخه چرا؟
زن: تو دهنت خیلی بو میده فرزندم! پیاز خوردی؟!
آنتونین:
زن: علاوه بر اون ابروها ت هم خیلی وحشتناکه! البته من با این سوسول بازیا مخالفم منتها واسه تو لازمه واقعا! دماغت هم خیلی نافرمه! تو ذوق میزنه. خیلی هم چاقی تازه! باید یه کم به خودت برسی! اصلا غصه نخوریا، همش قابل حله!
آنتونین با خشم گفت: من منظورم این چیزا نبود. هیچکی...

زن لبخندی زد و کنارش نشست، دستش را روی دستان آنتونین گذاشت و گفت:
-میدونم. اما هیچ وقت از خودت پرسیدی چرا اینطوریه؟!
- اونا قدر منو نمیدونن!
- قدر چی رو باید بدونن عزیزم؟ تو به همگروهی های سابق خودت هم رحم نکردی! آنتونین همه کارات شده دستمال کشی اینو و اون. یا داری دروغ میگی یا حرف زور... به راه بیا آنتونین. اینطوری خیلی زود تو این جامعه طرد میشی.
آنتونین با چهره ای بی حالت به زن خیره شد.
هلگا ادامه داد: این قدرت چه فایده ای واست داشت؟! آنتونین تو یکی از نوه های من بودی. خودتو اصلاح کن ... هنوز وقت هست. نزار اون روزی برسه که تنها طرفدارانت عده ای از افراد تشنه ی قدرت و دورو باشن.

در همون لحظه جغد بی رنگ و رویی وارد تالار میشه و به سمت آنتونین پرواز میکنه. اما چون سرعتش زیاد بوده واسه فرود به مشکل برمیخوره و هنگام به زمین نشستن نصف بال هاش کنده میشه. آنتونین بلافاصله نامه ی جغد رو باز میکنه. مهر مخصوص عله روی اون بوده. لحظه ای مکث میکنه و به هلگا نگاهی میندازه. هلگا لبخندی میزنه ... آنتونین نامه رو باز میکنه:

ای آنتونین، بلیز زابینی داره یه تیم تجسس برای یافتن کوییرل تشکیل میده. اجازه نده کوییرل رو پیدا کنن. نزار به راز کوییرل پی ببرن. بلیز زابینی رو پیدا کن آنتونین. بلیز زابینی رو دستگیر کن.

آنتونین سرش رو بالا میاره و به هلگا خیره میشه. هلگا با حالت مهربونی میگه:
-خوب میدونی باید چیکار کنی آنتونین. به حرفش گوش نده. به جبهه ی مردم ملحق شو. تو میتونی محبوب ترین گرداننده بشی. از قدرتت به نفع جامعه استفاده کن نه بر علیه اون ها.
نامه از دستان آنتونین میفته و دوربین به سمت صورتش حرکت میکنه. آنتونین به فکر فرو میره. دوربین به چشماش میرسه و تصویر تاریک میشه ...

آنتونین تغییر خواهد کرد؟


پایان قسمت دوم


هیچی به هیچی!
تصویر کوچک شده


پاسخ به: ماجراهای کاشت مو
پیام زده شده در: ۴:۳۵ شنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۱
همه مرگخواران به سرعت به داخل اتاق بازمیگردند به جز یک نفر. مورفین که بسته های سفید رنگی از داخل ردایش بیرون ریخته بود بدون توجه به مرگخوارانی که بی صدا فریاد میزدند تا او به داخل اتاق بیاید خم شد و در حالی که زیر لب غرولند میکرد و از این که سنش بالا رفته و دیگر وقت ماموریت رفتنش نیست مشغول جمع کردن بسته ها شد و مرگخواران که دیگر چاره ای نداشتند در اتاق را بستند و مورفین راه تنها گذاشتند و در همان لحظه در انتهای راهرو جیمز به همراه تدی نمایان شدند و در حالی که سرمستانه برای خودشان آواز میخوانند به مورفین خمیده نزدیک شدند.

- جــیـــــــــــــــغ

- به نظرت این چی میتونه باشه جیمز؟ :worry:

- نمیدونم تد، به نظرم باید از عمو آلبوس بپرسیم آخه اون خیلی دانایه کل و باهوش و ایناست

- عجب ایده ی شجاعانه ای دادی جیمز! موافقم پس بهتره بریم

خیلی سریع لای در باز شد و اخگر سرخ رنگی به سمت جیمز شلیک شد و اورا نقش زمین کرد.
در اتاق باز شد و تدی با دیدن مرگخوار ها شروع به دویدن کرد اما روفوس سریعا جلوی او را گرفت ...

- خوب گوش کن بهت چی میگم بچه! میری پیش دامبلدور و هر جوری که بتونی موهاشو برای ما میاری. اگر از یک ربع بگذره و بر نگردی یا این که کس دیگه ای بیاد این سمت فورا این دوستت کشته میشه. گرفتی ببم جان؟

تد با تته پته بله ای گفت و به محض این که روفوس او را رها کرد پا به فرار گذاشت و مرگخواران بدن بیهوش جیمز را به اتاق منتقل کردند و همانجا کمین کرده و منتظر شدند، مورفین همچنان در حال جمع آوری محتویات بسته های پاره شده از روی زمین بود ...


هیچی به هیچی!
تصویر کوچک شده


پاسخ به: ماجراهای کاشت مو
پیام زده شده در: ۳:۲۸ جمعه ۲۷ مرداد ۱۳۹۱
- چی‌ جوری تو این تاریکی‌ بیایم بیرون خوب؟!

لینی نگاهی‌ به روفوس میکنه، آهی می‌کشه و چوبدستیشو بالا میاره:
- تو از مغزت کار نکش روفوس، حیفه ... لوموس!

مرگخواران حالا به اطرافشون با دقت بیشتری نگاه می‌کنن: یه اتاق نسبتا کوچیک که از هر طرفش لباس‌های کثیف دیده میشد. لونا در حالی‌ که صورتش از بوی بد تو اتاق چین خورده میگه:
- اه... اینا لباساشون ۱ سال یه بار میشورن که میذارن اینجوری جمع بشه؟!

- نه باو... جمعیتشون زیاده، خود همین ویزلی‌ها ۴ تا اتاق میخوان واسه لباساشون!

ریگولوس در حالی‌ که سعی‌ میکنه از تپه لباسی که توش افتاده بلند شه‌ رو به بقیه میکنه:
- اینجا نیومدیم که درباره ی حجم لباس محفلیا بحث کنیم... پاشین زودتر بریم سراغ دامبلدور!

بلا به سمت در میره و آروم در رو باز میکنه و نگاهی‌ به بیرون میندازه:
- مثل اینکه اینجا راهروهه، آروم خارج شین! سر و صدا نکنین!

مرگخواران تک تک از رختشویی خارج میشن، راهرو هم به اندازه اتاقک تاریک بود.

- خوب-

- هیس!!! آروم باشین... یکی‌ داره میاد, زود باشین بریم دوباره تو اتاق!

یک نفر آواز خونان به سمت راهرو میاد:
- نهنگی داشتم خوشگله فرار کرده...

ریگولوس آروم زمزمه میکنه:
- جیمز سیریوس پاتره!



ویرایش شده توسط ماری مکدونالد در تاریخ ۱۳۹۱/۵/۲۷ ۶:۴۳:۵۷

Only Raven

"دلیل بی رقیب بودن ما، نبودن رقیب نیست...دلیل بی رقیب بودن ما، قدرتمند بودن ماست!"









پاسخ به: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۲۲:۰۹ جمعه ۲۰ مرداد ۱۳۹۱
صدا

دوربین

حرکت!

.
.
.

تصویر سیاهه و صدای انفجار و فریاد به گوش میرسه ...

.
.
.

همچنان تصویر سیاهه و صدای انفجار و فریاد به گوش میرسه ...

کارگردان: اهم .. اهم ... کور ممد یادت رفته لنز دوربینو برداری.
کور ممد: بله ... بله ببخشید الان درست میشه.

1
2
3
اکشن !!!

صدای انفجار هایی شنیده میشه ... تصویر عوامل پشت صحنه رو نشون میده.

عوامل پشت صحنه:
کارگردان: کور ممد دوربینو برعکس گرفتی :vay:
کور ممد: بله بله ... الان درست میشه.
کارگردان: نور ممد یادت نره اینا رو تو تدوین نهایی حذف کنی.
نور ممد: چشم قربان ... خیالتون راحت.

تماشاگری که همون لحظه داره فیلم رو تو هالی ویزارد می بینه:

1
2
3
اکشن !!!

صدای انفجارهایی شنیده میشه، دوربین به شدت میلرزه. آنتونیون دالاهوف روی زمین زانو زده، کوه عظیمی روبروش قرار داره و ندایی آسمانی به گوش میرسه.

-ای دالاهوف، عله ی کبیر با تو صحبت میکنه. مجمع گردانندگان مدتیه که تو رو زیر نظر داره. شایستگی هات به ما ثابت شده مخصوصا خلاقیتی که در استفاده از دستمال های اسکاور نشون دادی بسیار مورد پسند کادر مدیریت قرار گرفته ... اکنون فقط باید یک مرحله دیگه رو پشت سر بذاری تا به قدرت بی کران دست پیدا کنی، تا به عضویت مجمع پذیرفته بشی. دالاهوف، تو باید از کوه مجازات شدگان به سلامت عبور کنی و خودت رو در حوضچه خون که درست در نوک قله قرار داره، غسل بدی. اون موقع است که قدرت بی کران به تو عرضه میشه و تو توانایی اداره دنیاها رو پیدا میکنی. ای آنتونیون توانایی های خودت رو بر ما ثابت کن.

دالاهوف مصمم روی پاهاش بلند میشه، دوربین نزدیک میشه و شروع میکنه از کمر آنتونیون فیلم گرفتن.

از پشت صحنه: کور ممد یه کم بالاترو بگیر ... یه کم بالاتر.

دوربین پشت سر دالاهوف رو هدف قرار میده. موزیکی به غایت حماسی به گوش میرسه. دالاهوف با عزمی راسخ به سمت کوه مجازات شدگان حرکت میکنه.

دالاهوف به کوه مجازات شدگان میرسه. دوربین روی کوه زوم میکنه. تماشاچیا شوکه میشن. کوه در واقع از پیکره اعضای جادوگران تشکیل شده. نفس در سینه همه حبس میشه.

آیا دالاهوف موفق میشه از این کوه عبور کنه؟!
آیا دالاهوف میتونه بر ترس و وجدانش غلبه کنه؟!

تماشاگر شماره 1: این خیلی نامردیه. دالاهوف هیچ وقت موفق نمیشه ...
تماشاگر شماره 2: نهههههههه
تماشگر شماره 3: خرررررر پففففففف .. خرررررر پفففففف
تماشگر شماره 4: این خیلی ترسناکه ... اون هیچ وقت موفق نمیشه !!!
تماشاگر شماره 5 - وجود ندارد -

صحنه کات میخوره به چند دقیقه بعد

دالاهوف پیکر آرشام رو پیدا کرده و داره با پا هعی رو سرش میکوبه.
- منو دست مینداختین هااا؟! بگیر که اومد ... ماندی کجاست باید اونم پیداش کنم ... آها اونجاست ...

دالاهوف خودشو به ماندی میرسونه و شروع میکنه با پا کوفتن رو سرش ...

تماشاگران:

آنتونیون الان بالای سر ایگور وایساده و داره جفت پا میزنه تو صورتش.

ندای آسمانی: دالاهوف، تو از نظر زمانی دارای محدودیتی. سریع تر بیا بالا تا خشم بلاک شدگان رو معطوف خودت نکردی.

دالاهوف خودشو تازه بالای سر گراوپ میرسونه و میاد لگد بزنه که ناگهان دهان همه ی بلاک شدگان باز میشه ...
بلاک شدگان: آآآآآآآآآآآآآآآآآ

کوه شروع به تلاطم میکنه ، سرهای بلاک شدگان به درون کوه خزیده میشه و در عوض دستهاشون بیرون میاد و به پاهای انتونیون دست میندازند و اونو به درون میکشند ...
آنتونیون چوبدستیشو در میاره و با یک طلسم حدود ده تا از اجساد زیر پاشو منهدم میکنه ...

تصویر قرمز میشه و صدای قهقهه ی شیطانی و مستانه ای شنیده میشه. دوربین خیلی آروم اوت میکنه و تصویر آنتونیون دیده میشه که داره توی حوضچه ی خون غلط میزنه ...


کمپانی فیلم سازی هافلپاف (Hco) تقدیم می کند:

به خاطر یک مشت دسترسی


دوربین چسبیده به زمین و رو به جلو حرکت می کنه. هر از چند گاهی پاهای افرادی دیده میشه که از دور و نزدیک در حال رفت و آمد هستند. اگر چه زاویه دید چندان مناسب نیست اما مغازه ها و کافه های هاگزمید در کنار تصویر دیده میشه.

بازیگران:
آتشفشان وزوو ......... در نقش ......... عله کبیر
پینوکیو..................... در نقش .......... آنتونین دالاهوف
رابین هود ................. در نقش .......... ریگولوس بلک
امیر کبیر ...................در نقش ......... ماندانگاس فلچر
منصور حلاج ...............در نقش .......... آرشام
آریو برزن ................... در نقش ......... گراوپ
سورنا ...................... در نقش ......... ایگور کارکاروف


فیلمنامه نویسان:
بیدل آوازه خوان
ریتا اسکیتر
برتی بات

فیلم برداران:
لودو بگمن
رز ویزلی

تهیه کننده:
H.c.o!

کارگردان:
برتی بات

دوربین می چرخه و وارد کوچه ی نسبتا عریضی میشه. یک جفت جادوگر و ساحره در حال راز و نیاز دیده میشن. دوربین بلافاصله سرجاش میخکوب میشه. از پشت دوربین یه سری جر و بحث به گوش میرسه. تصویر تاریک میشه و بعد از چند ثانیه دوباره فضای کوچه رو نشون میده اما این بار به جای اون جادوگر و ساحره تعدادی جادوگر ریش سفید مشاهده میشن که در حال صحبت در مورد مرلین و جنگ های مرلین و آداب مرلین و مرلینگاه و ... هستن.

دوربین همچنان چسبیده به زمین و در کمال آرامش به انتهای کوچه نزدیک میشه و ورودی یه تالار با شکوه رو نشون میده که افرادی شیک پوش با لبخندی تصنعی رو لب هاشون ایستادن. بالای ورودی تالار با فونت دو هزار و چهل نوشته شده:

کنسرت بزرگ آنتونین دالاهوف ، تقدیم به تمام دوست داران گردانندگان

دوربین به مسیرش ادامه میده. بی توجه به افراد شیک پوش به زحمت خودشو از پله ها بالا میکشه و وارد تالار میشه. درب های ورودی سالن اصلی کنسرت خود به خود باز میشن و دوربین وارد میشه. از بین صدها صندلی مقابلش به سمت جلو حرکت میکنه. فضای سالن بی نهایت باشکوهه. چلچراغ های گران قیمت از هر طرف آویزونه با این تفاوت که به جای چهل تا چراغ، چهل تا دستمال توش دیده میشه که فضا رو منور کردن.

در بالاترین و خفن ترین و زیباترین بخش سالن، آنتونین بر روی سن ایستاده و یه میکروفون تو دستشه. فضا بی نهایت باابهته. تالار در خاموشی میره و نورهای رنگارنگی بر روی آنتونین میفته. دیوارها برق میزنن و با صدای مهیبی از سقف دستمال های پیچک مانند میریزه داخل. فقط یه نکته وجود داره اونم اینکه اصن تماشاچی ای توی تالار وجود نداره.

با این حال آنتونین، این اسطوره ی اعتماد به نفس، میکروفون رو بالا میاره و موزیکی موزون و ریتمیک شروع به نواختن میکنه. آنتونین تو حس میره و شروع می‌کنه:

منو خیلی خوبه ، استر خیلی بوره
مافلدا میخونه بلیتا رو دونه دونه

ایوان ، منو دستشه ، ایفا هم ناز شصتشه
کمکش می کنم نمیزارم یه وقت خسته شه

آنتونین مشغول آشپزی ، دستش دستمال کاغذی
حرف نداره باش کسی چون میکشه دستمال برای هر کسی

عله سر کاره ، عله فکر مائه ، عله قهرمانه آره عله قهرمانه


دوربین لحظه ای تار میشه. یه لرزش خفیف می کنه و دوباره آنتونین رو نشون میده که دو دستی میکروفون رو گرفته، لبشو چسبونده بهش و رو به صندلی های خالی از جمعیت ادامه میده:

تم چارساله آبیه ، جای کوئی خالیه
که باشه و ببینه انقدر حالمون عالیه

اعضا هم بی درد و غم ، با همن میگن خوشن
دیدم خودم که هدف هرکی ، اینه که بزنه تو چتر حرفی

شبا آروم با خنده خوابیدن ، صبحا آسون با رنک هام پز میدم
حرف رو حرف نمیره ، ایده ها به فنا میره ، منو بازی هم حال میده

خوابگاه نیس آلوده ، سفید مثه پادموره
لابد اون بالاها مرلین فکر ما بوده

هیچ جا نمیخوام هیچ جا نمیخوام هیچ جا نمیخوام باشم جز اینجا ...

عله سر کاره ، عله فکر مائه ، عله قهرمانه آره عله قهرمانه


دوربین دوباره تار میشه. لحظه ای میلرزه و با یکوری شدن تصویر همه چیز ناپدید میشه.

***

دوربین نمای بسته از میزی رو نشون میده که تماما کنده کاری و بسیار مجلله. پشت میز مرد درشت هیکلی نشسته که صورتش پشت روزنامه ی پیام امروزی مخفی شده و هرازگاهی صدای خش خش روزنامه یا ورق زدن آن به گوش میرسه که ناگهان...

شوفت!

روزنامه با صدای بلندی روی میز کوبیده میشه و پشت آن صورت آنتونین که از خشم قرمز شده نمایان میشه!

***

آنتونین درحالی که یک کلاه شاپو رو سرش گذاشته و یک کت مشکی رو انداخته بود رو شونه هاش، با جمعی از هواداران و نوچه ها که همگی مثل خودش لباس پوشیده بودند وارد دفتر تحریریه شد. پشت یکی از میزها ریگولوس درحالی که عینکی به چشمش زده بود، باقلم پر عقاب بسیار مرغوبی درحال نوشتن مقاله ای بلند بالا نشسته بود. به محض شنیدن صدای قدم هایی که بهش نزدیک میشد سرش رو بلند کرد و تا خواست واسه عرض ادب و احترام و اینا از روی صندلیش بلند بشه، آنتونین با یک دست زد به سینش و باعث شد ریگولوس دوباره پرت بشه و رو صندلیش و بعدش هم صندلی از عقب برگرده و ریگول به همراه صندلی پخش زمین بشه.

ریگولوس درحالی که بین دسته های صندلی گیر کرده بود و پاهاش رو هوا معلق مونده بود با لحن خشمناکی گفت: چته تو؟

نوچه شماره یک: بزنم لهش کنم؟
نوچه شماره دو: خودم لهش میکنم قربان.
نوچه شماره یک: اول من گفتم لهش میکنم!
نوچه شماره دو: برو بینیم باو. یه نگا به هیکل و بازوهای من بنداز تو!

ریگولوس که همچنان تقلا میکرد خودش رو از بین دسته های صندلی بیرون بکشه گفت: اینجا چه خبره؟! کی هستید شما؟

آنتونین که به رگ غیرتش بر خورده بود: جای عذرخواهی به نوچه های من دری وری میگی؟ بزنم بلاکت کنم؟

ریگولوس همچنان در حال تقلا: عذرخواهی واسه چی؟ تو کف گرگی رفتی تو سینه من. اگه فقط دستم به این تلفن برسه... زنگ میزنم جسی سه تا مامور بفرسته اینجا!

آنتونین خم شد و با یک حرکت یقه ی ریگولوس رو گرفت و از صندلی کشید بیرون و همین طور رو هوا نگهش داشت. ریگولوس که از چشم غره ها و زور بازوی آنتونین خوف کرده بود و همینطور نمیخواست یه وقت کم بیاره گفت: ام... خب مرسی آنتونین جان. اگه میشه بزارم زمین. این بولیزی که تو یقشو گرفتی جسی خریده، اگه ببینه جر خورده شب رام نمیده ها تو خونه.

آنتونین یقه ی ریگول رو ول میکنه و زل میزنه تو چشاش.
-چرا پیام امروز از کنسرت من هیچی ننوشته بود؟
ریگول: ام... ممد؟ چرا گزارشی داده نشده؟
ممد: کدوم کنسرت جناب سردبیر؟
ریگول: کدوم کنسرت آنتونین؟
آنتونین: کنسرت هاگزمید.
ریگول: کنسرت هاگزمید.
ممد: کی برگزار شده؟
ریگول: کی برگزار شده؟

آنتونین: دیروز. باب خودم دارم میشنوم. نمی خواد هی تکرار کنی.
ریگول: دیروز ... باب خودش داره میشنوه. نمی خواد هی ... آهان باشه.
ممد: کنسرت هاگزمید؟ دیروز؟! اون که اصن کنسرت نبود متکلم وحده بود. خودت میخوندی خودت میشنفتی.

نوچه شماره یک میاد جلو. یه تیپا میزنه تو شکم ممد. ممد با کمر میره تو دیوار و صدای ترک برداشتن ستون فقراتش به فضا رو پر می کنه.

آنتونین: ممنون نوچه ی یک... تماشاچی نداشت؟ به چه حقی این حرفو میزنی؟!
ممد با گریه و اشک و آه و ناله: عهه... قربان ما گزارش مستند داریم از اون کنسرت. تنها موجود زنده ای که به جز خود شما و خبرنگار ما در تالار هاگزمید دیده شده یک عدد کرم فلوبر بوده که در میانه های کنسرت به دلیل ناموزون بودن صدای شما دل و رودش از دهنش زده بیرون.
آنتونین عربده میکشه: این دروغه! کلی تماشاچی بوده اونجا. هیچ کرم فلوبری هم تو کنسرت نبوده که بخواد حالش بد بشه. کنسرت من که کرم نمیزنه!
ممد: قربان... کرم فلوبر مورد نظر در حال حاضر در بخش موجودات جادویی بیمارستان سنت مانگو بستریه. اگه باورتون نمیشه میتونیم ...
آنتونین: بسه دیگه. تو اخراجی ریگولوس. خودم پیام امروز رو اداره میکنم.

ریگول با عصبانیت: یعنی چی ؟ مگه الکیه؟ اگه اخراج بشم از کجا بیارم بخورم؟ کلی زحمت کشیدم واسه این روزنامه، مگه میتونی منو بیرون کنی؟ تو فک کردی کی هستی ها؟ عمرا بزارم منو از اینجا بندازی بیرون!

آنتونین یه چشم غره بهش رفت بعد دوباره یقش رو گرفت و پرتش کرد یه گوشه که ریگولوس از شانس بد صاف به پنجره برخورد کرد و از شیشه پرت شد بیرون. دوربین پشت سر ریگول از پنجره بیرون میره و به صورت عمود زوم میکنه رو صورتش.

ریگول در حال سقوط: حالـــــــتو میـــــــــــگیــــــــرم!

آنتونین کت رو شونش رو مرتب کرد و گفت: یکیتون بشینه این چیزایی که من درباره کنسرتم میگم بنویسه که بفرستیمش واسه چاپ! اون یکی هم بره سنت مانگو طوری که مشکوک نباشه کرمه رو خفه کنه.

***

دوربین بر فراز آسمان لندن روی یه جغد قهوه ای رنگ که یه کاغذ پوستی لوله شده لای چنگال هاشه زوم کرده. لحظاتی میگذره و جغد ارتفاعشو کمتر می کنه و از میان بال هاش کوچه دیاگون پدیدار میشه. بی توجه به شلوغی های زیر پاش به سمت یک ساختمون قدیمی اما بزرگ و با ابهت میره و وارد پنجره ی طبقه ی چهارم میشه.

جغد بر روی میز طلایی رنگ و مجلل وسط اتاق فرود میاد و تند تند پلک میزنه. آنتونین کاغذ پوستی رو از پاهای جغد باز میکنه و با پشت دستش میکشه تو صورت جغده. پرنده ی بینوا پرت میشه اونور و کف زمین پهن میشه.

آنتونین کاغذ رو باز میکنه و شروع میکنه خوندن. خمیازه ای میکشه، قلمشو بر میداره و بالای کاغذ با خط تابلویی مینویسه:
تایید شد.
-ممد بیا تو.
در باز میشه.
-بله قربان؟
آنتونین کاغذ رو تو هوا میگیره تا بده به ممد اما ناگهان شماره ی روی کاغذ توجهشو جلب میکنه.
-ممد گمشو بیرون.
-بله قربان.
ممد میره بیرون. آنتونین سه چهار تا عینک در میاره و میزنه به چشماش. کاغذ رو میزاره رو میز مقابلش و با دقت به متنش خیره میشه. دوربین میچرخه و زوم میکنه روی کاغذ:

خبر فوری

«ضمن آرزوی سعادت و رحمت برای یگانه مسئول پیام امروز ، آنتونین دالاهوف ، خبرنگار و خدمتگذار شما آعلام میدارد پروژه ای جهانی با نام پاترمور در شرف افتتاح است. خبر اولیه آن را سریعا درج نمایید تا در اسرع وقت اطلاعات تکمیلی را ارسال نمایم.»

پروژه ی پاترمور ، 12-17-5-20-31-24-10-15-7-9-11-1

جغد دیگه ای وارد اتاق میشه و روی میز فرود میاد. آنتونین بی توجه به جغد جدید واسه بار سوم به متن نگاه میکنه.
در افکار آنتونین: این شماره چیه آخرش؟ الکی که نیست. حتما پیام و رمزی داره. هوووم ... اولین رقم 1 هست. شاید منظورش اولین حرفه یعنی "ض".
قلمشو بر میداره و "ض" رو پر رنگ تر میکنه.
-11؟ خب ... میتونه یازده تا حرف بعدش باشه یعنی "د". 9 تا حرف بعدش هم میشه "ح" ...
آنتونین یکی یکی حرف ها رو پر رنگ میکنه و بار دیگه به کاغذ نگاه میکنه:

خبر فوری

«ضـمن آرزوی سعادت و رحـمت برای یگـانه مسئول پیام امروز ، آنتونـیـن دالاهوف ، خـبـرنگار و خدمتگذار شما آعلام مـیـدارد پروژه ای جهانی با نام پاترمور در شـرف افتتاح است. خبر اولیه آن را سریــعا درج نمایید تا در اسـرع وقت اطلاعات تـکمیلی را ارسال نمایم.»

پروژه ی پاترمور ، 12-17-5-20-31-24-10-15-7-9-11-1


در حالی که از شدت ذوق آب از لب و لوچه ش سرازیر شده اعداد رو خط میزنه و به جاش حروف قرمز رنگ رو کنار هم میزاره.

پروژه ی پاترمور ، ضد حالی بیش نیست

-یافتم!
آنتونین اینو میگه، مشتشو میبره بالا و میکوبه تو سر جغد روی میز. جغده پاش 180 باز میشه و چشماش از حدقه میزنه بیرون!
-ممد بیا تو.

در باز میشه و ممد دوباره میاد تو.
-بله قربان؟
-نمیزاری هیچ خبری از پاترمور نه توی شماره امروز و نه صد تا شماره آینده چاپ بشه. هر جغدی هم که خبری در این مورد آورد، کاغذشو آتیش میزنی و جغده رو هم کباب میکنی میدی کارمندا بخورن. به زودی پیام امروز کشورهای دیگه خبرشو چاپ میکنه و ما فقط به ریششون میخندیم. با درایت من پیام امروز روزهای درخشانی رو تجربه میکنه، روزهایی که ریگولوس این درایت رو نداشت براتون رقم بزنه. جادوگران از این کار من تقدیر خواهند کرد ...
ممد: اون که صد در صد قربان. فقط من متوجه نشدم باید چیکار کنم آخه تاحالا همچین موردی نداشتیم. خبر باید چاپ بشه دیگه، نه که جلوی چاپ شدنش گرفته شه حالا هر خبری میخواد باشه.
آنتونین: ممد
ممد: بله قربان؟
آنتونین: گمشو بیرون.
ممد: بله قربان.

ممد میره بیرون و آنتونین یکی از نوچه هاش رو صدا میزنه.

***

آهنگ پلنگ صورتی به گوش میرسه ...
آنتونین در اتاق تحریریه پیام امروز قدم میزنه و هر از گاهی به ساعتش نگاهی میندازه. لحظاتی خسته کننده میگذره تا اینکه در اتاق باز میشه و ممد میاد تو.
-قربان، عده ای اومدن و در مورد پاترمور با شما کار دارن.

آنتونین ذوق مرگ میشه:
-اومدن واسه تشکر؟ واسه تقدیر؟ زود بگو بیان داخل :pretty:
ممد: فکر نکنم قربان آخه ...
ممد جمله ش رو نیمه تموم میزاره و با ترس و لرز به پنجره اشاره میکنه. آنتونین به سمت پنجره میره و به منظره ی بیرون خیره میشه. تعداد زیادی جادوگر و ساحره تو کوچه جمع شدن و با دیدن آنتونین مشت هاشون رو تو هوا میگیرن و بالا پایین میبرن. با این حال دیوارها و پنجره ی نفوذناپذیر ساختمون مانع از ورود صداهاشون به داخل میشه.
-ممد گمشو بیرون.
-بله قربان.
آنتونین دوباره به جمعیت درون کوچه نگاهی میکنه و پوزخندی میزنه. دستشو میبره تو جیبش ... لحظاتی نفس گیر میگذره و در عرض چند ثانیه پوزخندش محو میشه. میشینه زمین و زار میزنه.
-وای منو رو تو خوابگاه جا گذاشتم.

تق تق

یکی از نوچه های آنتونین وارد اتاق میشه.
-قربان. من که خبر رو زودتر همه براتون فرستادم.
آنتونین هاج و واج به نوچه ش نگاه میکنه.
-خبر؟ کدون خبر؟!
-خبر مربوط به پاترمور. الان تمام روزنامه ها خبرشو اعلام کردن جز پیام امروز لندن!
-پاترمور ... پاترمور؟! اما من رمز نامه ت رو کشف کردم!
-رمز؟ کدوم رمز؟!
-همون رمزه که آخرش نوشته بودی. همون شماره ها!
نوچه دو دستی میکوبه تو سر خودش.
-قربان! اون اعداد شماره ی گزارش مربوطه و شماره ی جغدی بوده که کاغذ رو آورده. رمزی در کار نبوده!
-

***

دوربین دوباره اتاق رو نشون میده. ممد وسط اتاق ایستاده و یه جارو دستشه.

آنتونین: با حداکثر سرعت میری خوابگاه. عربده میکشی تا ایوان بیاد دم پنجره و بهش میگی منوی من رو بندازه پایین. منو رو میگیری و سریع برام میاری.
عرق سردی رو صورت ممد میشینه.
-قربان نمیشه آپارت کنم؟
آنتونین: نه. من وقتی سردبیر پیام امروز شدم واسه امنیت و خفنیت بیشتر کاری کردم هیچکس نتونه تو کوچه دیاگون غیب و ظاهر بشه. الانم نمیتونم باطلش کنم چون منو رو ندارم. تو میری و منو رو برام میاری.

آنتونین پنجره رو باز میکنه. ممد با دهانی باز و چشم هایی نگران سوار بر جارو از پنجره خارج میشه. آنتونین سریع پنجره رو میبنده و بینیشو به شیشه پنجره میچسبونه. ممد هنوز نصف عرض کوچه رو هم طی نکرده که پنجاه طلسم رنگارنگ بهش برخورد میکنه و پودر میشه. مقداری از گوشت و خونش هم رو پنجره میپاشه. آنتونین با درماندگی به لکه های خون خیره میشه.

ناگهان صدای سوت کرکننده ای فضا رو پر میکنه. صدا به حدی قوی و مخوف بوده که دیوارها هم نمیتونن جلوی ورودش رو بگیرن. آنتونین آب دهنش رو قورت میده. صدا لحظه به لحظه نزدیک تر میشه تا اینکه جسمی چرخان و شعله ور جلوی پنجره نمایان میشه. آنتونین ناله ای میکنه و دستاشو میزاره جلوی صورتش.

بوم!

شیشه پنجره خرد میشه و آنتونین به عقب پرت میشه. سر و صداهای اعتراض آمیز درون کوچه اتاق رو به لرزه در میاره. ملت یکصدا فریاد میزدن:
-دالاهوف بیا بیرون ...


پایان قسمت اول


هیچی به هیچی!
تصویر کوچک شده


پاسخ به: جادوگر تی وی
پیام زده شده در: ۹:۱۵ یکشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۱
جوابمو نميده چون خودش ميدونه خوبه | رایو به من نميده چون خود ميدونه خوبه
تو ستادم نمیاد چون خودش ميدونه خوبه | چون خودش خودش خودش خودش خودش مي دونه خوبه


روفوس با عشوه و لحن کشداری موزیک ویدیو را به پایان می برد و سپس اخیار صبحگاهی آغاز میشود ...

- با سلام و صلوات به روح پر فتوح مرلین و شهدای نبرد مقدس هاگوارتز این بخش از اخبار را آغاز میکنیم ... طبق آخرین اخبار لودو بگمن کاندیدای وزارت سحر و جادو نیمه شب به همراه یک فروند (!) غول قار نشین به ستاد برخی از رقبای خود حمله کرده است ... به گزارشی که همکارانم در محل حادثه تهیه کردن توجه کنید.

تصاویری از سخنرانی های لودو در ستاد های انتخاباتی رقبا و برگشتن رای هوادارن کاندیداها نمایش داده میشه و سپس گزارشگری رو میبینیم که داره با لودو مصاحبه میکنه:

- آقای بگمن شما دیشب به همراه یک غول قارنشین به ستاد سه تا از رقباتون حمله کردید و هم شخصیت رقیب و هم ستادش رو تخریب کردید! در این مورد چه توضیحی دارید؟ آیا کار شما قانونی...

جسم بزرگ و ستون مانندی روی خبر نگار فرود میاد و سپس از کادر خارج میشه و از خبرنگار چیزی جز کالباس گوشت 90% روی زمین باقی نمیمونه

لودو لبخند پت و پهنی تحویل دوربین میده و میپرسه: خوب دیگه کسی سوال نداره؟
یک ساحره با ترس و لرز جلو میاد و میپرسه: جناب آقای بگمن گفته میشه که شما تا اینجا برنده بلامنازع انتخابات هستید و در ضمینه تبلیغات یک سروگردن از رقبا بالاتر هستید، در این مورد چه توضیحی دارید؟

- آورین! احزنت! به این میگن سوال پرسیدن، یاد بگیرید ... عحب خبرنگار خوب و مستعدی، چه ساحره ی موقر و متینی، شما باید توی ستاد استخدام بشید، چقدرم قیافتون آشناس من شما رو جایی ندیدم؟ بگذریم، باید بگم همونطور که گفتید بنده با استفاده از قدرت حرف و منطق تا اینجا تونستم از رقبا پیشی بگیرم و هیچ جور این پیشی رو بهشون پس نمیدم، در تمام فیلم ها و تصاویر هم مشخه که مردم چطور جذب حرف های منطقی من شدن و هیچ مدرکی هم برای این حرف های صد تا یه غاز که من به زور متوصل شدم وجود نداره. به لطف مرلین سه تا کاندید سمت چپ رو تا این جا ناک اوت کردم فردا شب هم سراغ سه تای راستی میرم و خلاص! در ضمن یادم اومد فکر میکنم شما رو توی حموم دیدم

تصویر به استدیو برمیگرده و گوینده شروع به صحبت میکنه:

- با تشکر از ریتا اسکیتر عزیز برای مصاحبه ای که گرفتند، به خبر های ورزشی میپردازیم. دیشب تیم کوییدیچ عقاب های زوپس با درخشش عقاب تیزبال این تیم یعنی سیریوس عزیزی موفق شدند با نتیجه 420 به 240 تیم ریش سفیدان رو بعد از سال ها شکست بدن و زوپس همیشه قهرمان رو بار دیگر به صدر جدول رقابت های QBA برگردونن! و در انتها این بخش از اخبار رو با یک خبر فرهنگی به پایان میبریم. فیلم سینمایی "به خاطر یک مشت دسترسی" که در دورانی که آنتونین دالاهاوف وزیر آرشاد بود توقیف شده بود رفع توقیف شده و در صورت صلاحدید تهیه کننده یعنی کمپانی HCO به زودی اکران خواهد شد ... تا درودی دیگر بدرود!



ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۹۱/۵/۱۵ ۹:۲۰:۵۵

هیچی به هیچی!
تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.