و کیلومترها آن سو تر، آنتونین دالاهوف نفسزنان از خواب پرید و با خود عهد کرد شبها شام کمتر بخورد. چون حتی برای "آنتونین دالاهوف" ها هم، بعضی خوردنیها مضرّند!..
-____________________-
لحظهای، سکوت مطلق برقرار شد. فقط برای لحظهای.. و بعد..
تا به حال آدم بدون روح ندیدهاید. موضوع فقط این نیست که میتوانید طرف را تکان بدهید و از درونش، تلق و تولوق روح شنیده شود. یا نه این که روحش وقتی دارد میخندد، از منتهیالیه گلویش سر بر آورد و دست تکان دهد. نه این که بتوانید روح را به شکل یک فرشتهی بالداری، چیزی، پشت سر طرف ببینید.
ولی چشمها، همه چیز را میگویند. چشمها برق میزنند و شور زندگی دارند. حتی شده از نفرت، برق میزنند. از غم، درد، خشم.. تا وقتی برق میزنند یعنی روحی در آن تلاطم دارد.
چشمان ویولت، به سیاهچالهای میماند گریزان از نور. آیلین و کلاوس، مشوش و آشفته دو سوی بودلر ارشد ایستاده بودند و در انتظار معجزهای.. یک معجزه..
درخششی کورکُننده از روبان آبیرنگ برخاست. لحظهای در هوا ماند و بعد، به سمت ویولت هجوم بُرد. دخترک، غرق در نور، فریاد دلخراشی کشید و روی زمین افتاد.. آیلین صدای جیغهای زیادی شنیده بود. آدمهای زیادی را شکنجه کرده بود و کشته بود، ولی این لعنتی.. این صدای جیغ لعنتی!..
روح داشتن، با خود درد به همراه میآورد و غم. وحشت ِ تمام کابوسهای دنیا. عذاب دارد و رنج بی پایان. ویولت روحش را باز پس میگرفت، ولی به بهایی گزاف!..
حتی آلیستر هم خشکش زده بود. گاهی اوقات، چشم شاهد شگفتیهایی فراتر از قدرت پذیرش عقل است..
نور کم کم در اطراف ویولت محو شد. کلاوس و آیلین که چشمانشان را گرفته بودند، با احتیاط دستهایشان را پایین آوردند. تدی که پشت به آن نور کور کننده، جیمز را در پناه خودش گرفته بود هم به آرامی برگشت.
ویولت روی زمین، به تندی نفس نفس میزد. دستانش را مشت کرده و گویی میکوشید به خودش مسلط شود. چشمانش معلوم نبود از درد یا حیرت، گشاد شده بودند.. چشمانی که دوباره..
میدرخشیدند!..