هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۱۴:۰۵ جمعه ۱۶ خرداد ۱۳۹۳

عامو! مدیرا ! گل‌های سایت! داد! هوار! بی‌داد!

می‌دونین من دو شبه با چه مرورگری دارم میام؟! می‌دونین دارم با چی پست می‌زنم؟! می‌دونین؟! با آی ای!! شرم نمی‌کنین؟ حیا نمی‌کنین؟! کوجان مسئولین حمایت از حقوق بشر خو؟!

می‌دونین چرا دارم با آی ای پست می‌زنم؟! دِ نه دِ! نمی‌دونین دیه! چون گوگل کروم ِ خر، هرجا جز صفحه‌ی اول اخبار می‌خوام برم، یا پرتم می‌کُنه بیرون یا وارد نمی‌شه! حتی پیام شخصیام!

یکی بیاد یه دسّی برسونه بهمون.

می‌گن تو جهنم می‌شوننت پشت کامپیوتر، مجبورت می‌کنن با آی.ای پست بزنی.






But Life has a happy end. :)


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۰:۰۸ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
خب، کسی نمی‌دونست که اون می‌تونه خواب‌هاش رو کنترل کنه. در واقع کسی هیچوخ ازش در مورد خواب‌هاش چیزی نپرسیده بود. راستش رو اگر بخواید، کسی تا به حال ازش در مورد هیچ چیز، چیزی نپرسیده بود. اصولاً کسی از "ارباب" ها هیچوخ چیزی نمی‌پرسه که، می‌پرسه؟!

به هر حال.. واقعیت این بود که می‌تونست خواب‌هاش رو کنترل کنه و نتیجتاً، حق داشت مات و مبهوت، سعی کُنه رداش رو از اون همه قاصدکی که نشسته بود روش و سفیدش کرده بود؛ بتکونه. هرچی هم بیشتر خودش رو می‌تکوند، قاصدک‌های دور و ورش بیشتر بلند می‌شدن و می‌شِستن رو رداش. با صدای عصبانی خطاب به دشت ِ قاصدک‌های خالی، غرولند کرد:
- ما از قاصدک‌ها متنفریم!

صدای خنده‌شو که شنید، شناختش. به هر حال، هرچی نباشه، ارباب بود!

- می‌دونم دیبی! تو از همه چی متنفری!

سرش رو بالا نیاورده می‌تونست چشماش رو تصور کُنه. می‌تونست حتی ببینه چطوری با فاصله‌ی دو قدم ازش، بین قاصدکا نشسته و تکیه‌شو داده به جُفت دستاش. دخترک ِ گستاخ ِ یک لا قبای محفلی ِ بی مقدار ِ جلف ِ بی‌ارزش ِ ... بی‌خیال قاصدکا شد و توی جیباش دنبال ِ چوبدستی‌ش گشت تا همون لحظه به آوادا حرومش کُنه و خلاص شه:
- در محضر ارباب از کلمات ِ سخیف و بی معنایی که ارباب نمی‌دونن چی هست استفاده می‌کُنـ..

حرفشو قطع کرد. با خنده یکی از دستاشو بالا آورد و گفت:
- دنبال ِ این می‌گردی؟

نگاهش روی چوبدستی‌ش که بین انگشتای اون تاب می‌خورد ثابت موند. بعد نگاهش چرخید و مارمولک ِ نفرت‌انگیز دختره رو دید که انگار مثل صاحبش، نیشخند می‌زد. به ارباب نیشخند می‌زدن؟! با همون دُم اسبی‌ش که دارش زد، حالی‌شون می‌شد!
- ارباب نیازی به چوبدستی نداره برای این که.. هوی!

دختره محکم دستشو گرفت و کشیدش. اونم ناگزیر، وسط قاصدکا نشست در حالی که تموم مدت با خودش داشت می‌گفت: «هوی؟! ما گفتیم هوی؟! امکان نداره ما گفته باشیم هوی! هیچ‌کس، هرگز، نباید بفهمه ما گفتیم هوی!!» و لحظه به لحظه به دلایلش برای کُشتن ِ دُم‌اسبی اضافه می‌شد. «تو ما رو مجبور کردی که بگیم هوی!» فقط حیف که چوبدستی‌ش دست ِ اون وروجک ِ فسقلی بود و حتی اگه می‌تونست اونو بگیره، جونوراش رو که نمی‌تونست بگیره!

- نه این که فکر کُنی اهمیتی می‌دیم به این مسئله، صرفاً اراده کردیم که بدونیم کجا هستیم!

نگاش کرد. چشماش برق می‌زدن و یه لبخند کج روی صورتش بود:
- نشناختی؟! یالـــّـــا! تو باهوش‌تر از این حرفا بودی که!

اون ندای «بذار از دُم‌اسبی‌ش دارش بزنم!» هر لحظه بلندتر می‌شد. این جونور همین الان مسخره‌ش کرده بود؟! چرا باید اربابی مثل اون بدونه که چنین دشت ِ سفید و پر از قاصدکی..

افکار خشمگین و عصبانیش همین لحظه متوقف شدن. مگه می‌شه کسی بدونه توی دشت ِ قاصدک‌هاس و عصبانی بمونه؟!.. هرچقدرم که ارباب باشه!

دُم‌اسبی می‌تونست قسم بخوره موقع ِ جواب دادن، یه نیم‌چه لبخندی روی لباش بود:
- دشت ِ قاصدک‌ها..!

می‌دونست اگه بیشتر خیره خیره نگاش کُنه، دوباره همون قیافه‌ی خشن،-عصبانی-بی رحم-سرد رو به خودش می‌گیره. نگاهشو دزدید و سرشو چرخوند سمت ِ افق. جایی که دشت ِ قاصدکا و آسمون به هم می‌رسیدن.
- اوهوم.. اینجا هم خواب ِ منه. به عبارتی، تو قسمتی از خوابی هستی که من دارم می‌بینم.

با همه‌ی ارباب بودنش، یه لحظه تحت تأثیر قرار گرفت:
- تو داری خواب ِ ما رو می‌بینی؟!

بعد یادش اومد که اربابه، با عصبانیت ادامه داد:
- به چه حقی داری خواب ِ ما رو می‌بینی؟! کی بهت اجازه داد که خواب ِ...

- من برای دوست داشتن ِ آدما ازشون اجازه نمی‌گیرم لُردک!

یه لحظه.. انگار از بداخلاقی خودش خسته شد. اونم نگاهشو دوخت به افق. جایی که دشت قاصدکا و آسمون یکی می‌شدن:
- کسی ما رو دوست نداره دُم اسبی. ما اربابیم!..

لبخند زد. ولی نگاهش نکرد.
- نه تو ارباب نیستی، تو خنگی. و من دوستت دارم!

همینطوری خیره مونده بود به افق. سرش پر از فکرای غمگین. انگار که تو وجود ِ خودش یه دیوونه‌ساز داشت..

- هیچوقت کسی از ما نپرسید چه خوابی می‌بینیم..
- مهم اینه که آدمای زیادی خوابت رو دیدن!
- هیچوقت کسی ازمون نپرسید تو آینه‌ی نفاق‌انگیز چی می‌بینیم..
- مهم اینه که لبخند رضایت ِ تو رو دیدن اون تو!
- هیچوقت کسی ازمون نپرسید سپر مدافعمون چه شکلیه..
- مهم اینه که آدمای زیادی حاضر بودن سپرمدافع‌ـت بشن!
- هیچوقت..

نذاشت جمله‌شو تموم کُنه. یا حالا، یا هیچوقت!

محکم بغلش کرد. محکم ِ محکم ِ محکم ِ محکم!
- تو خنگی لُردک! و من دوستت دارم!

همه‌ی قاصدکای دشت حالا انگار نشسته بودن روی ردای سیاهش..

حالا..

خودش شُده بود قاصدک!..



پاسخ به: ترین های هفتگی جادوگران
پیام زده شده در: ۱۱:۵۶ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آواتار هفته: من از این آواتار جیمز و تدی خوشم میاد، بعد چون چِش دیدن ِ هیشکدوم رو ندارم، رأیمو می‌دم به آلیس لانگ باتم!

قانع کُننده بود دلایلم یا نه؟!

محل زندگی هفته: گانت! شکر به مرلین آبجی‌ش سقط شد، یه گانت بیشتر نداریم دیه.

امضای هفته: لُردک! نشود فاش ِ کسی، آنچه میان ِ من و توست!

خنده‌دارترین جمله‌ی هفته: با تدی موافقم. اون قسمت از پست یوآن!

حکیمانه‌ترین جمله‌ی هفته: چیزی مدّ نظرم نی راستش.

پُست طنز هفته: لُرد ولدمورت، این پستش!

پُست جدی هفته: این پست آلیس لانگ‌باتم. فقط چون به دلم نشست!..

فعال‌ترین عضو هفته: دوری! موافقم!

صفر کیلومتر هفته: این یوآن ابرکرومبی صفر کیلومتره؟! اگه هَس، رأی من یوآنه.

با فرهنگ‌ترین عضو چت‌باکس ِ هفته! [ ] : آیلین پرنس کلاً موجود ِ با فرهنگیه. ازش خیلی راضیم!

بی‌فرهنگ‌ترین..! : تِدی، گفتی به خودمون نمی‌شه رأی بدیم؟! من به تو رأی می‌دم پــَـه!
تا تو باشی دیکتاتور نشی واس من!


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۷:۵۸ چهارشنبه ۱۴ خرداد ۱۳۹۳
اصولاً جیمز رو نمی‌شه از تدی جدا کرد. ینی در همین حد که حالا کنار تدی، اتاق مشترکشون رو جمع و جور نمی‌کرد، کلّی حرف توش بود. چه برسه به این که با تدی نباشه و با ویولت باشه! خیلـــــــی حرف توش بود پسر!

و ویولت؟ خب.. داشت سعی می‌کرد وسایلش رو جمع و جور کنه و ببره زیر شیروونی. قرار بود یه تازه‌وارد داشته باشن. قرار بود آشنای تازه‌وارد بیاد توی اتاق آلیس شریک شه و این پیشنهاد خود ِ ویولت بود.

- جا داریم پروف، اون می‌ره پیش ِ آلی و من می‌رم زیر شیروونی.

سه تا صدای اعتراض هم‌زمان بلند شد.
- ویو! با مایتابه می‌زنم تو سرت ها!
- واسه چی اتاقتو برای اون خالی کنی؟!
- رفیق! لازم نیست!

ویولت واسه هر سه تاشون شکلکی در آورد و گفت:
- به جون ِ ماگت که حوصله‌ی نق‌نق‌های دوس‌دخترتو ندارم رفیق. آلی! مـــَــرد باش و با ویکی هم اتاق شو!


همه خندیده بودن به جز جیمز. اخماشو کرده بود تو هم و زل زد تو چشمای ویولت. تو نگاهش قشنگ می‌شد بد و بیراه رو خوند: «بزدل! به همین سادگی میدونو خالی کردی!» و ویولت دیده بود نگاهش رو. ویولت لبخند زده بود و جیمز.. بیزار از این لبخندای آروم و سکوت‌های پر از حرف ِ رفیقش!..

همونطوری که لبه‌ی پنجره نشسته بود و بودلر ارشد رو نگاه می‌کرد، پاشو با حرص زد به دیوار ِ زیر ِ پنجره. منتظر موند تا مثل همیشه ویولت بهش بپرّه: «هووی! چته؟!» ولی اون چیزی بهش نگفت. دلش می‌خواست دختر ریونکلاوی چشمای قهوه‌ای‌ش رو برگردونه سمت ِ به قول ِ خودش "جوجه پاتر" و مثل همیشه، با تحکم بپرسه: «چته؟» یا با آرامش: «چیزی شده؟» و بعد بداخلاق جوابشو اینطوری بشنوه: «نع!» اونوخ، ویولت مطمئن می‌شد: «پس چیزی شده. خب.. چی شده؟» همین کافی بود برای حرف زدنش. همین کافی بود که بگه از ویکی متنفره! نمی‌خواد تدی رو با کسی قسمت کنه! نـِ!می!خواد!!

بعدشم، یه صدایی یواشکی بگه: «ولی برای تقسیم کردن، تو رو هزار بار به ویکی ترجیح می‌دم.. چرا هیچ کاری نمی‌کنی آخه؟..» و شک کنه به اون برقی که همیشه تو چشمای ویولت می‌شِست، وقتی گرگینه‌ی مو فیروزه‌ای رو می‌دید. تدی رو دوست داشت.. مگه نداشت؟ و اون صدای یواشکی، این بار کُفری بود: «پس چرا هیچ کاری نمی‌کنی آخه؟!»

فکرش به اینجا که رسید، دوباره با حرص پاشو کوبید به دیوار:
- می‌دونی که زیر شیروونی پر پیکسیه؟!

ویولت خندید:
- منظورت همون پیکسی‌هایی نیست که هفته‌ی پیش مامانت و آلیس، ملاقه و مایتابه به دست، من و تو و تدی رو مجبور کردن سمپاشی‌شون کنیم و شرّشون رو بکنیم؟!

"من و تو و تدی"! ویولت.. درستش همینه!.. با یه جور امیدواری بدخواهانه، ادامه داد:
- شاید پر از لولوخرخره هم باشه. تا حالا ندیدم لولوخرخره‌ت تبدیل به چی می‌شه! ولی خب.. چیز ِ وحشتناکیه دیگه!
- نه رفیق. لولوخورخوره‌ی من در حال ِ حاضر تویی وختی ویکی از راه می‌رسه و داداش محبوبت رو ازت می‌گیره! تدی چطوری تو رو تحمل می‌کنه واقعاً؟!

خندید باز، چرخید یه سری لباس رو از توی کمدش جمع کنه که محکم یه چیزی خورد توی سرش. برگشت و اعتراض نصفه‌ نیمه‌ی «هــی!» تو نیمه‌راه ِ شکل گرفتن، پژمرد. جیمز، واقعاً، عصبانی بود!

با دستای مشت کَرده، واساده بود وسط اتاق و داشت ویولت رو نگاه می‌کرد:
- حداقل وحشت ندارم از این که بدونه عاشقشم! حداقل مثل تو دو رو نیستم!

دید که رنگ ویولت پرید. یه چیزی توی چشماش دویید که.. برای چند لحظه‌ی خیلی خیلی طولانی، هیچکس چیزی نگفت و بعدش، ویولت خیلی آروم گفت:
- من از این که بدونه عاشقشم، وحشت ندارم.

جیمز دهنشو باز کرد و دوباره بست. ویولت روش رو برگردوند سمت کمدش تا وسایلش رو بیرون بکشه و صداش هنوزم آروم و کنترل‌شده بود:
- ولی مرلین می‌دونه که تدی به اندازه‌ی کافی، برای واسادن بین تو و ویکی مصیبت داره.

صداش در اومد:
- امّا..

ویولت، بیخیال کمد شد. واساد رو به روی جیمز و همچنان رنگ‌پریده، ولی محکم، حرفش رو قطع کرد:
- شاید تو تعریف بهتری داشته باشی، اما ما با هم Frozen رو دیدیم رفیق. "عشق یعنی نیازهای یکی دیگه، مقدّم بر نیازهای خودت باشه." و حتی احساسات ِ یکی دیگه! تدی، ویکی رو دوست داره و من.. حاضر نیستم.. اجازه نمی‌دم! کشمکش و جرّ و بحثم با ویکی، به دغدغه‌های اون اضافه شه! کسی رو که اون دوست داره، دوست دارم! براش هرکاری می‌کنم و همونطور که توی جنگ ِ ویلای صدفی رفتم دنبال ویکی، باز هم می‌رم! باز هم نجاتش می‌دم! چون برای تدی عزیزه و همین دلیل، از نظر من کافیه! مرلین شاهده که تو رو هم به خاطر اون دارم تحمل می‌کنم!

گاهی.. برای این که بغض و آشفتگی‌مون رو پنهان کنیم، به خشم رو میاریم. این سپر ِ قابل ِ تقدیر در برابر هر احساس دیگه‌ای!..

- من دو رو اَم؟! من وحشت دارم؟! اوه البته.. آقای گریفندوری اصیل و جد اندر جد گریفندور رفته!

با مسخرگی تعظیمی کرد و ادامه داد:
- ما ریونکلاوی‌های ترسو رو عفو کنید! ما یاد نگرفتیم کسی رو که عاشقشیم، مثل شیردال، بکشیم اینور اونور تا آخرش تیکه تیکه شه! ما، شاید نه به ابهت یه شیردال، ولی با وفاداری یه کلاغ، می‌شینیم روی شونه‌ش و چِش هرکیو که بخواد بهش آسیبی برسونه، در میاریم!

روی پاشنه‌ی پاش چرخید و از اتاق دویید بیرون. انگار نمی‌تونست یه لحظه بیشتر تحمل کنه. انگار باید فرار می‌کرد.. نه از جیمز.. از خودش!..

جیمز می‌دونست که ویولت کجا رفته: پشت ِ بوم ِ گریمولد!..

حرفای ویولت توی گوشش پیچیدن:
- ما یاد نگرفتیم کسی رو که عاشقشیم، مثل شیردال، بکشیم اینور اونور تا آخرش تیکه تیکه شه! ما، شاید نه به ابهت یه شیردال، ولی با وفاداری یه کلاغ، می‌شینیم روی شونه‌ش و چِش هرکیو که بخواد بهش آسیبی برسونه، در میاریم!

رو به اتاق ِ خالی گفت:
- تدی هیچوقت نمی‌فهمه کی زد تو گوشم رفیق!

آروم از اتاق بیرون رفت. باید به تدی کمک می‌کرد.. باید برای برگشتن ویکی آماده می‌شدن!..


ویرایش شده توسط ویولت بودلر در تاریخ ۱۳۹۳/۳/۱۴ ۱۸:۰۵:۰۴

But Life has a happy end. :)


پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۹:۴۸ یکشنبه ۱۱ خرداد ۱۳۹۳
لرد ولدمورت با لذتی حیوانی، به خود پیچیدن جیمز از درد را نظاره می‌کرد و مرگخواران، هیجان‌زده چشم دوخته بودند به تغییرات پسرک. او داشت تبدیل به همان هیولای مخوفی می‌شُد که قرار بود بشود.

لرد با لحن سردی، خطاب به ویولت یا مروپی گفت:
- مادر، اگر اختیارتون رو به دست دارید، جسم ِ شُما.. بودلر! چقدر برای این مهمه؟

و با سر به جیمزی اشاره کرد که از شدّت درد، چشمانش گشاد شده و نفس نفس می‌زد.

اخم ظریفی روی صورت مروپی نشسته بود. ویولت، دوباره در ذهنش به دام افتاده و با تمام قدرت داشت برای بازپس‌گیری آنچه به او تعلق داشت، می‌جنگید. مروپی باید سخت تمرکز می‌کرد:
- قند عسلم. فکر می‌کنیم.. این دو نفر با هم بزرگ شدند. باید مهم باشه براش. اما..

اگر مروپی زیرکی همیشگی‌ش را داشت.. اگر ویولت تا آن حد به ستوه نیاورده بودش.. می‌دانست که باید چه جوابی بدهد. می‌توانست ذهن پسرش را بخواند. ولی به قدری درگیر جنگ درونی‌ش بود که..

- پیکسی. دافنه. دوتاشون رو با هم توی یه سلّول بندازید!

هر دو خودآگاهی جسم ِ ویولت، لحظه‌ای چنان جا خوردند که دست از کشمکش برداشتند و پیش از آن که به خود بیایند، در سلّولی با جیمز گرفتار شده بودند. جیمزی که هر لحظه بیشتر از جیمز بودنش فاصله می‌گرفت.

روی لب‌های لُرد سیاه، چیزی شبیه به لبخند بود:
- مادر. متأسفم. می‌دونید که می‌تونم یه جسم دیگه براتون پیدا کنم. ولی این آزمایش لازمه. اگر انسانیت اون پسر، در برخورد با این به اصطلاح دوست، بهش غلبه نکنه؛ قطعاً در برخورد با هیچ موجودی دیگه‌ای بهش غلبه نخواهد کرد. و ما باید بدونیم که شدّت طلسم تا کجا باید بالا بُرده شه تا بالاخره اون، دخترک رو از هم بدره!

پیش از آن که مروپی بتواند خودش را از شوک و حیرت خارج کند، ویولت اختیار را در دست گرفت. جیمز، گوشه‌ای از سلّول، خودش را جمع کرده و از او فاصله گرفته بود. نمی‌خواست.. نمی‌توانست به او آسیب برساند.. نمی‌توانست..

ویولت، اعتنایی به لُرد و مرگخوارانش نکرد. حالا، برای اولین بار پس از مدّتی طولانی و جان‌فرسا، همه‌چیز در ذهنش ساکت و آرام بود. با آرامش، به سمت جیمز رفت و او، بیشتر خودش را جمع کرد:
- نه.. ویولت.. به من نزدیک نشو!..

به او نگاه کرد. به موهای آشفته‌ی تیره‌ش و به چشمان آسوده و مطمئنش. چه مرگش شده بود؟! در دل غرّید: «ازم فاصله بگیر!» و همین غرّش هم حتی، او را بیش از پیش به وحشت انداخت. داشت تبدیل به چه چیزی می‌شُد؟!..

- جیمز..
- ازم.. دور.. شو..!
- جیمز.. آروم باش.
- نمی‌شنوی.. چی..

به او رسید. جلویش زانو زد و در چشمانش خیره شد.

گاهی، چشمان آدم‌ها چیزهایی را می‌گویند که هرگز نمی‌توانید از زبانشان بشنوید. حسی را منتقل می‌کنند که هرگز هیچ چیز دیگر نمی‌تواند به شما بفهماند. گاهی در قالب ِ کلمات، نمی‌توانید به معنای حقیقی ِ «من اینجا هستم.» پی ببرید.. و این چیزی بود که در چشمان ویولت می‌شُد خواند. این چیزی بود که ویولت می‌خواست جیمز بفهمد.. بعد از همه‌ی این مدّت..!

به آرامی دستانش را باز کرد و دوستش را در آغوش کشید. نه برای اطمینان دادن به او.. این یک جور.. یک جور استقبال در بازگشت به خانه محسوب می‌شد برایش. اولّین استقبالش در جایی که کمترین شباهتی به "خانه" نداشت. ولی کیست نداند "خانه"، به آدم‌هایش است که مفهوم پیدا می‌کند؟..

- من اینجام. من کنارتم و مهم نیست چطوری باشی یا تبدیل به چی شی.. من تنهات نمی‌ذارم رفیق!..

و مهم نبود که پاسخ جیمز، غرّش بود، نه کلمات. ویولت می‌توانست بفهمد.. ویولت همیشه می‌توانست بفهمد او چه می‌گوید!..

کلمات، عضوی غیر ضروری از یک رفاقتند!..



پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۲۰:۳۱ پنجشنبه ۸ خرداد ۱۳۹۳

و کیلومترها آن سو تر، آنتونین دالاهوف نفس‌زنان از خواب پرید و با خود عهد کرد شب‌ها شام کمتر بخورد. چون حتی برای "آنتونین دالاهوف‌" ها هم، بعضی خوردنی‌ها مضرّند!..
-____________________-


لحظه‌ای، سکوت مطلق برقرار شد. فقط برای لحظه‌ای.. و بعد..

تا به حال آدم بدون روح ندیده‌اید. موضوع فقط این نیست که می‌توانید طرف را تکان بدهید و از درونش، تلق و تولوق روح شنیده شود. یا نه این که روحش وقتی دارد می‌خندد، از منتهی‌الیه گلویش سر بر آورد و دست تکان دهد. نه این که بتوانید روح را به شکل یک فرشته‌ی بالداری، چیزی، پشت سر طرف ببینید.

ولی چشم‌ها، همه چیز را می‌گویند. چشم‌ها برق می‌زنند و شور زندگی دارند. حتی شده از نفرت، برق می‌زنند. از غم، درد، خشم.. تا وقتی برق می‌زنند یعنی روحی در آن تلاطم دارد.

چشمان ویولت، به سیاهچاله‌ای می‌ماند گریزان از نور. آیلین و کلاوس، مشوش و آشفته دو سوی بودلر ارشد ایستاده بودند و در انتظار معجزه‌ای.. یک معجزه..

درخششی کورکُننده از روبان آبی‌رنگ برخاست. لحظه‌ای در هوا ماند و بعد، به سمت ویولت هجوم بُرد. دخترک، غرق در نور، فریاد دلخراشی کشید و روی زمین افتاد.. آیلین صدای جیغ‌های زیادی شنیده بود. آدم‌های زیادی را شکنجه کرده بود و کشته بود، ولی این لعنتی.. این صدای جیغ لعنتی!..

روح داشتن، با خود درد به همراه می‌آورد و غم. وحشت ِ تمام کابوس‌های دنیا. عذاب دارد و رنج بی پایان. ویولت روحش را باز پس می‌گرفت، ولی به بهایی گزاف!..

حتی آلیستر هم خشکش زده بود. گاهی اوقات، چشم شاهد شگفتی‌هایی فراتر از قدرت پذیرش عقل است..

نور کم کم در اطراف ویولت محو شد. کلاوس و آیلین که چشمانشان را گرفته بودند، با احتیاط دست‌هایشان را پایین آوردند. تدی که پشت به آن نور کور کننده، جیمز را در پناه خودش گرفته بود هم به آرامی برگشت.

ویولت روی زمین، به تندی نفس نفس می‌زد. دستانش را مشت کرده و گویی می‌کوشید به خودش مسلط شود. چشمانش معلوم نبود از درد یا حیرت، گشاد شده بودند.. چشمانی که دوباره..

می‌درخشیدند!..


ویرایش شده توسط ویولت بودلر در تاریخ ۱۳۹۳/۳/۸ ۲۲:۱۹:۰۴
ویرایش شده توسط ویولت بودلر در تاریخ ۱۳۹۳/۳/۸ ۲۲:۲۴:۰۰

But Life has a happy end. :)


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱:۰۴ پنجشنبه ۸ خرداد ۱۳۹۳
نشسته بود روی پشت بومش. مثل همیشه. انگار پشت بوم گریمولد رو به نامش زده باشن. خیره به ماه.. منتظر یه جواب.. ولی ماه جوابی نداشت.. ماه هیچوقت جوابی نداره برای کسی!..

دستاشو باز کرد.. دستاشو از هم باز کرد سمت ماه.. شاید بغلش کنه! شاید دستش به ماه برسه! یه روزی دستش به ماه می‌رسـ..

- معــــــو!!

و ماگت توی دستای از هم بازش فرود اومد. خندید و گرفتش:
- تو بیریخت‌ترین گربه‌ی روی زمینی، اینو می‌دونستی رفیق؟!

ماگت با رضایت میویی کرد. تکیه داد به دستای ویولت و تنها دست ِ باقی‌مونده‌ش رو لیسید. بعد صورتش رو چرخوند سمت ویولت که با خنده داشت نگاش می‌کرد. چشمای زردش پر از سؤال بودن. حتی ماگت.. بهتر از هرکسی ماگت ینی.. می‌دونست ویولت الکی نمی‌ره روی پشت بومش بشینه.

ویولت شونه‌شو انداخت بالا. سخته جواب ِ یه گربه رو دادن، می‌دونین؟ نمی‌شه به گربه‌ها دروغ گفت. نمی‌شه با کلمات قانعشون کرد. نمی‌شه مثل آدما سر به سرشون گذاشت و شلوغ کرد و گولشون زد. آدما رو می‌شه با "کلمه" ها گول زد. با خنده ها.. با صداها!..

ولی چطوری می‌تونی سر یه گربه رو شیره بمالی؟ گربه نمی‌فهمه: «خوبم!» و «همه‌چی روبه‌راهه!» و «پســـر! چقدر کوییدیچ چسبید!» ینی چی. گربه نمی‌فهمه خنده ینی من خوبم و توپم و معرکه‌م. گربه نه.. کلمه‌ها رو نمی‌فهمه..

ولی نگاه رو می‌خونه. گربه برق غم رو توی چشا می‌بینه. یه لحظه وسط کل‌کل با جیمز، سر صاحبش که بچرخه سمت پنجره، از همون دور می‌تونه تا ته ِ نگاهشو بخونه. یه لحظه همونطوری که بودلر ارشد با آلیس خم شدن روی میز و دارن نقشه می‌کشن، کافیه زیر لبی آه بکشه. ماگت نمی‌فهمه: «نه داشتم به نقشه فکر می‌کردم.» یعنی چی. ماگت فقط آه رو حس می‌کنه!..

نه.. به گربه‌ها.. به مارمولک‌ها.. به جیرجیرک‌ها.. به قورباغه‌هایی که می‌پرن روی شونه‌ت و آروم می‌گن: «قور؟» نمی‌شه دروغ گفت. نمی‌شه پیچوندشون. حس می‌کنن.. اهمیت می‌دن.. سکوت می‌کنن.. تا حرف بزنی باهاشون!..

و همیشه اونجان.. می‌دونی؟ همین که ویولت پاش رو می‌ذاشت روی پشت بوم، دورش جمع می‌شدن. شاید طول می‌کشید تا ماگت ِ سه پا خودشو برسونه به صاحبش.. شاید طول می‌کشید تا مَری از زیر دست و پای محفلیا فرار کنه و همونطور که ویولت همیشه تکرار می‌کرد: «جیمز نبیندت!» خودشو برسونه به صاحبش.. شاید طول می‌کشید تا قورباغه‌ی نامه‌رسون کوچولوش با جهش‌های کوچولو، خودشو برسونه به صاحبش.. ولی! همیشه خودشونو می‌رسوندن!

هیچ‌وخ پشتشو خالی نکردن. این که ماگت همیشه صبحایی که با جیمز دعواش می‌شد، می‌پرید روی میز و بدون حتی دونستن دلیل دعوا، بدون دونستن این که تقصیر ویولت هست یا نه، به جیمز پرخاش می‌کرد. این که آقای گرین، نامه‌هاشو می‌رسوند، مهم نبود چقـــدر دور! این که مَری یهو می‌رفت توی موهای آلیس تا یادش بندازه ویولت نیست.. تا یکی متوجه شه که ویولت نیست!.. این که جیرجیرکا همه کار و زندگیشون رو ول می‌کردن و دورش جمع می‌شدن و واسش آواز می‌خوندن.. هر شب و هر شب و هر شب!..

کسی از ویولت نپرسید. کسی هیچ‌وخ نپرسید چرا انقدر حیوونا رو دوست داره. چرا همیشه یه گربه روی شونه‌شه و چرا همیشه زانو می‌زنه تا ببینه حال قورباغه‌ش چطوره و چرا اجازه می‌ده مَری شبا توی تختش بخوابه.. کسی ازش هیچ‌وخ چیزی نپرسید!..

ولی اگه می‌پرسیدن، ویولت بهشون می‌گفت که آدم باس به رفقاش وفادار بمونه.. اونم همچین رفقای کم توقعی.. اونایی که پشتت رو خالی نمی‌کنن.. اونایی که حامی‌تن.. اونایی که شنونده‌ی حرفاتن و سکوتت رو می‌فهمن.. اونایی که فارغ از حق و ناحق، فقط و فقط یه چیز رو می‌فهمن: "باید ازت حمایت کنن!"

کسی از ویولت نپرسید، ولی اگه می‌پرسیدن، ویولت بهشون می‌گفت که خیلیا اومدن و رفتن روی این پشت بوم.. خیلیا گاهی نشستن.. گاهی به بعضیا حتی قرض داده پشت بومشو..

ولی اینا.. اینا تنها کسایی هستن که پشت بومش رو باهاش "شریک" شدن!..

و نه! انصاف نبود به یکی از اینا دروغ بگه! پس.. شونه‌شو انداخت بالا و آروم گفت:
- دلم خیلی گرفته رفیق!..



But Life has a happy end. :)


پاسخ به: بهترین ایده پرداز
پیام زده شده در: ۲۳:۵۶ چهارشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۳

آمبریج!


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: بهترین عضو تازه وارد
پیام زده شده در: ۱۹:۲۲ چهارشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۳

هممم..

تازه وارد زیاد داشتیم. مشکل اینه که آلیس توقع ما رو خیلی برده بالا.

ولی فکر کنم سالی آن پرکس انتخاب خوبی باشه، حداقل به خاطر شروع خوبی که داشت!

و خب این که با طمأنینه وارد شد رو دوست داشتم و خیلی چیزای دیگه!



But Life has a happy end. :)


پاسخ به: جادوگر ماه
پیام زده شده در: ۱۹:۰۱ چهارشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۳

دانگ!

به خاطر همه فحشایی که خورده تا حالا حداقل و به خاطر این که بره رنکشو بفروشه، دیه دس تو جیب ِ جماعت نکنه!


But Life has a happy end. :)






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.