عذاب اول:حدود سه سال بود که از ازدواج آرتور و مالی می گذشت. ازدواجی با شکوه، به موقع و با حضور بهترین افرادی که در عمرشان تصورش را می کردند. یکی مثل خودم!
اما مشکلی در این ازدواج وجود داشت، مشکلی فراتر از تصور زوجهای رویایی! مشکلی که تا سر حد فروپاشی خانواده ویزلی پیش رفت...
و آن چیزی نبود جز این که آن ها نمی توانستند صاحب فرزندی شوند! و این خود بزرگترین مشکلی بود که تا آن موقع خانواده ویزلی دچار شده بود. مالی تقریبا به هر دری زده بود تا بلکه چاره ای برای بچه دار نشدنش بیابد و آرتور بدتر از آن. اما هیچ کدام نتوانستند راهی برای حل مشکلشان بیابند.
- آرتور... عهه عهه عهه! تو رو مرلین یه کاری بکن... آخه چرا تو این هم جادوگر باید ما بچه نداشته باشیم... عهه عهه عهه!
- مالی، خواهش می کنم. مرلین بزرگه. بلاخره ما هم راهی برای این مشکلمون...
و قطرات اشک از گونه های سرخگونش بر روی زمین تشنه چکید. دیگر هیچ راهی نبود تا بتوانند بچه ای که همیشه در خواب هایشان او را در آغوش می کشیدند را، دارا باشند.
روز ها می گذشت و غم نداشتن فرزند بزرگ تر از پیش می شد، تا آن جا که مالی و گاهی اوقات آرتور با دیدن پارک، مهدجادو و یا هر جا و مکانی که بچه ها آن جا بازی می کردند، افسرده و یا در موارد شدید به گریه می افتادند.
تا این که روزی وقتی مالی روی صندلی راحتی جلوی تلویزیون مشنگی که آرتور از وزارت خانه آورده بود، به تماشای آن نشسته بود، ناگهان چشمانش به آگهی که به صورت نواری باریک از پایین تلویزیون می گذشت، افتاد.
- چی؟... این چیه؟... درمان نازایی!... حدود ٪۸۰ افراد... کمکتان می کنیم!... آرتوووووووووووور!
آرتور که روی کاناپه اش در حال چرت بود، با این نعره مالی به شدت از جا پرید و خود را به او رساند.
- چی شده؟ به مرلین ظرفا رو شستم!
- نمی شستی که الان بیرون خونه داشتی چرت می زدی! اینو ببین.
- کدومو؟
- خاک تو سرت! رد شد بوقی!
- حالا چی بود که اینجوری منو کشوندی اینجا.
- درباره یه پژوهشگاهی بود به نام رویان!
و این طور شد که آرتور و مالی با هم به پژوهشگاه درمان ناباروری رویان رفتند و بعد از یک سال صاحب فرزند شدند. پس در نتیجه چون سال های زیادی بود بچه دار نشده بودند و خودشان نیز اعتقاد زیادی به شعار ~فرزند بیشتر، زندگی بهتر~ داشتند از یک طرف و از طرف دیگر علاقه به داشتن فرزند موجب شد به جوجه کشی روی بیاورند.
یک سال بعد
- چقده این خراب می کنه! مرلین ذلیلت کنه بیل.... اه، چه بوییم میده!
- مالی شیرش چجوری درست میشه؟ این داره دماغمو می مکه!
- وایسا الان نگا می کنم تو اونترنت.
قصه ما به سر رسید، اوتو به وکیلش نرسید...
عذاب دوم:محیط و وراثت، همراه با علاقه ای که این دو به هم داشتند شرایط لازم را برای تاسیس یک مهدجادو فراهم می کند.