هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: كلاس پرواز و كوييديچ
پیام زده شده در: ۲۱:۵۷ یکشنبه ۱ شهریور ۱۳۹۴
#31
نسیم صورت آرام آب را نوازش می داد و هر از گاهی از میان حلقه هایی که می شد فهمید کاسه چشم تیرکس است می گذشت! سه اسکلت تیرکس که به طور منظمی کنار هم گذاشته شده بودند، ابهت خاصی به فضا می داد و بر حس وحشت بی پایان جادوگر می افزود. به نظر می رسید هر سه تیرکس جوانند و با نیرویی ماورای ذهن انسان این طور پا بر جا مانده اند.

چند متر آن طرف تر هم سه اسکلت تیرکس دیگر وجود داشت که هر کدام دهانشان را باز کرده و نعره می زدند. نعره ای که در زمانش می شد ترس را در انعکاس آن دید. دور تا دور این دایناسور های عظیم الجثه خاک ریزی بلند و بیضی شکل وجود داشت که به راحتی می شد فهمید، محل نشستن تماشاگران این بازی مهیج که برای اولین بار توسط "ممد فیلان کوییدیچ" ساخته شده بود، وجود داشت.

کاسه چشم های تیرکس که به عنوان دروازه آن زمان، شناخته شده بود، در این زمین کوییدیچ، بیشتر از همه جلب توجه می کرد. بامبو ها هم نقش جارو را ایفا می کردند و صاحبان خود را در دل آسمان آبی پیش می راندند اما مشکلات بسیاری بر سر راه بازیکنان بود. بامبو ها همان طور که مقاوم بودند، بسیار خطرناک هم به شمار می رفتند. از جهتی که حفظ تعادل، کنترل و نگه داری آن ها بسیار دشوار تر از جارو های امروزی بود.

زمین کوییدیچ، در اصل دریاچه ای کوچک در دل دره ای عمیق بود که "کوییدیچ" آن را آن جا بنا کرده بود و در دو طرف دریاچه سه اسکلت تیرکس که در آن زمان بلند و بسیار مناسب برای این بازی بودند، قرار داد.

و اما توپ های این بازی. سه توپ سنگی در اندازه های مختلف که با استفاده از جادو های مخصوصی به پرواز در می آمدند، تمام کننده ابزار این بازی بودند. اسنیچ، به شکل استخوان، بلاجر به شکل گوی و سومی به شکل اسکلت سر انسان!
سنگ ها را با استفاده از پتک هایی از جنس خودشان به سمت دروازه ها پرتاب می کردند و اگر در این مسیر یکی از بازیکنان بر سر راه می آمد، به شدت آسیب می دید. پس این یکی از بزرگترین مشکلات کوییدیچ بود.

آب و هوای زمین کوییدیچ فقط در برخی از روز ها متصاعد بود و در بیشتر مواقع بارانی و یا بدتر از آن طوفانی می شد که این امر در تمام طول سال یکسان پیش می رفت. باران هایی که زمین کوییدیچ را مورد رگبار خود قرار می دادند، گاه و بی گاه موجب سیل و یا خراب شدن اسکلت ها می شدند ولی با همه این ها کوییدیچ هنوز پا بر جا بود...


Only Raven

تصویر کوچک شده



.:.بالاتر از مرگ را هم تجربه خواهم کرد.:.


پاسخ به: حکومت تاریکی
پیام زده شده در: ۲۰:۰۶ شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۴
#32
دختر بچه بلند شد. هنوز چهره اش از ترسی که تجربه کرده بود، کاملا سفید به نظر می رسید. لرد که چهره اش دیگر داشت به حدی می رسید که می شد در آن خطر را به خوبی حس کرد، با همان صدای سرد و بی روحش، رو به دخترک کرد و پرسید:
- خوب، اسمت چیه؟
- آماندام.
- آماندا، برام تعریف کن چی شد که ارباب مرگ اومد؟

آماندا با شنیدن اسم ارباب مرگ بر خود لرزید ولی خیلی زود خود را جمع کرد و گفت:
- چشم، حتما. فقط ازتون خواهش می کنم دیگه اسمشو...

لرد برگشت و سیلی محکمی به صورت دخترک زد.
- خفه شو! اگه دفعه بعد از ابهت اسم من بکاهی، قول میدم من به جای اون ارباب مرگت بشم. دخترک احمق!

آماندا به سختی از روی زمین بلند شد. گونه اش کاملا سرخ شده بود و به شدت می سوخت اما به هر شکلی بود، ایستاد و شروع به پاسخ داد:
- روز شنبه بود و من داشتم از مدرسه بر می گشتم. تقریبا همه چیز خوب پیش می رفت... از مدرسه اومدم بیرون و رفتم به سمت خونه....
- من وقت ندارم این مزخرفاتو بشنوم... کرشیو!

دخترک بیچاره به زمین افتاد و شروع به فریاد زدن کرد. همه مرگخواران کمی عقب رفتند. اتاق در سکوتی محض فرو رفته بود که فقط ناله های سوزناک آماندا آن را می شکست و دیگر کاملا می شد عصبانیت را که در چشم های لرد تاریکی موج می زد، دید.
مدتی گذشت که از نظر مرگخواران ده ها سال بود. بلاخره لرد چشمانش را بست و ناله های دخترک جای خود را به هق هق های گریه داد.
- فک کنم الان بدونی از کجا باید شروع کنی؟

آماندا سرفه ای کرد، بلند شد و اشک هایش را پاک کرد:
- خونه به هم ریخته بود... همه چیز شکسته شده بود و تقریبا نصف دیوارا سوراخ سوراخ شده بودن... بعد من رفتم داخل... پدر و مادر و همه خواهر برادرام مرده بودن... عهه عهه عهه... همین که رفتم ببینم تا هنوز زندن یا نه... یکی از پشت سرم... نه، چن نفر بودن ولی یکیشون اسمم رو صدا زد و همین که برگشتم...

اما دیگر نتوانست ادامه دهد چون ارباب تاریکی او را به سکوت دعوت کرد!


Only Raven

تصویر کوچک شده



.:.بالاتر از مرگ را هم تجربه خواهم کرد.:.


پاسخ به: كلاس ديني و بينش جادويي
پیام زده شده در: ۲۰:۱۸ جمعه ۳۰ مرداد ۱۳۹۴
#33
تکلیف اول ترکیب، تکلیف اول و سوم است...


خبر بسیار سریع تر از آن که تصور می شد، میان لشگریان پیچیده بود. همه مضطرب و چشم به راه مذاکره تامن و مورگانا بودند. دیگر هیچ کس جنگ نمی کرد، افسونی پرتاب نمی شد و صدای ناله از سر دردی دل آسمان را نمی شکافت. آماندا که از ترس تقریبا داشت پاهایش می لرزید، رو به فاول کرد و پرسید:
- چجوری تونستن بفهمن؟ مگه افسون های محافظتی نذاشتن؟
- نمی دونم، ا... نگاه کن مورگانا و تامن اومدن!

مورگانا همراه با تورس از چادری که در میانه میدان نبرد برای مذاکره بر پا شده بود، خارج شدند. مورگانا همراه با لباس سیاه و سفید زیبایش و تورس با ردای خاکستری اش قدم قدم پیش آمدند تا به بالای سنگی که می شد از آن جا تمام جادوگران را دید، رسیدند. سپس مورگانا که معلوم بود خودش را برای حرف زدن آماده کرده، رو به جمعیت کرد و با صدای بلندی که ماورای دشت را می پوشاند، گفت:
- ای جادوگران جنگجو... همان طور که می دانید، ماگل ها بنا به دلایل نامعلومی از مکان و جنگ ما با خبر شدند و با سپاهی به شدت مسلح به سمت ما می آیند! از این رو پیامبران سیاه و سپید به این تصمیم رسیدند که تا آخر جنگ با ماگل ها با هم متحد شویم و بعد از آن درباره این جنگ به بحث و گفت و گو می پردازیم.

قلقله ای در میان جمعیت سیاه و سپید بر پا شد. بعضی اعتراض می کردند و بعضی دیگر به تشویق می پرداختند. همه از این تصمیم ناگهانی به شدت جا خورده بودند. شاید این بهترین خبری بود که می شد در این اوضاع و احوال به آن ها داد. تامن هم که مستقیم به مورگانا خیره شده بود، به نشانه ی تحسین سرش را تکان می داد اما شاید نمی دانست، چه زود چشم های مورگانا و صدای دلنشینش را از دست می دهد...

میان های نبرد

همه جا از صدای فریاد ها، شلیک ها و ناله ها پر شده بود. به هر طرف که نگاه می کردی تعدادی در حال نبرد بودند. مورگانا پشت به پشت تامن می جنگید، مرلین با تورس افسون می فرستادند و بقیه جادوگران هم در مقابل شلیک ها و حمله های ماگل ها مقاومت می کردند. نمی شد گفت کدام بر دیگری پیروز می شود. واقعا جنگ، جنگی بی پایان بود. جادوگران با افسون های خود ماگل ها را پرتاب، تکه تکه و یا می کشتند ولی در عوض ماگل ها هم آن ها را منفجر یا خلع سلاح یا تیر باران می کردند.

مورگانا با مهارت بی نظیری که داشت، خود را از تیر رس تفنگ داران ماگل ها کنار می کشید یا حتی سرعت تیر های دیگران را می گرفت اما...
- اونا دارن پیش روی می کنن! مواظب آر پی جی داراشون باشید! مقاومت کنین... حمل...

تیری از پشت، قلب آنجلا، یکی از فرماندهان سپید را شکافت و او با ناله کوتاهی، به زانو افتاد و خون از گوشه لب های سرخگونش سرازیر شد. مورگانا با ناله جگر سوز آنجلا برگشت و به سمت او دوید. سینه اش کاملا باز شده بود و خون زمین تشنه را سیراب می کرد. مورگانا زیر گردن او را گرفت و مستقیم به چشم های سبز او خیره شد. مطمين بود هیچ کاری نمی تواند بکند پس دستش را بر چشمان نیمه باز او کشید و...
- مورگانااااااااا.... آر پی...

ولی قبل از آنکه مورگانا حتی به سوی صدا برگردد، یکی او را هل داد و او به سویی پرتاب شد!

دود تمام فضا را اشغال کرده بود و آدم را به سرفه می انداخت. مورگانا به سختی دست هایش را به زمین گذاشت و بلند شد. هنوز گیج بود و صدای سوت گنگی در گوشش می پیچید. به اطراف نگاه کرد تا ببیند چه اتفاقی افتاده که چشمش به چیزی افتاد که آرزو داشت هیچ وقت آن را نبیند...
- تامـــــــــــــــــــــــــــــــــــــن!

2- صحنه مذاکره تورس و مورگانا رو باز نویسی کنید. می تونه طنز یا جدی باشه! اگه جای مورگانا بودید تورس رو چطور متقاعد می کردید. خلاقیت شما بیشترین نمره رو داره ( 10 نمره)

تورس کمی جا خورده بود. تقریبا هیچ وقت تصورش را هم نمی کرد، مورگانا پیش او آمده باشد و از او تقاضای اتحاد کند!
- از کجا می دونی اون دختر راست گفته باشه؟
- تورس، یه بار گفتم و یه بار دیگم می گم، اگه اونا بتونن بر ما پیروز بشن، اینو بهت قول میدم که از تمام اسرار، مهارت ها و بدتر از همه، از خودمون استفاده می کنن تا بتونن بر ما و نسل های بعد ما چیره بشن... امیدوارم بدونی اونا چقدر از جادو خوششون میاد!

چهره تورس در هم رفت ولی با صدایی نجوا گونه، گفت:
- مورگانا تو همون طور که بهم گفته بودن، واقعا مهارت خاصی در قانع کردن آدم داری اما یه شرط داره برای پذیرش درخواستت!

مورگانا به چشم های تورس خیره شد. تورس از روی تختش بلند شد و به مورگانا نزدیک تر. آثار جنگ در چهره اش به وضوح نمایان بود و به چهره اش ابهت وصف ناپذیری می داد.
- اینه که بعد از این جنگ، منم بهت قول میدم نسلتونو از روی زمین بردارم!


Only Raven

تصویر کوچک شده



.:.بالاتر از مرگ را هم تجربه خواهم کرد.:.


پاسخ به: شکنجه گاه
پیام زده شده در: ۲۱:۱۹ یکشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۴
#34
تراورز به شدت از شنیدن خبر فرار ریتا عصبانی بود. تد دقیقا رو به روی او ایستاده بود و از اینکه بیشتر صبر نکرده بود تا خبری از اورلا برسد، بسیار ناراحت. این اولین ماموریتش بود و نمی خواست به همین سادگی در آن شکست بخورد اما نمی توانست فکر اورلا را از سرش بیرون کند.
- واقعا که! حالا من به آرسینوس چی بگم؟ می خوای بگم سه نفر اومدنو ریتا رو برداشتن و بردن؟!
- خواهش می کنم، ما تمام تلاشمونو کرذیم که جلوشونو...
- ولی هیچ غلطی نتونستید بکنید. برو بیرون... حالا!

تد سرش را بلند کرد و مستقیم به چشم های تراورز خیره شد. کاملا معلوم بود می خواهد از شدت عصبانیت او را خفه کند. پس فکر کرد:
- اورلا اولین ماموریتشه و تا حالا نشده بی خبر بزاره و بره. تراورز حیف که تنها راهم تویی وگرنه...

دیگر داشت عصبانی میشد. او نمی توانست به همین راحتی مورد بازخواست قرار گیرد، پس جلو آمد و فریاد زد:
- ولی ما تونستیم پاترونوس کسی رو که دمنتورا رو فراری داده ببینیم... یعنی یه گوزن شاخدار مدرک معقولی نیست؟
- چی؟... گوزن شاخدار! این فقط می تونه برای...
- بله، هری پاتر باشه.

تراورز کمی جا خورد. بله، تنها کسی که پاترونوسش گوزن بود، کسی نبود جز هری پاتر! در این حین ناگهان فکری به ذهن تراورز رسید. پس از جایش بلند شد و به سمت در رفت ولی قبل از اینکه در را باز کند، برگشت و رو به او گفت:
- تد، می خوام هر چه زودتر یه گروه تشکیل بدی و بررسی پرونده رو به عهده بگیری. بعد میری و عکس ریتا رو هر جا که تونستی پخش می کنی و براش پونصد گالیون جایزه می زاری.

تد سرش را به علامت تایید تکان داد و همراه تراورز از اتاق خارج شد.

زیر زمین وزارت

آرسینوس پشت میزش، به صندلی پشتی بلندش تکیه داده بود و درباره عملیات بعدیش فکر می کرد. اورلا همچنان خودش را به خواب زده بود که در اثر آن کمر، گردن و پاهایش به شدت ذو ذوق می کردند. حدود سه ساعت بود که او بدون حرکت روی میزی خوابانده شده بود و آرزو می کرد فقط می توانست یک تکان بخورد.
آرسینوس که معلوم میشد سرانجام به نتیجه ای رسیده باشد، رو به مامورانش کرد و با لبخندی رضایت مندانه گفت:
- فهمیدم! نقشه از این قراره و نباید کوچک ترین مشکلی درش پیش بیاد وگرنه دیگه چوبدستی دستتون نمی گیرید!

ماموران تکان ضعیفی خوردند و آرسینوس ادامه داد:
- اول اوتو برو و معجون مرکب تغییر شکل رو بیار و مواظب باش هیچ کس نبینتت و ردی از خودت به جای نزاری. لودو و مورگانا، شما میرین و از ریتا مراقبت می کنید تا زیادی حرف نزنه یا به هوش بیاد و منم طلسم فرمان رو ، روی این خانم کاراگاه جدید اجرا می کنم.

اوتو که کمی گیج شده بود با خنده ای احمقانه پرسید:
- پس معجون به چه دردی می خوره؟!

آرسینوس رو به او کرد و با لحنی سرد پاسخ داد:
- اگه اون مغزتو به کار بندازی می خوام به اون کله زخمی عوضی تغییر شکلش بدم تا با یه تیر دو نشون بزنم.
- اما از کجا یه مو شو بدست بیاریم؟!


Only Raven

تصویر کوچک شده



.:.بالاتر از مرگ را هم تجربه خواهم کرد.:.


پاسخ به: كلاس پرواز و كوييديچ
پیام زده شده در: ۲۲:۰۹ جمعه ۲۳ مرداد ۱۳۹۴
#35
همه نگاه های تازه وارد ها به جانوری بود که توپ ملاجش را نوازش کرده بود. هیچ کس حتی جرئت بالاکشیدن دماغش را هم نداشت. اما در این میان از ارشد ها خبری نبود زیرا به راحتی به ادامه بازی پرداخته بودند و این آستکباری بود ژرف! تازه وارد ها مثل تسترال به جانور عظیم الجثه که به تازگی می شد فهمید اژدهاست، نگاه می کردند. تا اینکه یکی از جادو آموزان آرام در گوشش دوستش گفت:
- باو این واقعیه؟
- دادا فک نکنم. اینو گذاشتن سوژه جذاب بشه! ولی بازم یه ذره رولش داره ترسناک میشه ها.
- اژ... اژ... اژدهااااااااااااااا!

تمام جادو آموزان تازه و ارشد به سمت نعره برگشتند. حتی در این میان گلرت و آتیلدا هم میله دروازه را در آغوش کشیدند که موجب کار هایی شد که ذکر شرشان، باعث رد کردن خط قرمز ها و در نتیجه لغو شدن مذاکرات سایت می شود.

اژدها بعد از نظر گذراندن ملت کف کرده، بلاخره بالهایش را گشود و آتشش را رها کرد که بر اثر آن نیمی از ملت جادو آموز دچار سوختگی درجه بریان شدن، شدند. سرانجام پروفسور اسنیپ که آمپرش از ۱۱۰ هم رد کرده بود، رو به دانش آموزان کرد و با هر چه در ریه داشت فریاد زد:
- یعنی من دستم به لپ تاپم برسه، هری، اولین کاری می کنم اینه که بلاکت کنممممممممممم... بگذریم، ریونیا بشینین فک کنین با یه اژدها چی کار میشه کرد؟!
- پروفسور، ...ravenclaw people is eroring
- الان! مگه داریم؟ مگه میشه؟!
- پروفسور داره میاااااااااااااد!

دیگر مخ پروفسور اسنیپ هم رو به هنگ بود که ناگهان یکی از میان جمعیت پیش آمد، بالای منبر رفت و شروع به حرف زدن کرد:
- من آیت الخودوم اوتو...

اما قبل از تمام شدن حرفش متاسفانه به دیار باقی شتافت زیرا اژدها او را به درجه کَبابَت رساند و همراه آن فریاد های جادو آموزان به هوا خاست.

سواحل زیبای دریاچه

هری کنار رودخانه نشست بود و آفتاب می گرفت. هر از گاهی هم زخمش که تیر می کشید را می مالاند و قلپی از نوشیدنی اش می خورد. تا اینکه صدای نعره اژدها او را از افکار بوق آلودش پراند.
- این صدای چی بود؟ نه، اشتباهه!... اژ... اژدهاست! خودشه! وای نونهالام هم که اونجان! جاروم کو پس؟ نه!

و زخمش تیری کشید که تا آن موقع نکشیده بود و همان جا مثه سکانس های قبل بی هوش افتاد.


Only Raven

تصویر کوچک شده



.:.بالاتر از مرگ را هم تجربه خواهم کرد.:.


پاسخ به: كلاس ديني و بينش جادويي
پیام زده شده در: ۱۲:۰۶ جمعه ۲۳ مرداد ۱۳۹۴
#36
خستگی دیگر داشت نای مرلین را از او می گرفت. هر چه جنگ بیشتر طول می کشید، او خسته و خسته تر می شد و سخت تر می توانست افراد بیشتری را هدف افسون های خود قرار دهد. از طرفی مورگانا هم آن سو میان شش یا هفت نفر گیر افتاده بود و معلوم بود نمی تواند کاری از پیش ببرد.

کاملا عجیب به نظر می رسید. هنوز همه در خواب بودند و هیچ کس چنین تصوری نداشت که کنار رودخانه نایلا جنگی خونین رخ دهد. جنگی که نتیجه اش تاریخ را لرزاند. جنگی نا برابر و کاملا دور از تصور، میان سپید و سیاه...

شب از نیمه گذشته بود و نسیم نسبتا ملایمی می وزید. همه چیز تحت سلطه سیاهی بود، هیاهوی سکوت در دل کوه تازیانه می زد و تنها صدای غرش رودخانه بود که خنجرش را در دل آرامش محض آن جا فرو می کرد. مرلین بر روی صخره ای بالاتر از اردوگاه نشسته بود و سیمای نقره فام ماه را نظاره می کرد که...
- مرلین.

مرلین برگشت و مورگانا را دید. موهایش کمی ژولیده به نظر می رسید و چهره اش رنگ پریده بود. مورگانا کمی جلوتر آمد و ادامه داد:
- به نظرت فردا چه اتفاقی می افته؟ من از همون اولم، زیاد با این جنگ موافق نبودم ولی حالا که شروع شده... اصن چرا باهاشون توافق نکردیم؟!
- مورگانا منم همین طور فکر می کنم ولی تامن بیشتر از ما تجربه داره و فک کنم قبلش حتما دربارش فکر کرده. بگذریم چه ماه زیبایی...

و هر دو در افکار آشفته شان به فردا و به اتفاقات آن اندیشیدند.

اردوگاه

- تو و عقرب برید از شرق بهشون حمله کنید. عقاب از جلو بهشون حمله می کنه و تو مار می خوام دره رو ببندی تا راه فرار نداشته باشن. منم شروع حمله رو از رودخانه آغاز می کنم.

دیگر تقریبا زمان تعویض پست نگهبانان بود و اردوگاه برای مدت کوتاهی بدون نگهبان می ماند. پس همه چیز برای حمله ای مرگبارانه کاملا آماده به نظر می رسید.

صخره ماه

- مرلین! اونجارو نگا... اونا کین؟
- لعنت به ریش خودم. می خوان شبیخون بزنن! باید جلوشونو بگیریم. یه پاترونوس به تامن بفرست، حالا!

مورگانا چوب دستیش را در آورد و پیغام را برای تامن فرستاد سپس بازگشت و با مرلین به سمت شورشیان رفتند.

کنار رودخانه

شترق!

- از جاتون تکون نخورید وگرنه دیگه زنده نمی مونید!

مرلین به همراه مورگانا درست جلوی گردان اول آن ها ظاهر شدند. حدود سی یا چهل نفر جادوگر پشت نفر اول که از آن میشد فهمید پیغمبر آن ها باشد، بودند و همه چوب دستی هایشان آماده برای فرستادن افسون...
- خودشونن مرلین و مورگانا! دو تا از پیغمبرای...

اما قبل از آن مرلین او را با طلسم مرگ ساکت کرد و به همراه آن رگبار افسون ها به همراه رنگ های مختلف آن ها قلب هوا را شکافتند. از هر سو افسونی می آمد، جایی منفجر میشد و تکه های سنگ به هوا بر می خواست. مرلین و مورگانا به همراه هم افسون پرت می کردند و تنها مدافعشان سنگی عظیم بود که پشت آن سنگر گرفته بودند.
- بینشون جدایی بندازین! باید از هم دور شن!

ده، دوازده نفر از آن ها جلوتر آمدند و با هم به سنگ افسون زدند. یک بار... دوبار... سه...

و سنگ از وسط نصف شد! بنابراین مرلین و مورگانا مجبور شدند از هم دور شوند تا مورد اثابت افسون های آن ها قرار نگیرند. مورگانا که نسبت به مرلین بسیار بیشتر زیر فشار بود، فریاد زد:
- پس اونا کجان؟ چرا نمی رسن؟

مرلین از افسونی که پیغمبر آن ها به سویش پرت کرده بود، جاخالی داد و گفت:
- نمی دونم... سعی کن بِکشونیشون سمت رودخانه.
- پوشش بده... پوشش بده!
- برو... حالا!
- استیوپفای!

چوبدستی یک نفر از لشکر سپیدی در هوا تاب خورد و به مرلین رسید. مرلین از پشت سنگرش بیرون آمد و با دو چوبدستی شروع به پرتاب کردن افسون کرد! در این حین مورگانا فرصت را غنیمت شمرد و به سوی رودخانه خیز برداشت. میانه های راه بود که ناگهان با صدایی ایستاد.
- مرلین... مرلین... نههههههههههه!

و دوان دوان به سمت مرلین که حالا در حال افتادن بود، رفت. از قرار معلوم افسون به شانه او خورده بود و آن را متلاشی کرده بود.
- مورا... نه، بر نگرد... خواهش می کنم.
- مرلین... مرلین... طاقت بیار الان می رسن.

و زیر گردن او را گرفت. لباسش غرق در خون بود و نفس هایش کوتاه و سریع شده بود. موهای سفیدش که میانشان لکه هایی از خون نمایان بود، او را پیرتر می نمود ولی با همه این ها چشم در چشم مورگانا خیره شده بود.

شترق

- جلوشونو بگیرین! اه... مرلین... وای چه اتفاقی افتاده؟!

مورگانا که با دیدن چهره تامن آرامش را در وجودش حس می کرد، هق هق کنان جواب داد:
- زدنش... شونش متلاشی شده!
- برو کنار، تو فرماندهی رو به عهده بگیر. من میرم تا به مرلین برسم.

تامن مرلین را برداشت و به اردوگاه آپارات کرد. حال مورگانا مانده بود و...


Only Raven

تصویر کوچک شده



.:.بالاتر از مرگ را هم تجربه خواهم کرد.:.


پاسخ به: فرجام در آزکابان
پیام زده شده در: ۲۱:۲۱ چهارشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۴
#37
اندرون زندان

حدود سه یا چهار روز از بد ریگولوس می گذشت و هنوز هیچ خبری نه از بیرون و نه از داخل به او نرسیده بود. دیگر کاملا مطمئن بود مظنون اصلی خودش است و هیچ راه فراری هم از دست دمنتور ها نخواهد داشت. اما احساسی غریب به او امید می داد. امیدی تازه که تا چند دقیقه پیش اصلا نه او را دیده بود و نه شناخته! اما حالا...

ریگولوس هنوز از شدت تعجب نمی توانست حرفی بزند و فقط به چشم های درون تاریکی زل زده بود. خیلی عجیب و از آن بد تر بعید به نظر می رسید که چنین ساحره ای اینجا، درون این سلول پرت با او باشد. بنابراین به سادگی می شد گفت جز محالات است که ریتا اسکیتر، خبرنگار پیام امروز، به او زل زده باشد و لبخند احمقانه اش را هم هنوز بر لب!
- چته؟ ساحره با کمالات ندیدی؟
- والا اینجا نه!
- برا چی آوردنت اینجا؟ باز با مرلین ریش و ریش کشی کردی؟
- نه. چون فک می کنن می خواستم وزیرو بکشم!
- جوووووووون! عجب خبری بشه برا پیام امروز! خوب می تونی جزییاتو برام توضیح بدی.
-
- باشه، خوب نمی خوای نگو.
- ببینم تو می تونی با بیرون ارتباط برقرار کنی؟

ریتا که غرور سر تا پایش را فرا گرفته بود، با صدایی یکنواخت پاسخ داد:
- ریتا اسکیتر می تونه با همه جا ارتباط برقرار کنه.

اتاق وزیر


دیوارها با پوسترهایی از آرسینوس در لباس های رسمی که از آن ها میشد فهمید برای زمان انتخابات است، پوشانده شده بود. در اتاق نسیم ملایمی که منشا آن پنجره بالای دیوار اتاق بود، می وزید و موهای پریشان تراورز را با خود می رقصاند. همه چیز آرام به نظر می رسید. اما طولی نکشید که این آرامش جای خود را به دلهره ای بی پایان داد.

تق تق تق...

صدا بلند و بلند تر شد تا اینکه سرانجام تراورز همراه با وزیر از خواب پریدند. هر دو به در خیره شده بودند و معلوم بود به خاطر اینکار زیاد خوشحال نیستند.
- واقعا ما به کدام سو می رویم؟... کیه؟ بیا داخل.
- سلام جناب وزیر، می تونم وقتتونو بگیرم.
- چی ریگولوس! تو... تو اینجا چی کار می کنی؟!

ریگولوس لبخند محوی به آرسینوس زد و پیش آمد...


ویرایش شده توسط اوتو بگمن در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۲۱ ۲۱:۲۹:۵۷

Only Raven

تصویر کوچک شده



.:.بالاتر از مرگ را هم تجربه خواهم کرد.:.


پاسخ به: دسته اوباش هاگزمید!
پیام زده شده در: ۱۴:۰۹ چهارشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۴
#38
نام و نام خانوادگی:
آیت الخودوم اوتو بگمنیوس


هدف از عضویت:
چند تا هدف داشته بیدم که عبارت اند از:
۱- نابود کردن مرلین ریش بزی و پیغمبریش
۲- مخالفت با وزارت در تمام زمینه ها
۳- تقویت ایفا
۴- و...

اسلحه:
عاشق مایتابه بیدم و البته یه مایتابه هم داشته بیدم، لامصب عجب چیزی بید. شما همه، منو مایتابم!

استعداد:
دار زدن مرلین از ریشش، خفه کردن ریتا و سخنرانی های کوبنده ضد بعضیا...

وضعیت گروهی:
تا به حال عضو گروه خاصی نشده بیدم. یعنی ارباب قابل ندونستن هنوز...


Only Raven

تصویر کوچک شده



.:.بالاتر از مرگ را هم تجربه خواهم کرد.:.


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۰:۱۸ سه شنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۴
#39
عذاب اول:

حدود سه سال بود که از ازدواج آرتور و مالی می گذشت. ازدواجی با شکوه، به موقع و با حضور بهترین افرادی که در عمرشان تصورش را می کردند. یکی مثل خودم!

اما مشکلی در این ازدواج وجود داشت، مشکلی فراتر از تصور زوجهای رویایی! مشکلی که تا سر حد فروپاشی خانواده ویزلی پیش رفت...

و آن چیزی نبود جز این که آن ها نمی توانستند صاحب فرزندی شوند! و این خود بزرگترین مشکلی بود که تا آن موقع خانواده ویزلی دچار شده بود. مالی تقریبا به هر دری زده بود تا بلکه چاره ای برای بچه دار نشدنش بیابد و آرتور بدتر از آن. اما هیچ کدام نتوانستند راهی برای حل مشکلشان بیابند.
- آرتور... عهه عهه عهه! تو رو مرلین یه کاری بکن... آخه چرا تو این هم جادوگر باید ما بچه نداشته باشیم... عهه عهه عهه!
- مالی، خواهش می کنم. مرلین بزرگه. بلاخره ما هم راهی برای این مشکلمون...

و قطرات اشک از گونه های سرخگونش بر روی زمین تشنه چکید. دیگر هیچ راهی نبود تا بتوانند بچه ای که همیشه در خواب هایشان او را در آغوش می کشیدند را، دارا باشند.

روز ها می گذشت و غم نداشتن فرزند بزرگ تر از پیش می شد، تا آن جا که مالی و گاهی اوقات آرتور با دیدن پارک، مهدجادو و یا هر جا و مکانی که بچه ها آن جا بازی می کردند، افسرده و یا در موارد شدید به گریه می افتادند.

تا این که روزی وقتی مالی روی صندلی راحتی جلوی تلویزیون مشنگی که آرتور از وزارت خانه آورده بود، به تماشای آن نشسته بود، ناگهان چشمانش به آگهی که به صورت نواری باریک از پایین تلویزیون می گذشت، افتاد.
- چی؟... این چیه؟... درمان نازایی!... حدود ٪۸۰ افراد... کمکتان می کنیم!... آرتوووووووووووور!

آرتور که روی کاناپه اش در حال چرت بود، با این نعره مالی به شدت از جا پرید و خود را به او رساند.
- چی شده؟ به مرلین ظرفا رو شستم!
- نمی شستی که الان بیرون خونه داشتی چرت می زدی! اینو ببین.
- کدومو؟
- خاک تو سرت! رد شد بوقی!
- حالا چی بود که اینجوری منو کشوندی اینجا.
- درباره یه پژوهشگاهی بود به نام رویان!

و این طور شد که آرتور و مالی با هم به پژوهشگاه درمان ناباروری رویان رفتند و بعد از یک سال صاحب فرزند شدند. پس در نتیجه چون سال های زیادی بود بچه دار نشده بودند و خودشان نیز اعتقاد زیادی به شعار ~فرزند بیشتر، زندگی بهتر~ داشتند از یک طرف و از طرف دیگر علاقه به داشتن فرزند موجب شد به جوجه کشی روی بیاورند.

یک سال بعد

- چقده این خراب می کنه! مرلین ذلیلت کنه بیل.... اه، چه بوییم میده!
- مالی شیرش چجوری درست میشه؟ این داره دماغمو می مکه!
- وایسا الان نگا می کنم تو اونترنت.

قصه ما به سر رسید، اوتو به وکیلش نرسید...

عذاب دوم:

محیط و وراثت، همراه با علاقه ای که این دو به هم داشتند شرایط لازم را برای تاسیس یک مهدجادو فراهم می کند.


ویرایش شده توسط اوتو بگمن در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۲۰ ۱۴:۳۲:۴۶

Only Raven

تصویر کوچک شده



.:.بالاتر از مرگ را هم تجربه خواهم کرد.:.


پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۲۱:۵۶ دوشنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۴
#40
درود بر ارباب دو عالم

اربابا لطف می کنین این رو برای مرگخوار شدن نقد کنین.

با تشکرات


Only Raven

تصویر کوچک شده



.:.بالاتر از مرگ را هم تجربه خواهم کرد.:.






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.