همانطور که لرد سیاه بر روی سنگ نشسته بود، به اطرافش نگاه کرد، چند خط ریل کج و کوله، یک سکوی سفید ویژه ملاقات با نیمه مردگان و یک...
لرد سیاه کمی جابه جا شد تا بتواند چیزی که در گوشه سکوی سفید به چشمش خورده بود را بهتر ببیند، اما مه غلیظی که در نزدیکی سطح زمین بود مانع دیدنش شد. برای یک لحظه این طور به نظرش رسید که اشباح متحرکی را دیده که از ناکجا آباد به سمت او می آمدند اما زمانیکه مه کم تر شد هیچ اثری از موجود یا شبحی ندید.
نیم ساعت گذشت، کم کم لرد سیاه متوجه سکوت بی حد و اندازه پیرامونش شد و ترسی وحشتناک درونش شکل گرفت.
- مردشور این مرگخوارهام رو ببرم که هیچ وقت سر موقع جایی نمی رسن! کدوم گورین اینا؟!
دستانش را به هم قفل کرد و در حالیکه به جلو عقب تاب می خورد به سمتی که انتظار آمدن مرده ها را داشت خیره شد.
- پس این قطاره کی میرسه؟... هوووم قطار؟ قطار!... صبرکن ببینم مگه وقتی من مردم با قطار اومدم؟... کدوم نادونی اسم اینجا رو گذاشته ایستگاه کینگکراس!!!
لرد سیاه آنقدر غرق در کشف علت این اسم بر روی این منطقه شده بود که وقتی اولین شبح در کنارش ظاهر شد متوجه او نشد اما با ظاهر شدن دومین نفر که تقریبا روی او افتاد از جایش جست.
کم کم هفت هشت روح در گوشه کنار ظاهر شدند. لرد سیاه بلافاصله دالاهوف، مالسیبر، آگوستوس، گری بک و بلا را شناخت اما کمی که گذشت متوجه شد که همه کسانی که ظاهرا به دنیای مردگان پیوستند تنها مرگخوارها هستند کمی خوشحال شد و در حالیکه فراموش کرده بود که چه نقشه هایی برای مخفی کردن چهره اش داشته به سمت آنها رفت و فریاد زد:
-بی عرضه ها! حتی یه سفید هم به جمع مرده ها اضافه نکردید! با این وجود چقدر دلم برای شما تنگ شده بود.
- ارباب!
- سرورم!
- این یعنی اینکه من مردم؟
- مادرجـــــــــــــان!
لرد ولدمورت که انتظار داشت همه به سمتش بروند- یادش رفته بود که او مرده است و باید برای رسیدن به جزای کارش راهی جهنم شود- بر سر یارانش فریاد زد و گفت:
- ساکت...
آنتونین که وحشتزده به نظر می رسید با ناله گفت:
- بیچاره شدم من حتما میرم جهنم چون تا حالا کار خوبی نکردم!
و با صدای بلند رو به آسمان فریاد زد:
- خدایا من اشتباهی وارد گروه مرگخوارها شدم... لرد سیاه منو فریب داد و.... اخخخخخخخ!!!
یلاتریکس که حالا روحی بیشتر نبود و دیگر چوب جادویی نداشت از شدت غیظ روی آنتونین پریده بود و ناخن هایش سر و بدن شفاف آنتونین را با ناخنهایش می خراشید فریاد زد.
- خائن!!! به سرورم توهین می کنی.... می کشمت!
.
.
.
بالاخره بعد از یک ساعت سر و صدا و شیون همه نیمه آرام، اما ترسیده و نگران به رهبرشان لرد کبیر نگاه می کردند. لرد پس از اندکی مکث و نگاه کردن به تک تک یارانش، سرش را بالا گرفت و گفت:
- حالا که تفدیر ما را به سوی خود می خواند ما هم با او همراه می شویم... پس، به پیش...
و درحالیکه خیل مرگخوارن از آنچه که در انتظارشان بود واهمه داشتند با راهنمایی لرد سیاه به سمت جاده سمت راست به راه افتادند! جاده ای که به گمانشان با دروازه هایی آتشین در انتظارشان بود!