هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




Re: ايستگاه كينگزكراس
پیام زده شده در: ۱۴:۳۱ دوشنبه ۱ فروردین ۱۳۹۰
لرد سیاه که با شنیدن این حرف به فکر کار های شیطانی افتاده بود و می خواست بهشت رو برای همه تبدیل به جهنم کنه، پرسید: ببخشید، من روی زمین که بودم از ماگل ها شنیده بودم که اینجا هر چی بخوایم بهمون می دن!

-بله فرزندم! شما قرین رحمت پروردگارتان هستید! چه می خواهید؟

بلاتریکس که هیجان زده بود، گفت: من و بقیه ی بچه ها ...

-خفه شو بلا! یادم نمیاد ارباب بهت فرصت حرف زدن داده باشه!

-غلط کردم ارباب!

مرد پیر در حالی که به آن دو نگاه می کرد، گفت:سلطه گری کار جهنمیان است فرزندم! از سلطه گری دست بردار!

لرد سیاه که فهمید اشتباه کرده برای ماست مالی اقدام کرد: نه ببینید ایشون همسر منه! زن که نباید زودتر از شوهرش حرف بزنه!

-جدا!

ارباب در حالی که دلش نمی خواست پاسخ مثبت دهد، بالاجبار گفت:آره عزیزم!

مرد که از دیدن سبز شدن لرد سیاه تعجب می کرد، گفت: ببخشید فرزندم چرا سبز شدید و عق می زنی؟

لرد سیاه که جوابی نداشت گفت: محبتم اینقدر زیاد شده، دارم بالا می آرم!

پیر مرد در حالی که پشت کله اش اسفناج سبز شده بود، گفت: چقدر عجیب فرزندم! خب شما بفرمایید رخصت حرف زدن به آن خانوم که ندادید!

-بله! من قدرت جادویی می خوام و چوب دستی و چند تا چیز دیگه!

پیرمرد سری تکان داد و گفت: همین الان شما هم چوب دستی دارین، هم قدرت جادویی!

لرد سیاه دستش را درون جیب شفاف ردایش کرد و چوب دستی را بیرون کشید! لرد سیاه در حالی که خنده به لب آورد گفت: خب الان یعنی هر طلسمی بخونم اجرا می شه؟

-همه ی طلسم ها به جز طلسم های ممنوعه!

-


ویرایش شده توسط اسکورپیوس مالفوی در تاریخ ۱۳۹۰/۱/۱ ۱۵:۰۱:۱۷

هلگا معتقد بود ...

[b]« هوش و علم ، [color=990000]شجاعت و غلبه بر ترس[


Re: ايستگاه كينگزكراس
پیام زده شده در: ۱۲:۱۶ دوشنبه ۱ فروردین ۱۳۹۰
بلاتریکس که هر لحظه منتظر اتفاق وحشتناکی بود پرسید:
-ارباب؟
-چیه بلا؟
-من تا جایی که یادمه تو داستانا میگفتم که جهنم آتیش داره و ترسناکه و یه عالمه چیزای وحشتناک...ولی اینجا که اونجوری نیست.به نظرتون واسه عید تغییر دکوراسیون دادن؟
-چه میدونم .
-آنتونین تو میدونی؟
-والا من تاحالا نمرده بودم.

لرد سیاه لحظه ای سر جایش ایستاد و به فکر فرو رفت.
-من فکر کنم یه اشتباهی شده ها...اینجا شبیه همه جا هست،بجز جهنم.
-اَه...مالسیبر چقدر حرف میزنی نمیبینی من دارم فکر میکنم؟ای کاش چوبدستیم اینجا بود یه کروشیوت میکردم لااقل دلم خنک میشد.

بلاتریکس که با دهان باز به اطرافش نگاه میکرد،یاد مسئله ای افتاد.
-راستی این یارو گفت چهره های ما نورانیه...مگه سفیدا نباید نورانی باشن؟
-چرا،یعنی ما اومدیم بهشت؟

با این سوال آگوستوس،لرد سیاه به خودش آمد و بقیه به او خیره شدن.
-خب اونجا یه باجه است که روش نوشته اطلاعات...بیاین بریم ببینیم چی میگه... .
-نه گری بک...مثه اینکه مردی یه عقلی تو اون کله ات بوجود اومده.
-اختیا دارین،دست پرورده ایم ارباب !

لرد سیاه به همراه مرگخوارانش به سمت باجه رفتند.
-ببخشید جناب...یه سوال داشتم.

لرد سیاه با تعجب به بلا خیره شد.
-نه بابا...تو ام بلدی ها.

مرد ریش سفیدی از درون باجه گفت:
-بفرمایین دخترم.
-اینجا بهشته؟
-البته فرزندم.
مرگخواران:


ویرایش شده توسط آستوریا گرینگرس در تاریخ ۱۳۹۰/۱/۱ ۱۲:۴۲:۵۰



Re: ايستگاه كينگزكراس
پیام زده شده در: ۲۱:۰۶ یکشنبه ۲۹ اسفند ۱۳۸۹
- سرورم ؛ این راه ما را به طعمه آتش می فرسته ؟

- بله بلا جان .

- لرد ، چرا یهو مهربون شدی ؟

- می گم حالا که داریم می ریم جهنم یه دو کلمه مهربانانه صحبت کنم شاید یکی پیداش شد از گناهام بگذره یا شاید همین پیری بیاد نجاتم بده .

- سرورم پیری کیه ؟

- هیچکس

بعد از حدود نیم ساعت مرگ خوار ها و لرد ولدمورت به دروازه طلایی رنگ رسیدند که یک زن و یک مرد سپید پوش در مقابل آن استاده بودند .

- آه سلام به شما انسان های نیک عالم ، خوشحالم که اجازه دهم شما نیکان به این سرزمین وارد شوید .

دالاهوف که کلا از حرف های زن سفید پوش چیزی نفهمیده بود با صدایی گرفته رو به لرد گفت :
ارباب این چی می گه ؛ عمل نیک و صالح چه کوفتیه . منظورش همون خباثت هایی که ما به خرج دادیم .

- ها ... چی ... آره دیگه فکر کنم همون باشه

- ای دوستان نیک ، خواهش می کنم تا کارنامه اعمالتان را نشان دهید تا ضمیمه پرونده هایتان کنم .

-

-

-

- چه شد فرزندان من ؟ :angel:

لرد که در این جا هم نمی خواست که کم بیاره نگاهی به اطراف انداخت ، دوبار به روح جدش صلوات فرستاد و گفت :
ببین ، پیری جون . این چیزی که می گی کارنامست ، فارنامست هرچی که هست ما نداریم .

سرانجام مرد سفید پوش از پشت زن بیرون آمد و نجوا کنان گفت :
اصلا مهم نیست . از چهره های نورانی که دارید معلوم است که اهل همین جایید داخل شوید ، درخواست می دهم تا کارنامه های المثنی براتون صادر کنند . به سرزمین زیبایی ها خوش آمدید

لرد و اطرافیانش با ناراحتی قدم به آن سرزمین وارد شدند در حالی که نمی دانستند به کجا قدم گذاشته اند .



Re: ايستگاه كينگزكراس
پیام زده شده در: ۲۰:۳۴ یکشنبه ۲۹ اسفند ۱۳۸۹
همانطور که لرد سیاه بر روی سنگ نشسته بود، به اطرافش نگاه کرد، چند خط ریل کج و کوله، یک سکوی سفید ویژه ملاقات با نیمه مردگان و یک...

لرد سیاه کمی جابه جا شد تا بتواند چیزی که در گوشه سکوی سفید به چشمش خورده بود را بهتر ببیند، اما مه غلیظی که در نزدیکی سطح زمین بود مانع دیدنش شد. برای یک لحظه این طور به نظرش رسید که اشباح متحرکی را دیده که از ناکجا آباد به سمت او می آمدند اما زمانیکه مه کم تر شد هیچ اثری از موجود یا شبحی ندید.

نیم ساعت گذشت، کم کم لرد سیاه متوجه سکوت بی حد و اندازه پیرامونش شد و ترسی وحشتناک درونش شکل گرفت.
- مردشور این مرگخوارهام رو ببرم که هیچ وقت سر موقع جایی نمی رسن! کدوم گورین اینا؟!

دستانش را به هم قفل کرد و در حالیکه به جلو عقب تاب می خورد به سمتی که انتظار آمدن مرده ها را داشت خیره شد.
- پس این قطاره کی میرسه؟... هوووم قطار؟ قطار!... صبرکن ببینم مگه وقتی من مردم با قطار اومدم؟... کدوم نادونی اسم اینجا رو گذاشته ایستگاه کینگکراس!!!

لرد سیاه آنقدر غرق در کشف علت این اسم بر روی این منطقه شده بود که وقتی اولین شبح در کنارش ظاهر شد متوجه او نشد اما با ظاهر شدن دومین نفر که تقریبا روی او افتاد از جایش جست.

کم کم هفت هشت روح در گوشه کنار ظاهر شدند. لرد سیاه بلافاصله دالاهوف، مالسیبر، آگوستوس، گری بک و بلا را شناخت اما کمی که گذشت متوجه شد که همه کسانی که ظاهرا به دنیای مردگان پیوستند تنها مرگخوارها هستند کمی خوشحال شد و در حالیکه فراموش کرده بود که چه نقشه هایی برای مخفی کردن چهره اش داشته به سمت آنها رفت و فریاد زد:
-بی عرضه ها! حتی یه سفید هم به جمع مرده ها اضافه نکردید! با این وجود چقدر دلم برای شما تنگ شده بود.
- ارباب!
- سرورم!
- این یعنی اینکه من مردم؟
- مادرجـــــــــــــان!

لرد ولدمورت که انتظار داشت همه به سمتش بروند- یادش رفته بود که او مرده است و باید برای رسیدن به جزای کارش راهی جهنم شود- بر سر یارانش فریاد زد و گفت:
- ساکت...

آنتونین که وحشتزده به نظر می رسید با ناله گفت:
- بیچاره شدم من حتما میرم جهنم چون تا حالا کار خوبی نکردم!
و با صدای بلند رو به آسمان فریاد زد:
- خدایا من اشتباهی وارد گروه مرگخوارها شدم... لرد سیاه منو فریب داد و.... اخخخخخخخ!!!

یلاتریکس که حالا روحی بیشتر نبود و دیگر چوب جادویی نداشت از شدت غیظ روی آنتونین پریده بود و ناخن هایش سر و بدن شفاف آنتونین را با ناخنهایش می خراشید فریاد زد.
- خائن!!! به سرورم توهین می کنی.... می کشمت!
.
.
.
بالاخره بعد از یک ساعت سر و صدا و شیون همه نیمه آرام، اما ترسیده و نگران به رهبرشان لرد کبیر نگاه می کردند. لرد پس از اندکی مکث و نگاه کردن به تک تک یارانش، سرش را بالا گرفت و گفت:
- حالا که تفدیر ما را به سوی خود می خواند ما هم با او همراه می شویم... پس، به پیش...

و درحالیکه خیل مرگخوارن از آنچه که در انتظارشان بود واهمه داشتند با راهنمایی لرد سیاه به سمت جاده سمت راست به راه افتادند! جاده ای که به گمانشان با دروازه هایی آتشین در انتظارشان بود!


When the egg breaks by an external power, a life ends. When an egg breaks by an internal power, a life begins. Great changes always begin with that internal power


Re: ايستگاه كينگزكراس
پیام زده شده در: ۱۸:۲۷ یکشنبه ۲۹ اسفند ۱۳۸۹
سوژه جدید:


-خب تام...همونطور که گفتم همینجا مستقر میشی!الانه که پیداشون بشه.

-ولی من نمیخوام...اصلا تو چرا این شکلی هستی؟منو یاد یه نفر میندازی.من همین الان میرم و...

پیرمرد ریش سفید دستش را به نشانه مخالفت تکان داد.
-تاممم.تام...بس کن.از وقتی رسیدی اینجا داری اعتراض میکنی.تو به اندازه کافی گناهکاری.دست از غرور بردار.فراموش نکن که تو دیگه مُردی.حداقل بذار روحت در آرامش باشه.حالا بدون اعتراض همینجا منتظر مسافرای جدید ما باش.به زودی میرسن... همه شما باید نتیجه اعمالتونو ببینین. فراموش نکن چی گفتم.سفیدا رو به سمت راست راهنمایی میکنی و سیاها رو به سمت چپ...خودتم که مشخصه...سمت چپی هستی...فراموش نکن.

لرد سیاه با بی میلی سری به نشانه موافقت تکان داد.پیرمرد ریش سفید از ایستگاه دور شد و او را به حال خود گذاشت.

بعد از سالها ریاست مجبور بود در آن مکان نامشخص به انتظار ارواح جدید بایستد...شرم آور بود!
-چرا دیر کردن...پیرمرده گفت چند تا سفید و چند تا سیاه امشب کشته میشن و من باید راهنماییشون کنم.امیدوارم هیچکدوم منو نشناسن...تکلیف اون همه ابهتی که در طول زندگیم برای خودم دست و پا کردم چی میشه؟این پیری چی گفته بود؟سفیدا به چپ و سیاها به راست؟یا برعکس بود؟!....یادم نمیاد...اصلا چه اهمیتی داره؟فکر کنم همین بود.سفیدا به چپ و سیاها به راست...خودمم که میرم راست!هوففف....کاش چن تا کار خوبم انجام داده بودما.یه بار قبل از خواب نجینی رو نوازش کردم...این حساب نمیشه؟..جهنم باید گرم باشه.باد بزنم که همرام نیست.کاش یکی از مرگخوارا موقع مردن با خودش بیاره.

لرد سیاه روی تخته سنگی به انتظار نشست.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۸۹/۱۲/۲۹ ۱۸:۵۵:۵۷



Re: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۲۳:۴۹ سه شنبه ۲۴ اسفند ۱۳۸۹
خلاصه:

مرگخوارا تصمیم میگیرن دسته جمعی برن شهر بازی عشق و حال، از طرفی لرد هم برای این که بهشون بفهمونه مرگخوارا باید جنایت کنن نه این برن عشق و حال نجینی رو باهاشون میفرسته و بعد خودش نجینی رو میکشه تو تونل وحشت که مرگخوارا گمش کنن و تنبیه شن. لودو رو هم میزاره تو تونل که هر کی اومد بتزکونتش! مرگخوار ها هم همه راهی شدن توی تونل دنبال نجینی. از طرفی یک باسیلیسک که در تونل بود لودو را خورد و از پشت به سمت لرد و نجینی آمد...




و اما ادامه ی این داستان!


بالاخره باسیلیسک از لیس زدن استخوان های لودوی جوانمرگ دست برداشت و از فاصله ی نسبتا دوری در آن ظلما محض به لرد خیره شد و شروع به فس فسی کرد که ترجمه صحبت های این سه مار زبان را در زیر میخوانید(!):

باسیل: چه چیز خوشمزه ای بود! الان توی کچلو میخورم!

لرد: چی؟ با منی نجینی؟

نجینی: چی؟ کی؟ کیه؟ کـــــیه؟

باسیل: چه قدر هوس کبرا کرده بودم!

نجینی: چی؟ تو میخوای منو بخوری بابایی؟

لرد: کی من؟ من غلط بکنم تو رو بخورم عزیز دلم!

نجینی: ولی تو همین الان گفتی هوس کبرا کردی، دیگه دوستت ندارم ... عرررر


نجینی با لرد قهر کرد و اشک ریزان شروع کرد به خزیدن به سمت انتهای تونل و از لرد دور شد غافل از این که باسیلیسک قطور تونل هم داشت به سمت او میآمد...


در همین هنگام مرگخوارها که داشتند در ظلمت محض فرو میرفتند چوبدستی هایشان را روشن کردند و با ترس و لرز و با فاصله کم به حرکت خود ادامه دادند.


هیچی به هیچی!
تصویر کوچک شده


Re: ماجراهای کاشت مو
پیام زده شده در: ۱۴:۰۵ سه شنبه ۲۴ اسفند ۱۳۸۹
-حالا چی کار کنیم؟

این صدای آنتونین بود که ترس را در همه دو چندان کرد. آن ها در داخل خانه محفل گیر افتاده بودند آن هم زمانی که تمام محفلیان جلسه داشتند.

بلاتریکس در حال که دندان هایش از ترس به هم می خورد گفت: بچه زود باشید بریم

ایوان در حالی که از ترس کم کم تکه تکه می شد و تمام اسکلت هایش از بدنش جدا می شدند، گفت: نه من پیشنهاد می دم قایم بشیم و شب دست به کار بشیم.

آنتونین: کجا قایم بشیم آخه؟

رز با خوشحالی گفت: اون جا! تو دستشویی!

تمام مرگخواران به سمت دستشویی خانه گریمولد حرکت کردند و قایم شدند.

ایوان: من یه صدا هایی می شنوم

همه مرگخواران سایه ای دیدند که در حال نزدیک شدن به دستشویی بود.

در با صدایی باز شد و هری پاتر وارد دستشویی شد. در حال سوت می زد، کارش را انجام داد و بدون توجه به مرگخواران که برای دیده نشدن وارد یک دیگر شدند بودند، از دستشویی خارج شد.

مرگخواران:


ویرایش شده توسط گودریک گریفیندور در تاریخ ۱۳۸۹/۱۲/۲۴ ۱۴:۲۲:۰۲


Re: ماجراهای کاشت مو
پیام زده شده در: ۱۱:۵۱ سه شنبه ۲۴ اسفند ۱۳۸۹
- مفتخرم بگویم که همه ی شما تک تک حاضرید جان خود را در این کار فدا کنید و بروید. خواهشمندم که اجازه دهید من مواد اولیه را حاضر کنم. خب، یالا قبول کنید.

مرگخواران که هم از تغییر لحن ناگهانی سوروس خنده شان گرفته بود و هم میترسیدند قیافه ی عجیبی به خود گرفتند. سوروس تک تک مرگخواران را از نظر گذراند و آه کشید. سپس برگشت تا از سالن بیرون رود و تصمیم گیری را به عهده ی خود مرگخواران بگذارد. همین که روی پاشنه ی پا چرخید...
- نکبت کور!! سرت خورد تو بینیم !

این صدای لرد سیاه بود که در همان لحظه وارد سالن شده بود.

-ببخشید ارباب بینی؟ شما که دماغ ندارین.....

- حالا هر چی... کروشیو ایوان! اگه فکر کردین من میذارم با موهای اون پیرمرد برام مو درست کنین...اگه فکر کردین که من میذارم آبرومو ببرین.... اگه فکر کردین من در این مورد به اون پیرمرد نیاز دارم...کور خوند.... میدونین چیه... احساس میکنم یه جورایی درست فکر کردین...

دیگه با موافقت لرد بزرگ جای شک و شبهه ای باقی نماند. همه برای جا کردن خودشان در دل لرد داوطلب شدند. بار و بنه ی خودشان را بستند و به سمت خانه ی شماره دوازده میدان گریمولد به راه افتادند.


دم در خانه ی گریمولد
خوب بچه ها. بیاین این ماسک ها رو بزنین. کی جای لوپین میره تو؟ بیا فنریر.... کی جای....

ده دقیقه بعد
- و آخرین نفر.... کی جای هری پاتر میره؟
- فقط خودت موندی آنتونین...
آنتونین آه کشید ماسک هری پاتر را به صورت زد و وارد شد. همین که گروه مرگخواران وارد شدند با صحنه ای مواجه شدند که هر انسان شجاعتر از مرگخواران را هم در ان صحنه میترساند. تمام اعضای محفل از جمله هری پاتر و ریموس لوپین و دیگر کسانی که ماسکشان روی صورت مرگخواران بودند آنجا ایستاده بودند.مرگخواران ابتدا به یکدیگر و سپس به هم زاد هایشان نگاه کردند.



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






Re: ماجراهای کاشت مو
پیام زده شده در: ۱۱:۳۸ دوشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۸۹
سوژه جدید:

بلا لرد را در حالی که دستش را زیر چونه اش گذاشته بود و غمگین به آینه نگاه میکرد دید.

- لرد؟ مورفین باز هم دوستای نابابش رو آورده و توی سالن مشغول دود کردنن! دستورتون چیه؟

لرد که انگار فقط حضور بلا را احساس کرده بود نه پرسشش آهی کشید و گفت:

- هر موقع آلبوس رو میبینم که با اون ریش ها و موهای نقره ای یک دستش خودنمایی میکنه حسودی میکنم بهش! منم دلم میخواد مو و ریش داشته باشم درست مثل آلبوس!

بلا که تقریبا دهانش تا ته باز مانده بود گفت: خب میتونید برید مو بکارید لرد! در ضمن، شما کله ی صاف و صیقلی و براقی دارین ه شب ها درخششش کل ِ خونه ی ریدلو روشن میکنه!

- آه نه بلا! من چندین بار مو کاشتم اما کله ی من این ویژگی رو داره که با کاشت مو تا چند روز بیشتر دووم نمیاره و دوباره دونه به دونه ش میریزه!

بلا دوباره پیشنهاد داد: خب ما میتونیم کلاه گیس براتون بخریم!

- کروشیو بلا! من هیچوقت ازین جینگول بازیا خوشم نیومده! من موها و ریش آلبوسو میخوام!

چند ساعت بعد:

بلا در حالی که مرگخواران را دور خودش جمع کرده بود رو به آن ها جریان افسردگی لرد و اینکه دلش میخواهد موهای دامبلدور را داشته باشد صحبت کرد تا بلکه آن ها فکری به ذهنشان برسد و دوباره اربابشان را خوشحال ببینند.

از بین مرگخواران سوروس گفت: من یه معجونی بلدم که میشه موهای لرد رو دقیقا مثل موهای دامبلدور کرد! فقط باید چهار تار مو از ریش و چهار تار هم از سرش برام بیارین!

مرگخواران با نگرانی به یکدیگر نگاه میکردند:


Only Raven !


تصویر کوچک شده


Re: شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۸:۰۸ شنبه ۲۱ اسفند ۱۳۸۹
سوژه جدید

آنتونین با خوشحالی وارد شد.

-قربان حدس بزنید براتون چی آوردم؟:grin:

ولدمورت دست از نوازش کردن نجینی برداشت و رو به آنتونین گفت: لرد بزرگ دست به حدس زدن نمی ده، اون هر چیزی بخواد بدونه می دونه

-مای لرد می دونم شما می دونید ولی می خوام حدس بزنید.

ولدمورت دستش را بر چانه اش گذاشت و کمی فکر کرد.

-یک اسلحه که می تونه سبیل آلبوس رو به باد بده؟

-نه...

-یه اسلحه که می تونه منو مو دار کنه؟

-نه...

-کروشیو ... کروشیو ... منو مسخره کردی مرتیکه الاغ

-نه قربان ... :no:

-پس زود باش بگو چی آوردی

-بیا تو

در باز شد و مردی با قد متوسط با مو های مرتب و قیافه ای که ترسش را نمایان می کرد، وارد شد.

ولدمورت مرد را از پایین به بالا وارسی کرد و رو به آنتونین گفت: این کیه؟

-قربان ایشون رئیس پلیس شهر لندن هستن.

-مشنگه؟

آنتونین پاهایش لرزید. چشمانش در آمد. دستانش در هوا پرسه زدند. کمرش بندری می رکسید و با قسمت های دیگر بدنش نیز ترسید.

-ب.....ل.....ه

-کروشیو....باورم نمی شه یه مشنگ رو وارد خونه من کردی... کروشیو

-قربان ایشون می تونن به ما کمک کنن...

-مثلا چه کمکی...

-قربان ایشون .... می تونن ... آلبوس بی خانمان ... کنن

ولدمورت با شنیدن این کلمه کمی ساکت شد و فکر کرد.

-چطوری؟

آنتونین از زمین بلند شد و گفت: ایشون می تونن خانه گریمولد رو بنا به دلیلی ساختگی تخلیه کنن.







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.