هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۰:۰۰ سه شنبه ۲۶ فروردین ۱۳۹۳
اگر خواهر یا برادر بزرگتر داشته باشید، می‌فهمید چطور می‌شود در وجود یک نفر، پدر و مادر و بهترین دوست زندگی‌تان جمع شود. چطور کسی هست که مطمئنید هرگاه به دردسر بیفتید، هرجایی که باشد خودش را می‌رساند، بین شما و هرچیزی که جرئت تعرض به شما را داده می‌ایستد و برایتان می‌جنگد. در عین حال، کسی هست که می‌تواند به خاطر تصمیم‌های احمقانه و اشتباهاتتان، حسابی گوشتان را بکشد و بهتان بفهماند چه حماقتی کرده‌اید. و با وجود اشتباهات شما، کنارتان خواهد ماند. برایتان.. خواهد مُرد..!

فلش‌بک

کلاوس روی زمین سرد انبار جاروها زانو زده بود و با دستانی لرزان، دفترچه‌‌ش را ورق می‌زد. ویولت در راه بود. ویولت داشت می‌آمد تا فکری کند و در این فاصله، او می‌توانست خلاصه‌ی تحقیقاتش در مورد طاق‌نما را مرور کند. این لرزش دستانش اگر متوقف می‌شد.. لعنتی! از سرما بود یا..
- همینه!

و از شوک صدای بلندش، خودش دستش را روی دهانش فشرد. پیدا کرده بود. معلوم است که هرکسی نمی‌تواند برود و بیاید. می‌دانست که برای بازگشت انسان‌های زنده راهی هست.. می‌دانست زمان خاصی دارد.. اما مطمئن نبود که چطور می‌شود انسان زنده‌ای به اراده‌ی خودش برود و بازگردد.. حالا، پاسخ پیش رویش بود:
چنانچه قسمتی از روح انسان زنده با طلسم باستانی فوق، در جهان فانی باقی بماند، فرد مذکور می‌تواند هر زمان که اراده کند، با جستجوی دوباره‌ی روحش در جهان هستی، به سمت دیگر دروازه باز گردد و در این سفر، انسان‌های دیگری را، خواه مُرده و خواه زنده...


- کلاوس؟!

و اگر خواهر بزرگتری داشته باشید، می‌فهمید چطور ممکن است با دیدن چهره‌ی نگران و آغوش همیشه آماده‌ش، ناگهان بغضتان بترکد..!

نفهمید چطور برایش تعریف کرد و نفهمید چطور ویولت تاب آورد زیر ضربات پی‌درپی گفته‌های تلخش. ولی به خود آمد و دید در آغوش خواهرش، دارد با بغض می‌گوید:
- حالا چی‌کار کنیم ویولت؟

و خواهرش او را از خود جدا کرد. در چشمانش زل زد و خیلی جدی گفت:
- ما بودلرا رسم نداریم رفقامونو تنها بذاریم. من می‌رم اونور، تو و آلیس هم برید نجات تدی.

کلاوس گیج شد:
- آلیس؟ آلیس از کجا اومد؟

ویولت خندید:
- از اونجایی که قبل از اجرای طلسم روی من، باس بریم بیاریمش تا داداش کوچولوی من اینور تنها نمونه!

پایان فلش‌بک

- نــه!! لعنتی!!

ویولت جلو پرید تا دست آیلین را بگیرد، ولی دیگر دیر شده بود. شتابان در جیبش به جستجو پرداخت:
- من باید سریع‌تر برم. جیمز تنهایی از پس آیلین برنمیاد. گوش کنید..

کلاوس ناخواسته به بازوی ویولت چنگ زد. وقتی داشتند قسمتی از روحش را بیرون می‌کشیدند تا در این دنیا بماند، خواهرش مانند ماری زخم خورده از درد به خود پیچیده بود. آیا می‌توانست به دنیای مردگان برود و صحیح و سالم بازگردد؟ اگر اشتباه کرده بود.. اگر طلسم غلط بود.. اگر..

ویولت حال برادر رنگ‌پریده‌ش را فهمید:
- نترس داداشی. آبجی‌ت سخت‌جون‌تر از این حرفاس. من با جیمز برمی‌گردم. برید تدی رو پیدا کنید، نذارید بیاد دنبالمون. نذارید.. آلیس! نذار کار احمقانه‌ای بکنن! باشه؟ داداش.. مراقب خودت باش و.. مراقب این!

روبانی را که قسمتی از روحش را حمل می‌کرد، کف دست برادرش گذاشت. لحظه‌ای در آغوشش کشید و بعد، به دنبال آیلین وارد طاق‌نما شد.. بدون این که بداند آخرین گذرنده‌ی آن دروازه‌ست..!

پسرک، مات ماند. گویی در جستجوی آخرین تصویری بود که از خواهرش در فضا شکل گرفت.. یا آخرین تصویری که از جیمز به خاطر داشت.. اندکی به طاق‌نما نزدیک شد. نکند هرچه ویولت از قسمت باقی‌مانده‌ی روحش فاصله می‌گیرد، درد بیشتر به وجودش پنجه بیندازد؟ نکند نتواند.. نکند نشود..

آلیس دستش را روی شانه‌ی کلاوس گذاشت:
- باید بریم کلاوس. ویولت از ما یه چیزی خواسته بود!
-______________________________-


نمی‌دونم واضح هست یا نه. آدمای زنده‌ای که از طاق‌نما رد می‌شن، توی یه تاریخ و ساعت خاص فقط می‌تونن برگردن [ با کسی که همراهشون باشه. ] ولی با اون طلسمی که کلاوس اجرا کرده، ویولت هروقت بخواد و هرجای دنیای مرده ها که باشه، می‌تونه برگرده. [ با کسی که همراهشه. ] و البته انقدرم کشکی نی که مرده‌ها بذارن همچین فرصتایی ( آیلین - جیمز - ویولت ) از دستشون بره و یحتمل توجهشون جلب می‌شه به تنها زنده‌های سرتاسر اون سرزمین!

از طرفی، توی پست دامبلدور، متوجه شدیم یه آلیستر نامی هست که داره با مرگ معامله می‌کنه و هم مرگخوارا، هم محفلیا دارن بازی می‌خورن این وسط. آلیستر می‌خواد جاودانه شه، فاج هم واسه همینه که اونقدرا پیر نشده و آلت دست ِ این باباس. آلیستر دروازه رو بسته، نتیجتاً ویولت و جیمز و آیلین اونور گیر افتادن و هیشکی نمی‌تونه بره یا بیاد!

هوم؟


ویرایش شده توسط ویولت بودلر در تاریخ ۱۳۹۳/۱/۲۶ ۱:۲۶:۲۱


پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۲۱:۳۳ یکشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۳

یک بار، نویسنده‌ای به نام آلبر کامو در جایی گفته بود: «هیچ‌کس هیچ‌وقت نمی‌فهمد بعضی‌ها چه تلاش فوق‌العاده‌ای می‌کنند تا عادی به نظر برسند.» و اگر در مورد یک جادوگر می‌توانست این گفته صحّت داشته باشد، آن، جیمز سیریوس پاتر بود. با چنان شدّتی چوبدستی‌ش را می‌فشرد که بندانگشتانش سفید شده بودند و می‌کوشید نلرزد. نه خودش، نه چوبدستی‌ش. تدی کجاست؟ تدی کجا بود..؟

نگاهش بین مرگخواران می‌دوید، ولی پوزخندی زد:
- به نظرم همون یه بار که بابام رفت پیشوازش واسه هفت.. دقیقاً هفت! پشتش بس بود، نبود؟!

صدای جیغی بلند شد و جیمز، زن‌دایی سابقش را دید که چهره‌اش از خشم و نفرت در هم رفته بود:
- چطور جرئت می‌کنی.. چطور..

آیلین دستش را به نرمی بالا آورد و با همان یک حرکت، گویی صدای فلور بریده شد. چیزی در وجود این زن بود که سایرین از او می‌ترسیدند. یک هژمونی پنهان. جیمز فهمید کسی که باید مخاطب قرارش دهد، کیست. به آن زن خیره شد و از دیدن لبخند سرد و بی‌رحمش، یخ کرد.

- دنبال برادر نازنینت می‌گردی پاتر، نه؟

جیمزی که با مادر زیرکی چون جینی پاتر بزرگ شده بود، دیگر بدیهی‌ترین اصول یک دستی زدن را می‌دانست. شانه‌ای بالا انداخت:
- نمی‌دونم داری در مورد چی حرف می‌زنـ... تدی!!

وحشت مانند ماری خزنده از گلویش بالا آمد و راه نفسش را بست. همین که آیلین کنار رفت، تدی که به وضوح مورد اصابت چندین طلسم قرار گرفته و به شکل اصلی‌ش بازگشته بود، پدیدار شد. باید به خودش یادآوری می‌کرد. «نفس بکش جیمز. اون زنده‌س. نفس بکش..» گویی درونش دو انسان متفاوت با هم در جدال بودند. یکی که می‌خروشید و می‌جنگید و می‌خواست به هر قیمتی شده به سمت تدی بدود، بازوهایش را از چنگال آهنین دالاهوف و کراب بیرون بکشد و دیگری که می‌شد نامش را "عقل سلیم" گذاشت، کسی بود که دندان‌هایش را روی هم می‌فشرد و در سکوت، آن یکی را عقب می‌راند. قطره‌ی عرق سردی، از گوشه‌ی پیشانی پسرک به پایین لغزید..

صدایی که شنید، هیچ شباهتی به صدای خودش نداشت:
- ولش کنید.. بذار بره! آیلین.. بذار بره!

صدای خنده‌ی آیلین مانند صدایی از دور دست، در سرش پیچید و محو شد و صدای تدی را، اگرچه بسیار ضعیف‌تر بود، با گوش جانش شنید:
- داداش کوچولو..

آیلین داشت لذت می‌برد. قرار بود لذتش بیشتر هم شود:
- خب جیمز، داشتیم در مورد رفتن به استقبال سرورمون صحبت می‌کردیم با هم.

آگاهی، مانند مشتی پولادین، به شکم تدی خورد و نفسش را بند آورد. نه! نه! به چشمان فندقی جیمز چشم دوخت و مثل همیشه، توانست تمام افکارش را بخواند.. با چنان شدّتی به خود پیچید که اگر آسیب‌ندیده بود، با همان یک حرکت از دست مرگخواران نجات میافت:
- نــــه!! نـــه جیمز!!

آیلین صدایش را بالاتر برد:
- کدومتون می‌رید به استقبال لرد سیاه؟ تو می‌ری پاتر، یا مثل پدرت که پشت همه‌ی هوادارش قایم شد، پشت توله‌گرگ دست‌آموزت کِز می‌کنی؟!

تدی وحشیانه دستانش را کشید تا خودش را آزاد کند:
- نـــه جیمز! من می‌رم! من می‌رم!

لحظه‌ای، برق خشم و نفرت و وحشت در چشمان جیمز درخشید. می‌دانست چه می‌خواهند. اگر نمی‌رفت، هر دویشان کشته می‌شدند، اگر می‌رفت.. شاید می‌توانست برگردد.. شاید می‌توانست حتی با دامبلدور برگردد.. یا سیریوس بلک ـی که اسمش را بر خود داشت.. یا..

حالتی از تسلیم در صورتش پدیدار شد و همان تصمیمی را گرفت که سال‌ها پیش، پدرش گرفته بود. به آرامی گفت:
- من می‌رم..
- تو نمی‌تونی با من این‌کارو بکنی!!
- تدی آروم باش. همه‌چیز درست می‌شه.

لبخندی ملایم و اندوهگین، آخرین چیزی بود که جیمز برای برادر ارشدش داشت. فریادهای تدی در تلاش و تقلا برای نجات خودش، در میان قهقهه‌ی شادمانه‌ی مرگخواران گم شد و ناباورانه شاهد قدم‌های محکم جیمز کوچکی بود که به سمت طاقی رفت و...

از آن گذشت!!..
___________________________________


نیازی به توضیح داره؟ جیمز به جهان مردگان رفته، تدی دست مرگخواراست که می‌خوان لُرد رو از اون دنیا برگردونن و کلاوس زیر شنل نامرئی خشک شده.


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۱۱:۰۸ یکشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۳

پشت پیچ راهرو، جایی که جیمز، تدی و کلاوس پنهان شده و به خیال خودشان در کمال امنیت حرف‌های مرگخواران را استراق سمع می‌کردند، یکی از این سه تن، سخت در فکر بود. اگر تدی می‌توانست چهره‌ی جیمز را از زیر شنل نامرئی ببنید، بلافاصله زنگ‌های خطر در سرش به صدا در می‌آمدند و می‌پرسید: «چی شده؟» ولی حالا چهره‌ی اخم‌آلود جیمز، از چشمان گرگینه‌ی دگرگون‌نما نهفته بود.

چیزی در ارتباط با آیلین پرنس بود که شمّ قوی جیمز را آزار می‌داد. فرزند ارشد هری‌پاتر، هیچ‌گاه انسان باهوش یا حتی زیرک محسوب نمی‌شد. به اندازه‌ی خودش باهوش بود و به اندازه‌ی خودش می‌توانست مسائل را تجزیه تحلیل کند، امّا مانند نمونه‌ی کوچکی از پدرش.. غریزه‌ی قدرتمندی داشت!

وقتی تدی به پهلوی کلاوس زد و صدای «آخ!» او، رشته‌ی افکارش را پاره کرد، متوجه شد که مرگخواران به دنبال وزیر به راه افتاده‌اند و باید تعقیبشان کنند. چیزی برای نگرانی وجود نداشت، نه؟ آیلین پرنس نمی‌توانست او و کلاوس را زیر شنل نامرئی ببیند، مگر نه؟ تازه تدی را هم که دیده بود، نمی‌شناخت. پس این حس شوم از کجا آمده بود؟

- قــــار!! قــــار!!
- اون جونور لعنتی رو..

اندکی جلوتر، تشر ِ آنتونین با نگاه سرد و میخکوب‌کننده‌ی آیلین پرنس، به غرغری آرام ختم شد:
- ساکتش کن.

بیهوده نبود که آیلین را «رئیس» می‌نامیدند. یک عمر با همین نگاه کردن، سازمان‌های زیردستش را در کنترل خود داشت. با آن زاغ ناخوشایندی که همیشه روی شانه‌هایش بود و در آسانسور، طوری به جیمز نگاه می‌کرد که گویی..

- آخ! جیمز! چی‌کار می‌کنی؟!

کلاوس که با توقف ناگهانی جیمز، به او برخورد کرده بود، به آرامی اعتراض کرد. ولی جیمز چیزی نمی‌شنید. امکان نداشت، شنل نامرئی، انسان را از چشم همه پنهان می‌کرد. یا از چشم ِ... همه‌ی انسان‌ها؟...

قلبش به شدت می‌تپید:
- تدی من فکر می‌کنم.. تدی؟! تدی!

تدی ریموس لوپین، بی‌توجه به توقف همراهانش و ناتوان از دیدن آنها، رفته بود. قلب جیمز فرو ریخت.. اگر زاغ لعنتی توانسته بود به آیلین بفهماند کسی زیر شنل نامرئی‌ست، برای رئیس پرنس زیرک چقدر طول می‌کشید تا با حلّاجی به ارث رسیدن شنل نامرئی هری پاتر معروف به فرزندش، بداند این پیرمرد زوار در رفته، کسی جز همراه همیشگی ِ جیمز سیریوس پاتر نیست؟..

باید زودتر از آنها به طاقی می‌رسید.. باید حواسشان را پرت می‌کرد!


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۱۰:۰۴ یکشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۳

مرلین و سِر بارون خون‌آلود:

سام!

همونطور که دلو سابق بر این گُف، علی‌الحساب بند نکنین به تِم سایت [ مرلین اون مشکل رو منم دارم و فک کنم واسه همه‌س. ] چون قراره عوض شه و درست شه و خلاصه قراره دلورس بهش رسیدگی کنه. یه مدت صبر و قناعت پیشه کنید تا ببینیم عمو عمه دلو چی برامون میاره.

مرلین در مورد اون مشکلت، چطوره توی وُرد متنت رو روال کنی، بعد کپی کنی اینجا؟ در مورد بولد کردن یا هر کُدی، صفحه‌ی پاسخو که وا کُنی می‌تونی یه بار بزنی روشون تا کُدا رو بت بدن دیه. اونطوری کارت راه نمیفته آیا؟



But Life has a happy end. :)


پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۲۰:۰۳ پنجشنبه ۲۱ فروردین ۱۳۹۳

اولندش که حاجی‌ت اصن اون دوره‌ی کودتا و شورش و چی‌می‌دونم این بساطا، حضور فیزیکی نداشته و از همین رو، کاملاً مبرّا از فتنه حساب می‌شه. تا کور شود هر آنکه نتواند دید!

دومندش که مال بد، بیخ ریش صاحابش. بردار ببر این معاون خیانت‌کار و مرگخوارت رو!

سومندش که، به ما و داوشمون تهمت زدی، نه آزکابانو بت می‌دم، نه کلاتو. مـَـردی واسا زیرگذر با هم اختلاط کنیم ببینیم چی می‌گی اصن؟!



But Life has a happy end. :)


پاسخ به: محفل به روایت فتح
پیام زده شده در: ۱۸:۵۰ پنجشنبه ۲۱ فروردین ۱۳۹۳
- عرررربــــــــــــــاب!! عررربـــــــــــــاب!!

دافنه همونطور که چونان بلاجر ِ از چماق در رفته به در و دیوار می‌خورد و خانه‌ی ریدل رو به خاک و خون می‌کشید، پیام امروز دور خودش پیچیده، به محضر مبارک اربابش رسید و دقیقاً در همین لحظه متوجه می‌شه که لردک داره خعلی بد نیگاش می‌کنه.

- عررررباب؟!
- به چه حقی ما می‌گید عرباب، دافنه؟!
- عررباب آخه یادتون نیست مگه تو اون سوژه‌هه تو اون پست جادویی، ما تبدیل شدیم به دافنه‌ی جادویی مداوم و مگه یادتون نیست که تدی شریعتی گفته بود ایفای ما عین زندگی جادویی ماست و...

لُرد همون لحظه از سؤالی که پرسیده بود، پشیمون شد:
- فراموشش کنید دافنه. اصلاً چرا ارباب رو صدا کردید؟!

دافنه که یهو یادش اومده بود، شروع کرد دوباره بلاجر بازی در آوردن:
- عررررباب! عرررباب!! هاگوارتز داره کنکور برگزار می‌کنه!

لُرد که به عمرش چنین کلمات سخیف و بی‌معنایی به گوشش نخورده بود، دستشو برد که چوبدستی کشیده و به جرم بی‌احترامی به مقام معظم اربابی، کروشیوی نثار دافنه کنه که با یاد و نام چهارصد و پنجاه و یک نقدی که در طی این سالیان دراز انجام داده و ملت رو به عدم استفاده‌ی فزرتی از کروشیو دعوت کرده بود، کظم غیظ کرده و با تمسک به ریش مرلین، فشار خونش رو پایین میاره:
- این کلمه‌ی بی‌معنایی که در محضر ما به زبون آوردید چی هست دافنه‌ی مداوم؟

دافنه با جیغ و داد و فرکانسی بسیار مضر برای گوش، حتی گوش مار سانان، شروع می‌کنه به شرح ما وقع که کنکور چگونه مصیبتی‌ست و چطور در طی سالیان یاران ارباب به مصاف این غول بی شاخ و دم رفته و نصفه نیمه برگشته‌اند [ بعضاً حتی برنگشته‌اند! ] و چگونه کسی که قبول نشود نمی‌تواند درس بخواند و بی‌سواد می‌ماند و یاد نمی‌گیرد جواب آوادا، اکسپلیارموس است و...

- سیلنسیو!

لرد، دافنه رو همونطور که مث ماهی از آب بیرون افتاده الکی دهنشو باز و بسته می‌کرد و صدایی در نمیومد ول کرد و به فکر فرو رفت:
- یاران ما هم باید برن کنکور بدن و باید بالاترین و بهترین نتیجه‌ها رو کسب کنن. محدودیت سنی هم که نداره..

بعد طلسم دافنه رو باطل می‌کنه و:
- بگو «یاران ارباب» دافنه!
- یـ...
- کروشیو!
- ــاران اربـــــــــــــــــــــــاب!!
- برای وقار ما بسیار افت داشت این حرکت! الان که از مرلین تا رز در محضر ما گرد هم اومدن، دستور می‌دیم شرارت‌ها رو تعطیل و همگی به درس و مشق روی بیارن. باشد که روی محفل رو کم کنیم.


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۱۷:۲۱ پنجشنبه ۲۱ فروردین ۱۳۹۳

در اون مورد با کلاوس و لینی هماهنگ کنی هم می‌شه. الان ناظر آزکابان اینان دیه. ینی اوشونا رو برداریم، جنابعالی رو بذاریم؟

کلاه؟ کلاه چیه؟! کلاه نداریم ما آقا، برو فردا بیا.



But Life has a happy end. :)


پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۱۹:۳۱ دوشنبه ۱۸ فروردین ۱۳۹۳

سام.

عکستون باید یه آدرس اینترنتی داشته باشه، یعنی می‌تونین عکسی رو که توی کامپیوترتون دارید، روی سایت‌های آپلود عکس، آپلود کنید و بعد لینکشون رو بذارید جایی که سوروس توضیح داد.



But Life has a happy end. :)


پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۲۲:۲۲ پنجشنبه ۷ فروردین ۱۳۹۳
حتی نیازی نبود با آقای وزیر چشم در چشم شود تا بفهمد یک جای کار می‌لنگد. نیازی نبود نگاه نامتمرکزش در جستجوی کسی که صدایش کرده بود، ببیند تا بفهمد وزیر مشکلی دارد. همین که چشمان گود رفته و گونه‌های فرو افتاده‌ش را دید، فهمید. فاج، اصلاً حالش خوب نبود.

پیرمرد، دهانش را باز کرد و بعد انگار نداند یا مطمئن نباشد که چه بگوید، دهانش را دوباره بست. با حالتی از تردید و سردرگمی، خیره شد به تدی و بالاخره، من من کنان گفت:
- فلیت‌ویک؟ یا.. نمی‌دونم. روز خوبیه. نه؟ به نظر می‌رسه روز خوبی باشه.

قبل از این که تدی تصمیم بگیرد به این مرد آشفته‌احوال چه بگوید، در آسانسور مجدداً باز شد و این بار، زنی قد بلند، قدم به داخل آسانسور گذاشت. با زاغی که روی شانه‌هایش به شکلی خطرناک تاب می‌خورد، هیچ‌کدام از سه پسر محفل، مشکلی در شناسایی آیلین پرنس پیدا نکردند.

- آقای وزیر. کجا بودید؟! برای امضای حکم ورود ِ...

حرفش را با دیدن پیرمرد کوچک‌اندام نیمه‌تمام گذاشت و اخم کرد:
- شما؟ یادم نمیاد قبل از این توی وزارتخونه دیده باشمتون.

تدی جسورانه گفت:
- یادم نمیاد شما وزیر شده باشید که بخواید تمام کارکنان وزارتخونه رو بشناسید.

آیلین پرنس لبخند زد. نه از آن لبخندهای دوستانه و نه از آن لبخندهای دلنشین. لبخندی سرد، مطمئن به خود و اضطراب‌آور:
- اوه.. البته که نیستم. عذر می‌خوام..

با چشمانی که برق می‌زدند، ادامه داد:
- چطور ممکنه آدم چنین چیزی رو فراموش کنه؟

سپس، با حالتی کاملاً نمایشی، بازوی وزیر را گرفت و به دنبال ایستادن آسانسور در طبقه‌ی شورای ویزنگاموت؛ بیرون رفتند.

دست نامرئی جیمز، دهان تدی را که باز مانده بود، بست:
- بجنب داداش. طبقه‌ی نگو و نپرس!

حق با جیمز بود. وقتی برای تلف کردن نداشتند. صدای آیلین در گوش تدی زنگ می‌زد: «برای امضای حکم ورودِ..» و نجوایی نگران، به دنبالش زمزمه می‌کرد: حکم ورود کی..؟



But Life has a happy end. :)


پاسخ به: شوالیه های سپید
پیام زده شده در: ۱:۵۱ دوشنبه ۴ فروردین ۱۳۹۳
با بازگشت مورفین؛ بلاتریکس که اصن انگار واسش مهم نبود کی پشت در بوده، برمی‌گرده می‌گه:
- مورفین، گفتی باید از کی بریم پادزهر این چیزی که به خورد ارباب..

همین لحظه، مرلین به اون جمع نازل می‌شه:
- اینجا چه خبره؟ لرد سیاه کجاست؟!
- ایشون ما رو ترک کــر..
- باش بریم پیش کریشتف کلمب.
- چـــــــــــــی؟! لرد سیاه رفته!؟ مگه من مردم که لرد سیاه رو دزدیدن؟!
- چی؟! بریم پیش کریم پوست کلفت؟
- نه ایشون...
- بلیت بزنین! کمپین راه بندازید..
- کریم پوش کلفت کیه دیگه؟ کریشتف کلمب رفیق اشفندیار..
- یه تالار افتخارات ارباب احداث کنیم!
- ابله! تالار افتخارات به چه درد ارباب می‌خوره؟!
- رفیق اسمال فن دار؟!
- نـــــــــــــه! لودو خودتو نکش!!

ولی افسوس که کار از کار گذشته و لودو با صد و سی و سه ضربه، خودش رو شهید کرده بود و زین‌پس، او به شکل روح در جلسات مرگخواران حضور پیدا کرده و با تسخیر این و آن، به حیات انگل‎وارانه‌ی خود ادامه می‌دهد.

فلور جلوی جمع مرگخوارا می‌ایسته و سعی می‌کنه آرومشون کنه:
- لُرد به خواست خودشون.. خخخخ...

و مرلین، لینی [ تسخیر شده توسط روح لودو ]، رز و همه اونایی که بلیت زدن ما رو کچل کردن ( ) از روی فلور رد شده، اعلامیه‌ش می‌کنن رو زمین و می‌رن که تظاهرات راه بندازن در این راستا!

پس این که لحظه‌ای سکوت برقرار می‌شه، بلا نفس عمیقی می‌کشه و سعی می‌کنه با تسلط به خودش، یه راه حل درست حسابی پیدا کنه:
- مورفین، گفتی..
- بابا! کریشتف کلمب. همون رفیقمون که یه چیژی شاخت لامشب تا آمریکا می‌ری و برمی‌گردی. اون پادژهر همه شی رو داره!
- خیله خب. یالا بجنب این فلور رو جمع کن بریم..
- آژکابان! چند شالیه آژکابانه!

بلاتریکس لحظه‌ای به مورفین غرق در دود خیره شد. لحظه‌ای به آیلین که در راستای ایفای نقشش صم‌بکم و خعلی سرد و خشن اونجا نشسته بود خیره شد، لحظه‌ای به مرحومه مغفوره فلور خیره شد و بعد...
-

که احتمالاً به این معنی بود: ایول! بریم آزکابان!


ویرایش شده توسط ویولت بودلر در تاریخ ۱۳۹۳/۱/۴ ۲:۰۲:۳۶

But Life has a happy end. :)






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.