ایوان که از کمبود فسفر رنج میبرد دوباره پرسید:یعنی چی تمام فلساش افتاده؟
روفوس که نمیدانست این جمله را چطور برای ایوان ترجمه کند دست استخوانی ایوان را گرفت و او را کشان کشان بطرف گهواره نجینی برد.ایوان با دیدن نجینی فریادی کشید.
ایوان:این که همه فلساش افتاده!
روفوس:خب منم همینو گفتم دیگه.
موجود غول پیکر با عصبانیت به دو مرگخوار نگاه میکرد.طوری که انگار آنها را مسئول ریختن فلسهایش میدانست.ایوان طاقت نیاورد و زید زیر خنده.
ایوان:هر هر هر هر.چه خنده دار شده.انگار لباسشو در آوردن.
ضربه دم نجینی جواب ایوان بود.
کمی بعد اتاق جلسات مرگخواران:
بلا:بیچاره شدیم.ارباب همه فلسامونو تک تک با انبردست میکنه.
لودو:ما که فلس نداریم.
بلا:خب همین دیگه.کاش داشتیم.حالا که نداریم نمیتونم فکرشو بکنم که ارباب چه انتقامی ازمون میگیره.
ایوان که به سختی دنده های شکسته شده اش را ترمیم کرده بود شروع به صحبت کرد:آروم باشین.نجینی حالش خوبه.فقط فلساش ریخته.شاید بتونیم تا برگشتن ارباب خوبش کنیم.من تخصص زیادی در این زمینه دارم.
بلاتریکس:یعنی قبلا فلس یه مار رو معالجه کردی؟
ایوان:نه.دنده هام شکسته بود چسبوندمشون.نمیشه فلسای نجینی رو جمع کنین بیارین من بچسبونم؟
بلا آماده حمله به ایوان بود.بقیه مرگخوارها جلوی بلا را گرفتند.
کمی دورتر لودو کتاب دامپزشکی در 5 دقیقه را باز کرده بود و در حالیکه عینک ماری را به چشم زده بود سرگرم خواندن بود.