ترزیق سوژه جدید: فردی سرو قامت و با موهایی بلند و ژولیده که از ماسکش بیرون زده بود،با عصایی تیره رنگ که تقریبا نصف قامتش را میگرفت،قدم زنان از پله هایی کهنه و متروکه ای که جییریغ جییریغ صدا میکرد،پایین آمد.انتهای آن پله ها به زیر زمینی تاریک و قدیمی که دیوار هایش بوی نم باران میداد،ختم میشد.فضای ترسناک زیر زمین تن هر موجود زنده ای را به لزره می انداخت.
فرد دیگری که صورتش در تاریکی معلوم نبود،در میان زیر زمین به صندلی ای بوسیله ی پالهنگی بسته شده بود.چشمانش نیز با دستمالی بسته شده بودند.فردی که ماسک به صورت داشت به سمت فرد دیگری که بر روی صندلی بسته شده بود،به آرامی حرکت کرد.کمرش را آهسته کمی خم کرد و آرام در گوش فردی که روی صندلی بسته شده بود،گفت:
-بالاخره گرفتمت!
فرد ماسک دار صدایش مردانه جلوه میداد و فردی که بر روی صندلی بسته شده بود،صدایش را شناخت.بلند فریاد زد:
-امکان نداره،ممکن نیست تو سوروس باشی!
سوروس خنده ای تمسخر آمیز کرد و بعد جدی شد و گفت:"جمیز،فکر کردی من میذاشتم اون اتفاق بیوفته.درست به موقع رسیدم!"
جیمز:'اما چرا؟من فکر میکردم توی همه این سال ها دوست من بودی."
سوروس:"دوست؟چیزی هم برای دوستی گذاشته بودی؟"
اما این آخرین حرف هایی بود که آنجا زده شد.اتفاقاتی آنجا افتاد که غیر قابل باور بود.
فلش بک-روز عروسی جیمز پاتر:خورشید در حال غروب بود و مهمان ها کم کم باید پیدایشان میشد.لیلی و جیمز دستان یکدیگر را گرفته بودند و به یک دیگر نگاه میکردند.میدانستند که امکان دارد این شب پایان خوشی نداشته باشد.ساعتی گذشت و جشن شروع شد.تقریبا همه مهمانان رسیده بودند.
ناگهان نوری در میان جشن درخشید.مرگخواران به جشن حمله کرده بودند.همگی فرار کرده بوند حتی لیلی اما تنها کسی که آن میان بیهوش افتاده،جیمز بود...
___________________________________________
دوستان داستان کلا با اتفاقات کتاب و توصیف شخصیت ها در کتاب فرق داره.گفتم داستان و رفتار شخصیت ها فرق کنه بلکه کمی تنوع شه و در پایان داستان جالب تری در بیاد.