هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

لیگالیون کوییدیچ

پروژه بازسازی هاگوارتز


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: ماجراهای کوییدیچ
پیام زده شده در: ۰:۱۸:۳۰ شنبه ۲۸ مهر ۱۴۰۳
#38

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، محفل ققنوس

آلنیس اورموند


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۲ دوشنبه ۲۴ آذر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
امروز ۰:۰۰:۵۷
از دست این آدما!
گروه:
جـادوگـر
ریونکلاو
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
شـاغـل
پیام: 237
آفلاین
تصویر کوچک شده


WE ARE OK


- هی پشمک. بیداری؟


ریموس چند تقه به در اتاق آلن زد.اون سمت در، گرگ سفیدی که سرش رو روی دستاش گذاشته و خوابیده بود، با صدای در از جا پرید و از تخت افتاد پایین و طی شوک، به حالت انسانیش برگشت.

- صدای چی بود؟ خوبی؟

آلن بلند شد و پتو رو پرت کرد روی تخت.
- آ- آره. فکر کنم.

آلنیسی با موهای ژولیده توی چهارچوب در ظاهر شد.
- کارم داشتی؟
- فراخوان دادن. برای کوییدیچ. خواستم بگم تیم بدیم!

آلن خمیازه‌ای کشید.
- نمی‌شد صبر کنی بیدار شم؟ فکر کردم مرگخوارا ریختن سرمون.
- آره، می‌دونم. شرمنده. ولی خب... ذوق داشتم!

لازم نبود ریموس بگه. برق شادی توی چشماش بود و حتی به سختی می‌تونست سر جاش آروم وایسه.

- خب؟ با کس دیگه‌ای هم صحبت کردی؟

آلن منتظر جوابش نموند و به سمت دستشویی رفت تا دست و صورتش رو بشوره.

- با خودم گفتم تیم محفل رو تشکیل بدیم! نظرت چیه؟

ریموس معذب به دیوار کنار دستشویی تکیه داد و منتظر موند تا آلن اومد بیرون.
همونطور که از پله‌ها پایین رفتن، آلن گفت:
- جز خودم و خودت کس دیگه‌‌ای تو این خونه می‌بینی؟

یه کپه خار از وسط هال رد شد.
- می‌تونیم جغد بدیم بهشون.


چند ساعت بعد

آلنیس پشت میز آشپزخونه نشسته و یه خروار کاغذ پوستی و چندتا قلم‌پر جلوش بود. تمام پنجره‌های خونه باز بودن و هر دقیقه تعدادی جغد ازشون وارد و خارج می‌شدن.با ورود هر جغد، ریموس سریع نامه رو از پاش باز می‌کرد و بلند می‌خوند. محتوای نامه‌ها تا اون لحظه همه یه شکل بود: 
نقل قول:
سلام آلنیس عزیز. ممنون. متاسفانه نمی‌تونم. موفق باشی.

و بعد یه اسم دیگه از لیست بلند بالای جلوی آلنیس خط می‌خورد.

- می‌شه بیخیالش بشیم؟ کس دیگه‌ای نمونده!
- چی؟ کلش تموم شد؟ 


ریموس کاغذ پوستی رو از جلوی آلن برداشت و از نظر گذروندش. همونطور که داشت می‌خوند، تیکه‌ای از پایین کاغذ که تا شده بود رو باز کرد. 
- با یکی حرف نزدیم؛ ایزا! 

آلنیس که واضحا ناامید شده بود، یه نامه دیگه نوشت و این بار، جغد رو راهی آدرس ایزا کرد. دقایقی بعد، جغد با پاسخ نامه برگشت. ریموس طبق معمول نامه رو باز کرد تا بخونتش، که آلن شروع به صحبت کرد. 
- بذار حدس بزنم، سلام. شرمنده نه نمی‌تونم. هوم؟ 
- گفته می‌تونه! بازیکن‌مون جور شد! 

آلن که انتظارش رو نداشت، با خوشحالی ریموس رو بغل کرد. 
- ولی وایسا ببینم، تیم‌مون هنوز کامل نیست.
- می‌تونم به یکی از دوستای قدیمم هم بگم. از یه تیم شطرنج جادویی همو می‌شناختیم. 

آلن در تایید سر تکون داد و ریموس یه برگ از گلدون روی میز کند و روی گاز آتیشش زد. آلن تمام این مراحل رو با تعجب نگاه کرد، ولی چهره جدی ریموس مانع سوال پرسیدنش می‌شد.چند ثانیه گذشت و ناگهان موجود درخت‌شکلی، وسط آشپزخونه ظاهر شد. 

- کجول! 
- ریموس! 

درختچه کجول‌نام و ریموس همدیگه رو در آغوش گرفتن. کمی بعد، زنگ در خونه گریمولد به صدا دراومد و ایزابل وارد شد. 
- هیچوقت فکر نمی‌کردم پا بذارم تو مقر محفل. 

همگی بعد از سلام و احوال‌پرسی و سایر صحبت‌های خاله زنکی، دور میز حلقه زدن.
- خب... 4 نفر دیگه لازم داریم. نظر؟ 

کجول برگ‌های رو خاروند که باعث شد چندتا جیرجیرک ازش بریزه روی میز. 
- من تو جنگل یه دوست آدم داشتم. بچه خوب و سالمیه. باهوشم هست، زود کوییدیچو یاد می‌گیره. 
- عالیه. بهش بگو بیاد. بقیه‌تون نظری ندارین؟ 

ریموس کمی دست‌پاچه و مضطرب به نظر می‌رسید و آلن متوجهش شد. 
- مهتابی؟ خوبی؟
- امشب چه شبی‌ست... 
- چه شبی‌ست؟

آلن تقویم روی دیوار رو نگاه کرد.
- وای نه. ماه کامله. باید قرنطینه‌ش کنـ- صبر کن ببینم. خودشه! ماه رو می‌ذاریم مدافع، کنار ریموس. دوپینگ بدون دوپینگ!
- چی؟ خطرناکه! اونطوری کل مسابقه باید حواس‌مون به یه گرگینه باشه!
- چیزی نمی‌شه. اونش با من.

ایزابل شونه‌ای بالا انداخت.

- دو نفر می‌مونه. فکر کنم بتونم یکی از دیوانه‌سازهای آزکابانو قرض بگیرم. به هر حال قاضی مملکتم؛ یه استفاده‌ای باید بکنم ازش.
- این هم خطرناکه...
- گفتم که، چیزی نمی‌شه. تازه خود اسکور هم داوره. دیوانه‌سازا ازش حساب می‌برن؛ امیدوارم...

ریموس در حالی که هنوز توی خودش می‌پیچید، گفت:
- نفر آخرو چی کار کنیم؟ من که تو این وضعیت ذهنم کار نمی‌کنه...

هر چهار نفر کلی فکر کردن. گزینه‌های مختلفی مطرح شد، ولی هر کدوم به دلیلی رد شدن. شنل قرمزی از گرگ‌ها وحشت داشت و نمی‌شد آوردش توی تیمی که دوتا گرگ داره، رستم درگیر ترامای بعد کشتن پسرش بود، ون‌گوگ از سمت کلا شنوایی نداشت و این برای یه بازیکن کوییدیچ نکته منفی حساب می‌شد.
وقتی دیگه همه تو اوج ناامیدی بودن و فکر می‌کردن نمی‌تونن توی مسابقات شرکت کنن، ایزا شروع به صحبت کرد.
- بعد از هاگوارتز که رفتم یه آموزشگاه مشنگی، با یه معلمی آشنا شدم که اتفاقا ورزش‌های مشنگی هم دوست داشت. فقط، می‌دونین، یکم اخلاقای خاص داره. ولی همچنان می‌تونه بازیکن خوبی باشه.

آلنیس از سر میز بلند شد.
- مشکلی نیست! مگه چقدر می‌تونه بد باشه؟ بهش بگو بیـ-

هنوز صحبت آلن تموم نشده بود که در ورودی خونه گریمولد از جا کنده شد. گرد و خاک که فرو نشست، قامت خانومی با خط‌کش چوبی در دست، تو چهارچوب در مشخص شد.
- من در نمی‌زنم میام با لگد.

همه به در نگاه کردن. دری که روی زمین، آه می‌کشید.
حالا تیم‌ خفن‌شون کامل کامل بود.


Though we don't share the same blood
You're my family and I love you, that's the truth



پاسخ به: ماجراهای کوییدیچ
پیام زده شده در: ۲۳:۵۶:۲۰ جمعه ۲۷ مهر ۱۴۰۳
#37

هافلپاف، مرگخواران

مرگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۷:۴۴ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱۱:۱۸:۴۷
از کجا میدونی داسم زیر گلوت نیست؟
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
هافلپاف
جـادوگـر
شـاغـل
مرگخوار
پیام: 58
آفلاین
تصویر کوچک شده


از خنکای سایه جایگاه هواداری تیم برتوانا


بعنوان مرگ، درون مسابقات زیادی حضور داشتم. ماگلی، غیر ماگلی، سالم، ناسالم، خطرناک، غیر خطرناک، کشنده، غیر کشنده و خلاصه که همه چیز رو به عینه دیدم! حتی با اینکه چشمی روی ظاهر عادی‌ و تغییر حالت نداده‌ام نیست. بارها و بارها در هرکدومشون ماموریت های متنوعی تجربه کردم. آدم‌های زیادی بودن که باید در هرکدوم از مسابقات جونشون رو می‌گرفتم.

اما فارغ از وظیفه خودم، اینکه چالش و سرگرمی برام مهم بود و نه چیز دیگه‌ای، بعضی اوقات نگاه کوچیکی روی هدفی که برای مسابقه طرح شده بود مینداختم. اینکه هر مسابقه به چه هدف برگزار می‌شد؟ می‌خواستن از برگزاری این مسابقه به چی برسن؟ هدف فقط سرگرمی بود؟ یا نه... هدفشون این بود که یه مهارت رو توی خودشون تقویت کنن! خب چه مهارتی؟ مهارت خیلی خاص بود؟ حتما باید با مسابقه تقویت می‌شد؟ و...

خلاصه که نگاهم به مسابقه‌ها کوچیک بود. ولی سوالاتم به نسبت بزرگ بودن. خب آخه چرا مثلا یه عده آدم باید جمع بشن که فقط بیفتن دنبال یه توپ... میخوان فقط سرگرم شن؟ میخوان بقیه رو سرگرم کنن؟ بعنوان مرگی که همیشه دنبال سرگرمیه، میگم که فقط بخاطر سرگرم شدن دنبال سرگرمی نباشین. دنبال این باشین که بعد سرگرم شدن یچیزی رو داشته باشین که بهتون اضافه کرده باشه. یچیز خوب و قابل اعتماد...

البته، چیزای خوب و قابل اعتماد از کف خیابون به دست نمیان. کسی چه میدونه؟ شایدم بیان! ولی این مسابقه که خیلیا حاضرن بخاطرش جونشونو بدن و منو تو زحمت بندازن، چیز خوب و قابل اعتمادش اونقدی ارزش داره که بخاطرش هرکاری کرد. این مسابقه جدای از سرگرمی زیادی که داره، همکاری و ابراز وجود توی یه تیم پیچیده، اعتماد و مهارت تصمیم‌گیری درست رو به شما یاد میده!

البته من مرگم! شاید حتی اصلا مسابقه‌ای در کار نباشه و همه‌ی اینا یه داستان و خلق شده توسط ذهن یه نویسنده باشه. اما خب دلیل نمیشه که واقعی نباشه و چیزی برای یاد دادن و یاد گرفتن نداشته باشه. کلی چیز میشه از هر چیز و ناچیز یاد گرفت. حتی یاد گرفتن رو هم میشه یاد گرفت. پس اگه همه‌ی اینا داستانه، پس نوشتنشون رو یاد بگیر و داستان خودت رو خلق کن. پس اگه همش داستانه... به داستان کوییدیچ خوش اومدی!


MAYBE YOU ARE NEXT


تصویر کوچک شده


پاسخ به: ماجراهای کوییدیچ
پیام زده شده در: ۲۳:۱۱:۰۸ جمعه ۲۷ مهر ۱۴۰۳
#36

اسلیترین، مرگخواران

دوریا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۵ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
امروز ۱۲:۴۷:۵۸
از پشت درخت خشک زندگی
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
اسلیترین
مرگخوار
مدیر دیوان جادوگران
شـاغـل
مترجم
پیام: 458
آفلاین
به طرفداری از تیم پیامبران مرگ



تصویر کوچک شده


دوریا جارو به بغل دور زمین کوییدیچ راه می‌رفت و منتظر بود تا اعمال تاریک سه عضو دیگر تیم تمام شده قدم رنجه کرده، خاک پایشان را سرمه‌ي چشم دوریا کنند و به تمرین تشریف‌فرما شوند. اولین نفری که وارد زمین شد، لرد ولدمورت بود.
- خسته‌ایم برایمان آب بیاورید.

دوریا نگاهی به اربابش کرد و پشت چشمی نازک کرد.
-اکسیو آب! به خودش زحمت نمیده بره آب بیاره دیر هم که میاد...
- چیزی گفتی؟
- نه ارباب بفرمایید آب خدمت شما. تازه دوقورت و نیمش هم باقیه...
- چه می‌گویی؟
- هیچی ارباب...

پنج دقیقه‌ی دیگر هم گذشت تا گلرت گریندل‌والد به زمین بیاید.
- چرا روی جاروهایتان نیستین؟ چرا وقت ما را می‌گیرد؟
- یا مرلین! هنوز نرسیده داره...
- چیزی گفتی؟
- نه نه! هیچی نگفتم!

و ده دقیقه‌ی دیگر گذشت تا سالازار اسلیترین وارد زمین کوییدیچ شود.
- نوادگان ما! چه برنامه‌ای برای از بین بردن ماگل‌ها دارید؟
- نه نه نه!
- چیزی گفتی؟
- بله گفتم! اینجا زمین کوییدیچه و ما هم می‌خوایم تمرین کوییدیچ کنیم! قرار نیست در مورد ماگل‌زدایی صحبت کنیم!
- ولی اینطوری که حال نمی‌دهد!
- بازی‌های مهمی رو پیش رو داریم و باید به فکر استراتژی‌هامون...
- یعنی کشت و کشتار نداریم؟
- نه! می‌خوایم بازی کنیم!
- پس ما می‌رویم!

با شنیدن این حرف‌ها لرد ولدمورت از جایش برخواست و از زمین خارج شد. دوریا مات و مبهوت به پشت سر اربابش خیره شد. نور آفتاب از پس سر ارباب بازتاب می‌شد.

- اگر ماگل زدایی نداریم ما هم می‌رویم.

سالازار اسلیترین هم با گفتن این حرف شروع به ترک زمین کرد و پشت سر او گلرت گریندل‌والد هم سری از روی تاسف تکان داد و خارج شد.

- خب مثل اینکه کارم از چیزی که فکر می‌کردم سختتره! ولی من نباید کوتاه بیام! درسته؟


Sometimes I can hear my bones straining under the weight of all the lives I'm not living


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده



پاسخ به: ماجراهای کوییدیچ
پیام زده شده در: ۲۱:۳۴:۴۴ جمعه ۲۷ مهر ۱۴۰۳
#35

اسلیترین

گلرت گریندلوالد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۸ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۸۲
آخرین ورود:
امروز ۹:۱۶:۳۶
از شیون آوارگان
گروه:
جـادوگـر
اسلیترین
جادوآموخته هاگوارتز
مترجم
پیام: 1342 | خلاصه ها: 1
آفلاین
به طرفداری از تیم پیامبران مرگ



تصویر کوچک شده



اشک گریزان از تلاش‌های او بر گونه‌هایش جاری می‌شد. سپیده‌دم بود و تا دقایقی دیگر او را فرامی‌خواندند. یک هفته‌ی تمام از خوابیدن هم وحشت داشت، چرا که حتی لحظه‌ای چشم بر هم گذاشتن برای او مساوی بود با شروع کابوس‌های رگباری و شفاف که شکل‌های مختلف مُردنش را به او نشان می‌دادند.
مُردن چیز عجیبی نیست و همه می‌دانند روزی به سراغشان خواهد آمد، اما اینکه با پای خودت به استقبالش بروی با عقل جور در می‌آید؟
زاخاریاس اسمیت سال‌های سال در زمین کوییدیچ افتخار آفریده بود و ترسی از بابت آن نداشت، اما این اولین بار بود که بازی کوییدیچ هیجانی در او برنمی‌انگیخت. این بار قرار بود به میدان جنگ برود. جنگی نابرابر و ناخواسته با تاریکی مطلق. اگر یکی از اعضای معمولی جامعه‌ی جادوگری بود، به‌راحتی می‌توانست از شرکت در این مسابقه سرباز بزند و اعتراف کند: "من می‌ترسم. من می‌ترسم حتی اسم آنها را به زبان بیاورم، چه برسد به اینکه بروم روبرویشان کوییدیچ بازی کنم! حتماً شوخی‌تان گرفته؟!..."
اما، به‌عنوان کارآگاه افتخاری وزارتخانه، هیچ بهانه‌ای برای فرار نداشت.
به یاد حرفی افتاد که همیشه به دیگران می‌زد: "زیباترین لبخندها بزرگ‌ترین دردها رو حمل میکنن."
با این تفاسیر، احتمالا زیباترین لبخند عمرش همین حالا بر صورتش نقش بسته بود.

"زاخاریاس اسمیت از مردمان خورشید! خواب نمونی!"

بالاخره زمان روبرویی با مرگ فرارسیده بود. کدامشان قرار بود این کار را بکند؟ سالازار اسلیترین؟ اسمش را نبر؟ گریندلوالد؟ قرار بود به دست یکی از اعضای خانواده‌ی بلک راهی جهنم شود؟ یا نکند آنها خودشان را بالاتر از این می‌دیدند که زاخاریاس اسمیت را بکشند؟ شاید شانس می‌آورد و این وظیفه را به بازیکنان دیگر تیمشان می‌سپردند. اما حالا که فکرش را می‌کرد، حتی با چوبدستی جادویی هم شانسی در برابر زودیاک قاتل یا آن دو خدای خون‌خوار نداشت... احتمالاً باید با لئوناردو داوینچی دیوانه سرشاخ می‌شد. اما او هم با هوش و ذکاوت و دانش اسرارآمیزی که داشت می‌توانست در لحظه جانش را بگیرد یا حتی پیش از کشتنش، شرورانه او را زجر دهد.
این بازی، بازی کوییدیچ نبود. بازی مرگ بود. پیامبران مرگ آمده بودند هر کدام جانی بگیرند و بروند.

تسلیم سرنوشت خویش، جاروی ستارۀ دنباله‌دارش را برداشت و از چادر خارج شد.


ویرایش شده توسط گلرت گریندلوالد در تاریخ ۱۴۰۳/۷/۲۷ ۲۱:۳۸:۰۷

زمان ما رسیده است، برادران و خواهران من! دیگر در خفا نخواهیم بود! صدایمان را خواهند شنید و این صدا کرکننده خواهد بود!

قابلیت‌های ویژه:
بازی با ذهن انسان‌ها و جذابیت ذاتی

دیدن آینده (به لطف کیلین)
سفر به گذشته (به لطف زمان‌برگردان)
جوانی جاودان (به لطف سنگ جادو)
قدرت بی‌انتها (به لطف ابرچوبدستی)


پاسخ به: ماجراهای کوییدیچ
پیام زده شده در: ۲۰:۰۶:۲۲ جمعه ۲۷ مهر ۱۴۰۳
#34

اسلیترین، مرگخواران

دوریا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۵ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
امروز ۱۲:۴۷:۵۸
از پشت درخت خشک زندگی
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
اسلیترین
مرگخوار
مدیر دیوان جادوگران
شـاغـل
مترجم
پیام: 458
آفلاین
به طرفداری از تیم پیامبران مرگ



تصویر کوچک شده


داستانی کوتاه از یک برد و باخت

ورزشگاه کوییدیچ پر شده بود از طرفداران و همگی با سروصدا و ذوق‌وشوق از تیم خود حمایت می‌کردند.

-و یک گل دیگه توسط کاپیتان پرابهت تیم شنگول و منگول!
-جیم! به نظرت تیم بزبزقندی می‌تونه توی این لیگ جون سالم به در ببره؟
-اوه تام! اصلا چنین چیزی ممکن به نظر نمیرسه مگه معجزه‌ای رخ بده!

اعضای تیم شنگول و منگول خوشحال و خرم روی هوا داشتند میزدند قد همدیگر و با یکدیگر عکس می‌گرفتند که ناگهان ایده‌ای به ذهن سرمربی تیم رسید. او دستش را بلند کرد و درخواست وقت استراحت داد.

-واقعا فکر کردن با یه وقت استراحت میتونن نتایج رو برگردونن؟ ها ها!

سرمربی در گوشه‌ی زمین چیزهایی را در گوش بازیکنان گفت و سپس بازی دوباره از سر گرفته شد.

- به نظر میرسه وقت استراحتی که گرفته شده خیلی به نفع تیم بزبزقندی نبوده جیم!
-دقیقا همینطور به نظر میرسه تام!

ناگهان همهمه‌ای بین طرفداران صورت گرفت.
-بیانسه است؟
-خودشه!
-امکان نداره!
-خود خودشه!

بازیکنان تیم شنگول و منگول درحالی‌که گیج شده بودند به جایگاه تماشاچیان نگاه کردند و درست در همان لحظه چهار گل خوردند! این نتیجه‌ی بازی را به نفع تیم بزبزقندی تغییر داد.

سرمربی تیم شنگول و منگول در اقدامی فداکارانه تصمیم گرفته بود تا از اخبار و شایعات پخش شده در دنیا استفاده کرده و با پوشیدن کلاه‌گیس و لباس‌هایی مشابه بیانسه، حواس اعضای تیم مقابل را پرت کند. روش غیرشرافتمندانه و خطرناک که نتیجه‌ي بازی را به نفع آن‌ها تغییر داد. گرچه باید بگوییم که سرنوشت سرمربی پس از بازی، همچنان در دست ابهام است و گزارشگران معتقدند با اعلام اخبار بعدی قطعی از گناهکاری یا بی‌گناهی بیانسه، سرنوشت او نیز مشخص خواهد شد.


Sometimes I can hear my bones straining under the weight of all the lives I'm not living


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده



پاسخ به: ماجراهای کوییدیچ
پیام زده شده در: ۱۲:۱۴:۴۰ جمعه ۲۷ مهر ۱۴۰۳
#33

ریونکلاو، محفل ققنوس، مرگخواران

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۰:۰۲ پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱۲:۵۳:۳۹
از اعماق خیالات 🦄🌈
گروه:
هیئت مدیره
جـادوگـر
مرگخوار
محفل ققنوس
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
ریونکلاو
مدیر دیوان جادوگران
پیام: 443
آفلاین
تصویر کوچک شده

هوادار تیم برتوانا


دوربین به سرعت از نقطه‌ای دور که کره‌ی زمین رو نشون می‌ده زوم می‌شه تا این که به ترتیب از قاره‌ها، کشورها، شهرها و تعداد زیادی خیابون عبور می‌کنه و در نهایت در اتاقی در هاگزمید متوقف می‌شه که سه نفر دور میزی مربعی شکل نشسته بودن. مرگ در یک سو و در دو طرفش گابریل و ترزا رو به روی هم قرار گرفته بودن.

ترزا به نظر به خوبی حضور در کنار شخصیتی هم‌چون مرگ رو درک کرده بود. چون صاف سرجاش نشسته بود و در سکوت چشماشو بسته بود و منتظر عکس‌العملی از مرگ بود. گابریل اما به نظر میومد که فقط کمی موقعیت رو درک می‌کرد. چون مستقیم به مرگ زل زده بود و دقیقا به این شکل بهش خیره شده بود.

مرگ شخصیتی نبود که با چنین نگاه‌هایی معذب بشه، ولی به هر حال این باعث نمی‌شد از این که یه نفر همینطور بهش زل زده باشه هم راضی باشه. پس سعی می‌کنه با صاف کردن گلوش شروع جلسه رو اعلام کنه بلکه گابریل تغییر موضع بده.

ترزا که از تو هوا منظور مرگ رو خونده بود، چشماشو باز می‌کنه:
- بالاخره وقتش رسید که ببینیم کیا رو بیاریم تو تیم؟
- چیا رو.

ترزا بلافاصله پیشنهادی رو می‌کنه، انگار که از قبل حسابی بهش فکر کرده بود!
- زئوس چطوره؟ شخص پر قدرت و مناسبیه نه؟
- شخص نه چیز.

ترزا شاید یک بار قادر بود گابریل رو ایگنور کنه، ولی دو بار نه! بنابراین دست از رو کردن پیشنهاداتش برمی‌داره و با تردید نگاهی به گابریل می‌ندازه که همچنان به مرگ زل زده بود و زیر لب "چیز چیز چیز" تکرار می‌کرد.
- اممم... گابریل... شاید مرگ دقیقا انسان نباشه، ولی فکر نکنم درست باشه "چیز" هم بدونیمش!

ترزا همزمان با گفتن این حرف روی میز خم می‌شه و سر گابریلو با دو دستاش می‌گیره و به سمت مخالف مرگ می‌چرخونه طوری که این‌بار گابریل با حالت به بیرون پنجره خیره می‌مونه. چشمای گابریل ناگهان دوچندان باز می‌شه.
- چیزهای مناسب. مدافع و مهاجم تیم برتوانا.

ترزا کمی شک می‌کنه که شاید تمام مدت منظور گابریل، خطاب کردن مرگ بعنوان "چیز" نبوده، بلکه پیشنهاداتش برای تکمیل کردن تیم بوده. بنابراین سرشو جلو میاره تا بتونه نقطه‌ای که گابریل در بیرون از پنجره بهش خیره شده بود رو ببینه.

در بیرون از پنجره، فورد آقای ویزلی با بید کتک‌زن درگیر بود. بید کتک‌زن شاخ و برگ‌هاش رو وحشیانه تکون می‌داد تا فورد رو مورد اصابت قرار بده و فورد هم با مهارت از شاخه‌های بید جاخالی می‌داد. به نظر میومد سال‌های طولانی کتک خوردن از بید کتک‌زدن بالاخره باعث شده بود تا فورد آقای ویزلی مهارت لازم برای جاخالی دادن رو پیدا کنه!

- واو حالا فهمیدم! چه پیشنهاد خوبی. فورد مهاجم و بید کتک‌زن مدافع تیم! نظر تو چیه مرگ؟

مرگ سرشو تکون کوچیکی به نشانه موافقت می‌ده. حالا که از شخص به چیز تغییر کاربری داده بودن، شاید وقتش بود ترزا هم علاقمندی‌هاشو رو کنه!
- خمیر دندون برای جستجوگر چطوره؟

سر هر دوی گابریل و مرگ اتوماتیک‌وار به سمت ترزا برمی‌گرده که باعث می‌شه بلافاصله نظرشو عوض کنه.
- خب باشه شلنگ چطور؟ ورژن تقویت‌شده‌ی خمیردندون؟

لبخندی بر لب گابریل می‌شـ... چیزه یعنی لبخندش وسیع‌تر می‌شه. قبل از این که کسی بخواد پیشنهادات برای آخرین عضو تیم، یعنی دروازه‌بان رو مطرح کنه، ناگهان مرگ از جاش برمی‌خیزه و با حرکت دستش پتویی که روی میز پهن شده بود رو به دست هوا می‌سپره. بله، قرار گرفتن پتو به جای رومیزی بر روی میز از شاهکارهای گابریل بود. گابریل به تازگی با پتو آشنا شده بود و مدعی شده بود نگاه‌های خیره‌ی پتو به رومیزی‌های رنگارنگ فروشگاه که روی میزها قرار می‌گرفتن رو دیده بود. پتو هم دل داشت. پتو هم می‌خواست رومیزی بشه. پس گابریل آرزوش رو برآورده کرده بود!

پتو پروازی بر فراز سر مرگ، گابریل و ترزا می‌کنه و با دو پاش (دو بخش انتهایی پتو) رو میز فرود میاد و یکی از دستاشو (یکی از دو بخش بالایی پتو) به نشانه اطاعت به سمت جایی که باید سرش می‌بود می‌گیره.

و این‌چنین بود که تیم برتوانا با ملحق شدن پتو بعنوان دروازه‌بان به تیمشون، رسما تکمیل می‌شه!


🦅 Only Raven 🦅


پاسخ به: ماجراهای کوییدیچ
پیام زده شده در: ۱۶:۲۹:۳۹ پنجشنبه ۲۶ مهر ۱۴۰۳
#32

مدیر هاگوارتز

سالازار اسلیترین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۴ سه شنبه ۸ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
امروز ۲:۴۲:۲۷
از هاگوارتز
گروه:
جـادوگـر
هیئت مدیره
مدیر هاگوارتز
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 440
آفلاین
به طرفداری از تیم پیامبران مرگ



تصویر کوچک شده



خاطره‌ای از اولین باری که با گودریک گریفیندور کوییدیچ بازی کردم، همواره ذهنم را به گذشته‌های دور و تلخی که بعدها در مسیر ما رخ داد، می‌برد. آن زمان نوجوان بودیم؛ هنوز دوستی عمیق‌مان پابرجا بود و هیچ اثری از اختلافات بعدی در کار نبود. آن روز خاص، هوا خنک و آسمان نیمه‌ابری بود. ما در یکی از دشت‌های باز و سرسبز نزدیک هاگوارتز، تنها دو نفر، آماده بازی شدیم.

گودریک، با آن چهره‌ی همیشه خوشحال و چشمان برق‌زننده از هیجان، جارویش را در دست گرفته بود. او همیشه پر از انرژی و اشتیاق بود. برخلاف من که بیشتر به سکوت و اندیشه علاقه داشتم، گودریک با هر فرصت کوچکی برای ورزش و رقابت به شدت شاداب می‌شد. ولی من هم آن روز حس عجیبی داشتم؛ یک جور چالش دوستانه که مرا به هیجان آورده بود.

بازی را آغاز کردیم، من با مهارت خاصی توپ را کنترل می‌کردم. توانایی من در استفاده از استراتژی و ذهن دقیق، در مقابل قدرت فیزیکی و سرعت بالای گودریک، به یک تقابل جالب تبدیل شده بود. هر بار که او به سمت حلقه‌ها می‌رفت، من با هوشیاری خاصی راهش را سد می‌کردم، اما نمی‌توانم انکار کنم که قدرت و جسارتش همیشه مرا تحت تاثیر قرار می‌داد.

گودریک توانست با یک حرکت سریع و بدون هشدار، توپ را از دستم برباید و با سرعتی بی‌نظیر به سمت حلقه‌ها برود. در آن لحظه احساس کردم که برای یک ثانیه کوتاه، بازی تمام است. اما با تیزبینی‌ای که همیشه داشتم، مسیر او را خواندم و قبل از آنکه به حلقه برسد، با حرکتی دقیق، توپ را از او بازپس گرفتم.

او خندید، آن خنده‌ای که همیشه روی لب‌هایش بود. خنده‌ای که آن زمان پر از دوستی بود و هیچ نشانی از رقابت مرگباری که بعدها بین ما شکل گرفت، در آن دیده نمی‌شد. "سریع‌تر از این‌ها باید باشی، گودریک!" این را گفتم و دوباره به سمت حلقه‌های او رفتم.

بازی ادامه داشت و هر بار که یکی از ما به دیگری نزدیک می‌شد، شور و شوق رقابت دوستانه در چشمانمان بیشتر می‌شد. انگار همه چیز فقط یک بازی بود، بازی‌ای که هر دو به آن عشق می‌ورزیدیم. اما در پایان، وقتی که توپ را برای آخرین بار به سمت حلقه‌ها پرتاب کردم و گل زدم، احساس عجیبی در قلبم شکل گرفت.

این آخرین باری بود که من و گودریک، بدون هیچ دشمنی یا سوءظنی، در کنار هم و در رقابتی ساده و دوستانه بازی کردیم. حالا که به گذشته نگاه می‌کنم، آن لحظات را به یاد می‌آورم و با خود فکر می‌کنم که چگونه همه چیز تغییر کرد. چگونه دو دوست به دو دشمن قسم‌خورده تبدیل شدند.

یادآوری آن روزهای بی‌خیالی و شادی، همیشه با تلخی خاصی همراه است. شاید اگر مسیرمان متفاوت بود، هنوز هم می‌توانستیم در کنار هم باشیم؛ دو دوست، دو جادوگر بزرگ، بدون آن دشمنی که بعدها همه چیز را تغییر داد.




پاسخ به: ماجراهای کوییدیچ
پیام زده شده در: ۱۶:۵۰:۴۶ شنبه ۲۱ مهر ۱۴۰۳
#31

گریفیندور، مرگخواران

ترزا مک‌کینز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۲۱:۱۳ جمعه ۱۵ تیر ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱۲:۵۳:۱۸
از درون کتاب ها 📚
گروه:
گریفیندور
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
پیام: 79
آنلاین
تصویر کوچک شده


طرفدار دو آتیشه برتوانا


وارد خیمه شدم. کل راه رو دویده بودم و نفس نفس میزدم. دیر رسیده بودم. قرار بود امروز تیم های کوییدیچ لیگالیون اعلام بشن. قرار بود همه تیم ها بیان و بعد از مراسم معرفی، جشن امضا داشته باشن! کلی زحمت کشیدم تا تونستم با هزار بدبدختی بلیطش رو بگیرم اما حالا به خاطر این که پدرم اشتباهی جاروم رو دور انداخته بود مجبور شدم کل راهو پیاده بیام و دیر رسیدم. معرفی ۳ تا تیم اول تموم شده بود. جمعیت توی خیمه خیلی زیاد بود. به سختی راهم رو از بین جمعیت باز کردم و جلو رفتم. نزدیک صحنه ایستادم. یه صحنه گرد بزرگ بود و نور افکن‌های زیادی روشنش میکردن. همه منتظر علام شدن تیم آخر بودن.

- Ladies and gentlemen
Your captain is speaking
Welcome to flight number 660 of Bertuana from the origin of the magicians to heaven or hell


خب... مرگ رسید. کاپشناتونو بپوشین، کرک و پشم و موهاتونم پایین نگه دارین سیخ نشه. چون مشخص نیست کی سوت میزنم...  هنگام خواندن اسم اعضای تیم برتوانا، حتما یه لیوان آب قند کنار دستتون باشه. از ما گفتن بود...

و اینک اسامی اعضای تیم برتوانا (bertuana)


جمعیت جیغ و دست و سوت میزدن و هر طوری میتونستن تولید صدا میکردن. ناگهان همه نور افکن‌هایی که در خیمه به صورت رندوم میچرخیدند و خیمه را روشن میکردند خاموش شدند. خیمه غرق تاریکی شد.

- دروازه بان : پتو!

نور افکن ها همه روی پتو که وسط صحنه بود روشن شدند. پتو بلند شد و دور تا دور صحنه پرواز کرد. نور نورافکن ها پتو را همه جا دنبال میکردند. در آخر جلوی صحنه ایستاد و گوشه اش را به سمت هواداران تکان داد. جمعیت همچنان جیغ میزدند. دوباره همه جا تاریک شد. همه صدا ها خاموش شد.

- مدافعان : گابریل دلاکور!

نورافکن ها روی گابریل روشن شدند. دختر جست و خیز کنان به جلوی صحنه آمد. دستانش را از هم باز کرد و کلی پروانه زیبا و رنگارنگ به آسمان پرواز کردند. تشویق ها برای گابریل از قبل بیشتر بود! دوباره خاموشی و سکوت...

- و بید کتک زن!

بید با ریشه هایش جلو آمد. با هر قدمش زمین زیر پایم میلرزید. بید شاخه هایش را در هوا تکانی داد. باز هم صدای تشویق و دوباره خاموشی...

- مهاجمان: ترزا مک کینز!

نور ها روی ترزا روشن شدند. ترزا قدم زنان روی صحنه جلو آمد. صدای تشویق های جمعیت حاضر به آسمان هفتم رسیده بود. ترزا به جلوی صحنه رسید. رو به حضار با لبخند چشمکی زد و با دستش V را به نشانه پیروزی نشان داد!

- مرگ!

نور ها روی مرگ روشن شدند. مرگ در هر دستش داسی داشت. آنها را میچرخاند و جلو می‌آمد. به جلوی صحنه که رسید داس هایش را ضربدری جلوی سینه اش گرفت. چند نفر از طرفداران غش کردند. معلوم نبود از شدت هیجان بود یا از شدت ترس!

- و فورد آقای ویزلی!

این دفعه نورافکن ها رو به آسمان روشن شدند. فورد پرواز کنان آمد. یک دور دور صحنه پرواز کرد و بعد روی آن فرود آمد. به جلوی صحنه آمد. ۲ بار برای جمعیتی که تشویقش میکردند بوق زد و چراغ هایش را خاموش روشن کرد.

- جست‌وجوگر : شلنگ!

شلنگ مثل مار روی زمین خزید و جلو آمد. سرش را بلند کرد و چند آتش بازی به هوا شلیک کرد. جمعیت دست میزدند و هورا میکشیدند.

- و در آخر بازیکن ذخیره : هکتور دگورث گرنجر!

هکتور سوار بر پاتیلی پرنده دور صحنه پرواز کرد. جلوی صحنه فرود آمد و از پاتیلش پیاده شد. هواداران از دیدن هکتور که پس از مدت ها برگشته بود به وجد آمده بودند. دوباره تاریکی مطلق...

- تیم برتوانا!

نور افکن ها روشن شدند و هر ۸ عضو تیم روی صحنه ایستاده بودند. مرگ با داس هایش در وسط ایستاده بود. ترزا و گابریل در دو طرفش بودند. هکتور، پتو و شلنگ کنار گابریل ایستاده بودند و فورد کنار ترزا. بید در پشت آنها ایستاده بود و شاخه هایش رو به آسمان بود.

-دو درب در جلو، دو درب در طرفین و دو درب در عقبی وجود نداره. شما سوار پرواز مرگ شدین. آروم باشین و لطفا فقط ازش لذت ببرین. تنها چاره‌ای که دارین.

جمعیت با بیشترین توانی که داشتند تیم برتوانا را تشویق میکردند تا زمانی که چراغ ها خاموش شد و همه به سمت سالن جشن امضا حرکت کردند. خوشحالم که حداقل به معرفی تیم آخر رسیدم. بعد از مراسم و توی جشن امضا هم موفق شدم از گابریل و ترزا و مرگ و فورد امضا بگیرم! خیلی شب جذابی بود!


تصویر کوچک شده


Evarything is possible


تصویر کوچک شده
جادوآموز برتر جام چهارگانه هاگوارتز


پاسخ به: ماجراهای کوییدیچ
پیام زده شده در: ۱۰:۵۹:۵۶ شنبه ۲۱ مهر ۱۴۰۳
#30

مدیر هاگوارتز

سالازار اسلیترین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۴ سه شنبه ۸ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
امروز ۲:۴۲:۲۷
از هاگوارتز
گروه:
جـادوگـر
هیئت مدیره
مدیر هاگوارتز
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 440
آفلاین
به طرفداری از تیم پیامبران مرگ



تصویر کوچک شده




چندین هفته‌ است که افکارم به سمت یکی از جادویی‌ترین ابداعات جادوگران، یعنی کوییدیچ، کشیده شده است. این ورزش بی‌نظیر که کاملاً برخاسته از جوهره جادویی ما است، بی‌شک باید در میان جامعه جادوگران جایگاهی والاتر داشته باشد. چه چیز بهتر از پرواز بر جارو و رقابت در میانه‌ آسمان‌ها که نشان‌دهنده قدرت و توانایی خالص جادویی ما است؟ به راستی، کوییدیچ باید در فرهنگ ما نقشی اساسی‌تر بازی کند، چرا که همواره نمادی از سرعت، قدرت و هوشمندی بوده و هست.

با این حال، تاسف‌برانگیز است که بسیاری از جادوگران امروز به اندازه کافی به این ورزش نپرداخته‌اند. گویا تلاش و ورزش در دنیای جادو به اندازه کافی ارزش‌گذاری نمی‌شود. در حالی که ورزش‌هایی مثل کوییدیچ دقیقاً چیزی است که از یک جامعه اصیل جادوگری انتظار می‌رود. جادوگران باید به جای صرفاً نشستن در کتابخانه‌ها و تکیه بر قدرت چوبدستی‌ها، فیزیک و قدرت بدنی خود را هم تقویت کنند.

شخصاً همیشه به تناسب اندام و توانمندی‌های فیزیکی اهمیت داده‌ام. نه به خاطر اینکه فیزیکی قوی باشم، بلکه به این دلیل که جسم و ذهن باید هماهنگ با هم عمل کنند. حتی قدرتمندترین جادوگران هم باید بدن خود را در بهترین وضعیت ممکن نگه دارند تا بتوانند از قدرت جادویی خود به بالاترین حد استفاده کنند. به هیچ وجه نمی‌توان انکار کرد که ورزش و تحرک، حتی برای جادوگری مانند من، ابزاری است برای افزایش تمرکز، چابکی، و تداوم قدرت.

یکی از دلایلی که کوییدیچ برای من این‌چنین جذاب است، همین تعادل بی‌نظیری است که میان فیزیک و جادو برقرار می‌کند. بازی در آسمان‌ها، تعقیب اسنیچ، پرتاب کوفل—همه این‌ها نه تنها نیازمند قدرت بدنی، بلکه نیازمند استراتژی و تصمیم‌گیری‌های سریع است. و این دقیقاً همان‌چیزی است که از یک جادوگر واقعی انتظار می‌رود: ترکیبی از ذهنیت و فیزیک در بالاترین سطح.

نکته دیگر این است که جادوگران به اشتباه به نظرشان می‌رسد که با استفاده از جادو نیاز به ورزش ندارند. این طرز فکر خطرناک و گمراه‌کننده است. چابکی، سرعت عمل، و حتی قدرت ذهنی با ورزش منظم تقویت می‌شود. قدرت چوبدستی هرچند که بالا باشد، بدون بدنی سالم و چابک، تأثیر کامل نخواهد داشت. در میدان‌های مبارزه یا حتی موقعیت‌های بحرانی، توانایی بدنی می‌تواند تفاوت میان پیروزی و شکست باشد.

نکته‌ای که نمی‌توان نادیده گرفت این است که ورزش‌هایی مثل کوییدیچ نه تنها به تناسب اندام کمک می‌کنند، بلکه روحیه رقابت را هم در جادوگران تقویت می‌کنند. به هر حال، هر رقابتی نیازمند استراتژی، سرعت عمل، و قدرت است. این ورزش دقیقاً همان چیزی است که جادوگران اصیل نیاز دارند تا قدرت خود را نشان دهند و اثبات کنند.

با تمام این افکار، بیشتر از همیشه متقاعد شده‌ام که کوییدیچ باید جایگاهی مهم‌تر در جامعه جادوگری پیدا کند. این ورزش با اصالتش، نمادی است از خلوص جادویی و توانایی‌هایی که هر جادوگر اصیلی باید به آن دست یابد. شاید زمان آن رسیده که خودم هم بیشتر به این ورزش توجه کنم و آن را به عنوان بخشی از زندگی جادویی‌ام در نظر بگیرم.

شاید وقت آن رسیده که من هم به یک تیم کوییدیچ بپیوندم...




پاسخ به: ماجراهای کوییدیچ
پیام زده شده در: ۱۴:۴۰ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
#29

زاخاریاس اسمیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۶ دوشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۰:۴۵ دوشنبه ۱۸ مرداد ۱۴۰۰
از وقتی که ناظر بشم پدر همتونو درمیارم.
گروه:
مـاگـل
پیام: 349
آفلاین
تیم خوب تیمیه که...


-کوفت و تیم خوب تیمیه که...درد و تیم خوب تیمیه که.... چرا توی این تاپیک نظارتی نیست؟پس این ناظرای قبلی چه غلطی میکردن؟

زاخاریاس دستش را رو به دکمه قفل تاپیک برد و آن را فشار داد.بلافاصله ماموران زوپس به سمت تاپیک سرازیر شدند. جوشکاران زوپس میله های آهنی به در تاپیک جوش میدادند و کلید ساز ها هم نوبت به نوبت قفل هایشان را از لابه لای تاپیک رد میکردند.
-مطمئنید دیگه نمیخواید این تاپیک برای هیچ وقت باز بشه اوسا؟
-ببندین اون تاپیگو با اسم مسخرش. ماجرا های کوییدیچ هم اخه شد اسم؟

کار ماموران زوپس تمام شد و به سمت پشتیبانی کاخ روانه شدند.زاخاریاس صندلیش را عقب داد و پاهایش را روی مانیتور ها و کیبورد های روی میز گذاشت.از برج بلند نظارت به تاپیک ها و زمین های متعددی که صد ها قفل و میله به آنها بسته شده بود نگاه کرد و گفت:
-اینه نظارت های سفت و سخت اسمیتی.

از فلاکس رو به رویش چایی در لیوان ریخت از پنجره بلند برج نگاهی به انجمنش کرد.اما داستان از کجا شروع شد؟مدت ها بود رگ نظارت خواهی زاخاریاس بالا زده بود و تاپیک ها و چت باکس را با درخواست نظارت منفجر میکرد.صد ها هزار پیام اسپم از ناظران مختلف دریافت میکرد که در آنها ناظران تمام انجمن ها از او میخواستند دست از لجبازی بردارد.اما اگر میخ در سنگ فرو میرفت،حرف هم در گوش زاخاریاس میرفت.حتی تاپیک «آیا موافق بلاک شدن زاخاریاس هستید؟» هم نتیجه ای نداشت.تا جایی که جلسه اضطراری در کاخ زوپس برگزار شد.محتوی ان جلسه معلوم نشد و برای همیشه جزو بزرگترین اسرار های تاریخ باقی ماند.اما چیزی که از جلسه بیرون آمد این بود که زاخاریاس ناظر انجمن زمین بازی کوییدیچ شده!نظارتی که بیشتر فرمالیته بود چون این تاپیک معمولا فقط در بهبوهه مسابقات کوییدیچ فعال بود و معمولا چون در حاشیه قرار گرفته بود کسی به تاپیک های تک پستی آن توجه نمیکرد.تاپیک های ادامه دار آن از زمان هری پاتر فقید قفل بود و تنها کار زاخاریاس هم این بود که تاپیک های تک پستی باقیمانده را قفل میکرد، در برج لم میداد و چای میخورد.
-زندگی یعنی همین.

زاخاریاس لیوانش را برداشت و دوربین دو چشمش با کلاه روسی را از کشو میزش برداشت.زاخاریاس علاقه خاضی نیز به دید زدن انجمن های دیگر داشت.
-دیاگونو نگا! اینقدر تاپیکاش پست نخوردن که خاک گرفتن.صندوق ارتباطاتشو! زنگ زده. ویزنگاموتو نگاه! اینقدر درخواست نقد ریخته توش که داره منفجر میشه.

بوووووووم

-گفتم بودم منفجر میشه.نگفته بودم؟

ناگهان زمین زیر پای زاخاریاس لرزید.مانیتور های برج نظارت دانه به دانه فرو ریختند و سقف خراب شد. سدریک از سقف سقوط کرد و پایش به لیوان چای زاخاریاس خورد.
-هان؟!چی شده؟
-چی کار میکنی سدریک؟ زدی چاییمو روی کیبوردم ریختی.حالا من چه غلطی بکنم؟
-جدی؟
-قرار نبود دیگه با ترکیدن تاپیک نقد زلزله هم بیاد.

اما زاخاریاس به انجمنش توجه نداشت.صد ها نفر از دور به سمت انجمن حمله ور شده بودند و سعی میکردند با زور قفل های تاپیک را بشکنند.زاخاریاس نمیدانست خواب است یا بیدار.مگر میشد صد ها نفر ناگهان به یک انجمن حمله ور شوند؟بلندگویش را که روی سقف چسبیده بود برداشت:
-چه خبرتووووونه؟چه خبرتونه؟

طولی نکشید که لوله های فاضلاب ترکید و آبشار نامه ها از لوله سرازیر شد.تاپیک صحبت با مدیریت ترکیده بود و نامه ها از سر و کول زاخاریاس و سدریک بالا میرفتند که یکی از آنها توجه زاخاریاس را جلب کرد.نامه با رنگ قرمز نوشته شده بود و تایمری به آن وصل شده بود.زاخاریاس خشکش زد.نامه نامه انفجاری بود:
-زمان سالازار یه نفر گنده.... کرد، سالازار بدون اطلاعش مسابقات کوییدیچ با جایزه نقدی برگزار کرد.

نامه منفجر شد و دفتر را روی سر زاخاریاس خراب کرد.حالا زاخاریاس مانده بود و سدریک و یک دنیا تاپیک قفل.




هرکسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.