گابریل نگاهی به ساعتش انداخت و به دنبالش، به برج کتابی که برای نوشتن تکلیفاش لازمشون داشت.
- همش چرت و پرت! همش دانستنیهای بیهوده! حتی یکی از درسا هم راجع به این نیست که فرق بین پاک کردن سطوح فلزی با سطوح شیشهای چیه! من تسترالو بگو که فکر میکردم اینجا قراره به سطوح علمی بالا دست پیدا کنم.
با حرص زبونی برای کتاباش درآورد و فکر کرد که اگه الان اینجا و درگیر تکالیفش نبود، تا پایان روز همگروهیاش رو هفت بار فرستاده بود دوشِ وایتکس و به گردگیری سطوح دستنیافتنی هم رسیدگی کرده بود. اما حالا باید تکالیف مزخرفش رو مینوشت و از کار و زندگی افتاده بود.
اصلا چی میشد اگه یه ورد وجود داشت که باهاش میشد چند تا از خودش بسازه و یکیشو بشونه پای این تکالیف و با ده بیستتای باقیمونده بره دنبال تمیزکردن؟ یا مثلا یه شهاب سنگ همینجوری میخورد به هاگوارتز و همه چی رو خراب میکرد و گابریل هم به کارای قشنگ خودش میرسید؟ هر چند این فکر رو با علم به اینکه خودش با تی هم از بین میرفتن، کنار گذاشت. حداقل، چی میشد اگه یهجوری... با یه کار ساده... کلا هاگوارتز و این تکلیفای بیپایانش رو از صفحهی تاریخ محو میکرد؟
گابریل ناگهان از جا پرید. افکارش در لحظهی اول خیلی غیرممکن به نظر میرسیدن ولی بعدش فکر کرد که... شاید اونقدرا هم چرت نباشن!
***
هاگزمید، قرون وسطا- خب. طبق درس تاریخ جادوگری، الان این چهارتا بنیانگذار هاگوارتز که جلوم نشستن، دارن راجع به تاسیساش حرف میزنن. تنها کاری که من الان باید بکنم اینه که چوبدستیم رو به طرفشون بگیرم و...
گابریل بعد از اینکه چوبدستیش رو به طرف مردی با ناخنهای گرفته نشده تکون داد و ناخنهاشو کوتاه و تمیز کرد، اون رو به طرف بنیانگذاران هاگوارتز گرفت.
- تکونش بدم و... آبلیویت!
توی نگاه اول، به نظر میرسید که طلسم کار نکرده چرا که سالازار اسلیترین، گودریک گریفیندور، روونا ریونکلاو و هلنا هافلپافِ مورد نظر لحظهای دست از صحبت کشیدن و خیلی عادی به هم نگاه کردن. اما وقتی که از جاشون بلند شدن و گیج و سردرگم از هم جدا شدن و به سمتی رفتن، گابریل با ذوق از جاش پرید و با یه قلپ وایتکس نابودی جامعهی جادوگری رو جشن گرفت.
- خب، حالا دیگه وقت رفتنه!
نمیتونم صبر کنم تا ببینم بالاخره از شر درس و مدرسه و کار و غیره راحت شدم و میتونم به سراسر جهان سفر کنم و همهچی رو بشورم! حتی شاید دوستامو جمع کردم و با هم به این سفر بساببشوری رفتیم!
و همینطور که از ذوق روی پا بند نبود، زمانبرگردان ساختِ اساتید هاگوارتز رو از جیبش درآورد و سه دور چرخوند.
- چرا اون هاله دورم تشکیل نمیشه؟
با دست به زمانبرگردان کوبید.
- زود باش دیگه! خب شاید سری اول کار نکرده الان دیگه کار میکنه...
و سه دور دیگه عقربه رو چرخوند.
- ای بابا... اینم که وسط قرون وسطا بازیش گرفته!
بین جمعیت شلوغی که با تعجب از کنار گابریل میگذشتن و به سر و وضعش نگاه میکردن، اون درگیر ور رفتن با زمانبرگردانی بود که هیچوقت قرار نبود کار کنه. چرا که متعلق به هاگوارتز بود ولی...
دیگه هاگوارتزی وجود نداشت.