هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۱۰:۱۰ یکشنبه ۲۳ آذر ۱۳۹۹
#41
کی:

هلگا هافلپاف


only Hufflepuff
تصویر کوچک شده


پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۸:۱۹ یکشنبه ۲۳ آذر ۱۳۹۹
#42
با کی:

با هاگرید


only Hufflepuff
تصویر کوچک شده


پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۲۳:۱۱ شنبه ۲۲ آذر ۱۳۹۹
#43
با کی:

(با داعاش همون...)
شوخی بود!

با مالفوی


only Hufflepuff
تصویر کوچک شده


پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۱۳:۳۹ شنبه ۲۲ آذر ۱۳۹۹
#44
با کی:

با من!


only Hufflepuff
تصویر کوچک شده


پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۱۲:۰۸ شنبه ۲۲ آذر ۱۳۹۹
#45
کی:
هری پاتر


only Hufflepuff
تصویر کوچک شده


پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۱۰:۴۸ شنبه ۲۲ آذر ۱۳۹۹
#46
کی:
وقت گل نی!


only Hufflepuff
تصویر کوچک شده


پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۲۳:۱۱ جمعه ۲۱ آذر ۱۳۹۹
#47
کی:
دیشب


only Hufflepuff
تصویر کوچک شده


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۰:۴۵ سه شنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۹
#48
سرباز ناسازگاران

vs


شاه بی نام



سوژه:رفاقت

-اهمم...میتونم بیام تو؟
-بیا تو...

پومانا با چهره ی خشمگین به گابریل که با کیف دستی رنگ و رو رفتش دم در خوابگاه ایستاده بود نگاهی کرد و دوباره پرده های تختش رو کشید.

-ببین...من واقعا متاسفم.
-...
-پومانا؟
-متاسف نباش.
-من میدونم که اینکار خطرناکه اما...
-خطرناکه؟...نه بابا! فکر میکردم فقط برای تفریح داریم انجامش میدیم.

گابریل که ظاهرا تلاشش بی نتیجه بود، سرش رو پایین انداخت و به کیف دستیش چشم دوخت.


"فلش بک- دیروز"

مثل هر روز صبح،افتاب خوابگاه دایره شکل دخترونه هافلپاف رو روشن کرد. آروم آروم، صدای خمیازه های بچه ها در خوابگاه ها پیچید. صبح دوشنبه،کسل کننده ترین روز هفته بود؛ برنامه ی درسی هم کمک چندانی نمیکرد:


نقل قول:
صبحانه
دو ساعت معجون سازی با اسلیترین
یک ساعت کلاس تغییر شکل با ریونکلاو
ناهار
دوساعت پیشگویی با گیریفیندور
یک ساعت گیاهشناسی با اسلیترین
شام


هیج روزی به اندازه ی دوشنبه خسته کننده نبود،تنها وقتی سرحال میومدن که وقت شام بود و تا میومدن یکم از شامشون لذت ببرن...بدعنق ظرف های غذا رو روی لباساشون چپه میکرد.

-صبح شده؟
-دوشنبه؟...وای نه!
-امروز همه دخترا دیر بیدار میشن...وقتی بیدار شن من تو برج شمالی باید چایی دم کنم.
-کتابخونه هم که امروز بسته هست...آخه چرا؟
-کرونا میگیرم آخر.

صدای آه و ناله ی هافلپافی ها در تمام قلعه شنیده میشد.

سرسرا:

-الان معجون سازی داریم؟
-آره...اونم سر صبح!
-بدتر از این نمیشه.

اما بدتر از این هم میشد. درهای سرسرا با ضربه ی محکمی باز شد و شخصی آشنا وارد شد.

-پرفسور؟
-لاکهارت اینجا چی میخواد؟

لاکهارت مثل همیشه با شنل ارغوانی رنگش به همراه کفش های سبز رنگی که به گفته ی خودش وقتی بندون، پیک مرگی که تنها با لبخند زدن شکستش داده؛ اونا رو بدست آورده.
با لبخند اغراق آمیز همیشگیش و با قدمهایی استوار به سمت میز اساتید گام برداشت و دقیقا در مرکز سرسرا ایستاد.

-اهم اهم...همه صدای منو میشنوید؟

بچه ها به هم نگاه میکردن؛ نه در برنامه ی درسی، نه در تابلوی اعلانات و نه در هیچ کجای این قلعه، برگه ای مبنی بر حضور پرفسور لاکهارت وجود نداشت.

-می بینم که همه صدامو میشنوید...
-پرفسور لاکهارت؟...الان وقت صبحانه هست نه تدریس!

لاکهارت که انگار مدتها بود منتظر پاسخ دادن به این سوال بود با لبخندی مکارانه روبه مگ گونگال کرد:
-اومدم به این بچه ها...درس زندگی بیاموزم!

لاکهارت بی توجه به جمعیت حیرت زده با بیخیالی همیشگیش به سمت میز گیریفیندور رفت.

-هری؟...هری بیا اینجا.

هری که خودش رو بین ملانی و یوآن مخفی کرده بود با شنیدن اسمش جا خورد اما نشنیده گرفت.
-هری؟...پسرم بلند شو بیا دیگه.

هری که انگار شکست خورده بود با ناراحتی بلند شد و به سمت لاکهارت رفت.

-آه هری...یادته همیشه نقش اول نمایشنامه های من بودی؟
-خیلی مزخرف بودن.
-چیزی گفتی هری؟
-بل...نه پرفسور.
-خوبه...خب هری، امروز قرار نیست در نقش بندون یا گرگینه فرو بری؛ قراره با من دوئل کنی!

گفتن این حرف برای لاکهارت بسیار آسون به نظر می رسید اما درک،هضم و کلی چیز دیگه برای هری و اساتید نه.

-دوئل پرفسور؟
-آره هری...آره.
-پرفسور لاکهارت این کار...بر خلاف قوانینه!

لاکهارت پوزخندی زد و گفت:
-هری؟نکنه تو قوانین رو نوشتی؟
-اممم..امم..نه پرفسور لاکهارت...اما خوندمشون.
-جدی؟

تا هری فرصت کنه جوابی بده، لاکهارت وردی به سمت میز ریونکلاوی ها فرستاد و باعث وحشت همگان شد.

-گلیدوری...معلومه چِته؟
-مینروا...آروم باش.
-آروم باشم؟سر صبح اومدی داری کل سرسرای بزرگ رو از بین می بری! بعد میگی آروم باش؟

لاکهارت نگاهی به جمعیت بهت زده انداخت. این اولین بار نبود که پرفسور مک گونگال سر استادی داد میزد، اما همیشه این صحنه لذت بخش بود، به خصوص که اون فرد لاکهارت باشه.

-خیلی خب!...مثل اینکه باید تو فضای باز انجامش بدم.
-از چی حرف میزنی گلیدوری؟

لاکهارت بی توجه به مک گونگال قلم پر ظریفی از تو جیبش در آورد و گفت:
-میدم به آقای فلیچ بچسبونن دم در ورودی...بعدا می بینمتون.

لاکهارت با پوزخندی اغراق آمیز از سرسرا خارج شد. پس از دقایقی پچ پچ های پی در پی جادوآموزان فضای سرسرا رو پر کرده بود.

-ساکت باشید!...درسته که نیم ساعت از برنامه ی درسی عقبیم،اما بهتره تا دیر نشده برید سر کلاساتون.

مک گونگال اینو گفت و با عصبانیت از سرسرا خارج شد. بچه ها یکی یکی از سرسرا خارج میشدن. در همه جای مدرسه خبر لاکهارت و کاری که میخواست انجام بده پیچیده بود و از دم هر کلاسی که رد میشدی یا استادی داشت بچه هارو توجیه میکرد که اون فقط یه اشتباه بوده یا هم بچه ها دسته دسته تو کلاسهای خالی جمع میشدن و نظریه میدادن. نزدیک های ظهر شده بود و بچه ها تازه از کلاس تغییر شکل برگشته بودن، کلاس مثل همیشه نبود؛ بیشتر وقت کلاس پرفسور مک گونگال داشت درباره ی نظم و ترتیب حرف میزد و از همه خواهش میکرد که لاکهارت رو به عنوان الگو خود قرار ندن.
بعد از به پایان رسیدن کلاس تغییر شکل سیل جمعیت از کلاس ها سرازیر شد. در روزهای عادی همچین جمعیتی در راهرو ها نبود. بیشتر بچه ها ترجیح میدادن وقتی راهرو ها خلوته از کلاس بیرون بیان که یه وقت وسط جمعیت درز های کیفشون پاره نشه!
اما امروز همه میخواستن به سمت سرسرا برن، چه کیفشون پاره شه چه نشه. اساتید برای اینکه این شلوغی رو بر طرف کنن راه های مختلفی انجام دادن اما هیچ یک ثمر بخش نبود.
وقتی بالاخره جمعیت به سرسرا رسیدن با منظره ای غیر منتظره مواجه شدن.

-سلام به همه!...میدونم گرسنه اید اما، اول زندگی بعد غذا.

لاکهارت لبخندی زد و از روی میز هافلپافی ها پایین اومد.
سرسرا تغییر کرده بود، اونم خیلی! بجای پرچم های هر گروه که معمولا از سقف سرسرا آویزون بودند؛ حالا پرچم هایی به رنگ زرد و بنفش آویزون بود، در وسط هر پرچم علامت ماه هلالی شکلی دوخته شده بود. بر روی میز های طویل سرسرا که معمولا در این ساعت، ظرف های نقره ای رنگ بر روی اونها بود، حالا پارچه هایی به رنگ پرچم ها انداخته بودند؛ تنها تفاوت پارچه ها در این بود که بین هر هلال، چند نقطه ی زرد رنگ اون هارو بهم وصل کرده بود.
در وسط سرسرا لاکهارت با شنلی سبز رنگ و لباشی کرمی رنگ ایستاده بود و به همه لبخند میزد.

-گلیدوری!

صدای داد پرفسور مک گونگال بود، قیافه ی پرفسور هم نشون میداد که زیاد خوشحال نیست.

-پرفسور مک گونگال!

لاکهارت که عین خیالش نبود با لبخند همیشگیش خودش رو به مک گونگال رسوند که با چهره ای سرخ بهش خیره شده بود.

-گلیدوری من چند بار باید بهت تذکر بدم؟
-تذکر؟...مینروا من فکر میکردم که دامبلدور مدیره این مدرسه هست.
-معلومه که هست...اما الان رفتن لندن!...تا فردا هم برنمیگردن، مسئولیت این مدرسه هم به من سپرده شده.

این بحث و گفت و گو هر لحظه جالب و جذاب تر میشد. کسانی مثل گابریل که معمولا سر در کتاب دارن و در همه جور موقعیتی کتاب میخونن، حالا جذب این گفت و گو شده بودن.
لحظه به لحظه ی این بحث و جدال، ارزش از دست دادن 22 صفحه از یک کتاب رو داشت.

-که اینطور...خیلی خب مینروا، من میدونم عصبانی هستی...اما ببین!

لاکهارت با اشاره ی دست سرسرا رو نشون داد که حالا تغییر رنگ داده بود.

-گلیدوری!...الان من به کجای این سرسرا باید بنازم؟
-کجاش؟همه جاش.

مک گونگال هر لحظه عصبانی تر میشد و لاکهارت هر دقیقه رو اعصابتر. شاید اگه نویل، کمی دیرتر به سرسرا میرسید، حالا تنها اسکلت این قلعه برجا مونده بود.

-لانگ باتم؟
-ببخشید...پرف..سور!
-چیشده لانگ باتم؟
-پرفسور...پوما...

اما مک گونگال نتونست جملش رو کامل کنه چون گابریل با داد و فریاد به سمت نویل اومد.

-چیشده؟اتفاقی براش افتاده؟کرونا گرفته؟دِ بگو دیگه!

نویل با صدای داد گابریل از جا پرید و به ترس به صورت گابریل خیر شد.

-چرا منو نگاه میکنی؟حرف بزن.
-ام...امم...

گابریل هر لحظه خشمگین تر میشد. چرا نویل نمیتونست حرف بزنه؟ چرا اینقدر ساکت بود؟اتفاقی برای پومانا افتاده بود؟

-نویل!...برای پومانا چه اتفاقی افتاده؟
-گابریل آروم باش من اینجام!

پومانا از بین انبوه دانش اموز ها خودش رو به گابریل رسوند و اونو به کناری کشید.

-مشکل بر طرف شد؟

مک گونگال با قیافه ای عصبانی به گابریل خیره شد بود، انگار هر لحظه ممکن بود اون رو مجازات کنه.

-بل...بله پرفسور.
-چه عالی!امیدوارم دیگه شاهد هم...

اما لاکهارت متوقفش کرد.

-مینروا...به نظرم بهتره این دوتا رو مجازات کنیم!
-مجازات؟...گلیدوری تو امروز چِت شده؟
-اره مجازات...به خاطر بهم ریختن جو!
-جو؟

اما لاکهارت اعتنایی به مک گونگال نکرد، فقط به گابریل خیره شد که حالا داشت زهره ترک میشد.اگه مجازات میشدن همش تقصیر اون بود، اگه بلایی سرش میومد چی؟اون وقت نمی تونست خودش رو ببخشه.

-خب خب...چطوره که بفرستمتون تو جنگل ممنوعه؟...یا اینکه، اقای فلیچ شمارو تنبیه کنه؟...شاید هم بهتر باشه...آره خودشه!
-چ...چی پرفسور؟
-چطوره که با هم دوئل کنین؟

سکوت، کل سرسرا و قلعه رو در بر گرفته بود. تمام دانش آموزا به لاکهارت خیره شده بودن؛ انگار هر لحظه ممکن بود که وردی به سمت گابریل شلیک کنه. پرفسور مک گونگال برای اولین بار هم که شده بود سکوت کرده بود، گویی به نظرش این نتبیه کافی بود.

-نظر شما چیه پرفسور؟
-من...من نظری ندارم.
-امشب!...در سرسرا ی بزرگ آماده باشید دخترا.

لاکهارت اینو گفت و به سرعت از سرسرا خارج شد. گابریل هم قبل از اینکه پچ پچ های بچه ها اوج بگیره، از سرسرا بیرون رفت.

"پایان فلش بک"

امشب مثل هر شب نبود! شبها معمولا آروم و بی سر و صدا بود. اما امشب این چنین نبود. در راهرو ها همه با دست گابریل رو نشون میدادن و دربارش چیز هایی میگفتن.
گابریل حاضر بود تمام دار و ندارش رو بده، اما اینطوری بهش نگاه نکنن. حس میکرد الان شده هری پاتر! در طول کلاس های عصر، تمام مدت سرش درد میکرد. حس میکرد زخمی مثل هری بر روی پیشونیش به وجود اومده و حالا داره زق زق میکنه.
بعد از پایان یافتن کلاسها، خودش رو در خوابگاه سعی کرد مخفی کنه اما انگار پومانا زودتر اونجارو رزرو کرده بود. به هرجا که قدم میذاشت پچ پچ ها اوج میگرفت؛ انگار نه انگار که اونجا ایستاده بود.

شب:

بالاخره وقتش رسیده بود. تاریکی بر قلعه حکم فرما شده بود. گابریل در طول روز چندها بار کتابهایی که مخصوص دوئل بود رو مطالعه کرده بود اما هر کتاب از اون یکی خشن تر بود. تقریبا میشد گفت که دوئل های دوستانه وقتی اتفاق میوفتاد که هر دو طرف متوجه باشن.
اما به نظر نمیومد پومانا متوجه باشه؛ سال پیش هم به خاطر خطر بسیاری که تهتدیدش میکرد، به جلسات کلوپ دوئل نمیومد و حالا بعید بود فرق دوئل دوستانه و مرگبار رو بدونه.
ساعت برزگ سرسرا نشون دهنده ی این بود که باید هرچه زودتر لباس می پوشید و تا نیم ساعت دیگه با پومانا دوئل میکرد.

تالار هافلپاف:

با رد کردن تابلوی میوه ها، بشکه های سرکه ی هلگا هافلپاف نمایان گشت. گابریل ضربه ای زد و بعد از لحظاتی وارد تالار شد. با ورود اون، تمام تالار به یکباره ساکت شد.
رز دست از ویبره زدن کشید، اگلا پیپش رو خاموش کرد، سدریک بالشتش رو برداشت و از پلکان خوابگاه بالا رفت، رودولف مجله ی ساحره هارو کنار گذاشت و علی دست از خوردن شله برداشت.
صحنه ی بدی بود. گابریل بی توجه به چهره های نگران بقیه سرش رو پایین انداخت و از پلکان مارپیچی خوابگاه دخترانه بالا رفت.

تق تق

صدایی نیومد.

-پومانا؟

انگار پومانا رفته بود. آروم در رو باز کرد و در تاریکی اتاق بدنبال پومانا گشت.

-یعنی کجاست؟...آخ سرم! چرا شمع هارو خاموش کرده؟

گابریل بلند شد و سرش رو مالید. با وردی شمع هارو روشن کرد و دوباره مشغول گشتن شد؛ اما انگار پومانا رفته بود.

-احتمالا تو سرسرا منتظرمه...بهتره لباسم رو بپوشم.

گابریل به سمت چمدونش رفت و از زیر تختش بیرون کشید. بر روی چمدون قهوه ای رنگش دو حرف حک شده بود"G T" به یاد روزی افتاد که در کوچه ی دیاگون چمدونش رو گرفته بود و در همون فروشگاه با بهترین دوستش آشنا شده بود؛ اما حالا داشت با همون دختر ریز نقش دوئل میکرد.
از داخل چمدون یه دست لباس به رنگ زرد برداشت و به همراه شنلی سیاه پوشید؛ دستکشی سیاه بدست کرد و موهاش که بر روی صورتش ریخته بود کنار زد. بعد از عوض کردن لباس از پلکان پایین رفت و به ساعت نگاهی کرد؛ تنها 5 دقیقه وقت داشت! خوابگاه خالی بود، انگار همه مشتاق دیدن مرگ گابریل و پومانا بودن.

دخمه ها خالی بود و صدای پرفسور اسنیپ یا هیچ استاد دیگری شنیده نمیشد. راهرو ها هم چندان متفاوت نبود، هیچ کسی در راهرو ها جز چند تابلو وجود نداشت. اما برخلاف راهروها و دخمه، دم در سرسرا قلقله بود! صدها جادوآموز از کوچک و بزرگ ایستاده بودند و درباره ی دوئل گابریل و پومانا حرف میزدن. فرد و جرج دم در ایستاده بودن و شرط می بستن، هری هم داشت برای ویلبرت و رز لحظه ای که با دراکو دوئل کرده بود رو بازگو میکرد.
با نمایان شدن گابریل از داخل راهروها همه با دست مشغول پچ پچ کردن شدن؛ بعضی ها سرش رو تکون میدادن و بعضی دیگر بهش می خندیدن.

سرسرا:

تنها چیزی که در اون لحظه باعث خوشحالی گابریل بود سرسرا بود! سرسرا دیگه مثل ظهر بنفش نبود؛ بجاش یکی از میز های طویل سرسرا رو در وسطش قرار داده بودن و بر روش پارچه ای قرمز انداخته بودن. در اون سر میز پومانا با چهره ی عصبی ایستاده بود، لباسی زرد زنگ پوشیده بود و موهاش رو بسته بود.در کنار سمت چپ و راست میز، صدها جادوآموز ایستاده بودند و به گابریل خیره شده بودن؛ حس خیلی بدی بود، صدها چشم بهش چشم دوخته بود. تصمیم گرفت سکوت رو بشکنه، برای همین به سمت میز حرکت کرد.قبل از اینکه به میز برسه به میز اساتید نگاهی کرد.
پرفسور دامبلدور بر روی صندلی همیشگیش نشسته بود و با نگرانی گابریل رو نگاه میکرد، اسنیپ هم لبخندی اغراق آمیز تحویل گابریل داد؛ لاکهارت که در کنار اسنیپ نشسته بود لبخندی تصنعی زد. در این میان پرفسور مک گونگال که بسیار مضطرب به نظر میرسید در وسط میز ایستاده بود تا قبل از دوئل قوانین اصلی رو به هر دو، توضیح بده.

-نگاش کن!
-به پا نیوفتی!
-نگرانی؟...آخی!
-گابریل تیت...میخوای جای پاترو بگیری؟
-حیف شد...ویزلی حالا دشمن تو میشه!
-خفه شین!

با داد گابریل بار دیگر سرسرا در سکوت فرو رفت.اما این سکوت خیلی بهتر از پچ پچ های پی در پی بچه ها بود.
حالا مصمم تر شده بود، سعی میکرد حس درونش رو ساکت کنه اما هر لحظه هیجانش برای دوئل با پومانا بیشتر میشد. انرژی پیدا کرده بود، حس قدرت داشت. وقتی تونسته بود صدنفر رو با یک داد، ساکت کنه...پومانا رو هم میتونست با یه ورد خلع سلاح کنه.
با پرشی به بالای میز رفت، هر لحظه قدمهاش محکم و استوارتر میشد. هر لحظه به پرفسور مک گونگال نزدیک و نزدیکتر میشد.تنها یک قدم با پرفسور فاصله داشت که متوقفش کرد! و با دست دیگرش به پومانا علامت داد؛ پومانا چندان مصمم به نظر نمیرسید، در واقع عصبی بود، چوبدستیش رو محکم فشار میداد و صورتش قرمز بود. از قرار معلوم هیچ وقت تصور این لحظه رو نمیکرد.
لحظاتی بعد هر دو در روبه روی هم قرار داشتند. پومانا عصبی بود، به نظر می رسید قبل از اومدن به اینجا، چند قرص اعصاب خورده بود.گابریل هم عصبی بود، اما حس هیجان اضطرابش رو کاهش میداد.

-اهممم!...خوب گوش کنید.

جمعیت بالاخره از گابریل چشم برداشتند و به پرفسور مک گونگال نگاه کردن.

-خب...امروز قراره شاهد دوئل دوشیزه تیت و دوشیزه اسپراوت باشیم. خب همونطور که میدونید دانش آموزان بالای 15 سال تنها مجاز به انجام دوئل هستند، اما...

مک گونگال مکثی کرد. انگار بغض گلوش رو گرفته بود.

-اما به نظر پرفسور لاکهارت...این مجازات بسیار مفید است.

جمعیت حالا مشغول رصد کردن لاکهارت بودن که حالا با لبخندی جواب همگان رو میداد. با شروع حرف مک گونگال همه از لاکهارت چشم برداشتند.

-خب...فکر نکنم مطلب دیگری مونده باشد، بنابراین شروع میکنیم.

مک گونگال به عقب رفت و با دستانش به گابریل پومانا اشاره کرد. گابریل قدمی برداشت و بعد تعظیم کرد، پومانا هم همین کارو کرد.

-چوبدستی ها آماده!

گابریل با حرکت سریعی چوبدستیش رو مثل شمشیری جلوی صورتش گرفت، پومانا هم همین کارو کرد ولی با تاخیر؛ انگار که سعی داشت حرکات گابریل رو تقلید کنه.

-با شماره ی سه شروع می کنیم...یک...دو...سه!

گابریل بر روی پاشنه ی پا چرخید و ده قدم به عقب رفت، اما پومانا که چیزی سر در نمیاورد، تنها چرخید و یک قدم به عقب رفت.

-دوشیزه اسپراوت...8 قدم دیگه بردارید!

لحن حالت مک گونگال چنان زننده بود که گابریل هم احساس شرمندگی پیدا کرد و خودش رو سرزنش کرد. پومانا 8 قدم دیگر برداشت و بعد دوباره چرخید، حالا رو در رو بودن.

-حواستون باشه، آسیبی به طرف مقابل وارد نکنید! تنها در حد افسون هایی ابتدایی.

افسون های ابتدایی؟ کار گابریل خیلی آسون بود! نیازی نداشت بخواد که هی ضد طلسم بفرسته. میتونست تنها با یک افسون ابتدایی دوئل رو برنده شه؛ اما لحظاتی بعد تصویر ترسناکی در ذهنش دیدار شد!
پومانا بر روی زمین افتاده بود و با صورتی خشمگین گابریل رو نگاه میکرد. همه مشغول هو کردن گابریل بودن و پرفسور مک گونگال با عصبانیت سر گابریل داد میزد که مگه نگفته بودم افسون های ابتدایی؟
افسون خلع سلاح افسونی پیشرفته بود! تنها کسانی که در جلسات کلوپ دوئل شرکت کرده بودن، از نتیجه ی اون با خبر بودن. اما پومانا هیچی نمیدونست! این عادلانه نبود.

-شروع کنید!

صدای فریاد مک گونگال گابریل رو از جا پروند! اولین افسونی که به ذهنش میرسید رو به سمت پومانا شلیک کرد؛پومانا خیلی راحت ورد رو دفع کرد، در واقعا نیازی به دفع کردن نبود! گابریل افسون روشنایی رو به سمت پومانا فرستاده بود.
شلیک خنده ی جمعیت سرسرا رو پر کرد. چقدر میتوست خنگ باشه که در دوئل اینکار رو بکنه؟ مطمئن بود که رکوردار شده. اما خودش رو جمع کرد، پومانا هر لحظه ممکن بود افسونی بفرسته.
لحظاتی بعد در کمال تعجب پومانا افسون خلع سلاح رو به سمت گابریل فرستاد اما افسونش ناقص بود و بجای اینکه گابریل رو خلع سلاح کنه، خودش خلع سلاح شد!

-دوشیزه اسپراوت!

پومانا در اونطرف میز به پشت بیهوش افتاده بود. جمعیت میخندیدن و با صدای بلند گابریل و پومانا رو مسخره میکردن. مک گونگال دوان دوان خودش رو به پومانا رسوند و لحظاتی بعد پرفسور فلیت ویک هم چندی بعد به پرفسور پیوست. اما صدای همهمه و خنده ی جمعیت هر لحظه بیشتر و بلندتر میشد. کم کم صبر گابریل داشت لبریز میشد. در ذهنش مشغول فکر کردن به چیزهای دیگه بود.

-الان پومانا بلند میشه...پرفسور دامبلدور هم پایان دوئل رو اعلام میکنه...باهم دست میدیم...
-هه هه هه هه
-هه هه...

دیگه واقعا نمی تونست تحمل کنه!

-دامبلدور 100 امتیاز بهمون میده...جایزه میگیریم...دوباره باهم دوست میشیم...

اما صدای خنده همچنان میومد.

-سرپنسورتیا!

گابریل وردی به وسط جمعیت شلیک کرد. جیغ و داد جمعیت به هوا رفت و سقف سرسرا رو به لرزه در اورد. تعدادی از سرسرا بیرون رفتند و تعدادی هم با جیغ داد به هر طرف می دویدن!
دامبلدور که انگار بسیار از این وضعیت آشفته بود از جا برخاست و به سمت مار رفت.
-ایوانا ایواناسکا!

با حرکت چوبدستی دامبلدور، مار از وسط آتش گرفت و سوخت؛ جمعیت با عصبانیت به گابریل، که حالا سعی در به هوش اوردن پومانا داشت نگاه کردن.


پایان.


ویرایش شده توسط گابریل تیت در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۱۸ ۲۰:۵۱:۱۰
ویرایش شده توسط گابریل تیت در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۱۹ ۱۰:۴۹:۵۶

only Hufflepuff
تصویر کوچک شده


پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۹:۰۹ دوشنبه ۱۷ آذر ۱۳۹۹
#49
چیکار:

پلو میخوردن

جمله ی کامل:
دیدالوس دیگل وقتی که گربه ی دامبلدور از دستش فرار کرد، تو هاگوارتز با تام جاگسن پلو میخوردن.


only Hufflepuff
تصویر کوچک شده


پاسخ به: روزی در کوچه دیاگون
پیام زده شده در: ۱۷:۴۰ شنبه ۱۵ آذر ۱۳۹۹
#50
روزها به سرعت میگذشت...شبها به سرعت میگذشت...عقربه های ساعت به سرعت حرکت میکردند...صدای تیک تاک ساعت در تمام شبانه روز شنیده میشد...اما همه پوچ و توخالی بودند!

-ای بابا!...دیگه واقعا دارم فکر میکنم یک ماگلم.

نیمی از شب گذشته بود. ترجیح میداد در رخت خواب خودش رو سرگرم کنه. اما تنها کاری که میکرد خوردن و غلت زدن در تخت خواب چوبیش بود. هر نیم ساعت به ساعت شماته دارش نگاهی می انداخت و بعد دوباره غلت میزد و به فکر فرو میرفت.

-نکنه یادشون رفته باشه؟

ساعت 1 بامداد رو نشون میداد. قلبش در سینه فرو ریخت! بدون اینکه متوجه باشه، پا به 12 سالگی گذاشته بود. به خوبی به یاد میاورد که در جشن تولد 11 سالگیش جغدی سفید از پنجره ی آشپزخونه وارد نشیمن شد و نامه ای مهر و موم شده، بهش داد.اما حالا چی؟بازم جغدی سفید به دیدارش میامد؟

-ای! چه روزگاری بود.

غلتی زد و به بازتاب تصویر خودش در قاب عکس خیره شد. به یاد اوردن اون روزها برایش آسون بود، اما از خاطر بردنش سخت.

-صبح رو تو سرسرا مشغول خوردن بودم...ظهر ناهار رو نمیخوردم؛ بجاش میرفتم یواشکی پیش هاگرید...بعدازظهر با خستگی میرفتم زمین کوییدیچ و شب قبل از شام تو حموم عمومی بودم.

بعد از حموم در راهروها خودش رو گم و گور میکرد تا به بهانه ای به شام نرسه و بعد از کتابخونه تا سرسرا رو همچون تسترال میدوید و نفس زنان خودش رو به سرسرا میرسوند. معمولا میگفت که در کتابها غرق شده، اما در اصل فقط در راهرو ها سرگردان بود. ممکن بود گاهی از جلوی کتابخونه رد بشه، یا میرفت و مشغول میشد؛ یا هم فقط از جلوی در چوبیش رد میشد و به سمت کلبه ی هاگرید میرفت.

-هوهو!...هوهو!
-آروم باش تیفانی...الان بابا میاد دعوام میکنه.

یکسال از رفتنش به هاگوارتز میگذشت. به خوبی به یاد داشت با چه هیجانی به سمت لندن حرکت کردند و وقتی به پاتیل درزدار رسیدن شب فرا رسیده بود. اون شب از شدت خوشحالی چشم بر روی هم نگذاشت و فردا صبح راس ساعت 5 آماده بود. وقتی که بالاخره مادرش بهش فهموند که ساعت 6 صبح هیچ مغازه ای باز نیست و همه ساعت 8 صبح باز میشن؛ بر روی تختش ولو شد و تا ساعت 9 خوابید! وقتی بیدار شد با نگرانی به ساعت نگاهی انداخت که یه وقت مغازه ها بسته نشن اما کاملا در اشتباه بود.

-یادته تیفانی؟بدو بدو رفتم پایین یه کاسه حلیم رو به زور تو دهنم چپوندم و بعد سریع کشوندمش که بریم...وقتی برد منو پشت آشپزخونه جا خوردم که واقعا کوچه ی دیاگون اینجاست؟
-هو هو!
-حدس میزدم...اره دیگه بعدش مامانم چوبدستیش رو در اورد و رو یکی از آجرها زد؛ منم عین ماگلا خنگ، هاج و واج نگاش کردم. خندید و بهم گفت"این تازه اولشه گبی!"

نمیدونست تا کی؟ یا چندبار باید این خاطره رو برای تیفانی تعریف میکرد؟نمیدونست تاکی میدونست این خاطره هارو با آب و تاب بازگو کنه؟اما امیدوارم بود.


only Hufflepuff
تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.