سال 1984من به دبستان ماگلی رفتم و تا سال1990در انجا مشغول به تحصیل شدم . وقتی که نامه ی هاگوارتز به دستم رسید بسیار خوشحال شدم. خواهرم هرگز به هاگوارتز نیامد چون او خون جادویی نداشت. 1 سپتامبر که سوار قطار بودم به پسری به نام هری پاتر و دوستش رون برخوردم. من درباره ی این پسر زیاد مطالعه کرده بودم. ........
چند ماه بعد ما باهم دوستان صمیمی شدیم.
ان سال من و رون و هری باهم سنگ جادو را نجات دادیم. هر سال ما یک ماجراجویی داشتیم. ماجراجویی ای خطرناک و هیجان انگیز!.....
وقتی فارق تحصیل شدم با رون ازدواج کردم و پسر و دختری زیبا به دنیا اوردم.......