VS
پست اول
تابستان از راه رسیده بود. تابستان هم مصادف شده بود با مسابقات فدراسیون کوییدیچ و حواشی و مشکلاتش. اعضای تیم چهار چوبدستی دار جلسه اضطراری برگزار کرده بودند تا راه حلی برای مشکلشان پیدا کنند. اعضای تیم بخاطر مسائل مادی و نبود امکانات لازم مجبور شدند جلسه را در بالکن برگزار هاگوارتز کنند.
- اینطوری نمیشه.
این دیالوگ را اسکورپیوس گفته بود. همگی اعضای تیم با تکان دادن سر موافقت خودشان را اعلام کردند. نکته عجیب این بود که این اولین اشتراک نظر همه اعضای تیم بود. چون اعضای تیم چهار چوبدستی دار بخاطر علایق و خصوصیات های مخصوص و فرق داشتن گروه هایشان با هم از همان اول بر سر مسائل تیم با هم اختلاف داشتند و این اولین جلسه از زمان تشکیل تیمشان بود و برای همین این جلسه اهمیت زیادی داشت.
- من میدونم. خود شما هم میدونید. تیم اونا خیلی از تیم ما قوی تره. مطمئنم اگه باهاشون بازی کنیم حتما آبروی همه مون میره. تازه مشکل یکی دوتا نیست. سه تا یارم نداریم باید تا بازی آینده جور کنیم وگرنه به دلیل نبود اعضای کافی همون اول حذف میشیم.
اینبار هم اعضای تیم سری به نشانه موافقت تکان دادند. ظاهراً موافقت های اعضا و اشتراک نظرهایشان رو غلتک افتاده بود. ولی حالا مشکل بزرگتری وجود داشت و آن هم پیدا کردن راه حل برای مشکل قوی بودن تیم حریف بود.
- خوب من میخوام هر کدومتون یک دونه راه حل بده واسه این مشکل. البته فعلا تیم حریف اولویت اولمونه. پیدا کردن هم تیمی می مونه واسه بعد.
همه اعضای تیم بعد از حرف کاپیتان اسکورپیوس انگشت به دهان شأن کرده و مشغول فکر شدند.
- من می گم باهاشون مذاکره کنیم که انصراف بدن.
- بعدی.
- من می گم به پروفسور دامبلدور بگیم همشون رو طلسم کنه.
- بعدی.
- من میگم یه کاری کنیم مفقودالاثر بشن یا نتونن برای بازی حاضر بشن.
- بعدی.
...چیز اشتباه شد.
چی گفتی؟ یه بار دیگه تکرارش کن؟
- کدومو؟ که مفقودالاثر بشیم؟
- مطمئن هستی این بود؟
- ببخشید جابجا گفتم. که یک جوری مفقودالاثر بشن؟
-
چند ساعت بعد - دیاگون - بازار سیاه اسکورپیوس به همراه تیمش از هاگوارتز به سمت کوچه دیاگون حرکت کرده بودند. بعد از حرف تری بوت جرقه ای در ذهن اسکورپیوس شکل گرفته بود. البته او این جرقه را که به فکر تبدیل شده بود را با اعضای تیم در میان نگذاشته بود. چرا که دو محفلی در تیم عضو بودند و این فکرش در جا رد می شد.
بعد از چند ساعت حرکت بی وقفه اعضای تیم چهار چوبدستی دار به کوچه دیاگون رسیدند. اسکورپیوس به همراه اعضای تیم وارد کوچه دیاگون شد و سپس از درگاه مخفی ای که بجز اسکورپیوس هیچکس دیگری از آن خبر نداشت به کوچه دیگری انتقال یافتند.
بنظر می رسید این همان کوچه دیاگون است. فقط چون بازار سیاه در آن دایر بود فضای سیاه و دارکی داشت. فضا کوچه اصلا خوب نبود. بجز اسکورپیوس که گاهی برای معاملاتش به آنجا سر می زد و آنجا برایش عادی بود بقیه همگی به خود لرزیدند.
- خوب. اینجا بازار سیاهست. من الان میخوام برم دنبال یه وسیله که باعث میشه اعضای تیم تف تشت نتونن با ما بازی کنن و سر موقع حاضر بشن.
سپس بدون منتظر ماندن برای بقیه به سمت چپ کوچه حرکت کرد و اعضای تیم که هنوز لب به سخن باز نکرده بودند به دنبالش رفتند چرا که نمی خواستند تک و تنها در این بازار گیر بیفتند و گم شوند.
بعد چند دقیقه به مقصد مورد نظر رسیدند.
- معرفی میکنم. مستر الاغ. همکار همیشگی و دوست خوب من.
- عرررر.
- میپرسی اینا کین؟ این جیانا...این گابریل و این هم تری ... هم تیمی های کوییدیچ من.
- عرررر.
اعضای تیم به همکار اسکورپیوس زل زدند. تعجب کردند. الاغ بزرگی روبه رویشان بود و داشت با کاپیتان تیمشان صحبت می کرد. اعضای تیم سعی کردند با اشاره نیشگون و لگد به اسکورپیوس بفهمانند کمک گرفتن از الاغ کار زیاد مناسبی نیست اما این کارشان زیاد جواب نداد. چرا که اسکورپیوس به گرمی مشغول صحبت با مستر الاغ بود و به این اشارات توجهی نمی کرد.
- عرررر.
- برای چی اومدم؟ ببین. با به یه تیم قدر افتادیم. ممکنه اگه باهاشون بازی کنیم آبرومون بره. پس حالا یه چیزی میخوایم که باعث بشه اونا نتونن سر موقع برای بازی حاضر شن.
اینبار الاغ بر خلاف عرررر کردن به سمت وسیله اشاره کرد.
- عرررر. عرررررررررر.
بر خلاف نظر نویسنده به نظر می رسید عرررر کردن در ذات مستر الاغ است.
اسکورپیوس وسیله را برداشت و پولش را به مستر الاغ تحویل داد. حالا باید برای عملی کردن نقشه هایش آن را به تیم مقابل می دادند.