We're a Team!
- دیگه داری صبر منو تموم میکنی بچهی انسان!
صدایی شبیه به غرش، قلب تک تک بازیکنان را لرزاند و عجیب این که لوسیفر حتی فریاد هم نزده بود. ولی گویی چیزی درون هر کدام از بازیکنان و گروگانها، چون پلنگی، غرّید.
نیازی نبود برگردد و به آن شیطان اعظم نگاه کند تا بداند مخاطب این جمله اوست. همیشه چنین جملههایی، خطاب به او گفته میشد. تنها کسی که قدرت به سر آوردن صبر بی حد و مرز تدی را داشت. تنها کسی که میتوانست جیمز را کلافه یا وادار به سکوت کند. تنها کسی که میتوانست اعصاب هر تنابندهای را بهم بریزد.
به سمت لوسیفر برگشت در حالی که نیشخند کج و جسورانهای روی لبهایش جا خوش کرده بود. چماقش را روی شانهش گذاشت و جوابی را داد که وقتی برندهی جر و بحثی میشد، با لجدرآور ترین لحنش، بر زبان میراند:
- جوجهای هنوز!
و همین، کاسهی صبر لوسیفر را لبریز کرد:
- از زمین بیاریدش بیرون!! بُکُشیدش!! با زجر.. بکشیدش!!
سر جارویش را چرخاند و تکیه کلام محبوبش را فریاد زد:
- اگه میتونی، منو بگیـــر!!
و مانند تیر از کمان در رفته، در آسمان ِ جهنم، اوج گرفت.. درگیر تعقیب و گریزی که عاقبتش را از حالا میشد حدس زد..!
.
.
.
به تودهی بی شکل و خونآلودی شباهت داشت، ولی هنوز زنده بود. هنوز.. زنده.. بود.. اولین بازیکن.. اولین قربانی ِ این بازی لعنتی!.. اولین بازیکنی که سقوط کرده در حلقهی گروگانهای گریفندور، داشت جان میداد..
نمیتوانست تشخیص بدهد کجاست.. نمیتوانست همتیمیهایش را.. برادرش را.. گروگانهای گریفندور را.. و حتی کسی که او را محکم در آغوش کشیده بود تا شاید از چنگال مرگ حفظش کند، تشخیص بدهد.. پیکر کوچک و لرزان یک گریفندوری.. صدایی در ذهنش پیچید: «تو یه احمقی..!»
خندید. خون از گوشهی لبهایش بیرون ریخت و با اشکهای در آغوش گیرندهش که روی صورتش چکیده بود، در هم آمیخت. به بلوز آخرین پناهگاهش چنگ زد. باید به او میگفت!.. خیلی مهم بود!.. باید میگفت!..
- من مایهی ننگ روونام!
و...
فروغ از چشمان مدافع ریونکلاو، نقش بر بست..!