هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۲۳:۴۶ پنجشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۳
لیلی با خود می گفت :
-آه کاش توحید به جای هرموین از من خواستگاری می کرد .

ناگهان توحید به هوش آمد و نگاهش به لیلی که ته حـال نشسته بود افتاد .

با هیجان بلند شد و به سمت لیلی رفت و گفت :

- ببخشید بانو ، می توانم سوالی از شما بکنم؟

- با کمال میل بفرمایید !

- آیا می توانید برای من یک لیوان آب بیاورید ، من تشنه ام !

لیلی از عصبانیت سرخ شد و گفت :
- مگر شما دست ندارید ؟
- دست دارم ، اما دوست دارم دستان پر مهر شما برای من آب بیاورند .
- باشد ، شما بر روی این صندلی بنشینید .

لیلی به آشپزخانه رفت ناگهان دی یک پسر از توی آشپزخانه بیرون آمد .
با یک نگاه شیفته ی او شد . ( بین خودمون بمونه این خارجیا چقدر ... )
با هر قدم او ، لیلی نیز به دنبالش می رفت . پا به پا ، حتی یک لحظه هم نایستاد . تا این که با شجاعت گفت :
- ببخشید آقا . با شمام . می شه یکم وقت شما رو بگیرم.
آن پسر ایستاد و برگشت :
- بله ، بفرمایید .
-نام شما چیست ؟
- ویلیام .
- می شه به من کمکی بکیند .
- باشه اما الان نه ، کار دارم ؛ باید با دوستم برویم خرید .
- آه ، بله می شه اسم کاملتون رو بگید .

ناگهان یک دختر آمد و گفت :
- سلام ویلیام ، بریم .
ویلیام :
- باشه بریم.
و آن دو با هم خانه را ترک کردند و سپس لیلی به افسردگی بدی دچار شد.



پاسخ به: زمین‌خاکی کوییدیچ
پیام زده شده در: ۲۲:۲۱ پنجشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۳

We're a Team!


- دیگه داری صبر منو تموم می‌کنی بچه‌ی انسان!

صدایی شبیه به غرش، قلب تک تک بازیکنان را لرزاند و عجیب این که لوسیفر حتی فریاد هم نزده بود. ولی گویی چیزی درون هر کدام از بازیکنان و گروگان‌ها، چون پلنگی، غرّید.

نیازی نبود برگردد و به آن شیطان اعظم نگاه کند تا بداند مخاطب این جمله اوست. همیشه چنین جمله‌هایی، خطاب به او گفته می‌شد. تنها کسی که قدرت به سر آوردن صبر بی حد و مرز تدی را داشت. تنها کسی که می‌توانست جیمز را کلافه یا وادار به سکوت کند. تنها کسی که می‌توانست اعصاب هر تنابنده‌ای را بهم بریزد.

به سمت لوسیفر برگشت در حالی که نیشخند کج و جسورانه‌ای روی لب‌هایش جا خوش کرده بود. چماقش را روی شانه‌ش گذاشت و جوابی را داد که وقتی برنده‌ی جر و بحثی می‌شد، با لج‌درآور ترین لحنش، بر زبان می‌راند:
- جوجه‌ای هنوز!

و همین، کاسه‌ی صبر لوسیفر را لبریز کرد:
- از زمین بیاریدش بیرون!! بُکُشیدش!! با زجر.. بکشیدش!!

سر جارویش را چرخاند و تکیه کلام محبوبش را فریاد زد:
- اگه می‌تونی، منو بگیـــر!!

و مانند تیر از کمان در رفته، در آسمان ِ جهنم، اوج گرفت.. درگیر تعقیب و گریزی که عاقبتش را از حالا می‌شد حدس زد..!
.
.
.
به توده‌ی بی شکل و خون‌آلودی شباهت داشت، ولی هنوز زنده بود. هنوز.. زنده.. بود.. اولین بازیکن.. اولین قربانی ِ این بازی لعنتی!.. اولین بازیکنی که سقوط کرده در حلقه‌ی گروگان‌های گریفندور، داشت جان می‌داد..

نمی‌توانست تشخیص بدهد کجاست.. نمی‌توانست هم‌تیمی‌هایش را.. برادرش را.. گروگان‌های گریفندور را.. و حتی کسی که او را محکم در آغوش کشیده بود تا شاید از چنگال مرگ حفظش کند، تشخیص بدهد.. پیکر کوچک و لرزان یک گریفندوری.. صدایی در ذهنش پیچید: «تو یه احمقی..!»

خندید. خون از گوشه‌ی لب‌هایش بیرون ریخت و با اشک‌های در آغوش گیرنده‌ش که روی صورتش چکیده بود، در هم آمیخت. به بلوز آخرین پناهگاهش چنگ زد. باید به او می‌گفت!.. خیلی مهم بود!.. باید می‌گفت!..

- من مایه‌ی ننگ روونام!

و...

فروغ از چشمان مدافع ریونکلاو، نقش بر بست..!


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: زمین‌خاکی کوییدیچ
پیام زده شده در: ۲۱:۴۴ پنجشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۳
لوسیفر بی توجه به ویولت که در پشت سرش فریاد می کشید و تقاضای تعویضی میان خودش و برادرش را داشت، به سمت کلاوس قدم برمی داشت، البته اگر بشود اسمش را قدم برداشتن گذاشت!

چرخ دنده های مغز ویولت به کار افتادند. دو راه بیش تر نداشت، یا باید می ایستاد و شکنجه شدن برادرش را می دید یا باید بازی می کرد و نمی دید! دستی به موهای جمع شده اش کشید و به سمت بازیکنان دو تیم برگشت و درحالی که قفسه ی سینه اش بالا و پایین می شد، با تمام وجود فریاد کشید:
- منتظر چی هستین؟ بازی رو ادامه بدین!

گویا همین جمله کافی بود تا بازیکنان از نگاه کردن به گروگان ها دست بکشند و جاروهای خشک شده شان را به پرواز دربیاورند. اکنون توپ درمیان دستان تدی قرار گرفته بود و تدی به سرعت پیش می رفت. ویولت در دل به خود امیدواری می داد:
- اون هیچ وقت گل نمی زنه، اون گل نمی زنه!

اما حتی قبل از این که تدی به بیست قدمی دروازه ها نزدیک شود، سرو صدایی در میان شیاطین به راه افتاد. گیدیون باسرعت پیش می رفت و چند متر جلوتر از او اسنیچ طلایی برق می زد. نفس در سینه ی بازیکنان تیم راونکلاو حبس شد. با گرفتن اسنیچ، کارشان تمام بود!

دستان گیدیون دراز شد تا اسنیچ را در حلقه انگشتانش زندانی کند اما اسنیچی درکار نبود. گیدیون به سرعت پلک زد، مسلما اشتباه می کرد، اسنیچ کجا رفته بود؟ تنها چیزی که از اسنیچ باقی مانده بود، یک مشت آهن پاره ی شعله ور بود.

در دو طرف زمین، آلیس و ویولت نفس نفس می زدند. چماق ها برایشان سنگین بود، دلشان می خواست هرلحظه آن چماق های لعنتی را بر سر آن شیاطین لعنتی تر خرد کنند. لحظه ای نگاهشان به هم گره خورد. شاید غیرممکن به نظر بیاید، اما لبخندی که در گوشه ی لبشان پدیدار شد، نشان از درست بودن کارشان داشت!

دو مدافع گریفیندور و راونکلاو، اسنیچ را نابود کرده بودند!



تصویر کوچک شده


پاسخ به: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۲۱:۰۳ پنجشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۳
پیتر با داغی بر دل، بار دیگر خود را به شکل موش در آورد و در بینابین دعوا، از پنجره به بیرون رفت.همه به جان هم پریده بودند که ناگهان زنگ در به صدا در آمد.

-یعنی کی می تونه باشه؟
-نکنه پلیس باشه!
-پلیس؟ نه بابا! آسپ!برو در رو باز کن ببینم کیه!

آسپ با ترس زیاد به در نزدیک شد.هیچ صدایی از پشت در نمی آمد.دستش را به سمت دستگیره برد و به آرامی باز کرد. جوانی قد بلند با صورتی گندمی رنگ در آستانه در ایستاده بود.دسته گل رزی قرمز به دست داشت.لبخندی به آسپ زد و گفت:

-سلام. می تونم بیام تو؟

قبل از آنکه آسپ بپرسد "شما؟" خرامان خرامان قدم به خانه نهاد.انگار محل هال خانه را از قبل می دانست. به جمعیتی که با نگاه های خیره به غریبه انداخته بودند لبخندی زد و با صدایی آرام گفت:

-سلام. من توحید ظفر پور هستم. من کتابای هری پاتر رو خیلی دوست دارم. من عاشق هرمیون و جینی و لونا هستم. از پادما پتیل هم خوشم میاد

جمعیت:

توحید مستقیما به هرمیون نگاه کرد که از بینی اش خون می چکید.دستمالی را از جیبش در آورد و به سوی هرمیون دراز کرد. سپس گفت:

-من از شما خیلی خوشم میاد بانو.خیلی دنبال شماره شما بودم. این دسته گل هم برای شما خریدم. من سربازیمو گذروندم و اگه امکانش هست می خواستم با شما ازدواج کنم.

رون:

قبل از آنکه کسی بخواهد حرکتی بزند، هری با قدم هایی کوتاه جلوتر آمد.(چون شلوارش پاره شده بود نمی توانست قدم های بلند بردارد) سعی کرد آرامش خود را حفظ کند.عرق روی پیشانیش را پاک کرد و گفت:
-ببین جوون من نمی دونم تو کی هستی! ولی اگه کتاب هفت رو خونده باشی متوجه شدی که رون با هرمیون ازدواج کرده!

رنگ از رخسار توحید پرید.پاهایش سست شد.دسته گل از دستش سقوط کرد.

-چی....چی؟!کتاب هفت مگه به بازار اومده؟...لعنتی حتما اون زمان که سربازی بودم کتابه منتشر شده...

توحید که اکنون شکست عشقی کلفتی را در زندگی چشیده بود، از هوش رفت و از پشت بر روی جیمز افتاد که سعی می کرد با یویو انتقام این بیناموسی را بگیرد. ملت انگار که تازه به خود آمده بودند به سرعت خود را به توحید رساندند.

-وای چش شد!!
-این دیگه کیه اصلا!
-شر نشه برامون!به هوش اومد دکش کنیم بره!
...

در انتهای هال، لیلی با گونه ای سرخ روی مبل نشسته بود. در همان نگاه اول،عاشق توحید شده بود. اصلا دوست نداشت که از خانه برود...


خدا می دونه بعد از این که جیمز و لیلی رو به لرد فروختم، چقدر شکسته شدم.
خدا می دونه که از اون زمان تا حالا، یک شب هم خواب به چشمام نیومد.
رفقا، شجاع ترین افراد هم، همیشه یه ذره ترس باهاشون هست.
گناه من هیچی نبود. جز این که از شکنجه شدن می ترسیدم.
حق این نبود که این طور بهم سرکوفت بزنین.


پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۱۹:۱۷ پنجشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۳
نقل قول:

Thomas-Andrew-Felton نوشته:
من همیشه گریفی بودم
خاندانم گریفندورین
سر به هوام
شجاعم
شجاعم
شجاعم
شجاعم
شجاعم
شجاعم
لج بازم
زیاد درس خون نیستم
من میخوام گریف برم



مطمئنی پسرجون؟
اما ظاهرت که بیش تر شبیه دراکو کوچولوییه که چند سال پیش فرستادمش اسلیترین. تاکید زیادی روی گریفندور داری اما بهتره به کلاهی که 1000 ساله کارش تقسیم سال اولی هاست و گروه ها رو بهتر از تو می شناسه اعتماد بیش تری داشته باشی. با تمام این ها می فرستمت به...

گریفندور!



پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۱۸:۵۷ پنجشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۳
مورفین
مورفی
مورف
مور
مو
م
....
مورفین تو جزو آدم هایی هستی که اگر نباشی دل همه برات تنگ میشه
بابت تمامی کارهات
تمامی نوشته هات
تمامی حمایت هات
اما
یه مسأله ای اینجا خیلی تو چشمه

غم و غصه و درگیری فکری در فرهنگ لغت ذهن تو چه معنایی داره؟ چطور تفسیر شده؟ آیا مورفین ما در زندگی حقیقی غم هایی داره که جرئت و زبون گفتنش به یک مثلا حامی و غمخوار رو نداشته باشه؟

یه سوال دیگه

در مواجهه با یک رفیق که از چهره ش پیداست با یک دنیا غصه دست و پنجه نرم می کنه مورفین ما چه خواهد کرد؟

یه سوال دیگه

مورفین تو دوست داری پیر بشی؟ پیری به معنای واقعی نه! در واقع ینی دوس داری زود تر به یک بزرگسال بالای 40 سال تبدیل بشی؟ اگر نه برای این آرزوت که جوونی ادامه پیدا کنه چه دلایلی داری؟


بیا بغلم عزیز دلم
تو گل منی اصن


پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می کند....
تو روح هرکی بد برداشت کنه









دامبلدور
یک دامبلدور
یک دامبلدور دیگر
من یک دامبلدور دیگر هستم
پیر آزرده دلی در انتظار بوسه ای از اعماق ته قلب


پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۱۷:۴۵ پنجشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۳
من می خواهم راز ققنوس را کشف کنم . بپرس پروفسور. مرا به جست و جو ی راز بفرست.

و عضو محفل شوم .

( مادرم هم مک گونگاله ها ) من باید حتما راز رو پیدا کنم و عضو شم وگرنه مادرم منو می کشه .



پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۱۷:۴۴ پنجشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۳
خب منم اومدم سوال به پرسم. هرچند که سوال های مهم رو قبلا پرسیدند.

1- مورفین گانت، من همیشه پست طنز دیدم ازتون. اون اوایل ورودتون به ایفا هم طنز نویس بودید؟

2- چی باعث شد اینقدر تو طنز نویسی مهارت داشته باشید؟

3- برایِ من طنز نویسی سخت تر از جدی نویسیه. اون اوایل شما هم اینطوری بودید؟

4- چرا مورفین گانت؟ چیز خاصی توش دیدید؟

5- قبل از ورودتون به سایت و ایفای نقش، جبهه سفید بودید یا سیاه؟

6- وزیر بودن چجوریه؟ انگیزه تون برای کاندید شدن چی بود؟

7- وقتی متوجه شدید که دیگه انتخاباتی برای وزارت انجام نمیشه و کلا دیگه نه وزیری هست و نه وزارت خونه ای، چه حسی داشتید؟

8- اگر می تونستید به گذشته برگردید، باز هم کتاب های هری پاتر رو می خوندید؟

9- اون زمانی که کتاب هفت رو تموم کردید، چه حسی بهش داشتید و الان چه حسی دارید بهش؟



only Hufflepuff




پاسخ به: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۱۷:۳۸ پنجشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۳
- به حرف من گوش کن ، باید سرت رو شامپو بزنی ، موهاتو شونه بکشی و یک لباس تمیز بپوشی بری داخل و هر چی شد به من بگی .

- اما من می ترسم .

- ترس ، مرگخوار نباید از چیزی ترس داشته باشد.

- می توانم یک سوال بپرسم ؟

- بپرس .

- می شه برم دستشویی ؟

- برو گمشو پسر ، تو پسر من نیستی ، شجاعت در وجودت نیست !!!

بعد یک ساعت .

- مامان من آماده ام . من شما را سربلند خواهم کرد.

- آفرین پسر . حالا تو باید به محفل بروی و از نقشه ی آن ها سر در بیاوری .

- باشه مادر .

او به طرف محفل راه افتاد. بعد چند ساعت به محفل رسید . در زد .
در باز شد . داخل شد . تاریک بود . ناگهان آلبوس بیرون آمد و گفت :
- اینجا چه می خواهی ؟
- آمده ام عضو محفل شوم . من عاشق شما هستم.

آلبوس در چشمان او چیزی خواند ، اینکه او : فرزند آیلین است .

آلبوس :
- باشه ، باشه ، اما باید امتحانی بدهی که خیلی سخت است .

- من از پسش برمی آیم .

- باشد ، تو باید دو ماه برای ما کار کنی تا عضو محفل شوی و از اطلاعات ما سر در بیاوری !

- باشد ، بگو چه کار باید بکنم ؟

-باید توالت های هاگوارتز را تمیز کنی !!!


ویرایش شده توسط ویلیام آپ ست در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۱۲ ۱۸:۱۲:۳۰


پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۱۷:۳۶ پنجشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۳
دروود!

انجام شد پروف! قدم بعدی چیه؟

ارادتمندیم!


منتظر نامه باش!


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۱۳ ۱۰:۲۹:۳۷

اعتقاد دارم... به جادوی واقعی تو وجود ادمای واقعی !






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.