هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: دسته اوباش هاگزمید!
پیام زده شده در: ۲۲:۱۱ پنجشنبه ۵ شهریور ۱۳۹۴
#51
اهم... اتو ما اوباش هستیم ول نه دیگه تا این حد!

و خب من شعار پیشنهاد می کنم.

بزن و بریز بپاش. عین اوباش.

امید داریم مورد پسند ریگولی گوگولیمون قرار بگیره.


ویرایش شده توسط ورونیکا اسمتلی در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۶ ۱۴:۱۰:۱۱

be happy


پاسخ به: باشگاه ترک اعتیاد ( سه دسته پارو!)
پیام زده شده در: ۱۸:۵۴ چهارشنبه ۴ شهریور ۱۳۹۴
#52
به نام خدا


تزززززقیشو!

درست در لحظه ای که آرسی بحث سوخت هسته ای و سانتریفیوژ و مذاکرات هاگزمید را به میان کشید، صاعقه ای از آسمان بر سر و صورت وی فرود آمد و او را از آن حالت به حالت وزارتی‌اش در آورد. بعدش هم که دید وزیر شده و مدیر شده و کلا فازش با فاز دیگران فرق کرده، بشکنی زد و از سوژه خارج شد. اصلا چه معنی داشت وزیر مملکت توی سوژه باشد؟! وزیر باید فقط از دور نظارت کند!

سالازار و گودریک که با آن همه ژانگولر بازی از این طرف کمپ رفته بودند آن طرفش و هیچ چیز هم نصیبشان نشده بود، نفرین ها و مادر سیریوس های فراوان برای نویسنده فرستادند و نویسنده هم که خیلی بچه پررو تشریف داشت، لبخند زده و روبه آنان گفت« زورم زیاده.» و در جواب او گودریک خواست یک حرفی بزند، اما سالازار به گوشه بالای سمت چپ سوژه جایی که نوشته بود« children online privacy protection act » اشاره کرده و گودریک را از این عمل بازداشت و خودش رو به نویسنده گفت:
- وزیریه را که بپراندیو ای نفیسنده! بوگوی حال ما چه می بایست کردیه؟!

نویسنده اندکی ایکیوسان وار تامل کرد و انگشت هایش را روی سرش گذاشت و سپس یک چراغ بالای سرش روشن شد.

- خب حالا که چه شدیه؟ خواستی بوگویی که ادیسون خعلی خعلی خفن نبودیه؟!

نویسنده در این جا یک نگاه، از آن نگاه هایش به سالازار انداخت و سالازار هم ناگهان به خاطر آورد که چه بر سرش آمده بود.
- هان؟! آهاندِ! به خاطر آوردمیو! من متحول گشته بودمیو. ای گودریک منحرف انگیز. ای انحرافی تحویل جامعه دهنده! ای بوقیدیو! تو مرا از تحولم منحرفیدی! ای بوق!
- مـ... مـ.... من اصن مردم!
- به درک! حالا انگار قحطی پیرمرد زپرتی آمده. اصلا خودم تنهایی می نشینیم ترک می کنیم.

سپس سالازار بی دقدقه روی سینه گودریک نشست و به روزگاری که در این کمپ گذرانده بود اندیشید.

- سالازار... می گم چاق شدیا شیطون!
- من همیشه استایلم مانکنی بودیه... اِ... مگر تو نمرده بودیه؟!
- هان؟!... چیزه... یه خورده مردم... بعد گفتن جا نداریم، همه جاها رزرو شده...این شد که دیگه برگشتم.
- خالی بندیو نکن، خودتی. ما را می خواستند سه چهار بار ببرند، ما تغییر قیافه دادیمیو... اِ!...اِ! ... همون یارو داس داره‌ست، آماده دنبالمیه... من را زیر ردایت قایم کن گودریکیه!

اما پیش از این که گودریک بتواند سالازار را زیر ردایش قایم کند، مرد داس دار، سالازار را به زیر بغل زد و به سمت آسمان رفت. اما در همین حین یک تکّه کاغذ پوستی از جیبش بیرون آمد و درست جلوی پای گودریک افتاد:

برای دوباره بازگرداندن یک سالازار اسلیترین به زندگی:

باید ده نفر، معتاد مفنگی را برای معامله به ایستگاه گینگزکراس( همونی که دامبل داخلش 24 ساعته پلاسه) بیاره.


گودریک کمی اندیشید. کمی پوست نوشته را نگاه کرد. سپس به یاد آورد. سالازار رفیقش بود، داداشش بود، باید نجاتش می داد:
- سالازار!... نععععععععععع!
سالازار در حالی که به داس به دست آویزان به سمت افق می رود: گـــودریـــکــــیــــــه...


***

خب حالا سالازار باید ده نفر معتاد پیدا کنه، اگرم پیدا نکرد باید یه چند نفری رو معتاد کنه، تا بتونه سالازار رو به زندگی برگردونه و کل کل هاشون رو با هم ادامه بدن.


be happy


پاسخ به: دادگاه شماره 10
پیام زده شده در: ۱۳:۰۳ چهارشنبه ۴ شهریور ۱۳۹۴
#53
به نام خدا

نیو متهم!


- خفه!

قاضی جدید، در حالی که سالن در سکوت کامل قرار داشت با تمام توان فریاد کشیده بود. هیچکس هیچ حرفی نزده و یا پچ پچ هم نکرده بود. چرا قاضی در این چنین شرایطی این چنین فریاد کشیده بود؟ شاید چون به هر حال کار دادگاه می بایستی از یک جایی شروع می شد و چه جایی بهتر از نقطه اوج... امّا نقطه اوج دادگاه که فریاد قاضی نیست! فریاد قاضی نقطه عطف است.پس، از اوّل!

شروع از اول:

- مجرم رو بیارید!عااااااااااااااا!
- می بخشید جناب قاضی، ولی این بد بخت متهم هستش، مجرم نیستا!
- ساکت، تو هم شریک جرم به حساب اومدی! بعد از دادگاه برو خودت رو بنداز آزکابان!عااااااااااا!

منشی بدبخت دادگاه:

- دِ بیارید اون لامصب بوقی رو من کار دارم!عاااااااا!

سکوت همه جا حکمفرما بود. کسی جیک هم نمی زد.همه تنها به قاضی خیره شده بودند و قاضی هم همزمان به همه خیره شده بود و به این فکر می کرد که چرا کسی نمی رود تا مجرمِ متهم نما را بیاورد؟ چرا همه تنها به او خیره شده بودند؟ چرا واقعا؟

ناگهان یک نفر دستش را بالاآورد که نوک بینی اش را بخاراند. دستش را بالا آورد، بالا تر، نوک انگشتش تا بینی اش تنها یک سانت فاصله داشت.لحظه ای تامل کرد. گویا به چیز غریبی می اندیشید، نیشخندی زد و ... فین کرد!

- این بوقی رو هم بندازید آزکابان! لامصب خاروندن دماغش یه پاراگراف طول کشید! تسترالِ بوق! پ این متهم چی شد؟! من کار دارم! درس و مشق دارم! عاااااااااااا!

پلشتلوق!


در با صدایی مهیبی باز شد و یک مامور در حالی که یک سینی پر از گوشت و دست و چشم و پا و... حمل می کرد، وارد دادگاه شد. قاضی با دیدن سینی و مرد اندکی نگاه های "ورونیکا اندر ارّه شونده" به حمال سینی انداخته و رو به او گفت:
- این رو گفتم بزار تو خورجین تسترالم، مجرم رو بیار!
- این مجرم دیگه جناب قاضی... فقط اگه شما یه زحمتی بکشید و...

قاضی بادی از بینی اش خارج کرد و ارّه به دست به سمت تپه گوشت و استخوان حرکت کرد. در نزدیکی مجرم پازل وار ایستاد و داشبورد ارّه را باز کرد. یک نخ و سوزن خارج کرده و سوزن را با دقت نخ کرد و "ایتوکو اوهارا"وار مشغول دوختن مجرم شد. و زیر لب با روزگار و دیگران گفت:
- بشکاف... بدوز... تیک
(افکت کندن نخ با دندان.)... آخرشم شندرغاز... می زارن کف دستمون... می گن... همش یه جا نشسته بودی... همر می زدی. بفرما اینم مجرم! شاکی ها بیان ببینم دردشون چیه!عاااااااااا!


***


از این تاریخ پرونده متهم شماره 000000001، گیبن، معروف به گیبنشتاین، در این جا مورد رسیدگی قرار می گیرد.

وی می بایست از خودش در برابر اتهامات وارده دفاع کند.
اگر مدارکی از شخص مذکور در دست دارید می توانید مدارکتان را در این مکان ارائه دهید.
و در آخر، متهم در صورت تمایل می تواند یک نفر را به عنوان وکیل مدافع خود انتخاب نموده و وی را به دادگاه معرفی نماید.


ویرایش شده توسط ورونیکا اسمتلی در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۴ ۱۴:۰۶:۱۹

be happy


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۵:۰۱ سه شنبه ۳ شهریور ۱۳۹۴
#54
به نام خدا


تکلیف درس ماگل شناسی:

هیتلرو نگو، بلا بگو! تنبلِ تنبلا بگو. موی بلند، روی سیاه، سیبیل دراز، واه و واه و واه! هیشکی باهاش متحد نبود، تنها روی سه پایه، نشسته بود تو سایه. بنیتو می گفت:
- آدولف میای بریم حموم؟
- نه نمی آم. نه نمی خوام.
- موهاتو می خوای کوتاه کنی؟
- نه نمی خوام. نه نمی خوام!

چرچیل چاق و ناقلا یورتمه می رفت تو کوچه، آدولف رو دید و داد کشید، خیلی بلند هوار کشید:
- موی بلند، روی سیاه، سیبیل دراز، واه و واه و واه! نه فسفری، نه آتیشی، نه حتی بمب اتمی، ایش و ایش و ایش. هیشکی باهاش متحد نشه تا خیت بشه. خیت بشه و جونش درآد!

آدولف اینو از وینسلو شنید، دلش شیکست، بدو بدو دور شد و رفت. اونقده رفت تا این که اون رزولت رو دید. رزولت لاغر و بی حیا، بازی می کرد با جوجه ها، وقتی یهو هیتلر رو دید، هوار کشید:
- واه و واه و واه. چه بد ادا! چه بد صدا! نیگاش کنید، تو رو به خدا. قیافه که نداره. پول تپل نداره! موندم که توی دنیا، کی هست این قد بیچاره؟

آدولف که این ها رو شنید، یه بار دیگه دلش شیکست، رفتش و کنج دیوار نشست.چشماش رو بست. دلش می خواست بره هوا، بلایِ بالا! دست بکشه به ابرا... اما اون کجا... ابرا کجا... دستش نمی رسید تا اون بالا. آدولفِ بدبختِ ناقلا.

صدایی اومد بی هوا. کی بود؟ چی بودش این صدا؟

- آهای، آهای کجایی؟ آدولف چه قد بلایی! اهل همین ورایی؟
-اهل همین ورایم، یه کمی هم بلایم. متحدی ندارم، رفیق مفیق ندارم. اما یه چیزی دارم... یک سیبیل گنده دارم!
-هممم... رفیق می خوای؟ مفیق می خوای؟ متحد خفن می خوای؟
- آره می خوام! خیلی می خوام!
- بیا جلو... جلو جلو... بازم جلو.
- کدوم جلو؟
-همین جلو!

یهویی از لای بوته ها، پرید بیرون، ژنرال زشت و بد ادا. دست کرد و سیبیل آدولف رو چید، آدولف دیگه هیچی ندید! اون سیبیل خوب دراز، شدش یهو قد پیاز!

قصه ما به سر رسید! ارّه به حلقی نرسید.

بنیتو: مرحوم مغفور موسیلینی، رهبر ایتالیا در طول جنگ جهانی دوّم.


be happy


پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۲۰:۵۲ دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۴
#55
به نام خدا

پست دوم:

player1:draco malfoy
player2: red ridding hood the great


- هوی! بلند شو! قصه نصفه نیمه موند!
- هان! چی شده! چی شده!! :famil:

سالازار با پریشانی از خواب پریدِ و مادرش را با یک کتاب در دست راست و یک سیخ در دست چپ، بالای سرش دید و ناگفته نماند که از این ژست مادر سالازار یک مجسمه بسیار خفن ساختند و در حال حاضر هم در شهری به نام "یورک جدید" نصبش کرده‌اند.

- اول بقیه قصه رو تا تهِ ته‌ش گوش می کنی، بعدش می خوابی! نباید توی ذهنت ابهامی وجود داشته باشه.
- ابهام؟! آخرش یا جک، جان رو می کشه، یا جان، جک رو دیگه! ابهامش کجا بود مادر..

سالازار با جورابی که در دهانش فروبرده شد، سکوت کرد و ناچار به بقیه قصه گوش داد:

پاق! پوق! پترتوق! پتریراترترتقو! پشتلوق! پیـــــــــــــــــــــس!

اعضای گروه ضد مشنگی که با افکت های متفاوت به خانه جک آپارت کرده بودند، نگاهی به یکدیگر انداخته و شروع به لبخند زدن کردند. سردسته آن ها "جان" که دید افرادش خیلی لوس لبخند می زنند، زیر لب "اییش"ـی گفت و با اشاره دست از یارانش خواست که به دنبال او بیایند.

خانه جک پر بود از آت و آشغال؛ این طرف قوطی کنسرو خالی، آن طرف جوراب کهنه و سوراخ، آن وسط ها عکس مشنگ آباد دور که رویش خورشت تاج الملوک و چشم غورباقه ریخته و به طور کل همه جا غرق در آشوب و بی نظمی بود. جان از دیدن این صحنه حقیقتا احساس شرم کرد. واقعا خیلی زشت بود که یک هپلی بیاید و در تیم آنتی-مشنگی شما رخنه کرده و بعدش هم، همه، به جز پنج نفر را به دیار باقی بفرستد. الحق که خیلی مایه آبروریزی است!

مردم مشنگستان دور نفوذی ها و آدمکش هایشان خفن هستند! کت و شلوار می پوشند با کروات! عینک دودی می زنند و مردم هم 007 صدایشان می کنند، مثل جعفر باند! تازه وقتی هم می بینندشان دست و جیغ و هورا راه می اندازند. آدمکش ها ونفوذی های آنان که مثل جک آویزون نیستند که پاچه های شلوارشان را درون جوراب فرو کنند و سوسیس و شلغم و بادمجان را نپخته بخورند! آدمکش و نفوذی، فقط آدمکش و نفوذی مشنگ دوری! اما چه می شد کرد، بریتانیا که مشنگستان دور نبود که!

جان تنها آهی از سر اوضاع بد کشید و سپس با اشاره دست به یارانش دستور داد تا به دنبال جک بگردند. همه پراکنده شدند. یکی این طرف را می گشت، یکی آن طرف را. یک تسترالی هم رفته بود و می خواست درون قفسه ادویجات را بگردد:

جان: هوی! بوقی! مگه دنبال نمک و فلفل می گردی؟! اون با اون قدش...

اما ظاهرا جان، جک را خوب نمی شناخت زیرا جک، در همان قفسه ادویجات خودش را چپانده و اکنون با حالت مارمولک برقی به جان زل زده بود.

جک: جان، جانی جون... منو نکش... من گناه دارماااا...
- آواداکدورا!
- جان چرا کشتیش؟ اون رفیقمون بود! آواداکدورا به خودت!
- تو چرا جان رو کشتی جان هِدمسترمون بود بوقی! آواداکدورا!
-منم بازی! منم بازی! آواداکدورا!
- عه! آواداکدورا!
- آواداکدورا! اییش! چه قد خشن بودن اینا! چه صحنه روحیه جریحه دار کنی! اصن من رفتم!

و قصه به پایان رسید و ذهن سالازار ابهام زدایی شد. اما سالازار که باید در خواب ناز می بود، همچنان مانند جغد به مادرش خیره شده بود. اصلا بچه هم بچه های امروزی! این سالازار چرا این قدر با مادرش لج می کند. مگر او نمی داند که با این کار مادرش با فن "سوسک مرده در فاضلاب" او را بی هوش می کند؟ مگر نمی داند که این تکلیف هم تمام شد و او چه بخواهد و چه نخواهد باید از سوژه بیرون برود؟ یعنی واقعا نمی داند؟

پایان!


be happy


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۱:۵۵ چهارشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۴
#56
به نام خدا


تازه وارد اسلی:

1 - مرلین که بود و چه کرد ( می کند و خواهد کرد)؟ ( بیش از 5 سطر) ( 10 نمره)

در یک روز از یک ماه از یک سنه بسیار دور، مرلین تالاپ، از آسمان به زمین افتاد و جیغ و هوار کنان زندگی‌اش را آغاز کرد. دوران کودکی اش را در مشنگ آباد مشنگستان گذراند و با کروشیو زدن به مشنگانی که او را می پروراندند لحظات خوشی را سپری کرد. سرانجام در سن یازده سالگی دو مامور از هاگوارتز آمده و او را با خود به مدرسه بردند تا بلکه در آن جا آدم شود.

در آن جا کلاه گروه بندی او را به گروه گریفندور فرستاد و هفت سال آتی عمرش را در آن جا گذراند. سرانجام هم فارغ التحصیل گشته و از پی به دست آوردن شغلی مناسب به لندن رفت و در آن جا با بچه سوسولی به نام آرتور آشنا شده و سوار وی شد.

مرلین مدتی را با آرتور گذرانده و متوجه گشت که او یک خواهر خوانده دارد به نام مورگانا لی فای که او نیز از علم جادو بی بهره نیست. سال هاست که در قصر کنگر خورده و لنگر انداخته است و هیچکس هم زورش نمی رسد او را بیرون بیاندازد. این شد که آرتور و فک و فامیلش در طی یک توطئه، تا مرلین داغ بود، مورگانا را به او چسباندند. از آن تاریخ به بعد هم یک آب خوش از گلوی مرلین پایین نرفت و شد آن چه آن یاروی یونانی عرض کرده است:

اگر زنی مثل بلاتریکس داشته باشید بلاک می شوید، و اگر زنی مثل مورگانا داشته باشید ...هــــــــی!


2 - برای یک شخصیت خیالی، شخصیت پردازی کنید. ( از خصوصیاتی که میتوانید در فرم ورودی پیدا کنید تا رنگ جوراب و اخلاق خفن و بوی ادوکلن و ... ) ( شخصیت پردازی بهتر، قابل تجسم تر و عینی تر، نمره بیشتر) ( 10 نمره)

اسم: شَمبَه
جنس: درجه یک!
نژاد: جِن ساختمانی.
مکان زندگانی: اوغانستان.

شَمبَه یک جن ساختَمانی بَسیار زحمت کش مِی باشد. وَی هیچ چیز نَمی پوشد. وَی از هیچ کس و هیچ جا تقاضای بِیمه نَمی کند. شَمبَه دِماغی بََسیار بََسیار دراز را دارا می باشد که بَسیار بَسیار شبیه به دماغ پینوکیو مِی باشد. صورت وی گَرد بوده و گوش هایش نیز چونان باد بَزَن می باشد.

قد او تا دستگیره درها مِی باشد و اغلبَ اوقات لبخندی عریض دارد که باعَث می شود که چشمان باریک او باریک تر گیشته و او دیگر هیچ چیز را نِی بیند. انگیشتان دست و پاهای وَی بَسیار بَسیار قلمبه تر از وینکی و دابی مِی باشند و تنها دلیل آن این می باشد که شمبه بَسیار بَسیار اهل کار می باشد.

شَمبَه پوستی برنزه و صاف و زیبا را دارا می باشد که تمامی موجودات بر وی حَسادت مِی ورزند و او مانند کَرَیچر چروکیده و نازیبا نَمی باشد.

شَمبَه تمام مدت روز را کار های سخت و ساختمانی می کند و آجر بر روی آجر می نهد و بَسیار بَسیار هم خوب این کار را انجام مِی دهد. شَمبَه اندک مَقداری مو های سبز رنگ دارد که بر روی سرش، سیخ سیخ، روییده اند و او را بَسیار بَسیار زیبا تر کرده اند. آن هم در کَنار چشمان صورتی رنگِ و کَشیده‌یَ وَی.

شَمبَه یک جَن ساختمانی بَسیار بَسیار خوب مِی باشد.

3 - چرا مرلین با وجود اینکه میتوانست جادو کند، با دست شروع به نوشتن تکالیف کرد؟ ( 2 نمره)

این بشر خودش هم از کارهای خودش سر در نمی آره آقا! هر چند شاید این دستوری از عالم بالا بوده باشه ولی خب... چندان کارهای این مرلین رو جدی نگیرید.

5 - یک فضاسازی از مشاجره لفظی و یا فیزیکی بین دو نفر بنویسید. ( حداکثر 5 سطر) ( 4 نمره)

فضا سازی مشاجره لفظی ؟!

رگ های گردن هایشان به کلفتی یک طناب شده است. صورتشان سرخ و عرق کرده شده و چشمانشان سرخ است. تار موهای سبیلشان از شدت خشم می لرزد و با هر فریادی که می کشند ذرات بزاقشان به این سو و آن سو پاشیده می شود. فریاد می زنند، بدون توجه به این که چه کلماتی از دهانشان خارج می شود. درون چهره هایشان تنها چیزی که وجود دارد، خشم است! خشم و جنون...

( پنج سطر حداکثر خیلی کم نبود؟!)


ویرایش شده توسط ورونیکا اسمتلی در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۲۸ ۱۲:۰۵:۰۳
ویرایش شده توسط ورونیکا اسمتلی در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۲۸ ۱۲:۱۲:۱۱

be happy


پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۲۰:۰۰ سه شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۴
#57
به نام خدا


taze vard-e- slythrine

-نع! دیگه به این جام رسیده!
- الان دکمه اش رو می زنم بیاد پایین. هوچی بازی در نیار.

دراکو درون ابر پاتیلِ تالار اسلیترین افتاده، و تا گردن در میان کرم های فلوبر نرم و لزج و چندش آور، دفن شده بود. از چشمانش به راحتی می شد تشخیص داد، که دچار یک حالت هیستریک شده است. خب به احتمال زیاد هر کس دیگری هم که بود، دچار همین حالت می شد.

در بالای پاتیل، آیلین پرنس ایستاده، و با آرامش و خونسردی دکمه هایی را که بر روی صفحه کنترل پاتیل قرار داشتند را امتحان می کرد و در کنارش نیز ورونیکا ایستاده و با لبخندی شیطانی به تاثیر فشار دادن هر دکمه بر روی پاتیل و دراکو می نگریست.

پلووووش!

ظاهرا آیلین دکمه ای را فشار داده بود که، روغن مو های سوخته (!) را به پاتیل می ریخت. حالا دراکو در میان محلولی تیره و پر از فلوبر دست و پا می زد و کمک می خواست. او به روغن مو حساسیت داشت! به سوخته اش که دیگر واویلا!

- پلوخ...دارم... غرق می شم... یکی... کمک ... کنه!
- صبر کن دراکو! من باید طرز کار با این دستگاه رو یاد بگیرم! یک مجله مشنگی نوشته بود که در شرایط اضطراری ذهن انسان سریعتر کار می کنه.

دراکو:
ورونیکا:

دراکو در اون شرایط اگر از پاتیل هم در می آمد می رفت خودش را در دستشویی دخترانه طبقه دوم غرق می کرد... نکند فکر کردید فقط پاتر نسل وسط آن جا را بلد است؟ اگر این چنین فکر کردید، باید بگویم اشتباه کردع و بهتر است، یک سری به کارگاه نمایشنامه نویسی بزنید.

ورونیکا: عاااااااااااااااااااا! وینگاردیوم لویوسا!

ورونیکا هنوز "سا" آخر را نگفته بود که ناگهان دراکو از پاتیل به بیرون پرت شده و به بالا پرتاب شد، و چون ردایش به روغن سوخته و عصاره فلوبر آغشته بود مانند "چیز" به سقف چسبید. از طرفی آیلین هم که متود آموزشی‌اش دچار مشکل شده بود بر سر ورونیکا فریاد زد:
- چرا درش آوردی! تازه داشتم یاد می گرفتم بوقی!
- دوس داشتم ! خوب کردم! عااااااا! ... ارّّه رو حال کردی! فول شارژ، با باتریِ سلولیِ لیتیم یونی.

آیلین خواست چیزی بگوید، اما، از آن جا که از آخرین درگیری لفظی اش با ورونیکا خاطرات خوشی نداشت، تنها چهره اش را در هم کشید و تنها با نگاهی "آیلین اند ورونیکا"یی یک گوشه نشست. و خشمش را در اعماق وجودش نگه داشت، تا موقعیت مناسبی، جهت تخلیه اش به وجود بیاید.

دراکو: یکی من رو بیاره پایین!

آیلین نگاه خشمگینی به دراکو انداخت و سپس با عصبانیت چوبدستی اش را به سمت او تکان داد:
-آواداکدورا!

یک اشعه ی سبز رنگ، در حد نخ از نوک چوبدستی آیلین بیرون زده و با سرعت یک سانتی متر بر دقیقه به سمت سقف رفت.

آیلین:
ملت اسلیترین:

آیلین که شب قبل فراموش کرده بود چوبدستی اش را به شارژ بزند، قدم زنان از تالار خارج شد و به سمت ناکجا به راه افتاد. آن نخ تولد سبز هم همچنان در راه رسیدن به دراکو بود...

پایان.

- نگفتی!
- چی رو؟!
- معمولیش رو.
- معمولی که نقی‌ـه!
- خیار شور.
- خیلی خب بابا قصه نخور. اونم الان یه کاریش می کنم.

و در انتها، سیوروس سرش را از در تالار وارد کرده و گفت:
- اکیو روغن مو!

و روغن مو نیز پرواز کنان به سمت او آمد. او هم شیشهِ مو را روی هوا گرفت و رفت که به مدیریتش برسد!

به پایان آمد و این چرت و/... (خودتون نقطه چین را پرکنید!)

پایان!


be happy


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۳:۰۸ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۴
#58
تازه وارد اسلیترین:

در روزگاران جدید، در حوالی لندن کلیسایی وجود داشت. این کلیسا بسیار از مد افتاده. ترمیم نشده و بسیار هم پر رونق بود. زمین کلیسا حدودا پانصد متری می شد و جان می داد برای کوبیدن و ساختن قلعه و عمارت. از طرفی هم ناگفته نماند که خود شخص نویسنده هم چشمش به دنبال این یک تکه زمین اوقافی بود و تنها انتظار می کشید که کارش با آن تمام شود و برود و زمین را بخورد.

اما قضیه این بود که این نویسنده همه چیزخوار که هم زمین می خورد، هم مرگ می خورد و هم ارّه می خورد، چه کاری باید با یک کلیسای فکستنی داشته باشد؟! خب جواب سوال این است که ریش نداشته اش گیر است! خب اگر این کلیسا نباشد سوژه باید از کجا آغاز شود؟! ملت باید از کدامین سو به همان سو بروند؟! چرا ملت را در آمپاس قرار می دهند؟! چرا بوق؟! چرا دوغ؟! چرا بستنی قیفی وانیلی میهن؟! من لیوانی دوست دارم! عاااااااااااااا!

اما از طرفی هم می شود به این موضوع اشاره کرد که آن کلیسا مکانی بود که مردم برای زدن غر هایشان به آن جا می رفتند. هر روز و هر وقت که به آن جا مراجعه می کردید عده زیادی را می دید که جلوی کلیسا صف کشیده و منتظر نوبت ایستاده اند. آن ها می خواستند غر بزنند! این حق آنان است! سهم آنان است! ملت اگر غر نزنند که دیگر ملت نیستند! بوق هستند! اصلا در جوامع امروزی انسان سالم می بایستی سه الی ششصد و نود و دو بار در روز غر بزند! اصلا غر، مال زدن است! غر که قر نیست که بدهند و انفاقش کنند! باید بزنندش! عاااااااااااااااااا!

در میان صف شکایت کنندگان یک زوج جوان و مو قرمز ایستاده و درانتظار نوبتشان می باشند. البته باید گفت که آن زوج مو قرمز آرتور ویزلی و همسرش، مالی لرزونک ...
نیستند! هر کله قرمزی که ویزلی نیست! چرا اینقدر متوهم تشریف دارید ای ملت! بوق گاری دستی بر شما باد! آن زوج لوسیوس مالفوی و همسرش نارسیسا هستند که برای سرشان حنا گذاشته بودند. دمپایی های حمام گرانقیمتی به پا کرده و درون صف با ژست مانکن ها می انتظاریدند! عاااااااااااا!

- بعدی! آرتور و مالی ویزلی.

آن زوج از حالت ژست گرفته شان بیرون آمده و به سمت در به راه افتادند.

نویسنده:

خب این چه وضع اوضاعی است! چرا نمی گویید که این دو نفر برای تغییر قیافه و جعل هویت خودشان را به این ریخت و قیافه در آورده اند! نویسنده حتما باید دست به اره شود؟! عاااااااااا!

خب. و اما دلیل تغییر قیافه لوسی و نارسی این بود که آنان از اقشار بی درد جامعه بوده و بدان جهت هم سهمیه غر زدن به آنان تعلق نمی گرفت. پس آمده بودند تا به جای مالی و آرتور غر بزنند که یک وقت نوبت آنان نسوزد و خدایی نکرده اسمشان را خط نزنند.

لوسیوس و نارسیسا آرام وارد غرگاه شدند و روی صندلی های مخصوص غریدن نشستند و ناگهان صدایی از آن پشت مشت ها بلند شد:
- سلوووووووم! هر غری که دارید بزنید! این جا اگه غر نزنید، کجا بزنی مو قشنگ. یو هی هو هو هوهوهو!
- خب ما که غر زیاد داریم جناب غر شنونده. از کجاشون بزنیم؟

چند لحظه سکوت و سپس:
- از هر کجا که دلت می خواد مو قشنگ!
- بعد این زنمم از هر جا که دلش خواست می تونه غر بزنه؟
- منو می گه! من زنشم!

غر شنونده از همان پشت مشت ها نگاهی به چهره نارسیا می اندازد و سپس رو به لوسیوس می گوید:
- آره مو قشنگ!

لوسیوس اندکی از بابت مو قشنگ خطاب شدن آزرده شد اما به روی خودش نیاورد. بعدش هم گفت:
- من یک انسان پولدار ابن پولدار ابن پولدار ابن پولدار ابن پولدار هستم. این زنم هم که می بینید هم یک پولدار ابن پولدار ابن پولدار ابن پولدار ابن پولدار ابن پولدار است!
- به قیافه اش نمی آدا مو قشنگ.

اندکی سکوت سپس لوسیوس ادامه داد:
- ما در خانه مان برای هر کاری یک جوبدستی داریم. برای دست و رو شستن یک چوبدستی. برای دمپایی پاک کردن، کوتاه کردن مو، برای غذا خوردن، برای مو شانه کردن و حتی برای دستشویی رفتن هم یک چوبدستی جداگانه داریم! تازه یک چندتایی هم داریم که همینجور بی استفاده روی زمین...
- اینایی که می گی مطمئنی غره موقشنگ؟!
- بله! مطمئنم! خلاصه داشتم می گفتم که ما همه این ها را داریم ولی طفلی نداریم که از این همه چیز استفاده کند! ما چه کنیم ای شنونده غرها؟

غر شنونده اندکی من و من کرد سپس دوباره از همان پشت مشت ها گفت:
- چاره کارت دست منه مو قشنگ! برو خیالت راحت.

مدتی بعد، جایی بلاتر از عالم بالا:

- یه پیام از غرگاه رسیده! متن پیام به این شرحه:

برای آرتور ویزلی و همسرش مالی لرزونک به تعداد زیادی ویزلی نیاز داریم. آن ها بسیار همه چی دار هستند و نمی دانند که با همه چیزشان چه کنند.

تماس فرط!


چند روز بعد:

لوسیوس مالفوی با حسرت روی پلکان قصرش نشسته و به آسمان چشم دوخته بود. چندین روز بود که از آسمان توله ویزلی می بارید و در این مدت حتی یک توله مالفوی هم در حیاط قصر او نیافتاده بود.این غر زدن هم عجب کار بی خودی بود...

تکلیف دوم:


1. به راحتی در جیب می روند و به راحتی هم خارج می شوند!
2. دارای ایزو 9001 می باشند.


be happy


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۴:۳۱ یکشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۴
#59
به نام خدا



چه قدر کند می گذره، وقتی که نمی تونیم.
چه قدر سخته که تنها صدایی که می شنوید صدای تیک تاک ساعت باشه.
چه قدر ناراحت کننده است وقتی که می دونی هست...
ولی نتونی بری پیشش.

***

سردمه... شایدم گرممه. نمی دونم. فقط می دونم که زیر چندین و چند پتو دفن شدم و صدام از گلوم بیرون نمی آد. احساس می کنم که یک لایه روغن تمام تنم رو پوشنده و یک توپ پینگ پنگ هم راه گلوم رو بسته. یک روز و اندی‌ـه که از جام تکون نخوردم. چشمام سرخ و داغ هستن و می خوان که بسته بشن، اما اجازه تسلیم شدن ندارن... نه جلوی یک مشت میکروب!

خودم رو از زیر پتو ها بالا می کشم. به بالشت تکیه می دم و نگاهی به پنجره می اندازم. پرده هایش کشیده شدن و به دستگیره هاش هم قفل زدن. بادی از دماغم بیرون می دم. مثل نفس اژدها گرمه. خنده ام می گیره.
ولی نای خندیدن ندارم.
ضعیفم...
ولی اژدهام!

نمی دونم چه طوری، ولی به هر حال سرپا می شم. احساس می کنم که سرم نیم متر بالا تر از تنم‌ـه و من باید با طناب های نامرئی اون رو کنترل کنم.خوبه... یعنی بد نیست... راستش فقط یه کمی سخت تر از وقت هایی که سرم به تنم چسبیده.

یک نگاهی به اطرافم می اندازم. درمانگاه تاریکه و ساکت. خانم پامفری روی یک صندلی غوز کرده و شنل کلفتی رو هم دور خودش پیچیده. نمی خوام بیدار بشه. در حالی که تلو تلو می خورم و سعی می کنم که روی زمین شیرژه نزنم، به سمت در خروجی می رم. آروم هلش می دم.

غیـــــــــــــــژ

می خواد یواشکی بیرون رفتنم رو جار بزنه. کور خونده! من یه اژدهام! برای این که کنفش کرده باشم خودم رو از باریکه در به بیرون پرت می کنم.

پـــــــوفــــــــ،


صدای افتادنم تو کل راه رو می پیچه. کتفم درد گرفته و تنم روی کاشی های یخ زده پهن شده. چه قدر سرما خوبه... دلم نمی خواهد بلند بشم ... سرم داغ کرده... می خوام همین جا بخوابم...
نه!
تسلیم شدن رو قبول نمی کنم!
به هیچ وجه!

کف دست هام رو به زمین تکیه می دم و بلند می شم. باید با تمام قدرت به دست و پام فرمان بدم تا راضی بشن که از زمین سرد دل بکنن. چشم هام که دیگه نافرمانی رو به غایت رسوندن! تا یکی شون رو به زور باز می کنم اون یکی بسته می شه و از همه بدتر وقتی هست که می رسم به پله ها.

راه زیادی نمونده...
توان زیادی هم نمونده.
تنها چیزی که الان دارم "خواستن"ـه.

دلم می خواد خودم رو از بالای پله ها پرت کنم. دونه دونه طی کردنشون مثل یه عذاب می مونه! واقعا نمی فهمم که چرا نباید خودم رو پرت کنم؟!

اولی، دومی، سومی،... و خیلی زود.. یا خیلی دیر، صد و چهل و هفتمی.

خوشبختانه فیلچ مثل همیشه در اصلی رو قفل نکرده. بدنم دیگه اگه بخواد هم نمی تونه از دستورم اطاعت کنه. اما...
هنوزم یه اژدهام!

وادارش می کنم که بازم بره. باید بره! نمی تونه حالا جا بزنه!
من باید اون رو ببینم!

از لای در چوبی بزرگ رد می شم.

همم ممم ممیم ههم میهم هوووم.


گارگویل ها از بالای ستون ها به من خیره شدن. یکی از اون ها داره یه آهنگ رو زمزمه می کنه. بی توجه به راهم ادامه می دم.

بیرون از در همه چیز فوق العاده است! تا چشم کار می کنه سفیدی برفه. درختا، دیوارا، سنگ ها و حتی دریاچه هم سفیده! سفید و خنک! ولی اون...
اون از همه سفیدتره!

کشون کشون تا بالای تپه می رم. به پشت روی برف ها ولو می شم و بهش چشم می دوزم. به خیال خودش قایم شده، ولی من می بینمش.

- سلام! من اومدم!

صدام رو می شنوه و خیلی آروم از پشت ابر ها می آد بیرون. یواش یواش همه چیز رو روشن می کنه. نورش صورتم رو نقره ای می کنه. من رو غرق می کنه در خودش. نورش زیاد نیست... گرمم نیست. سرده! ولی سرماش مهربونه. مثل سرمای باد و یخ بدجنس نیست که نیشگون بگیره یا چنگ بندازه... آروم بغلم می کنه.

دوست من مثل خورشید نیست که وسط روز بیاد! دوست من وقتی می آد که نور نیست. می آد تا نشون بده که چه قدر شجاعه! به این که چنین دوستی دارم افتخار می کنم.

- خیلی خب... ببخشید که دیر اومدم.

فکر کنم بهش برخورده که این قدر دیر اومدم، آخه همیشه زود جوابم رو می داد! داره ناز می کنه.

- من خسته ام. مریضم. به خاطر تو این همه راه اومدم اونوقت تو ناز می کنی! آخه به تو هم می گن رفیق؟!

منتظر جوابشم.

اما نه! مرغش یه پا داره! کوتاه بیا نیست. خوبه... مهربونه... ولی لجوج هم هست! سوسول و نازک نارنجی هم هست! گاهی اوقات دلم می خواد که گوش نداشته اش رو گاز بگیرم! گاهی هم می خوام که محکم بغلش کنم... دوستی همینه دیگه.

- دوشیزه اسمتلی! شما این وقته شب این جا چی کار می کنید! شما الان می بایست توی درمانگاه باشید!

صدای مک گونگال رو می شنوم. صداش مثل کسایی که یه اژدها تو حیاط خونشون دیده باشن.
و خب اونم یه اژدها دیده دیگه.

از گوشه چشم می بینمش که دامنش رو بالا گرفته و داره به طرف من می آد. لرزش تنش رو می بینم. هوا سرده. ولی من گرمم. گرم که نه... داغم! احساس می کنم که دارم روی برف و یخ ذوب می شم.

نمی دونم اژدها ها هم می تونن ذوب بشن یا نه؟ گمون نکنم. اژدها ها فقط ذوب می کنند. اما... اما بعضی اژدها ها هم منجمد می کنن. شاید اون اژدها ها رو بشه ذوب کرد!

احساس می کنم دارم چرت و پرت می گم. اصلا دیگه نمی دونم که دارم چی می گم. مک گونگال بالای سرم ایستاده. دامنش رو کمی بالا گرفته که خیس نشه. وای خدای من! چه قدر پاهاش مو داره! وقتی که حالم خوب بشه و به تالار اسلیترین برگردم به همه می گم که ساحره پشمالو صداش کنن!
ولی اگه برگردم...

- می تونید از سر جاتون بلند بشید دوشیزه اسمتلی؟

حوصله و توان جواب دادن رو ندارم. می خوام سر به سرش بزارم. ولی باز هم نمی تونم.

- ببینید چه قدر قشنگه!

نمی دونم چی شد که این رو گفتم. ولی خب، واقعا هم دوست من قشنگه! چشم هام بهش دوخته شدن. حتی دلم نمی خواهد مردمک چشم هام رو تکون بدم.
دلم می خواهد تا صبح با دوست خوبم حرف بزنم و همینجا کنارش بخوابم.

- ظاهرا که نمی تونید. خیلی خب. حالا... بیاید... بالا.

سوار کول مک گونگال شدن هم حال و هوای خودش رو داره. دلم می خواهد داد بزنم "راه بیافت مینروا! تندتر! تندتر!". اما حنجره ام زیاد فرمان برداری نمی کنه. خب گاهی اژدها ها هم نمی تونن دیگه!

داریم پشت به دوستم به سمت قلعه حرکت می کنیم. اه! نمی تونم خداحافظی بکنم. لااقل رو در رو نمی تونم. دلم هم نمی خواهد که این کار رو بکنم.

خیلی دیر اومدم و خیلی زود هم دارم می رم. هنوز حتی از دلش هم در نیاوردم. ناراحت چشم هام رو می بندم و سعی می کنم که بخوابم. پشت مک گونگال جای راحتی نیست، ولی سعی‌ام رو می کنم.
ولی... یه چیزی هست که باید بهش بگم:

- این که آخرین ملاقتمون نبود، بود؟

آروم زیر لب زمزمه کردم. راستش انتظار ندارم که جوابم رو بده. اما یهویی جوابم رو می ده:

- نه... نبود.

گفته بودم که دوستمه...


ویرایش شده توسط ورونیکا اسمتلی در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۲۶ ۱۰:۵۴:۱۲

be happy


عله و دامبل. همه چیز یک اشتباه لپی بود!
پیام زده شده در: ۲۱:۴۷ پنجشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۴
#60
کتاب عول: دامبل و پارتی بازی.
کتاب دوهاش.کله زخمی در دستشویی نسوان.
کتاب سیم: هپلی ها!
کتاب چارم:کله زخمی و ولگردی و چشم چرانی و چند چیز دیگر...
کتاب پنجم: دامبل با چسب دوقلو به صندلی مدیریت می چسبد.
کتاب شیشم: پشمک عنگشتر ها را انگولک می کند.
کتاب هفتم: کله زخمی و فرار از مدرسه.

دیگه حرفی ندارم!


ویرایش شده توسط ورونیکا اسمتلی در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۲۲ ۲۱:۵۲:۴۳

be happy






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.