به نام خدا
چه قدر کند می گذره، وقتی که نمی تونیم.
چه قدر سخته که تنها صدایی که می شنوید صدای تیک تاک ساعت باشه.
چه قدر ناراحت کننده است وقتی که می دونی هست...
ولی نتونی بری پیشش.
***
سردمه... شایدم گرممه. نمی دونم. فقط می دونم که زیر چندین و چند پتو دفن شدم و صدام از گلوم بیرون نمی آد. احساس می کنم که یک لایه روغن تمام تنم رو پوشنده و یک توپ پینگ پنگ هم راه گلوم رو بسته. یک روز و اندیـه که از جام تکون نخوردم. چشمام سرخ و داغ هستن و می خوان که بسته بشن، اما اجازه تسلیم شدن ندارن... نه جلوی یک مشت میکروب!
خودم رو از زیر پتو ها بالا می کشم. به بالشت تکیه می دم و نگاهی به پنجره می اندازم. پرده هایش کشیده شدن و به دستگیره هاش هم قفل زدن. بادی از دماغم بیرون می دم. مثل نفس اژدها گرمه. خنده ام می گیره.
ولی نای خندیدن ندارم.
ضعیفم...
ولی اژدهام!
نمی دونم چه طوری، ولی به هر حال سرپا می شم. احساس می کنم که سرم نیم متر بالا تر از تنمـه و من باید با طناب های نامرئی اون رو کنترل کنم.خوبه... یعنی بد نیست... راستش فقط یه کمی سخت تر از وقت هایی که سرم به تنم چسبیده.
یک نگاهی به اطرافم می اندازم. درمانگاه تاریکه و ساکت. خانم پامفری روی یک صندلی غوز کرده و شنل کلفتی رو هم دور خودش پیچیده. نمی خوام بیدار بشه. در حالی که تلو تلو می خورم و سعی می کنم که روی زمین شیرژه نزنم، به سمت در خروجی می رم. آروم هلش می دم.
غیـــــــــــــــژ
می خواد یواشکی بیرون رفتنم رو جار بزنه. کور خونده! من یه اژدهام! برای این که کنفش کرده باشم خودم رو از باریکه در به بیرون پرت می کنم.
پـــــــوفــــــــ،صدای افتادنم تو کل راه رو می پیچه. کتفم درد گرفته و تنم روی کاشی های یخ زده پهن شده. چه قدر سرما خوبه... دلم نمی خواهد بلند بشم ... سرم داغ کرده... می خوام همین جا بخوابم...
نه!
تسلیم شدن رو قبول نمی کنم!
به هیچ وجه!
کف دست هام رو به زمین تکیه می دم و بلند می شم. باید با تمام قدرت به دست و پام فرمان بدم تا راضی بشن که از زمین سرد دل بکنن. چشم هام که دیگه نافرمانی رو به غایت رسوندن! تا یکی شون رو به زور باز می کنم اون یکی بسته می شه و از همه بدتر وقتی هست که می رسم به پله ها.
راه زیادی نمونده...
توان زیادی هم نمونده.
تنها چیزی که الان دارم "خواستن"ـه.
دلم می خواد خودم رو از بالای پله ها پرت کنم. دونه دونه طی کردنشون مثل یه عذاب می مونه! واقعا نمی فهمم که چرا نباید خودم رو پرت کنم؟!
اولی، دومی، سومی،... و خیلی زود.. یا خیلی دیر، صد و چهل و هفتمی.
خوشبختانه فیلچ مثل همیشه در اصلی رو قفل نکرده. بدنم دیگه اگه بخواد هم نمی تونه از دستورم اطاعت کنه. اما...
هنوزم یه اژدهام!
وادارش می کنم که بازم بره. باید بره! نمی تونه حالا جا بزنه!
من باید اون رو ببینم!
از لای در چوبی بزرگ رد می شم.
همم ممم ممیم ههم میهم هوووم. گارگویل ها از بالای ستون ها به من خیره شدن. یکی از اون ها داره یه آهنگ رو زمزمه می کنه. بی توجه به راهم ادامه می دم.
بیرون از در همه چیز فوق العاده است! تا چشم کار می کنه سفیدی برفه. درختا، دیوارا، سنگ ها و حتی دریاچه هم سفیده! سفید و خنک! ولی اون...
اون از همه سفیدتره!
کشون کشون تا بالای تپه می رم. به پشت روی برف ها ولو می شم و بهش چشم می دوزم. به خیال خودش قایم شده، ولی من می بینمش.
- سلام! من اومدم!
صدام رو می شنوه و خیلی آروم از پشت ابر ها می آد بیرون. یواش یواش همه چیز رو روشن می کنه. نورش صورتم رو نقره ای می کنه. من رو غرق می کنه در خودش. نورش زیاد نیست... گرمم نیست. سرده! ولی سرماش مهربونه. مثل سرمای باد و یخ بدجنس نیست که نیشگون بگیره یا چنگ بندازه... آروم بغلم می کنه.
دوست من مثل خورشید نیست که وسط روز بیاد! دوست من وقتی می آد که نور نیست. می آد تا نشون بده که چه قدر شجاعه! به این که چنین دوستی دارم افتخار می کنم.
- خیلی خب... ببخشید که دیر اومدم.
فکر کنم بهش برخورده که این قدر دیر اومدم، آخه همیشه زود جوابم رو می داد! داره ناز می کنه.
- من خسته ام. مریضم. به خاطر تو این همه راه اومدم اونوقت تو ناز می کنی! آخه به تو هم می گن رفیق؟!
منتظر جوابشم.
اما نه! مرغش یه پا داره! کوتاه بیا نیست. خوبه... مهربونه... ولی لجوج هم هست! سوسول و نازک نارنجی هم هست! گاهی اوقات دلم می خواد که گوش نداشته اش رو گاز بگیرم! گاهی هم می خوام که محکم بغلش کنم... دوستی همینه دیگه.
- دوشیزه اسمتلی! شما این وقته شب این جا چی کار می کنید! شما الان می بایست توی درمانگاه باشید!
صدای مک گونگال رو می شنوم. صداش مثل کسایی که یه اژدها تو حیاط خونشون دیده باشن.
و خب اونم یه اژدها دیده دیگه.
از گوشه چشم می بینمش که دامنش رو بالا گرفته و داره به طرف من می آد. لرزش تنش رو می بینم. هوا سرده. ولی من گرمم. گرم که نه... داغم! احساس می کنم که دارم روی برف و یخ ذوب می شم.
نمی دونم اژدها ها هم می تونن ذوب بشن یا نه؟ گمون نکنم. اژدها ها فقط ذوب می کنند. اما... اما بعضی اژدها ها هم منجمد می کنن. شاید اون اژدها ها رو بشه ذوب کرد!
احساس می کنم دارم چرت و پرت می گم. اصلا دیگه نمی دونم که دارم چی می گم. مک گونگال بالای سرم ایستاده. دامنش رو کمی بالا گرفته که خیس نشه. وای خدای من! چه قدر پاهاش مو داره! وقتی که حالم خوب بشه و به تالار اسلیترین برگردم به همه می گم که ساحره پشمالو صداش کنن!
ولی اگه برگردم...
- می تونید از سر جاتون بلند بشید دوشیزه اسمتلی؟
حوصله و توان جواب دادن رو ندارم. می خوام سر به سرش بزارم. ولی باز هم نمی تونم.
- ببینید چه قدر قشنگه!
نمی دونم چی شد که این رو گفتم. ولی خب، واقعا هم دوست من قشنگه! چشم هام بهش دوخته شدن. حتی دلم نمی خواهد مردمک چشم هام رو تکون بدم.
دلم می خواهد تا صبح با دوست خوبم حرف بزنم و همینجا کنارش بخوابم.
- ظاهرا که نمی تونید. خیلی خب. حالا... بیاید... بالا.
سوار کول مک گونگال شدن هم حال و هوای خودش رو داره. دلم می خواهد داد بزنم "راه بیافت مینروا! تندتر! تندتر!". اما حنجره ام زیاد فرمان برداری نمی کنه. خب گاهی اژدها ها هم نمی تونن دیگه!
داریم پشت به دوستم به سمت قلعه حرکت می کنیم. اه! نمی تونم خداحافظی بکنم. لااقل رو در رو نمی تونم. دلم هم نمی خواهد که این کار رو بکنم.
خیلی دیر اومدم و خیلی زود هم دارم می رم. هنوز حتی از دلش هم در نیاوردم. ناراحت چشم هام رو می بندم و سعی می کنم که بخوابم. پشت مک گونگال جای راحتی نیست، ولی سعیام رو می کنم.
ولی... یه چیزی هست که باید بهش بگم:
- این که آخرین ملاقتمون نبود، بود؟
آروم زیر لب زمزمه کردم. راستش انتظار ندارم که جوابم رو بده. اما یهویی جوابم رو می ده:
- نه... نبود.
گفته بودم که دوستمه...