هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: اتوبوس شووالیه
پیام زده شده در: ۱۵:۳۴ پنجشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۹۹
#51
نارسیسا خواست پیشبند نجینی را ببندد که نجینی از زیر دستش جا خالی داد.
-جیگر نه فسسسس. فس فس پیتزای جیگر فسسسس!
-پس چرا معطلید؛ برای پرنسسمان پیتزا فراهم کنید!

زاخاریاس اول پوکر فیس شد و سپس، وقتی دید نظر محفلیان دارد درباره اش تغییر می کند، سعی کرد چاره ای بیندیشد. هر چه بود، او از خاندان اسمیت بود و چه ننگی از این بالاتر که محفلیان نظرشان درباره یک اسمیت تغییر کند! چه معنی دارد محفلیان نظرشان درباره یک اسمیت تغییر کند؟ اصلا محفلیان غلط کـ...
-بس است دیگر! نجینی ما پیتزا می خواهد آن وقت تو داری از تغییر نظر محفلیان حرف می زنی؟ بدهم جگرت را پیتزا کنند؟

نویسنده از آنجایی که جگرش را لازم داشت، محفلیان را ول کرده و به وضعیت زاخاریاس پرداخت. بله، زاخاریاس چاره ای اندیشید. پس همانطور که دراز کشیده بود رو به نجینی کرد و لب به دهان گشود... شاید هم لب به دهان گزید... لب به سخن گزید؟ اصلا به من چه مربوط! اصل قضیه را بچسبید.
-میگم نجینی خانوم، فکر کنم جیگر خام خوشمزه تر باشه ها؛ آخه ممکنه توی پیتزا مزه پنیر و قارچ بهش غالب بشه بعد دوست نداشته باشین.

نجینی به فکر فرو رفت. شاید حق با زاخاریاس بود! اگر مزه جگر را نمی فهمید چه؟
-پاپا، پیتزا بدون قارچ و پنیر فسسسس.
-حالا نمیشه زودتر همینجوری جیگرو فس کنین؟!
-حرف زدن پرنسس ما را مسخره می کنی؟ حیف که جگرت را لازم داریم وگرنه یک کادابرا حرامت می کردیم. یاران ما! شنیدید که نجینی مان چه می خواهد. پس زود برایش فراهم کنید تا ندادم جگر تک تک تان را پیتزا کنند!

مرگخواران آنقدر هول کردند که اصلا به این نکته دقت نکردند که اگر جگر همه شان برای پیتزا در آورده شود، دیگر چه کسی باقی می ماند که آنها را تبدیل به پیتزا کند؟! اگر واقعا کسی باقی بماند، می تواند همین حالا هم جگر زاخاریاس را پیتزا کند؟


Though we don't share the same blood
You're my family and I love you, that's the truth


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۴:۳۷ پنجشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۹۹
#52
روی تخت نشسته بودم و سرم را با کتابی درباره زندگی ماگل‏ ها گرم کرده بودم. چوبدستی‏ ام را پشت گوشم گذاشته بودم تا با نور آن، بتوانم کتاب را بخوانم.
-هی میکی، تا حالا دقت کردی ماگل ها چقدر زندگی شون سخته؟
-نه‏‏ خیر دقت نکردم. حالا هم اون نور رو تو چشم من ننداز لطفا که میخوام بخوابم!

میوکی این را گفت و پشتش را به من کرد و پتو را روی سرش کشید. من هم زیر لب "نوکس"ـی گفتم و نور چوبدستی را خاموش کردم. به بالشتم تکیه دادم و همینجور در تاریکی اتاق، به جای نامعلومی خیره شدم و منتظر ماندم. موقع شام، سر میز ریونکلاو، یکی از دانش آموزان گفته بود جن‏ های خانگی که در آشپزخانه کار می کنند، نصف شب‏ ها وقتی همه خوابند به خوابگاه‏ ها و سالن عمومی گروه ‏ها می آیند تا نظافت کنند. من هم در این فکر بودم که اگر حرف آن هم گروهی‏ ام حقیقت نداشته باشد، با چه طلسمی می توانم حقش را کف دستش بگذارم که دیگر چاخان نکند و من را تا سه صبح بیدار نگه ندارد.
همچنان به فضای تاریک رو به روی تختم زل زده بودم که موجودی کوچک در انتهای اتاق ظاهر شد. کمی که جلوتر آمد توانستم بهتر ببینمش. لاغر بود و قامتی خمیده داشت و تکه پارچه کهنه ای به دور خودش پیچیده بود. انگار داشت زیر لب با خودش حرف می زد. بشکنی زد و لباس هایی که از کشو بیرون ریخته بودند همانطور که در هوا معلق شدند، تا شده و مرتب به درون کشو برگشتند. دوباره بشکن زد و کتاب ‏های درسی‏ مان به ترتیب کلاس هایی که فردا داشتیم روی هم چیده شدند. خواست بشکن دیگری بزند که چشمش به من افتاد و به عقب پرید. آنقدر درگیر نظافت بود که اصلا متوجه من نشد که داشتم به او زل می زدم. از تختم پایین آمدم و جلوی او ایستادم. جن خانگی هم کمی عقب رفت.
-اممم سلام. تو از جن‏ های آشپزخونه ای؛ درسته؟
-یک جن خانگی با دانش آموزان صحبت نکرد.
-ولی الان که داری صحبت می کنی.
-گال دانش آموزان رو دوست نداشت! اونها... اونها... گال فقط با مدیر صحبت کرد!
-من فقط ازت میخوام یه کمکی بهم کنی و اگه به نظرت این کار بدیه، پس هیچی.
-گال باید کمک کرد؛ ولی فقط توی نظافت و پختن غذا کمک کرد!
-بیا...

به سمت گنجه پایین تختم رفتم و درش را باز کردم. گال هم با ‏احتیاط و آرام پشت سرم آمد و کمی دورتر از گنجه ایستاد. دستم را درون صندوقچه ای بردم که با افسون گسترش تشخیص ناپذیر، فضای داخلش چندین برابر شده بود.
-ای وای... پس کوش...؟

گال با تعجب به من خیره شده بود و منتظر بود چیزی را از درون گنجه بیرون بیاورم. ولی من همچنان با حس لامسه ام سعی داشتم جعبه هایی که دنبالشان بودم را پیدا کنم.
-خب... ببین من ازت می‏خوام بهم کیک ‏پزی یاد بدی. واسه شروع کار هم چندتا نمونه واست آوردم که ببینی سطحم خوبه یا نه. آها، اینو که می‏ بینی کیک تولد داداشمه؛ حدودا مال چندماه پیشه. آخی یادش بخیر، چقدر استرس داشتم مامانم نفهمه کیک پختم... هعی چه زود گذشتا!

گال دهانش از تعجب باز مانده بود و چشم از کیک شکلاتی درون جعبه بر نمی ‏داشت.
-کیک باید فاسد شد! ولی این چرا توی این مدت فاسد نشد؟!
-خب با افسون نگهدارنده دیگه! ینی واقعا نمی‏دونی؟ بگذریم... حالا امیدی بهم هست؟
-گال نتونست فهمید. گال تونست امتحان کرد؟
-آره آره خودمم یکمی بهش ناخنک زدم.

جن خانگی با انگشتش کمی از کیک را برداشت و در دهانش گذاشت.
-کیک خیلی خوشمزه بود! گال فکر نکرد یه دانش آموز تونست اینقدر خوب کیک پخت!
-خب پس حالا بریم آشپزخونه که یکم بیشتر بهم یاد بدی!
-نه! دانش آموزان نتونست به آشپزخونه رفت! جناب مدیر اگه فهمید گال یه دانش آموز به آشپزخونه راه داد، گال رو تنبیه کرد!
-خب پس باید یه جای دیگه بریم. زیر بید کتک‏ زن چطوره؟ البته زیرِ زیرش که نه... ولی همون دور و برها فکر کنم خوب باشه.

منتظر جواب گال نماندم و بساط کیک ‏پزی ‏ام را از گنجه برداشتم و بیرون رفتم. جن خانگی هم دنبالم آمد. بدون کوچک‏ترین صدایی از راهرو ها گذشتیم و به بیرون قلعه، نزدیک بید کتک‏ زن رسیدیم و همان جا وسایل‏مان را گذاشتیم. گال با یک بشکن، آتشی روشن کرد. من هم آرد و تخم مرغ و وانیل و بقیه مواد را درون کاسه ای ریختم و با حرکت چوبدستی‏ ام آنها را هم زدم.
-دانش آموز باید قالب رو چرب کرد، بعد خمیر رو توی اون ریخت و بعد به اون حرارت داد.
-همین؟ خب اینو که خودمم می‏ دونستم. کار دیگه ‏ای نباید کنم؟ چیز جدیدی نمی‏ خوای بهم یاد بدی؟ چه‏ می‏ دونم، فوت کوزه ‏گری ای، چیزی.
-کوزه‏ گری؟! گال نفهمید این یعنی چی. گال فکر کرد باید کیک ‏پزی یاد داد!

خواستم معنی این اصطلاح مشنگی را که جدیدا از برادرم شنیده بودم به گال توضیح بدهم که چشمم به گربه زشتی افتاد. او رو به ما بُراق شده بود و خیلی عصبی به نظر می ‏رسید. پشت سرش، پیرمردی فانوس به‏ دست جلو آمد و گربه را بغل کرد.
من و گال هر دو خشکمان زده بود.
آرگوس فیلچ در حالی که داشت گربه‏ اش را نوازش می ‏کرد، با لبخندی شیطانی گفت:
-یه دانش آموز بیرون تخت‏ خوابه! جناب مدیر از شنیدن این خبر زیاد خوشحال نمی‏شن...

گال خودش را غیب کرد و فیلچ به سمت من آمد؛ یقه لباسم را گرفت و من را کشان کشان به داخل قلعه برد...


Though we don't share the same blood
You're my family and I love you, that's the truth


پاسخ به: خانه اصیل و باستانی گانت ها
پیام زده شده در: ۲۰:۲۴ سه شنبه ۲۱ بهمن ۱۳۹۹
#53
هنوز بازی شروع نشده، تیم مرگخواران درخواست تعویض داد. مادام ماکسیم داشت خودش را کنار زمین گرم می کرد. صبر کرد تا سدریک بیرون بیاید و او به جایش داخل زمین برود. ولی هر چقدر منتظر ماند سدریک نیامد. مادام که کلافه شده بود، خودش دست به کار شد و سدریک را همچون هندوانه ای زیر بغلش زد و از زمین بیرون انداخت و جای او را در دروازه گرفت.

-حالا ترکیب رو چند چند می چینید؟
-ده_یک دیگه! یه دروازه بان، بقیه هم اون وسط.
-نه یعنی چندتا دفاع، چند تا مهاجم...
-خب... خودم و فنریر و ایوا مهاجم، بقیه دفاع!

"بقیه" معترض شدند و شروع به داد و بیداد کردند.
-نه منم خواستن شدم حمله بازی کردن بشم!
-مرگخوار جماعتو چه به دفاع!
-عدالتم آرزوست!
-نه به تبعیض!
-تا حمله رو پس نگیریم آروم نمیگیگیریم!
-ساکت شین همتون! پس فنریر و ایوا دفاع، من و بقیه مهاجم!

این دفعه فنریر و ایوا صدایشان بلند شد. پس بلاتریکس به فکر فرو رفت. او باید به عنوان کاپیتان تیم، عدالت را رعایت می کرد و بین هم تیمی هایش فرق نمی گذاشت تا داستان هم کمی آموزنده شود.
-حالا که اینطور شد من و فنریر و ایوا و بقیه مهاجم... هیشکی هم دفاع!

مرگخواران مرلین را شکر گفتند و از آنجایی که "هیشکی" قدرت تکلم نداشت که اعتراض کند، همین ترکیب تصویب شد و آماده شدند که بازی را شروع کنند.

-ببخشید خانم، نظرتون محترم... ولی اینی که میگین اصلا شدنی نیستا!
-چی؟ رو حرف من حرف میزنی؟ آوادا کِـ...
-اگه بکشیش که دیگه نمیتونه بهمون این بازیه رو یاد بده!

حق با گابریل بود. باید تا پایان بازی صبر می کرد بعد می توانست یک دل سیر او را بکشد.

-خب حالا اگه اجازه بدین مسابقه رو شروع کنیم...


Though we don't share the same blood
You're my family and I love you, that's the truth


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۱:۰۵ چهارشنبه ۱ بهمن ۱۳۹۹
#54
هوا تاریک شده بود. باران هم لحظه به لحظه شدید تر می شد. اما او حتی به خودش زحمت نداد کمی تند تر راه برود. انگار اهمیتی برایش نداشت. در دلش می گفت : پنج دقیقه دیر یا زود، چه فرقی دارد؟ من که به اندازه کافی خیس شده ام.
همانطور که آرام قدم بر می داشت، جلوی خانه ای ایستاد.بوی آشنایی از داخل خانه می آمد. حس بویایی اش، درست مثل سایر هم نوعانش حرف نداشت. حتی اگر بویی فقط یک بار به مشامش خورده بود، می توانست ردش را بگیرد. می توانست از روی بو انسان ها را بشناسد. بویی هم که از خانه می آمد را شناخت؛ مربی اش. و البته کسی که می توانست او را از آن وضعیت نجات دهد.
جلوی در خانه، خود را تکاند. قطره های اب به اطراف پاشیدند. کف پنجه هایش را روی پادری کشید. نمی خواست داخل خانه را کثیف کند. پوزه اش را به در کوبید. اولین بار بود که در حالت حیوانی اش مجبور بود در بزند و برایش کمی سخت بود. ظاهرا کسی صدا را نشنید. اگر هم شنیده بود، اهمیتی نداده بود. چند بار این کار را تکرار کرد ولی باز هم بی فایده بود. به یکی از پنجره های خانه نگاهی انداخت و خوشبختانه، لای پنجره کمی باز بود. روی لبه پنجره پرید و با زحمت بسیار توانست وارد خانه شود. چشمش به پیرمردی افتاد که در حال شستن ظرف ها بود.
انگار پیرمرد متوجه حضورش نشده بود. او گوشه لباس پیرمرد را با دندان گرفت و کشید و آموس تازه چشمش به گرگ افتاد. جا خورد و کمی عقب پرید و نزدیک بود بشقابی را که کفی می کرد به زمین بیندازد.
-یا ریش مرلین! سدریک! تو این سگو آوردی تو خونه؟

سدریک طبق معمول خوابیده بود و چیزی از صحبت های پدرش نشنید. اگر هم می شنید، چیزی راجع به سگ گرگ سفیدی که مودبانه وسط آشپزخانه شان نشسته بود، نمی دانست.
گرگ از اینکه او را سگ خطاب کرده بودند، زیاد راضی به نظر نمی رسید؛ چون همان لحظه خُر خُری کرد و دندان هایش را به طرز تهدید آمیزی به پیرمرد نشان داد.
-هی آروم... آروم! بشین.

آلن سریع نشست. هر چند از یک گرگ بعید بود اینقدر حرف گوش کن و اهلی باشد.
-خوبه... حالا بذار ببینم چی بدم بهت بخوری...

آموس با تعجب یکی از بشقاب ها را برداشت و گفت:
-عه من کی اینا رو شستم؟ اصلا بشقاب می خواستم چیکار...؟

سرش را به طرف گرگ چرخاند و فریادی زد.
-تو تو خونه من چی کار می کنی؟!

گرگ سرش را به نشانه تاسف تکان داد. به اطرافش نگاه کرد و دنبال قرص های پیرمرد گشت. روی کابینت پرید و جعبه قرص را با دهانش برداشت و به دست آموس داد.
-عه قرصام... آها بذار یه چیزی بیارم برات بخوری پسر خوب!

آلنیس ابروی نداشته اش را بالا انداخت. می خواست به او بگوید که دختر است ولی قادر به ادا کردن کلمات نبود.
آموس، بشقاب را پر از سوپ پیاز کرده و جلوی گرگ گرسنه گذاشت. گرگ با چشمانی گرد شده به پیرمرد نگاه کرد و با پوزه اش بشقاب را پس زد.
-چی؟ ینی سوپ پیازای دامبلدورو دوس نداری؟ پس چی دوس داری آخه...

آموس همانجا ایستاد و کمی فکر کرد. سپس به سمت یکی از کابینت ها رفت و کیسه گنده غذای سگ را از آن بیرون کشید. آلنیس زبانش را در آورده بود. دمش را با خوشحالی، مانند سگ های خانگی تکان می داد و اصلا برایش مهم نبود مربی اش این همه خوراک سگ را از کجا آورده و به چه دردش می خورد.
به محض این که آموس غذای سگ را توی بشقاب ریخت، حیوان بیچاره شروع به خورد کرد.
-آفرین هاپوی خوب!

آلنیس دست از غذا خوردن برداشت و با قیافه ای پوکر فیس به آموس نگاه کرد؛ ولی دوباره سراغ غذایش رفت و تا آخرین دانه آن را خورد.
بعد چشمش به توپ کوچکی افتاد که گوشه آشپزخانه افتاده بود. آموس نگاه گرگ را دنبال کرد تا توپ را دید. آن را برداشت و پرتاب کرد. با اینکه سن و سالی ازش گذشته بود، پرتابش بلند و پر قدرت بود.
آلن به دنبال توپ و پیرمرد به دنبال آلن از آشپزخانه خارج شدند. آلنیس توپ را محکم با دندانش گرفت. همین جور که با توپ بازی می کرد چشمش به ویلچر برقی بالای پله ها افتاد. تازه یادش افتاد برای چه به آنجا آمده بود و فهمید چطور حرفش را به آموس بزند. با شتاب از پله ها بالا رفت و سوار ویلچر شد و با آن از پله ها سر خورد. آموس هم هاج و واج از آن پایین نگاهش می کرد.
آلنیس قبل از اینکه با سر به زمین برخورد کند از روی ویلچر جستی زد و جلوی پاهای آموس ایستاد و سرش را کمی کج کرد.
-وایسا ببینم... تو آلنیسی؟ آلنس... آلیس... اصن هر چی... خودتی؟!

آلنیس با رضایت دم تکان داد.
-خب چرا این جوری شدی آخه... این چوبدستی من کجاس درستت کنم...

آلن تا اسم چوب شنید پاهایش شل شد و بو کشید. چوب دستی آموس را از زیر کاناپه پیدا کرد و به او داد و آموس گرگ را به حالت انسانی اش برگرداند.
-وای... آخیش!
-آل! چرا این طوری شده بودی!
-بابا یه لحظه تغییر شکل دادم، نمی دونم کدوم تسترال صفتی چوبدستیمو برداشت نتونستم به حالت انسانیم برگردم.

آلن توپ را درون جیب لباسش گذاشت.
-ممنون آموس. من فعلا چوبدستیتو می برم؛ مال خودم پیدا شد بهت بر می گردونم.
-
-آها راستی...

آلن یک لحظه ایستاد. بعد به سمت آشپزخانه رفت و با پاکت غذای سگی که زیر بغلش زده بود برگشت.
- اینم می برم. دستت درد نکنه. بعدا جبران می کنم.

آلنیس با افکار شومی که برای دزد چوبدستی اش می کشید از خانه بیرون رفت و در را محکم پشت سرش بست.

-عجب بچه پررویی! این بیاد محفل می خواد چی کار کنه!

آموس این را زیر لب گفت و فکر کرد بدون چوبدستی چه خاکی باید بر سرش بریزد.


Though we don't share the same blood
You're my family and I love you, that's the truth


پاسخ به: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۱۴:۳۰ چهارشنبه ۱ بهمن ۱۳۹۹
#55
ولی هر طوری هم که بود، خودش باید می رفت و این موضوعو می فهمید.

-ویز ووز وازو ویز ویز؟
-چی؟ اربابو ببینی؟ آخه... ینی ممکنه ارباب از دستم عصبانی بشن... نه نمیتونم.

ویزو بغض کرد. باز قلبش شکست. با التماس به لینی نگاه کرد؛ اون تنها امیدش بود.

-این جوری هم نگاه نکن. گفتم که نمیشه. هر چقدر هم اصرار کنی...

ویزو قیافه شو شبیه گربه چکمه پوش کرد تا شاید دل لینی به رحم بیاد. شاید با خودتون بگین خب اون که مگسه؛ چجوری شبیه گربه میشه؟ و مشکل هم دقیقا همین جا بود. قیافه ویزو بیشتر شبیه سوسکای پیف پاف خورده شده بود تا یه گربه مظلوم و ناز! ولی همین قدر تلاش هم کافی بود تا لینی راضی بشه اونو همراه خودش ببره.


یک ساعت بعد...

-ویز ویز ووزی ووز ویز...
-اره منم خسته شدم؛ اینجوری بخوایم بریم تا چند ماه دیگه هم نمی رسیم... باید از مترو استفاده کنیم.
-ویز؟؟!
-مترو! مال مشنگاس. یه وسیله نقلیه ست. فقط... لطفا به ارباب نگو باشه؟؟
-وازو.

لینی و ویزو وارد ایستگاه مترو شدن. متاسفانه از بدشانسی شون ایستگاهی که توش بودن حسابی شلوغ بود. جمعیت زیادی از مترو خارج شدن و عده ای سعی می کردن همون وسط خودشونو بچپونن توی واگنا. ویزو و لینی با حرکت جمعیت این طرف و اون طرف می شدن ولی بالاخره تونستن برن داخل مترو.
مترو اونقدر شلوغ بود که کسی اصلا متوجه دوتا حشره متعجب و حیرون نشد. از فروشنده های دستمال توالت و ادامس و لوازم ارایش و کفگیر پلاستیکی گرفته تا ادمای هپلی و ژولیده همه توی اون یه ذره جا به هم چسبیده بودن.
-میگم... تو بوی بدی حس نمیکنی؟ دارم بالا میارم...
-ویز ووزو وازی ووز ویزی...!

لینی به سمت راست خودش نگاه کرد و متوجه منبع بو شد. یکی از همون هپلیا دستش رو بالا کرده بود که میله مترو رو بگیره و ظاهرا چند ماهی هم حموم نرفته بود! لینی که یه حشره بیشتر نبود، از بوی زیربغل اون مشنگ مسموم شد و بیحال افتاد کف مترو.

-ویییییییزی! ویزی وازو وازو ووز ویز؟؟؟
-من خوبم... فقط بعید میدونم بتونم همراهت بیام... اگه میخوای اربابو ببینی برو اینجا...

لینی کاغذ کوچکی رو به دست ویزو داد.
-ویز ووز ویز؟
-گفتم که... خوبم... نگران من نباش... یکم حالم جا بیاد دوباره میتونم پرواز کنم...

ویزو اشکش رو پاک کرد. بازم باید تنهایی دنبال لرد سیاه می رفت. ولی خب چاره ای نبود؛ باید روی بال های خودش می ایستاد و دیگه مستقل می شد.


Though we don't share the same blood
You're my family and I love you, that's the truth


پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۴:۵۰ سه شنبه ۳۰ دی ۱۳۹۹
#56
سلام لرد سیاه!
میشه لطفا اینو نقد کنین؟


سلام آلنیس!

نقد شما رو با گرگ سفید فرستادیم. برف هم می باره. خواستیم گمش کنی!


ویرایش شده توسط آلنیس اورموند در تاریخ ۱۳۹۹/۱۰/۳۰ ۱۹:۴۰:۳۶
ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۹/۱۱/۲ ۰:۳۳:۱۸

Though we don't share the same blood
You're my family and I love you, that's the truth


پاسخ به: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۱۵:۰۸ دوشنبه ۲۹ دی ۱۳۹۹
#57
-پدر روحانی و شوهر روحانی عزیز، حالا می شه بهمون بگین چجوری در مسیر درست و راهی که خداوند می پسنده قرار بگیریم؟

رودولف تمام قوانین و شروط دامبلدور را فراموش کرده بود و محو بانوی باکمالاتِ خیّری شد که داشت با آنها صحبت می کرد.

-بابا جان؟ بابا جان! اهم اهم...
-ها...
-میگم اهم اهم اوهوم اهم اهام اهوم!
-ها...؟

دامبلدور تازه آن موقع فهمید که رودولف هیچ تخصصی در زبان "سرفه ای" ندارد. بنابراین مجبور شد از روش سیخونک، نیشگون، و در مراحل بعد از اردنگی و لگد استفاده کند؛ هر چند بر خلاف قوانین محفل بود که از خشونت برای انجام کاری استفاده کنند.
-عه چته چرا می زنی؟
-بابا جان شما تمایلی نداری این بانوان محترم رو با سخنرانیت به سمت روشنایی هدایت کنی؟
-چی؟ چرا چشم و چارتو همچین میکنی؟ روشنایی چیه؟ بانوان محترم؟ اهااا حله بسپرش به من...

رودولف بالای یکی از میز های کلیسا رفت که بتواند خوب همه جا و همه زنان نیکوکار را زیر نظر داشته باشد. (و البته تمام بانوان بتوانند ابهت و جذبه او را به خوبی ببینند!)
-همونطور که می دونین من ودامبلد... ینی همون پدر روحانی قراره شما رو به سمت راه درست و روشنایی و از این جور چیزا هدایت کنیم. و برای این کار ما نیاز به یه...

رودولف کمی فکر کرد... به این نتیجه رسید که میزان اگاهی اش از روشنایی به اندازه موهای سر لرد سیاه است. البته که این موضوع در زمینه تخصص اعضای محفل بود و نباید از یک مرگخوارِ قمه کشِ ساحره یاب همچین توقعاتی داشت.

-بله همونطور که گفتم برای رسیدن به روشنایی ما نیاز داریم به یه... اها! به یه پیرمرد ریش بلند عجیب غریب که بتونه گند کاریامونو جمع کنه و واسمون سخنرانی کنه!

سر ها به سمت دامبلدور چرخیدند. رودولف با اینکه خیلی از نگاه هایی که به پیرمرد محفلی شده بود ناراحت و ناراضی بود ولی مجبور شد برای نجات خودش توجه ها را جلب دامبلدور کند.

-خب باباجانیان... کاملا درسته اما شما به چیز های دیگری هم نیاز دارین... اول باید قلب هاتون رو پاک کنین و ذهنتون رو از افکار بد و ناپسند خالی کنین و...

رودولف دیگر حواسش به سخنرانی دامبلدور نبود. دوباره محو بانوی با کمالاتی شد که ظاهرا سرگروه بانوان نیکوکار بود.

-باباجان! شوهر روحانی جان با شمام!
-ها اها بله چیه...
-اون آبنبات لیمویی منو بده دهنم خشک شد.
-ها... لیمویی؟ اها باشه...

رودولف که حالا حواسش سر جایش امده بود، آبنبات را از جیبش در آورد تا آن را به دامبلدور بدهد. ولی دستش به یکی از قمه هایش گیر کرد و قمه، با صدای بلندی روی زمین افتاد. پشت سرش چند قمه دیگر با صدایی بدتر از اولی روی زمین افتادند.

-اون... اون چیز دیگه چیه؟!
-مثل چاقوعه!
-چرا روش قرمزه...؟! خووووووون!!!!
-یه قاتل اینجاس!!!
-


Though we don't share the same blood
You're my family and I love you, that's the truth


پاسخ به: اتاق ضروریات (محل جلسات الف دال)
پیام زده شده در: ۱۰:۵۶ شنبه ۲۷ دی ۱۳۹۹
#58
سلام صبحتون بخیر.
می خواستم عضو الف دال بشم.
فقط نمیدونم چجوری می تونم عضو شم...


Though we don't share the same blood
You're my family and I love you, that's the truth


پاسخ به: قرعه های اسرار آمیز هکتور
پیام زده شده در: ۱۴:۰۸ دوشنبه ۲۲ دی ۱۳۹۹
#59
سلام بر شمایان!
اینم از اولین ماموریت من!!!

هر موقع تونستین یه سه امتیازی دیگه بهم بدین ممنون.


Though we don't share the same blood
You're my family and I love you, that's the truth


پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۱۳:۵۹ دوشنبه ۲۲ دی ۱۳۹۹
#60
تا مرگ-پلیس-خواران از دفتر پلیس خارج شدند پیرزن خود را روی صندلی چرخدار انداخت و چرخید و دور دور کرد و خلاصه کلی حال کرد. الکساندرا با چشمانی گشاد شده از تعجب گفت :

-ننه شما راحتی؟ به کمر و پات فشار نمیاد؟ اذیت نشی یه وقت.
-نه نن جون من کودک درونم فعاله.

افیلیا که ظاهرا به بحث آن دو علاقمند شده بود سرش را به سمت پیرزن برگرداند. از بختِ بدِ پیرزن، ناگهان سقف بالای سرش به صورت کااااملا اتفاقی روی سرش آوار شد و این مسئله کوچکترین ربطی به افیلیا نداشت.

-افیلیا؟؟ چیکار کردیییی!
-من... من... چیزه ینی من... چرا اینجوری نگا میکنی خودش اینجوری شد...

الکساندرا پیرزن و تمام آجر و گچی که از سقف ریخته بود را با هم بلعید تا کسی از این اتفاق بویی نبَرَد. سپس در را با شتاب باز کرد و از دفتر بیرون رفت تا به بقیه مرگ-پلیس-خواران بگوید نیازی نیست دنبال کیف نن جون بگردند.

-ایوا منو تنها نذار... منم میخوام بیام... من میترسم.

افیلیا این را گفت و به دنبال ایوا از اتاق خارج شد.

از آن طرف، مرگ-پلیس-خوارانی با ژست "ما مثلا خیلی خفنیم" و با عینک های دودی که فنریر به آنها داده بود، در خیابان ها مشغول ارشاد ملت مشنگ بودند؛ هر چند ارشاد زیاد ربطی به پلیس ها ندارد و در حوزه تخصصی گشت ارشاد است ولی خب آدم را تسترال بگیرد جو نگیرد.

-هوی آقا، مزاحم نوامیس مردم میشی؟؟ آواداکداورا! ...اهم، چه بانوی برازنده ای! جسارتا شما با پریزاد ها نسبتی دارین؟
-که خانوم برازنده اس آره؟ من دارم برات رودولف...

-پسر! چرا گربه رو اذیت کردن میشی؟ گفتن بشم زندان رفتن بشی؟
-گربه ها گناه داشتن میشن. بابایی من گربه ها رو دوست داشتن شدم.

مرگ-پلیس-خواران زیادی درگیر ارشاد بودند و متوجه نشدند ایوا و افیلیا با شتاب دارند به انها نزدیک می شوند.


ویرایش شده توسط آلنیس اورموند در تاریخ ۱۳۹۹/۱۰/۲۲ ۱۴:۰۴:۲۰

Though we don't share the same blood
You're my family and I love you, that's the truth






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.