هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۲۲:۲۹ پنجشنبه ۲۸ آبان ۱۳۹۴
سلام مدیرا!

من ترین ها که برگزار میشه هی میخوام یه چی بگم،بعد تموم میشه یادم میره بگم!

عرض شود که مثل اینکه از قدیم اینجوری بوده داستان و سیستم که توی این چند رشته ترین ها برگزار بشه این ترین ها!
ولی خب...این الان ترین های ماهه،ولی دوماه یه بار برگزار میشه...نظرتون چیه که ترین های فصل(هر سه ماه یکبار) برگزار بشه بجای ترین های ماه(که دو ماه یه بار برگزار میشه!)؟!
اینجوری هم اسمش با مسماس،هم ارزش رنکه بیشتر میشه!
این یه پیشنهاد هویجوری بود...

پیشنهاد اصلیم این بود که این دوره دیگه داره برگزار میشه،هیچی...ولی توی ترین های تالارها ما داریم فعال ترین عضو...ولی توی ترین های کلی نداریم...چرا؟!خب برای سایت هم فعالترین بذاریم...به جای این بهترین نویسنده بحث های هری پاتر و اینا!


و یه سوال دیگه...یه شکلک پر کاربرد کار نمیکنه مدتهاس...چرا؟!
اونم شکلک خنده شیطانی()هس...میشه یه کاری کنید،کار کنه آیا؟!


همین دیگه!



ویرایش:چقدر رسیدگی به مورد آخر()سریع بود...تشکرات داریم!


ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۴/۸/۲۹ ۰:۳۰:۳۳



پاسخ به: ناظر ماه
پیام زده شده در: ۲۳:۲۴ چهارشنبه ۲۷ آبان ۱۳۹۴
تنها انجمن مستمر فعال،بدون شک دلیلش تاپیک هایی هس مناسب فعالیت و رول نوشتنه...و ناظر اون تالار باعث این قضیه است!
و تنها ناظری که مستمر،بهترین ناظره،لرد هستند!

رای من برای نظارت خانه ریدل ها و البته انجمن خصوصی مرگخوارها که خب همه نمیبیننش،لرد ولدمورت هستند!




پاسخ به: بهترین نویسنده در ایفای نقش
پیام زده شده در: ۲۳:۰۰ چهارشنبه ۲۷ آبان ۱۳۹۴
خب اشخاص زیادی نیستن که توی دو ماه فقط سه_چهار تا رول بزنن،که همون سه_چهار تا رول اینقد کیفیتشون بالاس که کمیت و تعداد پست ها رو فراموش کنیم...فکر کنم کسی که چنین رول هایی میزنه،چنین طنزی داره،اینچنین تونسته که یه خصوصیت رو فقط با چندتا پست توی ایفا جا بندازه،حقش هست که رای من رو بگیره!

رای من بانز!

چیه؟!همین دیگه...رای من بانزه...تموم شد...فامیلی نمداره که منتظر بقیه اش هستین!


ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۴/۸/۲۸ ۱:۲۶:۴۵



پاسخ به: بهترین ایده و تاپیک
پیام زده شده در: ۲۲:۴۷ چهارشنبه ۲۷ آبان ۱۳۹۴
خب برای این فکر کردم...ولی فکرش یه فرقی میکنه!

اونم اینه که بین ایده "سقوط لرد و بپا خواستن لرد لودو" و ایده "ایفای نقش کلاه قرمزی در هالووین" دو به شک بودم!
ولی وقتی تعمق و تفحص کردم دیدم هر دو ایده محصول فکر مشترک لرد و هکتور بوده!

پس رای من به هر دو ایده که هر دو ایده هم محصول فکر مشترک هکتو دگورث گرنجر و لرد ولدمورت بوده،است!




پاسخ به: بهترین عضو تازه وارد
پیام زده شده در: ۲۲:۴۰ چهارشنبه ۲۷ آبان ۱۳۹۴
بدون نیاز به فکر کردن باب آگدن!

دلیل هم خب نوشته هاش شاهکار ادبی نیست...ولی وقتی یه پست رول میزنه،من با کلمه میرم تا طنزش رو بخونم...با خوندن رولاش شاید بفهمید چی میگم!




پاسخ به: طرح نقد پست های دیاگون!
پیام زده شده در: ۱۶:۴۸ سه شنبه ۲۶ آبان ۱۳۹۴
نقد پست153 بانک گرینگوتز-بانک جادوگران، دای لوولین:

قبل هرچیزی بگم این اسمت(دای) من رو یاد یه تیکه از یه آهنگ میندازه که کلمه پشت او فحشه!

نقل قول:
گرینگونتز حتی از متروی لندن هم پایین تر است و از چرخ و فلک دیزنی لند هم پیچ در پیچ تر. اهمیتی نداشت که مرگخواران سال ها و ماه ها در ایفای نقش زحمت کشیده باشند تا شکلکی را برای خودشان به رسمیت بشناسند حالا همه بودند.

به جز در موارد استثنایی،شکلک ها برای دیالوگ ها هستند و عموما آخر دیالوگ ها...تو اینجا دوتا شکلک گذاشتی در قسمت غیر دیالوگ...شکلک اولی()جاش اونجا نیس...اونجا نیازی به شکلک نداره...و اگر داشته باشه هم خب این شکلک،شکلک درستی نیست!
اما شکلک دوم()میتونه جاش درست باشه و جزو همون استثناهاقرارش بدیم...چون تو قبلش اوردی که "مرگخواران سال ها و ماه ها در ایفای نقش زحمت کشیده باشند تا شکلکی را برای خودشان به رسمیت بشناسند" و از موضوع خود شکلک استفاده کردی...حتی به نظر من این قسمت جالب بود!

نقل قول:
- ایستگاه اول! حساب آقای ارسینوس جیگر.
- با گاف مکسور البته.

این قسمت هم خوب بود و نشون از دو نکته مثبت داشت...نکته اول،طنزت خوبه و از اون مهمتر نکته دوم،ایفا و شخصیت هاش با دیالوگ هاشون رو میشناسی!

نقل قول:
- ما را مسخره کردی آرسینوس؟ کروات و ماسک؟ کروشیو بزنیم کلاه و ماسکت یکی شود؟
- نه ارباب! من همیشه همینارو نگه می دارم ارباب اینا بزرگ ترین گنیجینه من هستن.

اینجا هم همون نکته مثبت شناخت از شخصیت های ایفا رو میبینیم!

نقل قول:
- زیر دشکش می زاره ارباب.

"میذاره" درسته البته!

نقل قول:
مطمئنا آرسینوس کسی نبود که دامبلدور بخواهد برای او حواله ای بفرستد.

شخصیت آرسینوس و سوژه هایی که داشت میتونست اینقدر زود تموم نشه...اینجا رو میتونستی بیشتر مانور بدی قبل اینکه سوژه آرسینوس رو تموم کنی!

نقل قول:
- می رویم خزانه بعدی. رودولف لسترنج!

کاری که اینجا کردی این بود که هدف بعدی رو مشخص کردی...و این کارت هم خوبی هایی داره،و هم بدی هایی...اگه کسی میخواست که بعد آرسینوس بره سراغ شخصیت سیوروس مثلا و برای شخصیت سیوروس ایده داشت،ممکنه بعد از پست تو از زدن پست منصرف بشه...یا اگه بخواد پست بزنه باید اولا یه جوری رودولف و سوژه رودولف رو به اصطلاح بپیچونه و بعد بره سراغ ایده خودش!
جنبه خوب و مثبتش اینه که در این مواقع که هدف داده میشه به سوژه،ممکنه نفر بعدی جذب بشه...یعنی صرف اینکه ببینه که مثلا نفر بعدی رودولفه،ایده بیاد تو ذهنش و پست رو ادامه بده!
به صورت کلی قانون خاصی در این مورد نیس...این ماییم که باید بسنجیم آیا بهتر اینه که الان هدف بدیم به سوژه یا نه!


این پستت کوتاه بود...و این نتنها بد نیست،بلکه خیلی مواقع خوبه...اما به شرطی که از قسمت های خوبی که میشد نوشت،نزنیم...اینجا سوژه رو خیلی سریع پیش بردی...شاید میشد در مورد آرسینوس بیشتر نوشت.ولی در کل رولت هم سرگرم کننده و خنده دار بود!
طنزت قابل قبول و خوبه...شخصیت های ایفا رو هم خیلی خوب میشناسی و استفاده میکنی...شاید وقتشه کم کم شخصیت خودت رو هم وارد کنی!

همینجوری به پیشرفت ادامه بده!




پاسخ به: دفتر رئیس فدراسیون کوییدیچ
پیام زده شده در: ۱:۵۸ سه شنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۴
من یه پست فرستادم که فکر کنم ناپدید شد به دلایلی...به علت الگوشادیسم حال ندارم یه بار دیگه بنویسم...خلاصه ای میدم خدممتون!

گفته بودم هفته پیش برای 24 ساعت درخواست تمدید کردیم(دو تیم راضی بودن)مرلین گفت باید هر هشت تیم موافق باشن و اگه یه تیم هم موافق نباشه بازیا تمدید نمیشه!
لازم به ذکره که ما یکی از بازیکنا نت نداشت،یکی هم رولش پرید...یعنی اگه 24 ساعت تمدید میشد شرکت میکردیم و شاید حتی میبردیم و صعود قطعی بود برامون!

گفته بودم که الان ترجیح ما اینه که کیو سی همه پستاش رو بزنه و ما توی یه رقابت باحال ببریم یا ببازیم...ولی الان باس میبردیم...اما بازم ما چون هدف تفریحه بازم ترجیحمون اینه که پستای کیو سی کامل باشه!

گفته بودم...اممم...یادم رفت...یه چیز مهم گفته بودم!

گفته بودم اگه اشتباه از مرلینه خب از مرلینه...ما چرا باس تقاص بدیم؟!اگه بقیه فکر کردن تا جمعه اس،ما چرا چنین فکر نکردیم پس؟!

گفته بودم زشته...بچه بازی درنیارین...قهر نکنین...لج نکنین!

گفته بودم حالا هفته پیش تمدید نشد اگه قانون بود الان قانون پس رعایت نشده...اگه قانون نبوده خب مگه ماله ما خارداشته،گلامون؟!بچه شما بچه اس،بچه ی ما توله سگه؟!


در آخر راهکار داده بودم که همین راهکار مرلین خوبه به شرطی که یه امتیاز ثابت(حداقل 10 امتیاز)از پستایی که بعد از دو شنبه ارسال میشه کم بشه...مثلا فرضا فلانی اگه گرفت از داور 70،داور بزنه70-10=60،و امتیاز 60 برای فلانی محاسبه بشه!

و در آخر یکم نصیحتتون کردم که بچه بازی درنیارین و یکمم فحش دادم که یادم رفت...همین!




پاسخ به: ورزشگاه کیو.سی.ارزشی
پیام زده شده در: ۲۳:۴۵ دوشنبه ۱۸ آبان ۱۳۹۴
آستروث دیارا v.s کیو سی ارزشی

پست سوم(آخر)



نعره ی گزارشگر، در حال گزارش صحنه هیجان انگیزی که رو به روی پرنتیس اتفاق می افتاد، او را از فکر و خیال بیرون آورد...

تد ریموس لوپین با مهارت خاصی که در جارو سواری داشت، در حال پیشروی به سوی حلقه ها بود. پرنتیس کمی جمع و جور شد و خودش را آماده حمله مهاجم کرد اما تکروی جادوگر- گرگینه، باعث دردسر خودش شد؛ زیرا رودولف لسترنج به سمت او رفت و مانع پیشروی او شد. بلاتریکس هم از این فرصت استفاده کرد، توپ را از تد قاپید و سپس سرخگون را به مهاجمان تیم منتقل کرد.

پرنتیس که خطر را رفع شده می دید، نفس راحتی کشید و به پدرش خیره شد... رودولف را دید که لبخند بر لب داشت و به بلاتریکس چشمک زد... جادوگر از این که توانسته بودند حمله تیم حریف را خنثی کند، خوشحال بود اما ساحره ی مومشکی تنها با بی تفاوتی نگاه سریعی به او کرد و سپس از زمین فاصله گرفت... لبخندی که رودولف به صورت داشت، خشکید...اما همینکه نگاهش به دخترش افتاد، دوباره لبخندی زد و ابروانش را بالا انداخت...سپس او هم به سمت بالا پرواز کرد تا دید بهتری از زمین بازی داشته باشد!

پرنتیس همچنان به پدرش زل زده بود... به پدر و نامادریش...رودولف و بلاتریکس از نظر دخترک زوج خاصی بودند اما تصور اینکه به جای بلاتریکس، مادرش در کنار رودولف پرواز کند، لحظه ای از ذهن دروازه بان کوچک خارج نمی شد ... او داشت که اگر پدر به مادرش چشمک می زد،واکنش او هزار برابر بهتر و زیباتر از یک نگاه خشک خالی ای بود که بلاتریکس به رودولف تحویل داد...


پرنتیس سعی کرد به روی بازی تمرکز کند؛ تلاشی که البته بی فایده بود... به یاد روزی افتاد که با پدرش برای نخستین بار روبرو شد؛ والبته با بلاتریکس...


فلش بک!


_ من هنوز مطمئن نیستم که آمادگیش رو داشته باشم، مورگانا!

پرنتیس رو به روی در بزرگ سیاه رنگ ایستاده بود و و با تردید به پیغمبره نگاه می کرد.مورگانا اخمی به نشانه ی نارضایتی از حرف پرنتیس تحویلش داد اما باز شدن در عظیم فلزی، مجالی برای ادامه صحبت به آن دو نداد ... مورگانا با قدم هایی محکم و مصمم و پرنتیس با قدمهایی لرزان و مردد، حیاط نه چندان بزرگ خانه را میپیمودند تا به عمارت مرمری مورد نظرشان برسد...

از روز قبل که مورگانا پرنتیس را قانع کرده بود که به خانه لسترنج ها بروند و خودش را به آن ها معرفی کند، دخترک صدای ضربان بی امان قلبش را می شنید و حالا که هر لحظه یک قدم به خانه نزدیک تر می شدند، این صدا در گوش دخترک بیشتر می شد...

بالاخره به درب ساختمان رسیدند و در خود به خود باز شد... آثار جادو کم کم در اطراف خانه دیده می شد. پرنتیس آب دهانش را قورت داد و پشت سر مورگانا، وارد سالن عمارت شد ... خیلی زود، اولین کابوس پرنتیس محقق شد... بلاتریکس لسترنج ... همسر پدرش!

در بدو ورد دو ساحره به ساختمان، بلاتریکس رو به روی آن دو سبز شد. مورگانا سریعا دست پرنتیس را گرفت و او را پشت سر خود کشاند.
_ خوشحالم می بینمت بلاتریکس...
_ چیزی شده؟! این کیه؟!
_آم.... با رودولف کار داشتم...


چشمان بلاتریکس موذیانه باریک شد و نیشخند زنان پرسید:
_ با رودولف؟! هوووم...با اون چیکار داری؟!


مورگانا یک قدم به عقب گذاشت. پیغمبره به وضوح ترسیده بود و این ترس پرنتیس جوان را دو چندان کرد...
_ باید به خودش بگم، بلاتریکس...
_ چی رو باید به من بگی؟!


هر سه ساحره به سمت صدا ی جدید برگشتند ... گوینده این جمله بالای پله ها ایستاده بود ... پرنتیس پدرش را شناخت؛ رودولف لسترنج، مرد جا افتاده ای که صورتش از زخم پر بود. موهای بلندش،از پشت سر بسته شده و سبیلی که به صورت داشت، چهره اش را عبوس تر کرده بود ... رودولف ردای بلندی به همراه شلوار مشکی پوشیده بود. پرنتیس از زبان مادرش، وصف پدر هیکلی اش را خیلی شنیده بود ... طبیعتا حالا رودولف افتاده تر شده بود...اما هنوز دخترک می توانست درشت هیکل بودن پدرش را ببیند.همچنین پرنتیس حتی از آن فاصله ی دور هم می توانست خالکوبی هایی که بر تن پدرش نقش بسته بود را تشخیص دهد.

_و اون کیه همرات؟!

پرنتیس دوباره به زمان حال بازگشت. رودولف به او و مورگانا خیره شد بود... ساحره، دخترک را که تقریبا پشت او پنهان شده بود را به جلو هدایت کرد و گفت:
_راستش می خواستم در همین مورد باهات صحبت کنم، رودولف!

بلاتریکس پوزخندی و زد و گفت:
_خب... رودولف می شنوه؛ صحبت کن!

مورگانا آب دهانش را قورت داد... به نظر می رسید حتی شخصی مانند پیغمبره ی عالم زیرین هم نمی توانست به راحتی در مقابل بلاتریکس صحبت کند...

_به صورت خصوصی... با... با رو...رودولف فقط!
_ خیلی خب ... بیایین بالا تو اتاقم!


دو ساحره ی مضطرب با امیدواری به جادوگر که این کلمات را بر زبان آورده بود، نگاه کردند... مورگانا دوباره دست پرنتیس را گرفت با قدمهای سریع به طرف پله ها رفت...
بلاتریکس اما لبخندی به لب داشت و به رودولف خیره شده بود...جادوگر چشمانش را بست و به همسرش گفت:
_چیه؟! می دونی چیزی رو ازت مخفی نمی کنم!
_نمی تونی...می دونی که نمی تونی چیزی رو ازم مخفی کنی، رودولف!


رودولف دستی به صورتش کشید و سرش را به نشانه تاسف تکان داد .. .سپس به مورگانا و پرنتیس که حالا به بالای پله ها رسیده بودند، اشاره کرد تا وارد اتاقش شوند... دخترک به همراه مورگانا، قدم به اتاق گذاشت. رودولف هم پشت سر آنان وارد شد و سپس در را بست...
جادوگر عبوس به سمت مبل راحتی که وسط اتاق بود، رفت و روی آن لم داد...
_ خب مورگانا ... چی شده؟! این دختر کیه؟!


مورگانا پرنتیس را کمی با دست به جلو هل داد و گفت:
_ بگو تو کی هستی پرنتیس...


پرنتیس بهت زده بود... هنوز باور نمی کرد که بالاخره توانسته مقابل پدر بایستد اما نمی دانست چرا قدرت تکلمش را از دست داده و تنها با حالتی احمقانه، به ساعت سیاه رنگ و رو رفته اش خیره مانده است.
نگاهی به مورگانا انداخت که با تکان دادن سر و نگاهی مهربان او را تشویق به حرف زدن می کرد و سپس چشمانش به پدر افتاد که با نگاهی پرسشگرایانه به عمق چشمان آبی رنگش خیره شده بود...

پرنتیس ضربان قلبش را با تمام وجودش حس می کرد ... دهانش را باز کرد و بریده بریده گفت:
_پ...پرنتیس هستم!


رودولف همچنان به او خیره مانده بود... سپس دستش را به نشانه "ادامه بده" تکان داد ... پرنتیس هم نفس عمیقی کشید و ادامه داد.
_ دختر...دخترِ ماریا!


پرنتیس سرش پایین انداخته بود ... از این که واکنش پدرش را ببیند، می ترسید اما سکوتی که بر اتاق حاکم شده بود و کنجکاوی نفس گیرش، بالاخره باعث شد سرش را بالا بیاورد. رودولف را دید که با چشمانی گرد شده، به او خیره مانده. این بار نوبت جادوگر بود تا به لکنت بیفتد...
_ک...کدوم...کدوم ماریا؟!


پرنتیس فهمید که پدرش اورا شناخته...پس جمله ای که برای زدنش به اینجا آمده بود، را فریاد زد:
_من دختر شمام...پدر!


رودولف چشمانش را سریعا بست و انگشتانش را دور پیشانی گره خورده اش حلقه کرد... دخترک نگاهی به پیغمبره کرد. مورگانا لی فای هم نمی دانست چکار کند.
جادوگر همچنان به مالیدن پیشانی اش ادامه می داد و ثانیه های کشدار، در سکوت سختی می گذشتند...
اما بالاخره، صدای لولای در و ظهور یک جن خانگی، سکوت فضا را شکست.

_چیزی نمیخ واین بیارم براتون و برای مهمانانتون، ارباب؟!
_ فقط گمشو بیرون!


جن بیچاره، با فریاد رودولف به خود لرزید و سریعا از اتاق خارج شد و در را بست...دو ساحره هم ترسیده بودند. اما رودولف دوباره به همان حالت قبلی برگشت؛ این بار، زیر لب، کلماتی بر زبان جاری می کرد.
_ من نمی دونستم ... نباید ... وای ... بلاتریکس ... خبر نداشتم، من زندان بودم ... ماریا...

ناگهان سرش را بالا آورد و به دخترکش زل زد:
_ ماریا... ماریا کجاس؟! حالش چطوره؟!


پرنتیس نمی دانست چه بگوید...چون واقعا نمی دانست که مادرش اکنون در چه حالی و یا حتی کجاست!
_ نمی دونم ... امیدوارم خوب باشه ولی...


سکوت، بار دیگر فضای اتاق را در برگرفت اما این بار سروصدایی که از بیرون می آمد، آن را مشوش کرد... صدای داد و فریاد بلاتریکس به گوش می رسید ... معلوم نبود که این بار چه شده و ساحره در حال داد و فریاد سر چه کسی بود.
رودولف به سمت در رفت و آن را گشود؛ سپس رو به مورگانا و پرنتیس گفت:
_خب...بهتر فعلا از اینجا برین...پر...پر...
_پرنتیس!
_آره...پرنتیس...تو بهتره پیش مورگانا بمونی فعلا...خودم وقتی که تونستم قضیه رو یه جوری به بقیه بگم، میام دنبالت...حالا برین...

مورگانا دست دخترک بهت زده را گرفت و به سمت خروجی رفت...پرنتیس بلاتکلیف و شوک زده بود، پشت سر مورگانا به راه افتاد... اما ناگهان دست دیگر پرنتیس جای دیگری متوقف شد...مورگانا همین که دید دست دیگر پرنتیس کجا متوقف شده، او را رها کرد... دست دخترک در میان دست پدرش بود... جادوگر دست پرنتیس را گرفته بود و سپس او را به آغوش کشید...
_ همه چیز رو درست می کنم پرنتیس...همه چیز رو!


سپس پرنتیس را شگفت زده رها کرد... مورگانا نیز دوباره دست دخترک را گرفت و او را به سمت در خروجی کشید... پرنتیس احساس عجیبی داشت...احساس بی وزنی...بار سنگینی از روی دوشش برداشته شده بود!


فلش فوروارد


_ده امتیاز دیگه برای دیارا! یک پرواز فوق العاده از دراکو، ده امتیاز رو برای آستروث دیارا به ارمغان میاره!


بار دیگر فریاد گزارشگر بازی، پرنتیس را از قدح اندیشه خود ساخته اش، بیرون کشید...او دراکو را دید که در میان اسکورت پدر و مادرش در حال پرواز است و هر سه با هم در خوشحال از امتیاز به دست آمده بودند... بلاتریکس و همسرش هم مطمئنا خوشحال بودند...همه برای دراکو مالفوی خوشحال بودند! پدرش و همه آنهایی که می شناخت... همه دراکو را می شناختند.
ولی او را حتی آنهایی که می شناختند، سعی می کردند با بی محلی کردن، فراموشش کنند. سعی می کردند طوری رفتار کنند که انگار پرنتیسی وجود نداشت ... اما او وجود داشت ... حتی اگر همگان سعی کرده بودند او را انکار کنند!


فلش بک!

_آوردیش مورگانا؟!


رودولف که صدایش را تا حد زمزمه پایین آورده بود، این سوال را از مورگانا که همراه پرنتیس بیرون قصر مالفوی ها ایستاده بودند، پرسید...

_رودولف... مطمئنی همه چی درسته؟!
_آره... تونستم یه جورایی به بلاتریکس بگم و یه سری شایعه بین مردم بندازم که من یه دختر دارم... الان دیگه اگه پرنتیس رو ببرم، کسی شوکه نمیشه...چون آمادگی شنیدنش رو دارن!
_رودولف...من از بلاتریکس می ترسم! می ترسم مشکلی برای این دختر بیچاره پیش بیاره!
_ممنون که نگرانشی مورگانا...ولی مطمئن باش من چون پدرشم، صد در صد نمیذارم بهش آسیبی برسه!


مورگانا می خواست جواب رودولف را بدهد... می خواست از او بپرسد اگر واقعا پرنتیس برای او اهمیت دارد، چرا تاکنون حتی از بودن چنین دختری خبر نداشت؟!
اما ترجیح داد حرفش را در دل خود نگه دارد ... سپس دست پرنتیس را گرفت و او را جلو کشید...
_اینم دختری که نباید بذاری بهش آسیبی برسه... ولی رودولف... مطمئنی که همه چی رو امشب درست میکنی؟!


رودولف که انگار دیگر از دست ساحره کلافه شده بود، نگاه خشمگینی به او انداخت، روی پاشنه پایش چرخید و به سمت عمارت ارباب مالفوی ها رفت... چند قدم بیشتر برنداشته بود که سرش را به سمت آن دو چرخاند و گفت:
_پرنتیس...نمی خوای بیایی؟!


پرنتیس هنوز می ترسید...او هنگامی که قدم در انگلستان گذاشته بود،مصمم بود ولی حالا که در بطن ماجرا قرار گرفته بود، مشوش شده بود ... اضطراب داشت...این روزها، همان روزهایی بود که تمام کودکی و نوجوانیش را در آرزوی آن سپری کرده بود... ملاقات با پدرش! اما حالا که این اتفاق افتاده بود، فهمید به آن شیرینی که در دوران کودکی فکر می کرد، نیست...به آن سادگی که در دوران نوجوانی تصور می کرد، نخواهد بود!

اما هر چه بود، حالا وقتش رسیده بود...دخترک رو به مورگانا کرد و در حالی که دستش را برای او تکان می داد، گفت:
_برام دعا کن!


سپس به سمت پدرش دوید و خود را به او رساند....رودولف هم هنگاهی که پرنتیس به او ملحق شد، دوباره راهش را به سمت عمارت مالفوی ها ادامه داد.

پرنتیس قدم به قدم در کنار پدرش راه می رفت... پاهای کوچک و سریعش پوشیده در کفش ورنی سیاه، همگام با قدم های محکم پدرش بر روی زمین می نشست... آرزو کرد فاصله آن جا تا عمارت مالفوی ها، سال ها طول بکشد...آرزو کرد قدم زدن او و رودولف سال ها طول بکشد...آرزو می کرد که بتواند سالها با پدرش حرف بزند... به او بگوید بر دخترکش چه گذشته...از ظلم و اذیت دیگران نسبت به او،به پدرش شکایت ببرد و از پدرش داد بخواهد!

اما حالا آرزوی او این نبود که بتواند به اندازه ی چندین سال با پدرش حرف بزند... او حالا حتی به چند کلمه هم راضی بود... اما رودولف متمرکز و اخمو، تنها به جلو خیره شده بود و با قدم های سریع به سمت عمارت حرکت می کرد...بالاخره به عمارت ززیبای قصر معروف مالفوی ها رسیدند و رویاهای پرنتیس به کابوس مبدل شد...حس خوشایندش به محض رسیدن به خانه ی پرشکوه از بین رفت و جای خودش را به اضطراب و نگرانی داد.
_برو تو پرنتیس!


رودولف در را برای دخترش باز کرد...دختر آب دهانش را قورت داد و وارد عمارت مجلل مالفوی ها شد... رودولف به او اشاره کرد از پله ها بالا برود...پرنتیس هم دستور پدر را اطاعات کرد اما اضطرابش با شنیدن صدای همهمه و برخورد قاشق و چنگال ها و البته صدای موذیانه بلاتریکس، بیشتر و بیشتر می شد...به حدی که یک لحظه تصمیم گرفت که راهی که رفته را بازگردد... اما با شنیدن حرف های پدرش از تصمیمش بازگشت:
_پرنتیس...رفتیم بالا حرف نزن...فقط بیا صندلی کنار من بشین...حرفی نزنی یه وقت! هر کی هر چی پرسید من جواب می دم...باشه؟!
_ام...ن...یت...
_باشه دخترم؟!


پرنتیس درست شنیده بود؟! رودولف او را "دخترم" خطاب کرده بود؟!مهم نبود پدرش چه چیزی از او خواسته بود... هر چه خواسته بود، دخترک می پذیرفت... هر چه بود ارزش این را داشت که او "دخترم" نامیده شود!

_باشه!


رودولف لبخندی تحویل پرنتیس داد و پرنتیس هم به پهنای صورتش نیشخند شیطنت آمیزی زد...

_رودولف؟!


پرنتیس و رودولف که حالا به طبقه ی دوم رسیده بودند، به طرف میز غذا خوری واقع در سالن و البته لوسیوس مالفوی که رودولف را مورد خطاب قرار داده بود، برگشتند!

_ کجا رفتی؟! مهمون آوردی با خودت؟!


رودولف به سمت صندلی اش رفت و به دخترک موطلایی اشاره کرد که در صندلی کنار او بنشیند!
پرنتیس با قدم های لرزان و به سمت صندلی رفت و نشست...در این بین یک آن بلاتریکس را دید که به او چشم غره ای رفت و لبخند عصبی به لب داشت... حالا بین او بلاتکریس، تنها یک صندلی فاصله بود... صندلی که پدرش بر روی آن نشسته بود!

رو به روی پرنتیس، آن سوی میز، پسر رنگ پریده و بوری نشسته بود و در کنارش، مردی که یقینا پدر پسرک بود، جای داشت! رو به رو آن مرد، رودولف نشسته بود و در کنار آن مرد و در مقابل بلاتریکس، زن زیبایی که به نظر می رسید همسر آن مرد و مادر پسر مو بور بود، با حالتی اشرافی به صندلی تکیه داده بود.

_پرنتیس... همسرم بلا رو که می شناسی...ایشون خواهرشون هستن .... نارسیسا ... ایشون هم همسر نارسیسا هستن، لوسیوس و این هم پسرشونه...دراکو!

پرنتیس پس از اینکه رودولف حاضرین دور میز را معرفی کرد، به رسم ادب سری تکان داد و گفت:
_خوشبختم!

لوسیوس مغرورانه به پرنتیس خیره شد و همانطور که دخترک را زیر نظر داشت، رودولف را مورد خطاب قرار داد:
_خب رودولف...ما رو معرفی کردی...این خانوم جوان رو معرفی نمی کنی به ما تا بدونیم سعادت همسفره شدن با چه کسی رو داریم؟!


قلب پرنتیس به شدت می تپید...پدرش از او خواسته بود حرفی نزند... ولی در آن لحظه ساحره جوان دعا می کرد زمین دهن باز کند و او را ببلعد!

ناگهان گرمی دستی، موجب دلگرمی او شد...رودولف از زیر میز دست پرنتیس را گرفت و سپس گلویش را صاف کرد و گفت:
_پرنتیس...ایشون پرنتیس لسترنج هستند...دخترم!


پرنتیس پوزخند لوسیوس را دید... تعجب دراکو را هم ...و البته خشم را در چشمان نارسیسا...و بسیار خوشحال بود که پدرش بین او و بلاتریکس حائل شده بود و به همین خاطر واکنش بلاتریکس را ندید!
سکوت بعد از چند ثانیه با صدای نارسیسا شکسته شد:
_پس شایعات حقیقت داره...نه رودولف؟!
_فکر کرده بودم بلاتریکس به شما گفته باشه!
_توقع داشتی چی بگم؟! اینکه تو یه دختر داری که معلوم نیس کیه؟! چیه؟! مادرش کیه؟ تو چه بیغوله ای بزرگ شده؟! توقع داشتی بگم که شرافت خاندان رو زیر سوال بردی؟!توقع داشتی...
_اشکالی نداره بلاتریکس!سر میز غذایی که چندتا اصیل دور اون نشستن، نباید عصبی باشیم!


کنایه در صحبت های لوسیوس هویدا بود... اما همین صحبت جادوگر، باعث شد جمله بلاتریکس که هر لحظه صدایش بالاتر میرفت و پس از هر کلمه خشمش اوج می گرفت، ناتمام بماند!

_اون یه دختر بچه نیست بلاتریکس...بهت گفتم...قرار نیست تو زحمت بزرگ کردنش رو بکشی...من فقط ازت می خوام، یعنی ازهمه تون می خوام به خاطر مصالح هم شده با قضیه کنار بیایین...من کم به گردن تک تکتون حق ندارم...اینطور نیست؟!


پرنتیس نمیدانست باید از این صحبت پدرش خوشحال باشد یا ناراحت...تنها کاری که میتوانست انجام دهد این بود که تمام سعیش را بکند تا اشک هایش سرازیر نشوند!


_خب...رودولف زمان بدی رو برای اینکه "ما به کنار اومدن با قضیه دعوت کنه" انتخاب کرده...ولی خب مهم نیست... شام رو که بخوریم همه چی درست میشه!


بعد از این حرف لوسیوس، تنها صدای که تا تمام شدن غذا به گوش میرسید، صدای چنگال و قاشق مالفویِ ارشد بود...زیرا غیر از او هیچکس لب به غذا نزد. سکوت، وحشتناک ترین وجهه خود را گرفته بود... پرنتیس می دانست تمام چشمها به او خیره شده اند، اما او نمی تواسنت به آنها نگاه کند... او هیچوقت دختر خجالتی نبود...اما حسی که حالا دچارش شده بود، خجالت نبود.. تنها احساس ناخوشایندی بود که او را آزار می داد!

آن شب همه چیز تغییر کرد... پرنتیس بود و دیگر... دیگر نبود! او دیگر آن دختر بی نام و نشانی که سعی در مخفی نگاه داشتن خودش بود، نبود...او اما هنوز هم یک اتفاق ناگهانی بود...اتفاق ناگهانی که بر سر خانواده های اصیل نازل شده بود!

آن شب مثل هر شب دیگری تمام شده بود...ولی این حس تا مدت ها همراه پرنتیس بود...هرچند که پدرش به او گفته بود که کم کم عادت خواهد کرد، ولی هنوز کنار آمدن با این قضیه برای دیگران سخت بود؛ برای او هم سخت بود!

فلش فوروارد!


_نذار امتیاز بگیره!


صدای فریادی که پرنتیس نمی دانست متعلق به کدام هم تیمی اش بود، او را به خود آورد...پرنتیس با دیدن صحنه روبرویش شوکه شد...ناگهان مهاجم تیم حریف رو به روی او سبز شد. مجال زیادی برای تجزیه تحلیل موقعیت نبود...

پرنتیس وظیفه اش این بود که مانع امتیاز گیری تیم حریف شود...وظیفه اش این بود که نگذارد توپی وارد حلقه ها بشود... پس محکم به جارویش چسبید...در ثانیه ای باید تشخیص می داد که مهاجم کدام یک از سه حلقه را در نظر دارد...

وهمه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد...سرخگون با سرعت و قدرت به سمت حلقه وسطی از دستان مهاجم رها شد و تنها کاری که پرنتیس می توانست انجام دهد، این بود که با دسته جارویی که روی آن نشسته، جلوی توپ را بگیرد...کاری که ریسکش بالا بود...اما پرنتیس موفق شد آن ر به انجام برساند!

همه این اتفاقات در عرض دو ثانیه حادث شده بود و فریاد خوشحالی هم تیمی ها و تماشاگران استروث بسیار برای پرنتیس خوشایند بود...انها هنوز در میانه بازی بودند...اما مهم این بود که پرنتیس کارش را علی رغم تمام اتفاقاتی که از دسترسش خارج بود، انجام می داد...

محافظت از حلقه ها...بازی را برنده یا بازنده از زمین خارج می شدند آنچنان مهم نبود...مهم این بود که پرنتیس فهمیده بود در زندگی نیز تنها کاری که باید بکند این است که علیرغم تمام مشکلات و سختی ها،باید مثل یک دروازه بان، از سرنوشت، گذشته و آینده اش محافظت کند...علی رغم هر چیزی!


ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۴/۸/۱۸ ۲۳:۵۰:۵۵



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۲:۵۹ چهارشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۴
من(رودولف لسترنج)v.sورونیکعااااااا اسمتلی



_ارباب؟!

لرد بلاخره با بیحوصلگی به سمت رودولف که برای بار هفتادم بدون وقفه با گفتن "ارباب"،لرد را مخاطب قرار داده بود،برگشت...
_چیه رودولف؟!
_چرا من ارباب؟!
_برای بار چندم و آخرین بار توضیح میدم رودولف...آرسینوس به عنوان وزیر ما با وزیرِ دیگرِ ایران صحبت کرده و بهش خطر محفلی ها رو گوشزد کرده...قرار شد که برای محافظت ازش یکی رو بفرسته....منم تو رو در نظر گرفتم برای اینکه بری و ازش محافظت کنی...این یه دستوره...حالا فهمیدی رودولف؟!

رودولف همچنان که سعی در بغض کردن میکرد و به همین دلیل چهره اش از همیشه بدریخت تر بود،رو به لرد کرد و گفت:
_میدونم ارباب...فهمیدم...ولی چرا ارباب؟!چرا وزیر دیگر ایران ارباب؟!این همه جا...این همه وزیر دیگر...چرا ارباب اونجا؟!
_چون محفلی ها چشم طمع بهش دارن...من شنیدم بهش میگن معجزه قرن...شاید حتی جادوگر باشه...چون میگن دور سرش بعضی وقتا هاله نوری قرار میگیره...حالا هم برو دیگه رودولف...فقط یادت باشه...اونا نباید بفهمن تو جادوگری...ترتیبی داده شده تا آزمونی گرفته بشه و بهترین فرد برای محافظت ازش انتخاب بشه...برو و توی اون ازمون اول شو تا بادیگاردش بشی...رودولف این یه دستوره!
_ارباب...
_دستور رودولف!
_چشم!

ایران...محل برگزاری آزمون بهترین محافظ!

_نفر بعدی...گفتم نفر بعدی...هوی زشت...نوبت توئه!

فریاد مردی که رودولف را به درون اتاق فرامیخواند،رودولف را که بر روی چارپایه ای به خواب رفته بود،از خواب بیدار کرد...رودولف به دو سمت خود نگاه کرد و سپس وارد اتاق شد.
از صبح که رودولف به این محل مراجعه کرده بود،دها مرد تنومد و درشت هیکل که رودولف بین انها ریزترین بود،به آنجا مراجعه کرده بودند تا بتوانند بهترین محافظ شده و همچنین بادیگارد شخص وزیر دیگر شوند...حالا هم نوبت رودولف بود تا وارد آن اتاق بشود و مراحل "بهترین محافظ" شدن را بگذراند!

رودولف بلاخره وارد اتاق شد و دو مرد را دید که پشت میز نشسته بودند...
_چی شده؟!
_چی چی شده؟!
_الان چی شده؟!
_چیزی نشده...شما درخواست دادین که محافظ رییس جمهور بشین...درسته؟!
_امممم...اگه منظورتون همون وزیر دیگه است که شما بهش میگین رییس جمهور،آره!
_خب این آزمونیه که ببینیم شما شایستگی این امر رو دارین یا نه...در ابتدا شما باید گزینش عقیدتی بشین...به این سوالا جواب بدین!

رودولف اب دهانش را قورت داد...او هیچوقت در پرسش و پاسخ موفق نبوده...حتی در زمان هاگوارتز هم همیشه امتحان های کتبی را به امتحان های شفاهی ترجیح داده بود...حداقل در امتحان های کتبی توانایی این را داشت که تقلب کند!
_شما بفرمایید که نظرتون در مورد تهاجم فرهنگی چیه؟!
_تهاجم فرهنگی چیه؟!
_نه...خوبه...آفرین...معلومه که مورد تهاجم قرار نگرفتین اصلا...واسه همین اسمش هم به گوشتون هم نخورده...حالا سوال بعدی...حکم شنیدن موسیقی چیه؟!
_حکمش چیه؟!
_آره!
_نمیدونم...شنیدم والا حکم گشنیزه معمولا!
_باریکلا...خوشم اومد...پس شما هم به این امر معتقدین که کسایی که موسیقی اونم از نوع مبتذل گوش میدن رو باید گیشنیز کرد...تبارک الله...حالا بفرمایید که نماز جمعه چند خطبه داره؟!
_هر چی بیشتر بهتر!
_ماشالله...من نمیدونستم شما هم از برادن اهل دل هستین که اعتقاد دارین مهم کمیت خطبه ها نیس،مهم کیفیته...من فکر میکنم شما واقعا برای این امر واجد الشرایط هستین...ولی اجازه بدین یه سوال دیگه بپرسم...شما سابقه عضویت توی گروه های معاند رو نداشتین که؟!
_گروه؟!من اسلیترین بودم فقط...گروه دیگه نبودم!

مسئول گزینش برگه ای از کشوی میز بیرون آورد و شروع به مطالعه آن کرد...
_تو این برگه که لیست گروهای معاند هس چیزی در مورد اسلیترین نوشته نشده...شما مرحله گزینش عقیدتی رو با موفقت پشت سر گذاشتین...فقط لطف کنید اگه استخدام شدین،از این پیرهن های جلف نپوشین با این اصوار مستهجن!
_پیرهن؟!اینا عکس رو پیرهن نیستن که...خالکوبین!
_خب پس لطف کنید پیرهن بپوشین از این به بعد...حالا بعد از گزینش عقیدیتی،نوبت گزینش مهارتیه که همکار عزیزم مسئولش هستن!

مسئول گزینش به طرف دیگه میز اشاره کرد...
_خب...من مسئول گزینش مهارتی شما هستم...شما الان فرض کنید همکار من فرضا رییس جمهوره...و من یه شخص عادی...حالا شما باید از رییس جمهور محافظت کنید...مثلا من الان دستم به سمت ریسس جمهور داز میشه و...

قبل از اینکه آن مرد همکارش را لمس کند،رودولف قمه ای از جورابش درآورد و دست مرد را قطع کرد!
_شما استخدامین...از فردا میتونید مشغول بشین!


فردای آن روز!

اولین روز کاری رودولف مصادف شده بود تا یک اتفاق تلخ برای وزیر دیگر ایران...یکی از روسای جمهور کشورهای امریکای لاتین که از دوستان وزیردیگر ایران بود،مرده بود و وزیر دیگر ایران برای حضور در مراسم ختم او به آنجا سفر کرده بود...رودولف نیز البته همراه او بود!
_پیس...پیس...وزیر دیگر!
_چیه؟!ساکت باش حرف نزن،نظم مراسم رو بهم نریز!
_فقط میخواستم بگم خدایی اینجا همه با کمالاتن...اصلا من از کودکی علاقه خاصی به امریکای جنوبی داشتم...مخصوصا این بانوانشان!
_منظورت چیه؟!بشین یه گوشه چرت و پرت نگو!

رودولف ساکت همان گوشه که ایستاده بود،ماند...او باید فکری میکرد...تمام خانوم ها در این مراسم،با توجه به شناختی که از ایران و وزیر دیگر آنها داشتند،به سمت آنها نمی آمدند و فقط از دور تسلیت میگفتند...و این برای رودولف عذاب اور بود...اما ناگهان فکری شیطانی در ذهن رودولف نقش بست!
_پیس...وزیر دیگر!
_باز چیه؟!
_میگم ما باید به فرهنگ و اداب رسوم اینا احترام بذاریم...درسته؟!
_آره!
خب من آداب رسوم اینا رو میدونم...وقتی یکی میمیره تو مراسمش باس گرفت همه رو بغل کرد...اگه بغل نکنیم انگار توی قبر میتشون چیز کردیم...چیز...
_چی؟!
_انگار به میت بی احترامی کردیم یعنی!
_نه بابا؟!
_آره باو...اوه اوه...مادر مرحوم اومد...باس بغلش کنیم که خاطرش مکدر نشه و به رسم و رسومشون توهیین نکنیم!

نقشه رودولف گرفت...او تا شب نصف آمریکای جنوبی را به واسطه حرکتی که وزیر دیگر انجام داده بود و مجوزی برای هیئت اعزامی بود،بغل کرد!

چند روز بعد!

در این چند روزی که رودولف محافظ وزیر دیگر ایران شده بود،نتوانسته بود استراحت بکند...زیرا وزیر دیگر ایران در تمامی این روزها در سفر به شهرهای مختلفی بود که به آن سفر استانی میگفتند...آن روز هم آنها به یک شهر مرزی رفته بودند و وزیر دیگر ایران بنا به سخنرانی داشت...
_از ساعت چن اینجایین؟!پنج؟!شیش؟!هفت؟!هشت؟!خسته شدین؟!کی خسته اس؟!

رودولف که در کنار وزیر دیگر ایستاده بود،دقیقا نمیدانست که برای چه آنجاست...از وزیر دیگر قرار بود در مقابل چه کسی محافظت کند؟!یا اصلا وزیر دیگر ایران برای که داشت سخنرانی میکرد و از آنها میپرسید که چند ساعت آنجا بوده و خسته هستند یا نه؟!چون وزیر دیگر ایران تنها بر روی سکوی سخنرانی ایستاده و هیچکسی روبرویش نبود که به سخنرانی او گوش دهد...تنها یک دوربین تلویزیونی و یک گزارشگر که "حضور پر شور مردم در استقبال از رییس جمهور" را هر چند جمله یکبار تکرار میکرد،آنجا بودند!

ظهر نیز رودولف وزیر دیگر ایران را در جلسه استانی همراهی میکرد...آنجا نیز رودولف به چشم شاهد هوش و ذکاوت وزیر دیگر ایران بود...
_خب...یه سد بزنیم...چارتا کارخونه...پنجا جاده...هزارتا ساختمون برای مسکن مهر و...
_معذرت میخوام جناب رییس جمهور...شکر میون کلومتون...دقیقا اعتبار این طرحا رو از کجا بیاریم؟!
_اعتبار میخوای چیکار؟!فقط مهم اینه که بگن ما دستور ساخت اینا رو دادیم...دیگه پول ساختنشون رو نداریم مهم نیس...مهم اینه که ما در چشم مردم مهروز نشون داده بشیم!

رودولف میبایست این تجربیات گرنبهایی که در مصاحب با وزیر دیگه به دست آورده بود را بعدها در اختیار لرد میگذاشت...این حجم از عوام فریبی بی سابقه بود!
رودولف مطمئن بود که در سفر خارجی که پیش روی آنهاست و قرار بوده که وزیر دیگر ایران در نیویورک سخنرانی انجام دهد،خارجی ها قدر او را بیشتر دانسته و به سخنرانی او گوش خواهند داد..

سفر خارجی که پیش رو بوده،نیویورک،سازمان ملل مشنگی!

_به راستي مسئول حوادث چه كسي و علت آن كدام است؟عده‌اي تلاش مي‌كنند كه وضع را طبيعي و خواست خدا، و ملت‌ها را مسئول اصلي زشتي‌ها و ناكامي‌ها معرفي نمايند.مي‌گويند اين ملت‌ها هستند كه تبعيض و ظلم را مي‌پذيرند.اين ملت‌ها هستند كه تن به ديكتاتوري و تحميل و زياده‌خواهي مي‌دهند.اين ملت‌ها هستند كه تسليم اراده‌هاي استكباري و توسعه طلبي‌ها مي‌شوند.اين ملت‌ها هستند كه تحت تاثير ترفندهاي تبليغاتي گروههاي قدرت قرار مي‌گيرند و بالاخره اينكه آنچه بر سر جامعه جهاني مي‌آيد، نتيجه مواضع منفعلانه و سلطه پذيرانه ملتهاست!
_جیرجیرجیرجیرجیرجیرجیرجیرجیرجیر!

صدای ناهنجار جیرجیرک چرت رودولف را پاره کرده...او ابتدا کمی گیج بود و ندانست که کجاست...اما سپس کمی چشمان خود را مالید و سعی کرد که تمرکز کند...به یاد آورد که او حالا در سازمان ملل بوده و وزیر دیگر ایران در حال ایراد سخنرانی خود برای هیئت ایران،هیئت کشور بومبا بومبا و البته صندلی های خالی سالن بود...به نظر میرسید که خارجی ها ها هم قدر این دُر گرانبها را نمیدانستند...به وضوح آنها مشنگ بودند...چون اگر کمی هوش داشتند مثل جادوگرها،چه محفلی و چه مرگخوار به دنبال استفاده از وزیر دیگر ایران میرفتند!
از نگاه رودولف،وزیر دیگر ایران فردی بسیار مهربان و حساس بود...چون تاب دوری خانواده اش را نداشته و آنها را با خود به نیویورک آورده بود...البته مشخص بود که وزیر دیگر ایران نتنها به خانواده بلکه به همسایه ها،هم محلی ها و آشنایانش از هفت پشت آونور تر هم وابسه بوده که همه آنها را با خود به همراه آورده بود...بدون شک وزیر دیگر دل بزرگی داشت که اینهمه به همه وابسته بود...درست به مانند رودولف که دلش به اندازه ای بزرگ بود که تمام ساحره های دنیا در آن جا میشدند!

در همین حین ناگهان فکر شیطانی به ذهن رودولف رسید...حالا که وزیر دیگر ایران ادعا میکرد که میتواند جهان را مدیریت کند،چرا رودولف او را به دنیایی جادوگری نبرده و از حضور او آنجا بهرمند نشود؟!
پس رودولف پاورچین پاورچین به سمت وزیر دیگر ایران که پشت تریبون ایستاده بود نزدیک شد و دست او را گرفت...
_زنده باد بهار...زنده باد مش...عه؟!چرا دستم رو گرفتی؟!
_میخوام ببرمت یه جای خوب!

پاق!

خانه ریدل ها!

_رودولف توضیح بده چرا همراه این موجود یکهو وسط میز ناهارخوری ظاهر شدی؟!

به نظر میرسید رودولف خیلی خوب تمرکز نکرده بود که اینجا را برای آپارات انتخاب کرده بود...و یا شاید مورپ گانت باز هم تغییر دکوراسیون داده بود و میز نهارخوری را آنجا قرار داده بود...اما این امر مهم نبود...رودولف با خود تحفه ای اورده بود!
_ارباب...این وزیر دیگه ایرانه!
_و چون وزیر دیگر ایرانه این حق رو براش قائل شدی که جوری ظاهرش کنی که پاش توی کاسه سوپ ما باشه؟!
_نه ارباب...محفلی ها مگه نمیخواستن این رو بدزدن؟!
_خب؟!
_خب بذارین بدزدن...اینجوری رهبری و مدیریت محفل رو هم یحتمل میخوان بدن بهش!
_و ما تو رو فرستادیم تا مانع این کار بشی!
_نه ارباب...این اگه بره محفل،هشت سال که سهله...هشت ماه هم نه...هشت روزه تپه گلکاری نشده توی محفل باقی نمیذاره!
_منظورت چیه؟!
_ارباب...درست میگفتن...این معجزه قرنه...و معجزه اش اینه که میتونه حتی بهشت رو هم جهنم کنه...فقر،فساد،بیکاری،رکود،تورم،اختناق فضا،دروغگویی محفل رو فرا میگره اگه این بره اونجا!


لرد نگاهی به رودولف کرد...لرد در دلش رودولف را تحسین میکرد...رودولف اسلحه ای با خود آورده بود که توانایی منهدم کردن آن بینهایت بود..لرد هیچوقت فکر نمیکرد که یک مشنگ،آنهم وزیر دیگر ایران کلید پیروزی او باشد...
_پس منتظر چی هستی دیگه رودولف؟!




پاسخ به: حمام باستانی تاریخی شلمرود ( مختلط تفکیکی)
پیام زده شده در: ۲۱:۵۳ دوشنبه ۴ آبان ۱۳۹۴
پست اول و آخر آستروث!(همینه که هس...ما خفنیم،دلمون میخواد یه پست بزنیم!)


_شب بود...بیابان بد...زمستان بود...بوران بود...سرمای فراوان بود!عه؟!شما کی هستین؟!چیه؟!فکر کردین فضا سازیه؟!نخیرم...داشتم آواز میخوندم... تو حمومم آدم ارامش نداره؟!پست بازی چند خط پایین تره...بی تربیتا بدون در زدن وارد تاپیک شدن...نمیبینی نوشته حموم؟!




حمام باستانی تاریخی شملرود!

_ناموسا من هیچ ایده ای از اینکه چجوری قراره اینجا بازی کنیم ندارم!

لوسیوس مالفوی در حالی که با تعجب به اطراف خود نگاه میکرد،این جمله را بر زبان آورد...بقیه هم تیمی های او هم دستکمی از او نداشتند!
حمام تاریخی شلمرود در طی چندین قرن،اتفاقات زیادی در خود دیده بود...از حمام رفتن حسنی (همونی که بلا بود...تنبل تنبلا بود!)گرفته تا زار و نیاز های شبانه...از جلسات مهم سران مملکت که در آنجا برگزار میشد تا مخفی کردن سلاح های کشتار جمعی...اما این اولین بار بوده که این حمام شاهد برگزاری یک بازی کوییدیچ در خود خواهد بود!

تیم آستروف دیارا که کف نموده بود،در یک طرف حمام(به دلیل وجود رودولف،طبیعتا در طرف زنانه حمام!)و تیم تف تشت در آن سوی دیگر حمام جارو به دست ایستاده بودند...داور بازی هم در یک جایی در بین این دو طرف ایستاده بود...همه چی اماده بود تا بازی شروع شود...فقط و فقط چند مشکل جزئی وجود داشت...مشکل های کوچکی مثل اینکه به دلیل وجود سقف نه چندان بلند،بازیکنان نمیتوانستند پرواز کنند و یا مشکل بی اهمیت تری مثل اینکه نه حلقه ای در حمام وجود داشت،نه کوافلی،نه گوی زرینی و نه هیچ چیز دیگر...به جاش دوش بود،لنگ بود،دلاک بود،سفیداب بود،لیف بود،حته کیسه هم بود!

اما چنین مشکلاتی که مانع طبیعی در بازی محسوب میشد،مانع از این هم نمیشد که مرلین سوت بازی را به صدا در نیاورد...و سوت بازی به صدا در آمد!

سووووووووووووووووووووووووت!(صدای سوت بازی!)
جیرجیرجیرجیرجیرجیرجیرجیرجیرجیر

سوت بازی به صدا در آمد و تنها صدای پس از این سوت،صدای جیرجیرکی بود که در خزینه حمام گیر افتاده بود!

_ما الان چیکار کنیم؟!
این سوال طبیعتا سوالی موجه و خوبی بود که دراکو از نارسیسا پرسید...اما نارسیسا جوابی نداشت!
تیم تف تشت با لبخندی که به لب داشتند به آنها خیره شده بودند و کاری نمیکردند...آنها نیز کاری نمیکردند...چون در حمام کاری نمیتوانستند انجام دهند...به غیر از استحامام و...که البته کارگردان برای اینکه فیلمش در ارشاد گیر نکند و سانسور نشود،دستور موکد کرده بود تا کسی لخت نشود و استحمام نکند...کاربر ده ساله داریم تو سایت آقا!

سکوت همچان در این رول حمام پادشاهی میکرد...هیچکس هیچ کاری نمیکرد...همه به هم زل زده بودند...خب آخه حمام تاریخی شد جا برای بازی کردن؟!اصلا ما بازی نمیکنیم...به نشانه اعتراض زمین را ترک میکنیم!

--------------------------

شرمنده اخلاق کویدییچی همه...علی الخصوص بازکنای تیم تف تشت...یه عذرخواهی رسمی ازتون میکنم که نتونستیم به این بازی برسیم...متاسفانه مشکلات دنیایی مشنگی و این تکنولوژی نامرد که هر دفعه بهش احیاج داریم دستمون رو میذاره تو پوست گردو،باعث این شد ما نتونیم اون رولایی که اماده کرده بودیم رو بنویسیم و بفرسیتم...بازم معذرت میخوام،این رول رو هم فقط برای احترام گذاشتن به تیم حریف نوشتیم ولی بازم باعث نمیشه که ما شرمندشون نباشیم...بازم معذرت...بازی بعد جبران میکنیم،پنج تا رول مینویسیم!








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.