پیش از آنکه دوباره بحثی در مورد اینکه کدامیک از مرگخواران در را باز کند میان جماعت مرگخوار در بگیرد، در با یک ویبره بی مقدمه و ناگهانی هکتور که در اثر یادآوری ناگهانی نام لرد در ذهنش بود، از جا در آمد.
جماعت مرگخوار نمیدانستند از باز شدن ناگهانی در تعجب کنند یا از دیدن صحنه ای که پیش رویشان بود، شوکه شوند. پیش روی مرگخواران یک نفر همچون اورانگوتانی از سقف اتاق آویزان شده بود. دیگری جورابی را به سرش کرده بود و در حالی که به سرش روغن میزد، میگفت:
-من وزیر جادو هستم. دویست امتیاز از اون اورانگوتان چسبیده به سقف کم میکنم.
سوروس در حالی که میکوشید متانت همیشگی اش را حفظ کند، گفت:
-به نظرم بهتره هر چه زودتر یه فکری به حال اینا بکنیم. ظاهرا وضعشون خیلی خرابه!
همان لحظه یک نفر دیگر که چهار دست و پا به دیوار چسبیده بود، در حالی که لب هایش را به فرمت سوسک غنچه کرده بود، با صدای بلندی فریاد زد:
-من مارمولکم. من آفتاب پرستم.
آشا با دیدن این صحنه فورا حرف سوروس را مورد تایید قرار داد:
-باهات موافقم داداش! به نظر من که باید همه اشونو بکشیم.
وینکی گفت:
-به وینکی اجازه داد از مسلسل استفاده کرد؟ وینکی تونست همه رو با یک رگباری به دیار مرلین فرستاد.
پیش از آنکه کسی فرصت جواب دادن به وینکی یا تصمیم گیری درباره نحوه قتل عام دیوانگان حاضر را پیدا کند، این صدای هکتور بود که بلند شد:
-ای افراد ساکن در این مکان! به من گوش کنید.
به شکلی غیر قابل باور و ناگهانی همه دیوانگان ساکت شده و توجهشان به سمت هکتور جلب شده بود. هکتور هم که خوشش آمده بود، ادامه داد:
-همه شما رویای پرواز در سر دارید، درسته؟
ملت دیوانه:
-درسته، درسته!
-پس همگی پس از نوشیدن این معجون میتونید پرواز کنید. یک پرواز دسته جمعی. به سمت هر کجا که اراده کنید.
و بعد پاتیل بزرگی را که معلوم نبود از کدام نا کجا آبادی ظاهر کرده وسط سالن گذاشت.
دو دقیقه بعد-اتاق دیوانگان-همه آماده پرواز هستین؟
-بله.
-پس با شماره سه... یک... دو...
هکتور هنوز به شماره سه نرسیده بود که ملت دیوانه ویبره زنان یکی پس از دیگری از پنجره به بیرون پریدند.
هکتور به سمت مرگخواران چرخید:
-یادم رفت بهشون بگم تو معجون آب ریختم خاصیتش فقط برای سه ثانیه است!
ملت مرگخوار:
هکتور با همان چهره اشک آلود و در حالی که درون پاتیل مینشست و زیرش را روشن میکرد گفت:
-دستور ارباب... کشتن دامبلدور!