هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: ارتش وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۲۲:۲۸ سه شنبه ۳ دی ۱۳۹۲
#71
لقب:
جــهــنمی! پـروانه ای! هر دو قابل قـبوله...

هدف حقیقی از پیوستن به ارتش:
تفریحــات سالم... جا کردن خود در دل مامان پروانه دوست... پرورش پروانه های بهتر... جهنمی کردن ملت... انداختن هر چه چیز است به درون آتش جهنم!

نظر شما درباره چیز ملعون:
چــیزیــست که فقط شایسته پرت شدن در آتش جهنم و نابود شدن است! و اگر چیز درون اتش پرت نشود ملت چیزی می شوند و کشور به چیز خواهد رفت و مدافع حقوق ضـد چیزان هستم و بـا چیــ... تشکر!

توامندی های مغزی:
جهنمی کــردن ملت به راحتی در عـرض دو سـه ثانیه! لــوس کردن خود! دلــبــری و دلربایی فقط بــا مغز! در کل ما همه کاری می کنیم دیگر!

ابراز ارادت کنید لطفاً:
بــانو آمــبـریج، ای صــورتی رنگ خوش بــر و رو! بــانو... ای شمــا که همه پریزاد ها را در زیبایی رد کرده اید...
ارادت شمــا را میبیند غــش می کند، آخــر چگونه ابراز کنیم این ارادت را نسبت به HTML 5 و زوپــس؟ چگونه این ارادت صــاب مرده را بــرسانیم به دلدار Css5؟
هــعــی ارادت... ارادت!

بانو هافلپاف دُر فشانی می کنند:

پروانه جهنمی! اتفاقاً دنبال چنین فردی می گشتیم که آزکابان رو برای چیز طلبان به جهنم تبدیل کنه.
دو مأموریت برات دارم بانو دلاکور.

همونطور که می دونی آزکابان به مقر وزیر اسبق و طرفدارانش تبدیل شده و دارن به شدت تبلیغ می کنند تا جوون های خام و اغلب چیز دوست را با وعده های تو خالی به آنجا بکشند.
اما طبق گزارش هایی که رسیده ما با خبر شده ایم آنجا روزگار سختی برای مردم هست و به شدت از آن ها کار می کشند تا ارتش دیوانه سازان وزیر اسبق تکمیل و تجهیز بشه.
حالا وظیفه ی توئه که به آزکابان بری و اوضاع رو بسنجی و جاسوسی کنی. بعد از آن از طریق رادیو وزارت این اوضاع وحشتناک و گزارش خودت رو به گوش همه برسان.

در ضمن وزارتخانه هم به مقداری جهنمی شدن نیاز داره.

موفق باشی


ویرایش شده توسط هلگا هافلپاف در تاریخ ۱۳۹۲/۱۰/۴ ۰:۰۳:۴۶

بار دیگر سایتی که دوست می داشتم. :)


پاسخ به: .:: جشن تولد 10 سالگی سایت جادوگران ::.
پیام زده شده در: ۲۲:۳۲ شنبه ۳۰ آذر ۱۳۹۲
#72
اغــا همون یــازده دِی بــه نـظـر من بهتره!
دلیلشم به خودم مربوطه!

چون من باید پدر گرامو از اونور دنیا بکشونم اینور.... هم نیاز به زمان برای تهیه بلیت و جمع بندی کارا و این جور چیزا هست...
هم یکم اون مخ زدن به صورت حضوری زمان می خواد!





بار دیگر سایتی که دوست می داشتم. :)


پاسخ به: اگر جای فلان شخصیت بودم ....
پیام زده شده در: ۱۹:۵۵ سه شنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۲
#73
مــن اگــه جای هری پاتر بودم...

در یــک حرکت اساسی سـعـی می کردم هـمـون اول کــه طلــســم لرد بـهم خورد لـطف کنم و بمــیرم!!

دیـگـه نه این هـمه آدم به خاطر مـن مـی مردن، نـه این همه تـو دردسـر میــفتادم و آخــرشم کــارم نمی کــشــید به جادوگران که بــشــم شخصیت حاشیه ایــه رولــا که هیچ کـس قدر زحماتشو نمی دونه!


بار دیگر سایتی که دوست می داشتم. :)


پاسخ به: اگر جای فلان شخصیت بودم ....
پیام زده شده در: ۱۱:۴۳ جمعه ۲۲ آذر ۱۳۹۲
#74
ســیــریوس بلک؟!

هـــوم... سیریوس بـلـک خـب سیریوس بلک بـود دیگه، اگــه اون کارا و دیوونه بــازیا و کله شقــیارو نـمی کرد سیریوس بــلــک نمی شد!

مــن اگه جـای سیریوس بـلـک بودم همون رفتارِ دیوانه وار خــود سیریوسو مـی داشتم!
یـکـم هم میزان بـی رحـم بودنمــمو بـالـا می بـردم... مــثــلا پیتر پتی گــرو رو همون اول مــی زدم از صحنه عــالم حذف می کردم و اینقد این دست اون دست نمی کردم!حــداقل یــه مرگخوار لایق تر لردو بـه زندگی برگردونه، نـه یه مـوش ترسوی خـیـانتکار فاضلابی!

وقــت مردن هــم بلاتریکــســو بــا خودم می بردم، جـدا از این که مـلـتیو از دستش خلاص می کردم آرزو بـه دل از دنیا نـمی رفتم! :دی

بـه هر حال از یه محفلی نمیشه بیشتر از این انتـظـار داشت!


بار دیگر سایتی که دوست می داشتم. :)


پاسخ به: خانه اصیل و باستانی گانت ها
پیام زده شده در: ۲۱:۳۴ پنجشنبه ۲۱ آذر ۱۳۹۲
#75
بــرای لــحــظه ای که هـمچون سـالیان ســال نگوییم، هـمچون روز ها گـذشت، دنـیا مـتـوقـف شد. انــگـار خــود شــخــص مرلــین کــبــیر دکــمه "pause" جــهان را فـشـار داده بــاشد و از تمــاشــای چــهــره ی لــرد سـیـاه بـا آن پــیـشبــندِ "آی لــاو یـو نـون خـامه ایــه مـامان" که از تعجــب خشکش زده بود لـذت ببرد. امــا چـهره ی لــرد تنها قــســمت جـذابِ ایــن صــحنه نـبـود، لــبــخند موذیــانه دامبلدور ِ خـشـکیده میان زمـین و آسمان هم بــرای خودش واقــعه ای بــس عجیب و نــاممکن بود؛
آخـر هـیـچ کس از یــک پـشـمک متحرک انتـظار فـکــر کــردن نـدارد، چــه رسد بــه موذی گــری!

اگــر فکر می کــنــید این دو چـهره به اندازه کـافی عجیـب و بــی نهایت غــریب نـبوده اند، شــاید بــا فــهمیدن وضــع مــادر ارباب بــالاخره تـسـلیم شــوید.

مــروپی گانت هــمانــطور که دسـتــان مـزاحم آلبوس را از بــند های شنلش جـدا مـی کرد، از عـدم توجه دیگران بـه چشمانش که زیر طـره ای از گــیســوان مشکی رنگش پـنـهان شـده بود سوء استفاده کرده وبــا آن چشمان مشکی رنگ خوف آورش دلــربایانه بــه آلبوس نگاه می کــرد، امــا مـشکل این جاست باز هم کــسی نمی توانست آن درخــشش مکارانه را نادیده بــگیرد!

شــخصی قــهقـهه زنان گــفت:
-فــرزنــدانم، ادامــه بــدین... از بــدو خــلقــت کــه نه... از بــعـد از اون بـار اول که عــشــق خــود شــخص سـاحره اعـظم حــوا رو تو دل آلــبــوس انداختم و دوئــلش با آدمــو مشــاهده نمودم ایــنــقد نخندیده بودم!

پــس از اتمام خــنــده های دیوانه وار شـخـص مجهول بــالــاخره دکمــه "play" فـشـار داده شد و دامبـلدور بــر روی هیپروگــریـفـش فرود آمده و لـِـیــلــی به دست پــرواز کرد.

لــرد ســیاه کــه سعــی می کرد بــدون لـیـز خوردن از روی انواع و اقسام مار عروسکــی ای که کــف زمین پهن شده بودند بــگــذرد بــا صــدایی که از فــرط عــصــبانیت (شــاید هم به خــاطر بــغــض) مــی لــرزید گــفــت:
-مــادر... تــازه پــیدات کــردم دیــگــه از دســتــت...

کــه البته جــمــله اش بــا درد ناشــی از زمین خوردن نــیمه کاره مــاند!


بار دیگر سایتی که دوست می داشتم. :)


پاسخ به: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۱۱:۳۲ جمعه ۱۵ آذر ۱۳۹۲
#76
آمــانــدا با افکت اهم اوهومی تمام حواس ها را به سمت خودش متوجه ساخت و گفــت:
-یــه مشکل خیلی کوچولو موچولویی هم این وسط وجود داره! این که من هر چی می گردم، می بینم دلوروس که مرگخوار نیست! دلوروس از عاشقان وزارت و منوی مدیریته وایسش سیاه یا سفید بودن که فرقی نمی کنه!

فــلــور در همان حال که به زور خودش را درون ســوژه می چپاند بــدون آن که رویش را از آینه ی کوچکی که در دستانش بود برگرداند، لــایــکِ پـروانه شکلی برای آماندا فرستاد و رو به آلیسِ سر افکنده گفت:
-آلیس ،عزیزم، ناراحت نشو ایــدت خیلی خوب بود! فقط مشکل اینه که دلو مرگخوار نیست! اگه دوست داری میریم مرگخوارشم می کنیم تا ایده ی تو هم اجرا بشه!

آماندا در حین آن که دهانش را با دستمالــی که انگار در تمام این پانصد سال روزی دو بار استفاده شده پاک می کرد، غــرید:
-فـلـور الآن به شعور کودوممون داری توهین می کنی این وسط؟

ناگهان با این جمله بحث پر سر و صدایی میان ساحره ها بالا گرفت. طوری که حتی اگر جیمزی به میان ماجرا می پرید و جــیــغ می کشید هیچ کس متوجه نمی شد!

آیلین که مــیزان امـیــدش رو به اتمام بود، سرش را روی میز گذاشت، عکس روغنیه سوروس چند ماهه که شیشه ی روغن مویی را تکان می داد و با اخم برای دوربین زبان در می آورد را در آغوش گرفت و گفت:
-اَه... مثــ که نمیشه... حق و حقوق ساحره هارو نمیشه گـرفت؛ آخرشم پسرتو میدن به یه وزغ... شایدم وزغو میدن به پسرت... نمیدونم...

دافنه نیز همچون لیوان داغ تر از شکلات جادویــیِ داغ سرش را با تاسف تکان داد و تائید کرد:
-والـــا،اونم یه وزغ زشت و ایکبیری! بیاین انرژیمونو واسه کارای شدنی نگه داریم! مطمئنا ما نمی تونیم دلوروس آمبریجو تبدیل کنیم به یه ساحره خوشگلِ جادویی با فرهنگه با ادب که رنگصورتی بهش بیاد و مورد پسند سوروس باشه بعد هم هر دوتاشونو ماه عسل بفرستیم هاگوارتز تبلیغ کنن برامون...

سپس رو به ساحره هایی که با لبخند های شیطانی در سکوت به او گوش می کردند با اندکی تردید ادامه داد:
-نمیتونیم دیگه، من مطمئنم نمیتونیم، مگه نه؟!



بار دیگر سایتی که دوست می داشتم. :)


پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۲۳:۲۶ پنجشنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۲
#77
چو که بر خلاف میلش دست هایش به شدت می لرزیدند، دستانش را مــشــت کرد و بــه طـرف جایی که از آن ان صـدای مرموز آمده بود چــرخید؛ سپس بــا نگاه و اخلاقی اشــرافی که فقط مـخـتص کسانیست که در عـمارت چانگ بزرگ می شوند، گفت:
-چــو چـانگ... اومــدم تا به جبهه ی سیاهی بپیوندم!

صــدا با لحنی که انگار سعی می کند چیزی را به یاد بیاورد؛ پرســید:
-چــو چانگ؟

-نــه خــیر، بانو چو چانگ!

-شــوخی می کنی؟ چانگ؟ نــکــنه تو همون دوست دخترِ سوسوله ســیـفـیـت مـیفیته اَسـبقه پـاتری؟

فــنــریر همانطور که با خنده ای به شدت دلهره آور این کلمات را بیان می کرد از سایه ها بیرون آمد. چو همانطور که از شدت وحشت ناخن هایش به درون گوشــت دستش نفوذ می کردند نگاهی به چهره ی گری بـک معروف که لکه های خون آن را پوشانده بود انداخت و جواب داد:
- نــه خـیـر، من تنها چیزی که نیستم ســفــید و دوست دختره پاتر و سوسوله!

سپس با شجاعت و جسارتی که تا به حال درون خودش نیافته بود ادامه داد:
-الان هم مایــلم لــردو ببینم، نه شمارو!

فــنــریر که از شدت خشم دندان های تــرسناکش را روی هم می کشید قـدمی به طرف چو برداشت سپس هنگامی که جمع شدن غــریزی چو از شدت ترس را دید آن خــنــده دلهره اور را تکرار کرد و گفت: دخــتــره ی بیچاره... برو تو...! اون تو خــیـــلی چیزای بدتر از تبدیل شدن به گرگینه و تهدیدای من در انتظارته!

سپس چرخید و دوباره در تاریکی ها گم شد. چو که آوای ضـربان قلبش را بلند تر از همیشه می شنید بـه سرعت به طرف در رفت. سنگینی نگاهــی که حس می کرد مجبورش کرد که بدون این که دوباره به عواقب کارش فکر کند، بدون ذره ای درنگ زنگ عمارت را به صدا در آورد.


بار دیگر سایتی که دوست می داشتم. :)


پاسخ به: سرزمین سیاهی
پیام زده شده در: ۲۲:۵۴ پنجشنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۲
#78
آسمان هــم ســیـاه شـد. بــاران نم نم بر روی صــورت هرمیون می چکید و با اشک هایش در می آمیخــت. رون شانه ی هرمیون را رهــا کرد و هـمـراه با بقیه محفــلــیون راه افتاد تا او با غـم عــظیم ناشی از مــرگ خــرگوشِ سـفیدی ،که روی فـرشِ برگ های پایــیـزه ای که معلوم نبود از کجا پیدا شده اند، آرمیده بود کنار بیاید...

{-خــرگوش؟

-آره دیگه. خرگوش!}

و نــاگه نویسنده متوجه می شود که در این میان فـقـط یک خرگوش مــرده. به علاوه این خرگوش که مـذکـر هم بوده با سـاحره گرام هیچ نسبتی نداشته و شوهرش هم تحت تاثیر تهاجم فرهنگی قـرار گرفته و قرار نیست چیزی بگوید و پــایه های آسلام رو دور ویبره اند و نویسنده باید کاری بکند!

در نتیجه ناگهان دوباره آفتاب شروع به تابیدن، برگ درختان شروع به روییدن و بلبل ها شروع به خواندن کردند!

هرمیون کمی سـرش را تکان داد، دوان دوان به سمت پــرسی رفت و پرسیــد:
- پــرسی، کجا داریم میریم؟

پرسی همانطور که آهی از روی تــاسف می کشید به ورقه ای که در دستش بود اشاره کرد و جواب داد:
- از اونجایی که هنوز هم تو این منطقه نمیتونیم آپارات کنیم و نقشه ای هم نداریم. برای این که دل هری نشکنه داریم طـبـق نقشه ی هری پیش میریم ببینیم به کجا می رسیم!

هــرمیون، مــتعجب از به کار افتادن ناگهانی مغز هری ورقه را از دست پرسی گرفت و با همان طرح فــرضـی ولدمورت مواجه شد که درون شکمش با خودکار قرمز یــک خط دنبـــاله داره پیچ درپیچ دراز کشیده شده بود.

-یــعنی الآن این خــطه راهه مــاس؟

-آره دیگه...

-بعد الآن ما داریم طبق این خــطــه پیش میریم؟

-دقــیــقا.

-احتمالا فقط هری هم می دونه کجا می رسیم؛ نه؟

-کاملا درســته!

-یعنی در کل ما داریم بر اساس خـط فـرضــیــه روده ی لرد سیاه پیش میریم تا به یه جایی برسیم که فقط هری میدونه؟

پــرسی برای چهارمین بار تائید کرد:
-اره دیگه! گفتم که... مجبوریم!


بار دیگر سایتی که دوست می داشتم. :)


پاسخ به: دفتر مدیریت مدرسه
پیام زده شده در: ۹:۴۷ جمعه ۸ آذر ۱۳۹۲
#79
بــا عـرض سلام خـدمت استرس پــدِ مــ... پــادمور!
کلاس نجوم و ستاره شناسیو برای فک کنم سومین ترم متوالی میدی به من؟ :دی
فقط هم پنجشنبه و جمعه می تونم درس بدم!:pretty:

با تشکر!


بار دیگر سایتی که دوست می داشتم. :)


پاسخ به: دفتر ثبت نام دانش آموزان
پیام زده شده در: ۹:۲۳ جمعه ۸ آذر ۱۳۹۲
#80
1-شناسه: فلور دلاکور
2-در کدام ترم های گذشته شرکت کرده اید؟در سه ترم یا دو ترم گذشته فک کنم همشو شرکت کردم
3-کلاسهای مورد علاقه خود: همه کلاسا دیگه... دهه...


بار دیگر سایتی که دوست می داشتم. :)






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.