آسمان هــم ســیـاه شـد. بــاران نم نم بر روی صــورت هرمیون می چکید و با اشک هایش در می آمیخــت. رون شانه ی هرمیون را رهــا کرد و هـمـراه با بقیه محفــلــیون راه افتاد تا او با غـم عــظیم ناشی از مــرگ
خــرگوشِ سـفیدی ،که روی فـرشِ برگ های پایــیـزه ای که معلوم نبود از کجا پیدا شده اند، آرمیده بود کنار بیاید...
{-خــرگوش؟
-آره دیگه. خرگوش!}
و نــاگه نویسنده متوجه می شود که در این میان فـقـط یک
خرگوش مــرده. به علاوه این خرگوش که مـذکـر هم بوده با سـاحره گرام هیچ نسبتی نداشته و شوهرش هم تحت تاثیر تهاجم فرهنگی قـرار گرفته و قرار نیست چیزی بگوید و پــایه های آسلام رو دور ویبره اند و نویسنده باید کاری بکند!
در نتیجه ناگهان دوباره آفتاب شروع به تابیدن، برگ درختان شروع به روییدن و بلبل ها شروع به خواندن کردند!
هرمیون کمی سـرش را تکان داد، دوان دوان به سمت پــرسی رفت و پرسیــد:
- پــرسی، کجا داریم میریم؟
پرسی همانطور که آهی از روی تــاسف می کشید به ورقه ای که در دستش بود اشاره کرد و جواب داد:
- از اونجایی که هنوز هم تو این منطقه نمیتونیم آپارات کنیم و نقشه ای هم نداریم. برای این که دل هری نشکنه داریم طـبـق نقشه ی هری پیش میریم ببینیم به کجا می رسیم!
هــرمیون، مــتعجب از به کار افتادن ناگهانی مغز هری ورقه را از دست پرسی گرفت و با همان طرح فــرضـی ولدمورت مواجه شد که درون شکمش با خودکار قرمز یــک خط دنبـــاله داره پیچ درپیچ دراز کشیده شده بود.
-یــعنی الآن این خــطه راهه مــاس؟
-آره دیگه...
-بعد الآن ما داریم طبق این خــطــه پیش میریم؟
-دقــیــقا.
-احتمالا فقط هری هم می دونه کجا می رسیم؛ نه؟
-کاملا درســته!
-یعنی در کل ما داریم بر اساس خـط فـرضــیــه روده ی لرد سیاه پیش میریم تا به یه جایی برسیم که فقط هری میدونه؟
پــرسی برای چهارمین بار تائید کرد:
-اره دیگه! گفتم که... مجبوریم!
بار دیگر سایتی که دوست می داشتم. :)