هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: ملاقات های کنار دریاچه
پیام زده شده در: ۱۵:۵۵ جمعه ۲۹ بهمن ۱۴۰۰
#71
سوزانا که تا اون موقع صبورانه به سخنان نا امید کننده ی ..ای وای نه چیزه ، سخنان گوهر بار نورین ، گوش داده بود ، بالاخره به حرف آمد : لازم نیست اینقدر پیچیدش کنی نورین ، الان تنها مشکل ما اینه که نمی دونیم کدوم نسخه بدل و کدوم یکی اصله ، اگه این رو بفهمیم اون وقت من ، اصلی رو به لینی و بدل رو به رندل میدم و تقریبا تمام‌ مشکلاتمون حل میشه .
هری حرف سوزانا رو ادامه میده : تو که ادعا می کنی درباره این جور چیزا اطلاعات داری ، نمی تونی بدل رو از اصلش تشخیص بدی ؟
نورین با پوزخندی جواب میده : شما مثل اینکه خودتونم نمی دونید چه وردی روش اجرا کردین ، این دوتا تو ظاهر باهم مو نمی زنن ، اگه این یکی یه خراش داشته باشه اون یکی هم داره ، تنها جادو شونه که اونها رو از هم متفاوت می کنه .
- خب ساده تر شد ، حالا کافیه که جادوشون رو امتحان کنیم و اونی که واقعا جادویی باشه رو به لینی پس بدیم .
هرماینی خودش را وارد بحث می کند : اون قدر هام ساده نیست رون ، وقتی ما حتی نمی دونیم جادوی این گردنبند چیه و چجور جادویی داره ، چطور می خوایم اون رو بیازماییم ؟
سوزانا نگاهش رو به نورین داد و گفت : شاید یه نفر بدونه !
همه ی نگاه ها روی نورین قفل شد .


˹.🦅💙˼



پاسخ به: ملاقات های کنار دریاچه
پیام زده شده در: ۲۰:۲۹ پنجشنبه ۲۸ بهمن ۱۴۰۰
#72
_ هی تو! حواستو جمع کن.
دونده مزاحم ناگهان ایستاد و به طرف ان ها برگشت.
_ چه اتفاقی افتاده؟ او شما سه تا.. سوزانا؟
_ هی!نورین!
سوزانا عصبی خندید و سعی کرد گردنبند ها را زیر ردایش پنهان کند.
دخترک عجیب و غریب سال بالایی با نگاهی مرموز نزدیکشان شد و ناگهان با حرکتی ظریف ردای سوزانا را کنار زد.
_ این گردنبندو یه جا دیدم! اها! گردنبند..نلی؟
_در واقع لینی..
_ ساکت شو هری!!
صورت هرمیون از تاسف مچاله شد.
_ چرا دوتاس؟... دزدیدینش؟
_ نههه!
سوزانا جیغ کشید. چشم های نیمه باز و بی روح نورین ناگهان برق زد و نیشخند کجی روی لبش ظاهر شد.
_ بعدم یه نسخه تقلبی ازش ساختین تا سر لینیو کلاه بزارین و نسخه اصلیو توی حراجی های شبانه هاگزمید بفروشید به یه کلکسیونر که بهتون گفته مبلغ خوبیو بابتش میده ولی شما چند تا بچه این که فقط با زبون چربش خامتون کرده نه نه ..یا شایدم سحرتون کرده اما شما نمی دونین که اون در واقع مستخدم ارواح گرینگوتزه و فقط می تونه با این گردنبند تاریخی اونا رو از زندانی پنج بعدی که با جادوی سیاه توسط انجمن نوابغ معماری جادویی توی عمیق ترین چاله های گرینگوتز ساخته شده ازاد...
_هی چی داری می گی؟
سوزانا با بی حوصلگی به نورین که به نظر می رسید وارد دنیای دیگری شده نگاه کرد
_ داره داستان سر هم می کنه. زود باشین بریم.
ان ها نوک پا نوک پا به قصد ترک کردن محل دور می شدند که نورین به خودش امد.
_هی کجا دارین می رین؟
سوزانا در حالی که با لبخندی گشاد دندان هایش را نشان می داد بی ان که دهانش را بجنباند گفت:
_ زود باشین فرار کنین‌. طبیعی باشین .وانمود کنین نمی شنوین.
هرمیون شروع کرد به سوت زدن کرد و رون در حالی که کله اش را می خاراند و عقب می رفت به افق های دور خیره شده بود.
_ من ..من می تونم به لینی بگم.. بیاین به این فکر کنیم که چه بلبشویی ممکنه به راه بندازه!
پوزخند کج نورین کج تر شد. یکم کج تر می شد از لبه صورتش سقوط می کرد.
گروه چهار نفره دزد ها کمی حساب کتاب کردند و دست اخر مجبور شدند همه چیز را برای او بازگو کنند.
_ می تونم کمکتون کنم. فقط به شرط این که ..بزارید من جسد جورجی رو دفن کنم.
به نظر نمی رسید خواسته معقولی باشد اما به هر حال کجای این عجیب الخلقه ی استخوانی معقول بود؟ ضرری که نداشت .. بین خودمان بماند مراسم کفن و دفن هم خرج روی دستشان نمی گذاشت
_ قبوله.
***
برج ستاره شناسی


نور ابی و ارغوانی رنگ غروب از پنجره های برج که تا سقف کشیده شده بودند روی پنج جادو اموز سایه انداخته بود. همان طور که از زیر مجسمه های پایه ستون های سرامیکی می گذشتند رون به خود لرزید.
نورین کمی دور شد و مدتی بعد با دفترچه ای برگشت روی زمین نشست و بساط قلم و جوهری را که همراه دفتر اورده بود پهن کرد و با حالتی دیوانه وار شروع کرد به نوشتن.
_ چیکار می کنی؟
_ نمایشنامه مو می نویسم.
_چی؟ دیوونه شدی؟ قرار بود کمکمون کنی! این کارا..
_ دفتر با شبکه ای از اطلاعات کتاب ها پیوند خورده کلماتی که من توش می نویسم در لایه های زیرین به ورد ترجمه میشن و وقتی زمان مشخصش برسه کلمه های من اگه خونده بشن برای چند صدم ثانیه قدرت اینو دارن که جادوی اجرای اتفاقات رو عملی کنن. اونا فقط نمایشنامه نیستن.. یه تاتر کاملن.
فک رون افتاد. هرمیون هیجان زده شده بود.
_ چطوری اینکارو...
نورین چشمک زد.
_ حالا گوش کنین. گردنبند اصلی توی گردن سوروس اسنیپ شروع به درخشش می کنه. گردنبند تقلبی باعث میشه افسون عشق به اجرا در بیاد و برای یک روز لبریز از عشق یکی از افراد حاضر در قلعه بشه. فقط یه روز وقت دارید.
نورین خندید. مثل اینکه از سناریوی احمقانه خودش خیلی لذت برده بود.











پاسخ به: ملاقات های کنار دریاچه
پیام زده شده در: ۱۶:۱۵ پنجشنبه ۲۸ بهمن ۱۴۰۰
#73
خلاصه:
هري پاتر در نزدیکی دریاچه با روحی به اسم جورجی ملاقات کرده و روح برای آزادی از دنیای زنده ها از هری می خواد که جسد اون رو از توی دریاچه بیرون بیاره و دفن کنه، هری برای رفتن به عمق دریاچه به گیاه آبشش زا نیاز داره. لاتیشیا رندل گفته که این گیاه رو داره ولی در عوضش گردنبند لینی وارنر رو خواسته. لینی حاضر نمیشه گردنبندش رو بده و بعد از تلاش های نافرجام رون و هرمیون و هری برای گرفتن علف آبشش زا از هاگزمید و نویل، آنها تصمیم گرفتند به کتابخونه برن تا از طلسم تبدیل شدن به کوسه استفاده کنند، اما پس از ناکام ماندن این نقشه ، نقشه بهتری می کشند . اون ها می خوان گردنبند رو دو برابر کنن ، تا نسخه ی بدلش رو به رندل بدن .


هری ، رون و هرماینی به دنبال لینی همه جا رو می گردن ، اما اون رو پیدا نمی کنن ، تا اینکه تصمیم می گیرن به تالار ریونکلاو برن ، اونا گروهی از ریونکلایی هارو تعقیب می کنن تا ورودی تالار ریونکلاو رو پیدا کنن ، اما یه هو یه دختر با موهای بلند جلوشون سبز می شه ، اولین چیزی که موقع دیدن اون دختر توجه رو جلب می کنه ، موهای لخت و بلندشه .
سوزانا می پرسه : هی ، سه دوست افسانه ای رو ببین ، داشتین ریونکلاوی هارو دنبال می کردین ؟
رون جواب میده : اوه نه ، ما فقط گم شدیم و از اینجا سر درآوردیم .
به محض گفتن این حرف پشیمون میشه ، چون دختری که جلوش وایساده رو شناخته ؛
- هی ، نکنه تو سوزانا هسلدنی ؟
هری آروم می پرسه : سوزانا هسلدن دیگه کیه؟
رون با دست پاچگی میگه : تو همونی هستی که از هر اتفاقی که تو هاگوارتز میوفته قبل از همه خبر داری ، و همه چی رو می دونی !؟
هرمیون : امکان نداره ، همه چیو بدونی !
- خب آره من سوزانا هستم ، ولی من همه چیو نمی دونم ، خب می دونی هرچی بیشتر بدونی بیشتر می فهمی که چه چیزای زیادی هست که نمی دونی .
_ هان ؟
- بگذریم، اگه منو می شناسین پس چرا دروغ می گین ، اگه قراره چیزی از گروه ریونکلاو دزدیده بشه ، یا به قول خودتون قرض گرفته بشه اولین کسی که باید خبردار بشه منم .
- کی به تو اینارو می گه ؟
- نمی دونم شاید هدویگ بهم گفته باشه !
هری می پرسه : هدویگ ؟؟
هرمیون فرصت نمیده تا سوزانا جواب هری رو بده : تو که میدونی قصد ما دزدی نیست ، نه ؟
- خب دقیقا ، می خوام کمکتون کنم دستتون به دزدی آلوده نشه ، مطمعن باشین لینی اون رو بهم قرض میده ، اون وقت چند دقیقه بهتون می دمش تا بتونین دو برابرش کنین و به اون روح بیچاره کمک کنین .
- این یکی رو کی بهت گفته ؟
- نمی دونم شاید گربه هرماینی به گربم گفته باشه !

◇◆◇◆◇◆◇◆

لینی از تالار ریونکلاو خارج میشه و سوزانا به محض دیدنش صداش می کنه : هی لینی ؟
- اوه ، سلام سوزی
- وای گردنبندت چقدر قشنگه
- وای ، خدا سو توهم شروع نکن ، امروز همه گردنبنم رو می خوان
- واقعا ؟ خب شاید یه کسی که باهات میونه ی خوبی نداره ، طلسمش کرده تا همه به سمتش کشیده بشن و تو رو کلافه کنن، اگه بخوای می تونم تو مدت کمی طلسمش رو بشکنم .
- راستی؟
- معلومه توانایی های منو دست کم نگیر
- معلومه که نمی گیرم ، بیا بگیرش
-اوه ممنون ، سه سوته درستش می کنم
- مطمعنم که می کنی ، فعلاً👋🏻
- خداحافظ



پشت ساختمون هاگوارتز ، توی فضای سبز

سوزانا می گه : خیلی خب ، حالا سريعتر ورد رو بخونین ، نمی خوام زیر قولم بزنم .
هرمیون چوب دستیش رو بلند می کنه و ورد رو می خونه: دیفیندو
یک هو یه گردنبند دیگه ( که با اون یکی مو نمی زنه ) توی دست هرمیون ظاهر میشه .
- وای باورم نمی شه چقدر شبیهن
یک دفعه یه جادو آموز که در حال دویدنه به هرمیون برخورد می کنه ، (و گردنبند رو از دستش میندازه )
هرمیون: هی حواست کجاست ؟
بعد خم میشه تا گردنبد رو برداره که ،
می پرسه : وای ، کدوم بدل بود ؟
- کدوم یکی اصلیه؟
قیافه های چهار نفرشون اون لحظه دیدنی بود .


ویرایش شده توسط سوزانا هسلدن در تاریخ ۱۴۰۰/۱۱/۲۹ ۱۲:۲۲:۳۹

˹.🦅💙˼



پاسخ به: کلاه گروه بندی
پیام زده شده در: ۱۴:۴۲ پنجشنبه ۲۸ بهمن ۱۴۰۰
#74
تا شعر کلاه قاضی تمام شد همراه با بقیه جادو آموزا چنان برای کلاه کف زدم که دستام به جز جز افتاد.
_خب جادو اموزان مثلا عزیز اسم هرکی رو که میخونم بیاد و روی چهار پایه بشینه و کلاه رو بزاره سرش تا گروهبندی بشه
دیگه وقتش رسیده بود
برام سوال بود که کلاه میتونه گروهی که برام مناسبه یا در اصل من برای اون گروه مناسبم رو پیدا کنه؟
معاون اسامی رو تند زود سریع میخوند و کلاه قاضی با صدایی بلند گروه فرد رو اعلام میکرد.
_ماتیلدا استیونز
وقتی بر روی چهارپایه نشستم اخرین صحنه ای که دیدم جمعیت جادو اموزانی بود که با کنجکاوی و یا شایدم فضولی سرک کشیده بودند تا من رو بهتر ببینن
چقدرم با اون کلاه نخ نما دیدنی بودم!
لبه ی کلاه کاملا جلوی چشم های ملت کُشم رو گرفته بود.
کلاه شدوع به کنکاش درونم کرد:
شجاعی ولی گاهی این شجاعتت رو حماقت تلقی میکنی زیرک و حقه بازی ولی به هیچ وجه روحیه قدرت طلبی نداری که هیچ ازشم فراری هستی هوش و زکاوت خوبی داری منطقی هستی
اما خب مهربونی و سخت کوشی هم در وجودت به وضوح دیده میشه
کلاه قاضی با صدای بلند اعلام کرد:
هافلپاف!!!!!!!
معاون کلاه رو از سرم برداشت و یه جورایی در ملا عام ازم کلاه برداری کرد
و نفر بعدی رو صدا زد



پاسخ به: کلاه گروه بندی
پیام زده شده در: ۱۲:۳۸ پنجشنبه ۲۸ بهمن ۱۴۰۰
#75
تقصیر خودش نبود ، بلد نبود چطور خوش بین باشد ، به همه چپ چپ می نگریست و کسی نبود که از طعنه هایش در امان باشد ، همه می گفتند نمی تواند نیمه پر لیوان را ببینید. اما نیمه پری وجود نداشت تا وقتی او در جمع حاضر بود از خیر همان چند قطره آب ته لیوان هم نمی گذشت همه را سر می کشید . حتی از رفتن به هاگوارتز هم احساس رضایت نمی کرد بالاخره صدای چرخ دستی اش شنیده شد ، به سکوی نه و ده رسید . نگاه سردی به آن دیوار انداخت و گفت : خب حالا چی میشه ؟
مادرش گفت : باید از این دیوار رد بشی ، اگه نگرانی ..
نگذاشت حرف مادرش به اتمام برسد با صدای متوسطی گفت : چی !؟ باید از این دیوار رد بشم !؟ مسعولین هاگوارتز نتونستن یکمی به اون ذهنشون فشار بیارن ؟ اگه یه ماگل منو ببینه که رد میشم چی ، اونا دیگه خیلی ماگل هارو دست کم گرفتن اونا تا خودشون امتحان نکنن و از هاگوارتز سر در نیارن و مکان هاگوارتز رو افشا نکنن دست بردار نیستن .
بعد اخماش تو هم رفت ، انگار میدونست جای خوبی برای تحصیل انتخاب نکرده ؛ با همون اخما از دیوار رد شد ، وقتی به اونطرف قطار رسید بجای اینکه از شکوه سکوی نه و سه چهارم و ایستگاه قطار تعریف کنه ، سرفه ای کرد و گفت : واقعا که ، چرا یه قطار باید اینقدر هوا رو آلوده کنه الانا دیگه مردم با قطار برقی سفر می کنن ، بعد آهی کشید و گفت : این جادوگرا ی پیر هیچ وقت پیشرفت نمی کنن .
بعد قدم هایش را تند تر کرد تا بیشتر، سرفه هایش را هدر ندهد ؛ وارد قطار شد در جواب دست تکان دادن های مکرر مادرش ، لبخند کم رنگی زد و وارد راهرو ی باریکی شد که در آن بچه ها برای پیدا کردن یک کوپه خالی سر و دست می شکاندن ، با عصبانیت زمزمه کرد : انگار می خوان برن بهشت ، بچه های ندید بدید .
بعد بدون توجه وارد کوپه ای شد و کنار پنجره لم داد و بعد خم شد که بند کفش هایش را که باز شده بودند ببندد که ، پای دیگری روبه رو ی پایش دید بعد نگاهش را آرام آرام بالا برد تا به صورت پسری رسید ، که با بهت به او خیره شده بود ، یک لحظه جا خورد چطور ‌پسر را ندیده بود ، بعد با لحن خسته ای گفت : ببخشید ندیدمت ، اگه ایجا جای کسیه می تونم برم .‌
پسر که تازه به خودش آمده بود جواب داد : نه می تونی بمونی ، من تنهام .
دوباره لم داد و بی تفاوت به منظره بیرون خیره شد ، حتی این مناظر هم نظرش را جلب نکرد .
تکان های قطار متوقف شد و جادو آموزان یکی یکی پیاده شدند .
از غذا در قایقی نشست که هگرید می راند ، دو جادو آموز دیگر هم سوار شدند و هاگرید شروع کرد به پارو زدن ،
بقیه قایق ها پشت سر هاگرید به راه افتادند .
به محض این که ریش های هاگرید را دید از آمدن به این سفر پشیمان شد .
- آخرین بار کی صورت تون رو اصلاح کردین ؟
- نمی دونم ، فراموش کردم
دیگه تا رسیدن به تالار صحبت نکرد ، وقتی به تالار رسید و با شمع های معلق در هوا مواجه شد ، زیر لب زمزمه کرد : واقعا که ، کی می خواد پارافین های اینا رو از رو زمین تمیز کنه ؟
اسمش را که صدا زدند وقتی می خواست بنشیند ، با چهار پایه ای پاره پوره مواجه شد ، با تردید نشست و منتظر انتخاب کلاه گروه بندی شد ، که یه هو داد زد : هافلپاف
قبل اینکه بچه های گروه شروع به دست زدن کنند ، بلند گفت : چی ؟
کلاه گروه بندی گفت : بخاطر اخلاقت باید به هافلپاف بری تا اصلاح بشی ، اگه بخاطر اخلاقت نبود ، بخاطر ذهن منطقیت می رفتی ریونکلاو یا بخاطر اصیل زاده بودنت به اسلایدرین می فرستادمت .
میان دست زدن های گروه ، با عصبانیت بلند شد به طرف میز رفت ، تنها چیزی که می توانست آرامش کند غذا خوردن بود ، و آن قدر گرسنه بود که نمی توانست از غذا ایراد بگیرد .


˹.🦅💙˼



پاسخ به: ملاقات های کنار دریاچه
پیام زده شده در: ۱۹:۴۴ دوشنبه ۲۵ بهمن ۱۴۰۰
#76
جوناتان در حال چسب زدن پرهایش با چسب راضی بود که با شدت باز کردن در توسط مورگانا،دوباره پرهایش ریخت.

- ای به خشکی شانس.اخه مشکل تو با پرهای من چیه؟

مورگانا تسلیم نمیشد!تنها دلیلی که به خانه آمد این بود که ذهن خود را آرام کند و بتواند بهتر فکر کند.

- مشکل من با اون تسترالیه که چوبدستی کشیده روم!

جوناتان که درحال جمع کرد پرهایش بود گفت:خب چرا همش همه چیو سر من خالی میکنی؟من چه گناهی کردم؟اصن کی به کیه؟کی چوبدستی کشیده؟

رگ های قرمز چشم مورگانا کم کم دوباره به سفیدی گرایید.نگاه عاقل اندر صفیحی به جوناتان انداخت.چوبدستی اش را تکانی داد و ناگهان پرهای جوناتان دوباره رویید.

- ای بابا بانو شرمنده کردین.آفتاب از کدوم طرف در اومده؟

- همین الان میری کل دار و دسته کلاغ سفیدارو جمع میکنی و میری سمت دریاچه،کل دریاچه رو میگردی و بهم میگی کی اون نزدیکیا جز من بوده!زودباش!

جوناتان که به خاطر پرهای جدید گل از گلش شکفته بود،بعد از دریافت کامل اطلاعات جغرافیایی،پرواز کرد و به آسمان رفت و با قار قار های بلند به تدریج تمام کلاغ های سفیدی که در آن نزدیکی بودند به سمت او آمدند.که در جمع ۱۰ کلاغ میشدند.و همگی با هم به سوی دریاچه پرواز کردند‌.
مورگانا از دریچه ی چشمان جوناتان،همه چیز را میدید و زیر نظر داشت.
اما با خود می اندیشید:آیا رقیب دیگری وجود داشت یا یک دشمن جدید؟ایا مرلین اینکار را کرده بود یا خود بلاتریکس با زمان برگردان از آینده باز گشته بود و اینکار را کرده بود؟آیا کسی میخواست او را دست بیندازد یا...

مورگانا غرق در افکارش بود.



در این درگه که گَه گَه کَه، کُه و کُه،کَه شود ناگَه

به امروزت مشو غره که از فردا نِهی آگه!


The white lady


پاسخ به: ملاقات های کنار دریاچه
پیام زده شده در: ۱۰:۰۸ دوشنبه ۲۵ بهمن ۱۴۰۰
#77
ناگهان بلاتریکس دوباره لرزید و مورگان از ذهن او پرت شد بیرون.
-ارباب من.....اشق شمام.....یعنی عاقش.....یعنی عاشق......

مورگانا که تعجب کرده بود چطوری دقیقا از ذهن بلاتریکس خارج شده در میان بوته خار دست و پا می زد ناگهان با دیدن نوک چوبدستی ای که از لای برگ های درخت فهمید فقط آنقدر که فکر کرده بود عشق باعث بیرون افتادنش نشده.

-هی تو وایسا.
ولی میدانست اگر داد بزند قطعا لرد سیاه میفهمد، پس به آرومی خودش رو بیرون کشید و به سمت درخت رفت ولی جادوگر یا ساحره مرموز رفته بود و ولدموت با بلاتریکس مشغول خوندن شعر بودند:
-میای بریم؟
-بله میام.
-خسته میشی؟
-نمیشم.
-وای وای وای ساحره با من بیا هی هی هی هی ....دلم من تنگه برات....

مورگان لوفای که هم از این همه شعر قر و قاتی خسته شده بود و خونش چنان چشم هایش را قرمز کرده بود که احتمال می داد تبدیل به رنگ صلی چشمانش شود به تلپورت قاناعت کردو خودش را به خانه رساند وگرنه ممکن بود حتی لرد را هم بکشد.


اکسپکتو پاترونوس


قدم به قدم تا روشنایی از شمعی در تاریکی تا نوری پر ابهت و فراگیر!!
می جنگیم تا اخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!
برای عشق!!
برای گریفندور!!




پاسخ به: ملاقات های کنار دریاچه
پیام زده شده در: ۲۲:۱۶ شنبه ۲۳ بهمن ۱۴۰۰
#78
تام ریدل:چرا ولم نمیکنی؟چرا نمیذاری راحت باشم

مورگانا:ول کُنم به چشمات اتصالی کرده...خراب شده

تام ریدل موهای پریشان مشکی اش را کنار میزند و چشم های شهلای مشکی اش را به چشمان سفید مورگانا میدوزد.

مورگانا: بذار دوستت داشته باشم تام...

تام لبخند میزند.باد روی عرشه ی کشتی در موهای نقره گون مورگانا میپیچد و بر گونه های رنگ پریده اش دو گل سرخ جوانه میزند.

تام ریدل:البته که اجازه میدم.

و مورگانا را که دستش از پشت بسته شده و روی تخته ی چوبی ایستاده،بیشتر به سمت دریا هل میدهد.کوسه های گرسنه که گویی همه چیز را میبینند،جنب و جوششان بیشتر میشود.

- قاااار قااااااار!

رشته ی افکار مورگانا نه تنها پاره میشود، بلکه طوری جر میخورد که با هیچ چیز دیگر نمیشد آنرا وصله پینه کرد.مورگانا از فرط عصبانیت جام مشروب شربت آلبالو را که در دستش بود خرد میکند.

- زهر باسیلیسک جوناتان!همین روزاست که به عنوان قربانی به نجینی پیشکشت کنم.

جوناتان بالهایش را به هم میزند و روی دسته ی مبل سفید مینشیند.

- ولی خبر دسته اول برات دارما!

در چشمان سیاه کلاغ،برقی میدرخشید.مورگانا با این فکر که خبر جوناتان بتواند گستاخی اش را جبران کند چند لحظه ای خود را آرام کرد.

- خیلی خب...بگو.

کلاغ سفید نگاهی به اطراف انداخت و بعد منقارش را نزدیک گوش مورگانا برد.پس از اندکی پچ پچ،ناخنهای مورگانا درحال فرو رفتن در کاور مبل بود و پلک چپ چشمش شروع به لرزش کرد.

- استیوپفای!

جوناتان بیچاره از پشت چنان به دیوار خورد‌که پرهایش در هوا پخش شد.درحالی که نیمه جان روی زمین افتاده بود گفت: خب من‌ چیکار کنم مگه تقصیر منه بانو؟مگه من رفتم اینارو باهم جور کردم؟بلاتریکس لسترنج از بچگیش یکی از نزدیکترین ها به لرد ولدمورت بوده!

مورگانا پاسخی نداد.درحالی که خون در چشمان سفیدش میجوشید تلپورت کرد.

کنار دریاچه:پشت بوته های تمشک

- آآااخ!

مورگانا هروقت عصبی بود محاسباتش اشتباه میشد.اینبار درست وسط بوته ی تمشک پر از خار ظاهر شده بود.همانطور که مشغول جدا کردن خار ها از موهایش بود چشمش به لرد ولدمورت و بلاتریکس افتاد که با هم کنار دریاچه قدم میزدند.درحالی که لبهایش از خشم میلرزید لبخندی شیطانی زد و گفت:بلاتریکس عزیزم...آماده باش که میخوام بیام تو بدنت مهمونی!

سپس همانجا چهار زانو نشست و شروع کرد به خواندن اورادی که فقط خودش میفهمید.
و چند متری آنطرف تر،بلاتریکس برای گفتن حرفش این پا و آن پا میکرد و سرخ و سفید میشد.

بلاتریکس:راستش ارباب.من میخوام یه اعترافی بکنم...راستش نمیدونم چطوری باید بگم

لرد:بگو بلاتریکس.گفتن و مردن بهتر از نگفتن و پنهانکار بودن نزد ارباب است.همیشه یادت باشد

بلاتریکس:خب...

بلاتریکس حرفش را خورد.نفسش ناگهان بند آمد و چشمانش سفید شد.

لرد:بلاتریکس؟حالت خوبه؟

خیلی زود چشمان سفید شده ی بلاتریکس به حالت عادی بازگشت

- آره...خوبم چیزی نیست

- خوب است.اعترافت را بکن

- ام...اعتراف؟


ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۴۰۰/۱۱/۲۳ ۲۲:۱۹:۴۷
ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۴۰۰/۱۱/۲۳ ۲۲:۲۴:۴۲
ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۴۰۰/۱۱/۲۳ ۲۲:۵۶:۴۴

در این درگه که گَه گَه کَه، کُه و کُه،کَه شود ناگَه

به امروزت مشو غره که از فردا نِهی آگه!


The white lady


پاسخ به: کلاه گروه بندی
پیام زده شده در: ۱۳:۰۷ دوشنبه ۲۷ دی ۱۴۰۰
#79
صبح شده بود و من بیدار شدم دیدم نامه ای کمتر تختم هست از قضا می‌دانستم نامه چیست و بدون هیجان اضافی نامه را باز کردم. بله نامه هاگوراتز بود. به پدر و مادرم گفتم و قرار شد امروز بریم کوچه نیلگون
امروز عصر:
خب من ردا و همچی ام رو گرفتم البته من یک‌ردا گرون قیمت اسلیترینی هم گرفتم چون میدونستم در اسلیترین ی افتم
یک هفته بعد با قطار به هاگوارتز رفتم توی کوپه من، داداشم و بلاتریکس بودن
بلاتریکس هی غر غر میکرد و من سرم رو تو کتاب فرو میکردم و برادرم هم با نگاه های عاشقانه به او مینگریست و حرف هایش رو تایید میکرد
بالاخره بعد از چند ساعت مشقت بار به هاگوارتر رسیدیم
سریع از کوپه خارج شدم و در قایقی نشستم. شانس قشنگم باز هم پیش بلا نشستههه بودم و بلا دوباره شروع کرد حرف زدن. اما در بین حرفاش چیز ی توجه من را جلب کرد. او هم عاشق جادو سیاه بود. بعضی از شخصیت های او مثل من بود ولی در کل خیلی جیغ جیفو بود. خلاصه بگم براتون ما رسیدیم به سرسرا و منتظر بودیم
روذولفس استرنج: اسلیترین
سوروس اسنیپ : اسلیترین
جیمز پاتر: گریفیندور
فلانی: هافلپاف
بلاتریکش بلک: اسلیترین
رابستن استرنج: هومم شجاعت زیادی در تو هست و کمی مغرور هستی در گریفیندور به جاهای خوبی می‌رسی سخت کوش هم هستی ولی جایت در هافلپاف نیست اوه چه هوش بسیاری ریونکلاو هم جای خوبی برایت هست مقدار زیادی هم جاه طلبی در تو می بینم ولی در اخر گریفیندور بهترین جا هست
من: نه گریفیندور نه گریفیندور نه
- اون پس گریفیندور رو دوست نداری، باشه اسلیترین!
و منم با خوشحالی به جمع اسلیترینی ها پیوستم و در کنار داداشم نشستم.



پاسخ به: ملاقات های کنار دریاچه
پیام زده شده در: ۸:۴۲ دوشنبه ۲۷ دی ۱۴۰۰
#80
-اوه اوه شایعه ها رو شنیدی؟
+مگه چی شده؟ نه نشنیدم
_ میگن ولدی با بلا قرار میگذاره حالا بگو کجا
+کجا؟
_کنار دریاچه هاگوارتز
+وااااااات
بهله مرگخوارا پشت سر ولدی ی پا شایعه و داستان ساخته بودن تا برگرده البته این ها چیز جدیدی نیست چیز جدید اینه که اینبار شایعه شون درست بوده!!!!!!!
همون طرف، دریاچه هاگوارتز:
-اوه بلا عزیزم
+بله ارباب
-تو زیباترین و وفادار ترین مرگخوار من هستی
+وای ممنونم ارباب
_بیا با هم قدم بزنیم
+چشم ارباب
بظرتون چیزی عجیب نیست؟ این کارا از ولدی بعیده
بعله همه این کارا زیر سر فرد و جورجه با معجون عشق دائمی
البته قبلاً ازمایش این معجون رو مک گونکال دامبلی گردن که اون خودش یک داستان جدا داره
حالا بنظرتون این دو جفت کفتر به هم میرسن؟(بهلههههه من اصلا ساغدوشمممم)







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.