ریگو با خوشحالی وصف ناشدنی ای رو به ارباب کل کردو گفت:
منم ارباب...اومدم شما رو نجات بدم..
لرد سیاه با بی خیالی گفت:
داش ریگو تویی...چگده ریقونه شدی!!!
-مای لرد؟؟؟!!!
-چته باز "مای مای" میکنی...بیا بیشین بقل خودم یه حالی بهت بدم
-حالتون خوبه ارباب؟
-من دیه ارباب نیستم...این جا بهم میگن داش افعی....
-
بعد ناگهان ارباب تاریکی تلو تلویی خورد و افتاد زمین و با ناله ادامه داد...
بیبین ریقو...ببخشید ریگو...یه کاری بیگم میکنی؟؟؟
-شما جون بخواه !
برو برام یه کم مواد از سلول پشتی بیار...دیروز خودم جا ساز کردم....!
-ارباب شما میتونستین فرار کنید و ما رو تو این مخمصه انداختین..
؟؟
ناگهان حالت ولدمورت عوض شدو با جدیت گفت:
پس چی فکر کردی؟؟؟ دیدم اینجا همچین بگی نگی بد نیست...تازه وقتی این ماده یه سفید رو کشف کردم بیشتر از این جا خوشم اومد...
ریگو با وحشت به دستان ارباب پیشینش نگاه کرد و زیر لب گفت:
ای وای من...خاک تو سر شدم رفت...مای لردم به فنا رفت.
بعد ناگهان فکری بکر یه سرش زدو گفت:
ارباب شما بیا بیرون...من خودم ترکت میدم