دامبلدور در یکی از قاب ها که اسمان را نشان می داد، پنج تا ققنوس بزرگ کشید. ریموند هم که شاخش را رنگی کرده بود تا به جای قلم مو با شاخش نقاشی بکشد، در یکی از قاب ها که جنگل را نشان می داد، دو گوزن کشید که می توانستند پرواز بکنند. وین هم در قاب جنگل، یک غول خاکی کشید. در اخر هم ماتیلدا، یک لشکر هزار تایی گربه زره پوش مجهز به چوبدستی کشید. سر کادوگان که احساس قدرت داشت، بلافاضله گفت:
_ممنونم دوستان! من فرمانده جنگل شدم!
کادوگان و لشکرش در قاب ها با ابهت حرکت میکردند. شمشیر گریفندور در دست سر کادوگان بود و سر کادوگان ان را به طرف اسمان گرفته بود و حرکت می کرد؛ تا اینکه به کوه های بزرگ و رعب انگیزی رسیدند که مشخص بود پشت این کوه ها، قاب های خانه ریدل ها است. سر کادوگان لحظه ای احساس شکست کرد اما ققنوس ها به راحتی ارتش و سر کادوگان را بلند کردند و به درون قاب اول خانه ریدل ها رفتند...
_شمشیر من را بدهید پست فطرت های حقیر!
دو ساحره ای که در همان قاب بودند، گفتند:
_اهای! امدی اینجا چه کار بکنی؟
_میووووووووووو!
گربه ها عصبانی شدند و با چوبدستی هایشان گوی های اتشین زیادی به ساحره ها پرتاب کردند. سر کادوگان که با ابهت به طرف قاب دوم حرکت می کرد، گفت:
_شمشیر ما را پس بدهید بزدل ها!
در قاب دوم هیچ چیز نبود. سر کادوگان که فکر می کرد بقیه ی قاب ها هم همینطور هستند، با اسودگی به طرف قاب دوم حرکت کرد؛ اما ناگهان دست هایی از زیر زمین پای ارتش گربه ها و سر کادوگان را گرفتند و به طرف زمین کشاندند...
_اینفری های بزدل!شما جرأت نبرد تن به تن را ندارید !
اما اینفری ها که زنده نبودند؛ پس نبرد تن به تن برای انها ارزشی نداشت...