هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




Re: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۲۰:۳۰ پنجشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۰
#1
اینجانب وینکی،درخواست دارم که درهای تالار ریونکلاو رو به روی من بگشایید!با تشکر!
تو کل کتاب هری پاتر سرجمع چند تا جن بیشتر نبود!معرفی ندارم که!


همه چیز همینه...
Only Raven


Re: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۲:۴۸ جمعه ۱۴ تیر ۱۳۸۷
#2
بازی کوییدیچ گریفیندور و راونکلا

تازه وینکی پاشو نذاشته توی چمن پارک و میتینگ که یه دفعه راجر با یه دورخیز صدا(!) بهش میگه: راستی وینکی! چو گفت بیا امشب بازی داری...
وینکی یه نگاه به ساعت..یه نگاه به فردا که میخواد بره مسافرت!
یه گریه

یک ربع بعد:
راجر: پس میری بازی کنی؟

نیم ساعت بعد:
راجر: تمرین کردی؟

چهل و پنج دقیقه بعد:
راجر: میدونی یاراتون کیا هستن ؟

یک ساعت بعد:
راجر: خب خوشحال شدم! خداحافظ
وینکی: راجر جون مادرت! بدبختم..یه بچه ی علیل دارم!یه شوهر فقیر! بیا به دادم برس..چی کار کنم!؟
راجر:من بگم؟
وینکی: اوهوم!
راجر: یکی بود، یکی نبود! زیر گنبد مرلین، غیر از مرلین تیم گریفیندور و ریونکلاو بودن که گویا مسابقه داشتن!

صبح مسابقه:
ریونکلاو:
آلفرد بلک در حالی که مدل موهاش رو تغییر داده و به شدت به خودش رسیده که دل افراد رو بربایه: بچه ها! راسته میگن آلبوس هم تو این بازیه؟
لونا:آره!
آلفرد بلک دوباره با تف موهاشو مرتب میکنه: چه خوب!
همه نگاه مشکوکی به هم میندازن!
چو: حالا ما بدون تمرین چه خاکی بریزیم سرمون؟خاک هاگوارتزو؟
آلفرد بلک: وای آلبوس! بذار ببینمش...


هنگام مسابقه:

گابریل و آلبوس با هم دست میدن و یه نگاه خاک بر سرت ، سوسکی! به هم میندازن!

بازی شروع میشه

گزارشگر: عجب بازی ای! آلفرد بلک چه خوشگل شدی امشب؟
تره‌ورر توپ رو از دست جسیکا در میاره و به لونا پاس می‌ده
آلفرد بلک به سمت آلبوس میره!
آلبوس: اوه مای گاد! ببین خدا چه بزرگه..
و یه چشمک میزنه به آلفرد بلک، از اونجایی که بلد نیس چشمک بزنه..هر دو چشمش بسته میشه و لونا یه گل میزنه!

گزارشگر:گـــــــــــــل!
تد بازی رو آغاز میکنه و با بلاجر فلور متوقف می‌شه! لیلی دنبال تره‌ور حرکت می‌کنه که نزاره گل بزنه
آلفرد بلک که کنار آلبوسه دستش رو میگیره!
آلبوس: اممم..بازی جذابیه!
باز هم توپ دیگه‌ای وارد میشه
آلفرد بلک: بلی!من تشنمه..خیلی
آلبوس: بذار برات آب میارم
و میره و آب بیاره و د راین فرصت بیست و پنج تا گل میخورن!
پرسی فحشی زیر لب میده و نگاهی به آلفرد بلک میندازه! و بلاجر رو به طرفش شوت میکنه!
آلبوس: نههه! دلت میاااد؟ و بین آلفرد و بلاجر قرار می‌گیره! .... با این کار گریفیندور مجبور میشه از ریموس لوپین استفاده کنه که در نتیجه بیست و پنج گل میخوره! تا وقتی که ...
گزارشگر: اوه مثل اینکه جیمز اسنیچ رو دیده! چی دیده شیطون بلا!میره که بگیرتش! چو بدو، جیمز بدو!ولی ...نــــــــــه! جیمز اسنیچو گرفت!
داور از اون ور سرشو میاره توی تصویر: ریون برنده! چون امتیازش بیشتره!
داور میره

و این روز هرگز فراموش نشد...
قصه ی ما به سر رسید!


همه چیز همینه...
Only Raven


Re: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۰:۵۲ جمعه ۱۰ اسفند ۱۳۸۶
#3
بازی ریونکلاو و اسلایترین!

نیمه ی دوم بازی---
گزارشگر: بازی بچه های ریونکلاو حرف نداره...

چو: میدونیم خودمون..ما خیلی خفن و اعتماد به نفسیم!

گزارشگر: کار سرژ حرف نداره!

سرژ:شک داشتی؟!

گزارشگر:ایول گابریل!کارت حرف نداره!

گابریل:بر منکرش لعنت!

گزارشگر:کسی نمیتونه بگه بازی وینکی بده!کی میگه؟

وینکی:زبونت لال!

گزارشگر:کسی...(همین طور به تعریف و تمجید خودش ادامه میده!)
.
.
.
داور:سوووووت!!(با دست به اسکی اشاره میکنه) عالی بود!ده امتیاز به خاطر گلی که زد!ده امتیازم به خاطر گلی که زد دوباره!چون خیلی باهاش حال کردم!

اسکی:مرسی داداش!

داور: سووووووت! (کارت فسفری از توی جیبش درمیاره) اخراجی! چون اسکی میخواست گل بزنه، بعد تیم اسلایترین نذاشت، یکیتون به دلخواه اخراج بشید!!

اسکی: راست میگه!!

داور:سووووت!(با دستش سر فنگ رو نوازش میکنه!)بیا کوچولو! بیا برات یه شکلات دارم...(و اسنیچ رو درمیاره میده به فنگ!!)

فنگ:یعنی منم بزرگ شدم؟!ایول!

چو دست میزنه و میره با داور و گزارشگر دست میده. و با صدای بلندی میگه:خیلی خوب بود!تمرین خیلی خوبی بود..حالا میتونیم توی بازی فردا موفق بشیم!با تشکر از عواملی چون داور و گزارشگر و اسنیچ!!
وینکی: یعنی اینا بازی نبودش؟!!
چو: باهوش!تو یکی باید میدونستی اینو که این تمرینه!کدوم بازی نصفه شب شده که این یکی این طوری بشه!ببین فنگ..فردا توی بازی..بعد از یه مدتی که گذشت و بازی طبیعی جلوه کرد..برو اسنیچو از داور بگیر.اوکی؟

و در جا صحنه تاریک میشه!و همه مجبور میشن بخوابن!


صبح---در زمین بازی و اینا

چو: به به!چه روز خوبی...
نسیم بهاری میاد و برای اینکه چو ضایع نشه ، صورتشو نوازش میکنه و یکی از چوب های چوب جاروی چو رو میشکنه!!

گزارشگر:قدرت برتر چو چانگ!بره با سوسک تیم مقابل دست بده!!
بازی شروع میشه..وینکی به شت جلو میره...اسکی هم میره جلو ...دست بر قضا گابریل و راوانا هم میرن جلو...
اما سرژ مثل کوه سرجاش ایستاده!

اسکی: سرژ تو هم بیا جلو! اینجا دیدش بهتره..ردیف اول و تخمه و اینا!
سرژ: نه من دوربینم!

گزارشگر:ریموس!بله ریموس لوپین شروع به حرکت میکنه..مثل اینکه یه چیزی دیده!ولی ما خوب میدونیم که فنگ اون چیزو دیده و به لوپین نشون داده..اینا همه ش توطئه هستش!بله..و گــــــــل! کی فکرشو میکرد وینکی گل زد!

داور: سووووت!
ملت دور داور جمع میشن.
داور:هیچی خواستم تشویق کنم وینکی رو بگم..کارش درسته!
داور:سوووووووت!

گزارشگر: همه سرجای خودشون برگشتن..گرچه زمین اینجا ازدم نقدا به تیم ریون فروخته شده و اختیارشو دارن و اسلی اینجا جایی نداره..ولی خب این از محبت تیم ریون هستش!گــــــــل!

استر رو به لوپین میکنه.
استر:هووووی! نمیخوای اسنیچو بگیری؟!قرار نیست اینجا غاز بچرونی که!
و شق ،چون حواسش نبود میخوره به کوافل و میفته زمین!
لوپین:اوااا..افتادی؟!
چو: بچه ها! ما میتونیم...این بازی پشه تر از این حرفاست که ما خودمونو به خاطرش اذیت کنیم.


یک ساعت بعد---همون جا!در هوا

چونگاهی به فنگ میندازه. فنگ نشسته و داره تخمه میشکنه و لوپین دورش مثل ستاره های حاصل از ضربه ای مهلک میچرخه!
چو: فنگ..یه تکون بخور!
فنگ: آهسته جا به جا میشه!

یک ساعت بعد از سک ساعت قبل---

چو: فنگ؟فرزندم؟نمیخوای اسنیچو بگیری؟

داور:سوووووووت! آخرین فرد تیم اسلایترین هم اخراجه!!
و لوپین در حالی که سرش رو انداخته پایین از زمین خارج میشه!
سرژ که میبینه فنگ خیلی توی فضاست، خودش میره اسنیچو از داور میگیره و میذاره کف دست فنگ!

گزارشگر: عاااااااااااالی! بــــــه ترین بازیه ممکن..حق ریون بود که ببره...بهتون افتخار میکنم!ی

بچه های تیم ریون: شاد و خوشحال!


همه چیز همینه...
Only Raven


Re: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۶:۵۳ یکشنبه ۷ بهمن ۱۳۸۶
#4
ریونکلاو و اسلایترین

خوابگاه به شدت در فعالیت خواب شرکت سبز داشت.به طوری که همه ی خوابگاه سبز شده بود و به باغهای عاطفه تبدیل شده بود و ملت میرفتن توش میدوئیدن!
اسکاور در بین باغ عاطفه:هی! بچه ها شما فکر می کنید کی دلش میاد باغ رو ول کنه ، فردا بیاد مسابقه بده؟!خز!

چو: پاشــــــــــــــــــــید!!!
فنگ: هاپ بابا!(ترجمه: لال بابا)
ملت با فحش و درود بر زندگی سگی خودشون بیدار میشن!
اسکاور: چی شده چو؟خبر مرگشون اینا خوابیدن! من که بیدار بودم و راز و نیاز میکردم با خدا!
چون: بچه ها! من میدونم که شما خواب بودید و حالا هم نیمه شبه!(لحن مظلوم) اما...اما...یه اتفاقی افتاده!
همه با هم: چه اتفاقی؟
چو: بازی همین الآن شروع میشه!!
گابریل دلاکور: غلط کرده همین الآن شروع شده!!
کورنلیوس آگریپا: خب جریان چیه؟
چو: هیچی دیگه! بازی یه ربع ، نیم ساعت دیگه شروع میشه! توی تاریکی باید بیفتیم دنبال اسنیچ!
اسکاور: همانا ما را یاری خواهند کرد!
وینکی: غلط کرده اند ما را یاری خواهند کرده!ما شرکت نمیکنیم!
همه یکدفعه یادشون میفته که کیتونن آستکبار کنن و برای بازی نرن و مشتی بر دهان هرکی جلوشون اومد بزنن که همین طوری دور هم شاد باشن.
چو در حالی که جوش آورده بود: غلط کرده، مشت بزنن! پاشید،بازی نیم ربع دیگه شروع میشه!
اسکاور: همانا، پاشید بچه ها!لج نکنید. سعی کنید گولاخ(کپی رایت و اینا) باشید!تا رستگار شوید.
چو: ایول!
فنگ: من اسنیچو نمیگیرم!هاپ!
چو میزنه زیر گریه...

صدای گزارشگر توی سالن دچار پیچش میشه:( خب...بازیکن ها بیان وسط ، وسط خالی نباشه! دست دست. یکی بیاد با عروس داماد برقصه!)

چو: بیاید بازی شروع شد!کسی نمیاد بازی کنه؟
اعضای تیم هرکدوم مشغول ساخت سمفونی های جدید بتهوون با سوت میشن.(کنا یه از خود را به آن راه میزنند.)(آن راه: کنایه از کوچه ی علی چپ!) (کوچه ی علی چپ :کنایه از اینا!)
چو: خب من میرم بازی میکنم!
اسکاور: هی..چو! من هم برگزیده شدم. ندایی مرا به سوی زمین فرا میخواند! بپر بریم!


گزارشگر: ( خب ملت بازیکن بریزید وسط ...جشنه ناسلامتی! )
تماشاگران آبادانی که فکر میکردن کورن قراره مهاجمی ف مدافعی باشه توی این بازی: دستــــا بالا...بندری بزن!
و وقتی میبینن که جز اسکی و چو کسی از رختکن بیرون نیومد، هرچی بمب و موشک و لوازم منفجره برای افزایش هیجان بازی آوررده بودن ریختن روی سر ملت و پا شدن رفتن.
گزارشگر: ( میبینم که تیم ریون دو نفرو فرستاده با عروس داماد برقصن!!آهنگو بزن! کاپیتانها با هم دست میدن...جارو ها همه پرید بالا با سوت داور.. از تیم ریون : اسکی: هر کاری غیر از کاپیتانی رو به عهده گرفته و ادعا میکنه متحول شده و یه ندایی بهش میرسه!
چو: همون کاری رو میکنه که اسکی به عهده نگرفته... تیم خوبی نباید باشن..دو نفرم آخه شد بازی؟!!)

اسکاور نگاه اعتماد به نفسی به کراوچ میکنه و زیر لب میگه: ما می بریم.

بازی شروع میشه!

یک ساعت بعد----
گزارشگر: (آتش بس! مدیر هاگوارتز خودش شخصا مجبور شده اتش بس اعلام کنه!)


در خوابگاه شکست و یه تانک مجهز وارد خوابگاه شد. از در تانک اسکاور به همراه انواع لوازم کشتار جمعی اومد بیرون!
اسکی: فقط تونستم بارتی کراوچ و اینگو ایماگو رو بکشم.اسنیپ و سامانتا ولدمورت زخمی شدن.ولی بازی تموم نشده.حالا بازی میکنید؟

ملت: نـــــــه!!!!!
چو: بچه ها..من الان پیش داور بودم ، داور ترسیده ..گفت ما بردیم!!

صدای گزارشگر : ( ریون برد!!!حالا بازم ملت بیاید وسط، عروس تنها مونده...)


ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۷ ۱۷:۱۹:۴۳
ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۷ ۱۷:۲۷:۲۳

همه چیز همینه...
Only Raven


Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۴:۱۴ شنبه ۲۲ دی ۱۳۸۶
#5
سرژ ساعتی چند مشغول فکر کردن میشه!
سرژ ساعتی چندتر مشغول فکر کردن میشه!
سرژ ساعاتی چند مشغول فکر زدن میشه!
سرژ....متوجه میشه که فکرها تموم میشه!
سرژ دیگه فکری نداره به بخواد راجع بهش فکر بکنه!
سرژ دچار خستگی میشه.
سرژ زیر چشمی به کبریت که سعی میکرد جذاب دیده بشه ، نگاه شدیدی میکنه!
کبریت تلاشش بی فایده شده.

صدای امپراطور از قسمت انتهایی برج دیدبانی: هی! سرژ!اگه تو بخوای اینجا رو بنفجرونی، دیگه قدرت از آن ما نیست..اون وقت دیگه همه چیز تمومه...
سرژ: اما این کبریته میگه قدرت از آن ماست!
امپراطور: ببینمش؟!
سرژ با حالت چوبدستی جادویی کبریتو میگیره به سمت امپراطور.
امپراطور: کبریت غلط کرده واسه من زبون باز کرده. جفت پا بپر روی سرش...سرژ..تو میتونی کبریتو روشن کنی..اما نباید اینجا رو بنفجرونی..اینجا...اینجا...

نگاهی ملتمسانه به افراد قبیله که با حالت مردم مظلوم آفریقا داشتند اونها رو نگاه میکردند میندازه!
سرش رو یک دور کامل میچرخونه. برمیگرده.بووبو...
بووبو باید همین اطراف مشغول گردش باشه..اما نیست. شاید پشت یکی از درختها رفته باشه..بله پشت درخت!
رو به سرژ: سرژژژژ...خودت هیچی..من هیچی..این ژوپساها هیچی! اما، اما چی؟!
سرژ لحظه ای با چشمان پر از اشک نگاهی به اطراف میندازه.

امپراطور: ما اصلا اینجا چی کار داریم؟!
بووبو : من میخوام برگردم همون زیرزمین سوانح جادویی! اینجا هیچ ربطی نداره...
امپراطور: من فهمیدم اینجا چی کار داریم؟!
سرژ: چی کار داریم؟!
بووبو: آه..اما که هیچ کاری با من نداشت!
امپراطور: امتحان من چی میشه؟!
سرژ: چی کار داریم؟!
یکی از اعضای قبیله:ژوپسا!
بووبو: نه..دیگه راهی نمونده..من خودمو میکشم!
یکی دیگه از اعضای قبیله: ژوپسا!
امپراطور: من بدبخت میشم. بووبو! اگه الان این طوری پیش بره، فردا امتحانو اینا میپره..من دم در دانشگاه نیستم که بهت دی وی دی رو بدم!خود دانی!
سرژ: برفه..فردا تعطیله!
یکی از اعضای قبیله: ژوپسا!
امپراطور: ما اصلا اینجا چی کار داریم!
بووبو: من خودمو میکشم!
سرژ با فریادی به همون بلندی: یا خفه شید، یا من خودمو با این کبریت آتش میزنم!
امپراطور: اون وقت باید برای مراسمت حاضر بشیم..امتحانم چی بشه؟!

سرژ نگاهی به کبریت میندازه و میگه: این کبریت اعتراف کرده که هری پاتره!
افراد قبیله: هری ژوپسا!
سرژ در حال حرف زدن بود که به ناگه، دست یک شخص با شخصیتی به سمتش دراز میشه ، و به صورتش دست میکشه! بعد کم کم همون شخص با شخصیت قدم به عرصه ی کادر پست میذاره. و در حالی که یک عدد سیگار خاموش در دهانشه به سرژ میگه: ببینم داداش! شما ژوپسا؟!
سرژ که هل شده بود : بله بابا! ژوپسا!جیگر تو..بیا! من خودم از جادوگران هستم..بیا با جادو برات سیگارتو روشن میکنم.
سرژ: آواداکد....
فرد مذبور: جون ژوپسا!اینو ژوپسا!( یعنی جون ژپسا! اینو توی کتابای هری پاتر خوندم..خطرناکه!)
سرژ: ژوپسا؟!!اوکی! سکتوم سمپرا..
و فرد روی زمین پخش و خون هایی در هوا پخش می شود. اما سیگار همچنان خاموش است.
سرژ: اواااا..من کبریت دارم..بذار الآن برات روشنش میکنم.
پق!
کم کم هوا رو تاریکی میره...صدای کسی شنیده نمیشه. خون مرد سیگاری به حرکت در میاد و تمام مردم قبیله توی تاریکی ترسناک شب ، محو میشن...چادرها..دیگه!آتش..همه چیز یکدفعه بی رنگ میشه و تنها سرژ و امپراطور و بووبو باقی میمونن.
بعد از این اتفاقات به سرعت هوا روشن میشه...اطراف اونها رو تماما درخت های بلند فرا گرفته.صدای غرش وحشتناکی رو میشنون..
بووبو به پشت سر خود نگاهی میندازه و ..چشمش به یه دایناسور میفته!
بووبو: ماااااااااا...
امپراطور: بذار ببینم این دایناسور چقدر شبیه کبریته! این کبریت چقدر شبیه هریه!
سرژ: اینجا کجاست؟!
امپراطور: اینو فیلمشو من خیلی وقت پیش با کیفیت دی وی دی دیدم..پارک ژوراسیکه! فقط یادم نمیاد که شماره چندشه! یکه؟دوئه؟یه؟هرچی...ما گیر افتادیم؟!

آیا اینا گیر افتادن؟آیا دایناسوری شبیه اما واتسون خواهد بود؟!


همه چیز همینه...
Only Raven


Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۱۶:۲۷ یکشنبه ۱۳ آبان ۱۳۸۶
#6
شدت زهر ترک شدن زهرش ترکید و درجا زد !
اون نمیدونست که چی کار بکنه..یه دور این ورو نگاه کرد، یه دوراون طرفو نگاه کرد!(اون طرف= اون یکی طرف!) همزمان با صدای پقی که اومده بود ، زنگ در هم آلبوس رو توی بازی پیچیده ای قرار داده بود...باز هم نگاهی به هر دو طرف انداخت.

مگی : آلبوس....؟!
آنیتا: آلبوس؟!
آرتیکوس: آلبوس؟!

آلبوس که این صدا ها رو شنید ، بدون معطلی تمام سیستم دکوراسیون صورت و موهاش رو که کلی روش زحمت کشیده بود رو به هم زد( خب هری پاتریه دیگه!!) و به طرف صدای خانواده ش رفت.باد دیدن مگی و فرزندانش زیر لب فحش های رنگی زیادی رو نثارشون کرد.روی لب: مگی؟! چی شده؟! دلم براتون تنگ شده بود..اوه...چرا برگشتین؟!پرتقال مکرمه چی؟! خوشتون نیومد؟! چرا؟! بابایی ،آنیتا تو بگو بهم!
آنیتا یه نگاه "بابا فکر کردی ما خریم" به آلبوس میکنه: بابا...هواپیما سقوط کرد! نگرانت شدیم که یه وقت تو دوباره....
شق!
مگی یک ضربه ی کاری بر مغز این بشر فرود آورد!
مگی: دوباره حالت بد بشه...امم..و حالت بندری بهت دست بده..بمیری!
آلبوس:اوه...من خوبم عزیزانم!..ای وای دره..بذارید ببینم کی در میزنه؟!
در حین رفتن:" یعنی کی میتنونه باشه این موقع شب!"

با حرکت جهشی در رو باز میکنه.
گریندی: اوه..مای لاو...جاستین! جاستین؟! کدوم گوری رفتی؟!
به ناگه از میان تاریکی جاستین تیمبرلیک سر بر میاوره و میکروفون رو میگیره دستش!
گریندی: آماده؟! زود بخون آهنگو...دوست عزیزم منتظره!
و با دست اشاره ی میکنه...
جاستین:My Love!!!!...
در حالی که صدا به صدا نمیرسه، گریندی میگه: اینو گفتم برای تو بخونه آلبوس! قشنگه عزیزم؟!
آلبوس که نمیدونه سرش رو به کجا بکوبه ، با دست به گریندی اشاره میکنه تا ساکت باشه، و برای خفه کردن جاستین دستش رو تا آرنج توی حلقش فرو میکنه!
شق..جاستین میمیره و سکوت برقرار میشه!
آلبوس: هیـــــــس! خواهش میکنم عزیزان من...خواهش میکنم! من متاسفانه باید بگم که زن و بچه هام برگشتن خونه و مهمونی و جشن و سرور ما کنسل شده...
رون: نـــــــــه! من نمیخوام....
گریندی: آلبوس...خب ما مجبور نیستیم حتما خونه ی شما باشیم..تو جای دیگه ای به ذهنت نمیرسه!؟
آلبوس برای لحظاتی میره توی فکر. صدای خوف ناک طبلی از درون مغز آلبوس به گوش میرسه.
آلبوس: نترسید...این صداهه یعنی یه ایده به ذهنم رسید...من دوستانی دارم که میتونن ازمون حمایت کنن..یعنی اونا امشب قراره یه جایی برنامه اجرا کنن...و باید بگم که منم جزو همکارهای اونا هستم...میخواستم توی جشن بهتون بگم که یه کار خوب پیدا کردم...اونم این همکاری با این دو دوست بود، اما گلچین روزگار نذاشت من بگم بهتون و من آلآن قضیه رو لو دادم!
هاگرید: من این گراپو نمیتونم جمعش کنم، نمیتونه بایسته...زود آدرس بده آلبوس..بعد میریم با همکارات آشنا میشیم!
آلبوس فورا از توی جیبش یه دسته ی صدتایی کارت که روش آدرس و اسم و اینا نوشته در میاره و بینشون پخش میکنه.
آلبوس: من تا زن و بچه م رو بپیچونم ..شما فورا خودتونو برسونید اونجا!


آلبوس سوت زنان برمیگرده پیش مگی.
مگی: چی بود؟کی بود؟مشکوک بود!
آلبوس: هیچی..قبض جادومون رو آورده بودن!!!(نکته: یه چیزی تو مایه های پول تلفن میمونه
مگی: آهان! من خیلی خسته هستم..میرم بخوابم...ازت خواهش میکنم که این بار خواستی بلیط بگیره، یه بلیط معتبر بگیر..هواپیما روی سرمون خراب نشه..
آلبوس: فردا براتون یه هواپیمای گولاخ میگیرم!

مگی به سمت اتاق میره و آلبوس هم میره آشپزخانه، برای لحظاتی میشینه و فکر میکنه...یه مقدار نوشیدنی مخصوص مادام رزمرتا میخوره و درست زمانی که مطمئن میشه همه خواب هستن..آهسته از خانه خارج میشه...
(چه طوری اسکی؟)


همه چیز همینه...
Only Raven


Re: ماجراهای دامبل و خانواده!!
پیام زده شده در: ۲۲:۵۹ پنجشنبه ۱۰ آبان ۱۳۸۶
#7
دامبل از در خونه میپره تو:مگــــــــــــی! مگی!؟
مگی: هان؟!
دامبلدور در حالی که یک دوگالیونی از توی جیبش میکشه بیرون: مــــــا دیگه گشنه نمیمونیم!
بچه های دامبلدور به حال کسانی که سالهاست پولی ندیدن که از جیب باباشون در بیاد مثل کراوات آویزون دامبل میشن!
آنیتا:بااااااااااااااااابا!این پوله؟!
پسرش: وااای!این پوله؟!چه شکلیه ببینم؟!
مگی: این همه پول رو از کجا آوردی؟نکنه سر هری رو به عمو ولی(نکته:ولدمورت!) تحویل دادی، که بهت پول داده؟!
دامبل: نه قربون هری بشم!:devil:
مگی: پس چی خاک بر سر!؟
و یه کلنگ مصنوعی ،مجهز به سیستم آب پاش ،رنگ کننده و کتک زننده(شعبه ی بید کتک زن در خانه!بیاید سفارش بدید!) درمیاره و شق شق میکوبه بر فرق سر دامبل که دست بر قضا اون روز با زاویه ی صد و هشتاد درجه از دم گوشش باز شده بود و باریشهاش ادقام شده بود!
دامبل: برای چی میزنی؟!
مگی: ببند دهنتو!اومدم زنت شدم، گفتم مدیر مدرسه ای، معروفی،گولاخی!!!ولی انگار نه انگار!حالا همه گشنه ایم...یادت رفته ؟یادت رفته اون روزی که منو و آنیتا رو بردی وسط جنگل ممنوعه؟آنیتا بچه بودش!
به من گفتی: مگی بیا میخوام یه جای زیبا رو بهت نشون بدم..ما رو بردی جنگل بدون غذا و آب گم و گورمون کردی....و من هفت بار دورتادور جنگل گشتم و دوئیم...هیچ راه فراری نبود!اما خب...من بالاخره خودمو و این بچه ی زبون بسته رو نجات دادم!تا چششت درآد!!! پولم که نداریم ….مرلین شاهدی، یه شب شد بیای خونه؟!مشکوکم که هستی!
آنیتا با لحن کرمkerm:مـــــــــامان!..تازه...نمیدونی !من اونروز...
شترق!
آنیتا توسط پدرش نوازش میشه و شش دور ،به دور محور خودش میچرخه، و بالاخره مثل شهاب سنگ به زمین میفته!
مگی: چرا بچه رو میزنی؟!
دامبلدور: اممم.ممم..من؟من فقط داشتم نازش میکردم!
مگی: سر شونصد سالگی تازه قدرتش برای من زیاد شده!

--

ساعتی بعد—

دامبلدور نشسته روی زمین و به همون پول زل زده...بقیه ی اعضای خانواده هم هیچ کاری ندارن بکنن!!
مگی: حالا پول پیدا شده..نمیخوای یه کاری برای من و بچه هام بکنی؟!(با لحن مظلوم و ملاحت و لوس!)
دامبلدور: مثلا؟!
مگی: (صداشو میبره بالا!)مثلا؟! مثلا نداره! هزار تا کار میتونی بکنی...شد یه بار دل من و این بچه هامو شاد بکنی؟! نشد د نشد!همه ش پی کارای اون مدرسه ای که معلوم نیست حالا هری میمیره، زنده میمونه! این رولینگم تو رو مسخره کرده....
دامبلدور: اوه...ببخشید مگی..منو ببخش!من کوتاهی کردم..من پشیمونم! من...
و برای چند لحظه در فکر فرو میره...
فکراش که تموم میشن..میبینه ،فکری دیگه نداره که بخواد روش فکر بکنه!در نتیجه مجبور میشه یه بشکن بزنه!
دامبل: فهمیدم!
مگی: چی؟!
دامبل: صبر کن...من تا چند دقیقه دیگه برمیگردم!
ویژژژ!
غیب میشه!
مگی زیر لب: بابامم بود میفهمید که بازم رفتی فردا برگردی!!!
...


همه چیز همینه...
Only Raven


Re: خانه ی سالمندان!!
پیام زده شده در: ۱۶:۲۱ پنجشنبه ۱۰ آبان ۱۳۸۶
#8
جررررررررر(صدای باز شدن در اتاق مخصوص!)

آلبوس: هی...هوی..گریندل اون چراغو روشن کن!
گریندل: چراغ نداریم!داریم؟!میخوای شمع روشن کنم؟!
آلبوس: احمق شمع میخوایم چی کار..اون قدر سالمند نیستیم که با تکنولوژی پیش نریم..روشن کن اون چراغو!
گریندل: خب من نمیدونم کجاست!من سرژو بغل میکنم یه وقت پاش به ای طرف و اون طرف گیر نکنه..تو روشنش کن!
آلبوس هم میره تا چراغو روشن بکنه!

در روشنایی ناگهانی!

سرژ یه نگاه اجمالی به دور و برشش میندازه تا جایی برای خواب پیدا بکنه..اما جایی پیدا نمیکنه...اتاق مخصوص تشکیل شده از یک تخت، درست وسط اتاق و یه بالش روی زمین.سرژ یه نگاهم به اون دو تا سالمند که دلشون همچنان جوانه میکنه.
آلبوس: سرژ کبیر!!به اتاق حقیرانه ی ما خوش اومدی...زیاد خوب نیست ولی خیلی باصفاست! تو هرجا دوست داری بخواب...اتاق مال توئه...
سرز: خب من میتونم روی تخت بخوابم؟!
گریندل: آهااااا..دست گذاشتی روی نقطه ی حساسش! این تخته دست نخورده باقی میمونه..
سرژ:چرا؟!
آلبوس: هعععیییی...چی بگم؟!من و گریندل هر شب با هم دیگه سر این تخته درگیریم!این منو میزنه..من اونو میزنم...که یکی روی تخت بخوابه....اما آخرش صبح میشه و ما حتی یه چرتم نخوابیدیم!همه ش تقصیر این بشر بیجنبه هستش دیگه!تخته از اول مال من بوده!
گریندل: جمع کن خودتو..تخت منه!
سرژ برای رنگی کردن فضا: بیخیال حالا...تخت بمونه برای مواقع ضروری!فعلا همین یه بالش هستش..شما هم روی همدیگرو ببوسین و برای سلامتی حذب تا صبح سکوت کنید!
آلبوس رو به گریندل میکنه !!!!

سانسور!(البته در این حین شما میتونید تصاویری که از گل و چمن و صحرا و مناظر طبیعی استفاده کنید!)

سرژ:بسه بابا!بسه...ملت مردن از بس گل و چمن دیدن..منم خسته شدم، بگیر بخواب!

چراغ خاموش میشه و سرژ یه گوشه ای تلاش میکنه که بخوابه!

--

صبح

سرژ قبل از طلوع آفتاب بیدار میشه که خودش رو برای ادامه ی عملیات آماده بکنه!ریشاشو میذاره توی جیبش که صداش اون دوتا رو بیدار نکنه و میره بیرون!
به طرف راهی برای یافتن ققی!
سرژ با خودش: خب من بخواب ققی رو پیدا کنم...قضیه از چند تا حال مشخص خارج نیست..پیدا کردنش باید راحت باشه،تنها کاری که باید بکنم اینه که در تک تک اتاقا رو باز کنم،یه نگاه بندازم ببینم کجاست!

جررررر(صدای باز شدنه در!)

-بوق...بوق...چرا نصفه صبحی بیدار میکنی ملتو؟!
-(همون حرفای بالا!)

سرژ با نا امیدی تنها در باقی ماننده رو باز میکنه و چشمش به ققی میفته!
-ققی! پاشو...بسه!
ققی:هوووم؟خوابما..بیدارم کردی...ولی باشه بلند میشم..هرچی باشه این ماموریت مهمیه! خیلی هم هیجان داره
از اتاق میاد بیرون و سرژ یه مشت در گوش ققی میخوابونه: چرا منو تنها گذاشتی؟هان؟!میدونی دیشب به من چی گذشت؟!من دیگه امشب اینجا نمیمونم..ماموریت بی ماموریت!
ققی: نمیشه که..نگو این حرفو!ما مسئولیت داریم..مدیرا ما رو به حذب سپردن...حذبو به ما سپردن؟!ما خوبیم؟ و شعارهایی از این دست!!!
سرژ: من میرم..
و میره که بره سوار هلی کوپتر بشه.
ققی: صبر کن! ببین من حاضرم باهات بیام..به یه شرط!
-هان؟!
-اگه تا زمانی که ما سوار هلی کوپتر نشده باشیم سرژیا صدامون بزنه ، ما میمونیم تا دامبلدورو یه کاریش بکنیم..ترکش بدیم..اگر نه که میریم!
سرژ: باشه،

و به طرف هلی کوپتر میرن.


ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۸۶/۸/۱۰ ۲۱:۰۹:۰۶

همه چیز همینه...
Only Raven


Re: جادوگر تی وی
پیام زده شده در: ۲۲:۳۱ پنجشنبه ۳ آبان ۱۳۸۶
#9
پرده ها پاره میشن و سیستم دکور روی سر جمعی از افراد فرود میاد و به ناگه ما میبینیم که دو تا صندلی از این اتفاق بی دلیل جان سالم به در بردن!!باز هم دست بر قضا، به ناگه، یه مجری دخول میکنه و میشینه روی صندلی! صندلی میفته روی زمین ، مجری سرگرم جمع کردن سیستم اجزای بدنش از زمین میشه که باز هم دست بر قضا ، به ناگه، یک بشر با موهای طلایی که بسی ناشناسه وارد صحنه میشه!
مجری خود را جمع و جور کرده ، با تف تره ای از موهای سرش را بر پیشانیش می نهد!
-اهم اهم...سلام! آقا ما امروز یه مهمون داریم!
رو به بشر میکنه! بشر از صحنه خارج یشه و میره!
مجری: آهان! نداریم..یعنی..چیزه..چیز نیست! یعنی قراره امروز به منزل یکی از نویسندگان بریم و ازش راه کار های نوشتن رو یاد بگیریم! ما از یه جوان رعنا که اشق این نویسنده هستش (دو ساله از تهران!!) دعوت کردیم تا بره خونه ی ایشون چتر بشه!
با هم تماشا میکنیم!(مجری چشمکی میزند!دست بر قضا!!)

صحنه تاریک میشه و جلوی در خونه ی یه نفر روشن میشه که پسری شبیه به باباش، جلوی دره!
در میزنه..تق تق!وارد میشه،با هیجان تمام! به طرف زنی میره که روی زمین دراز کشیده و دستش یه خودکاره و همین طوری داره با چشمای بسته و خواب آلود یه چیزایی مینویسه!
میپره جلو: اوه..باور نمیکنم!باور نمیکنم!بابامم باور نمیکنه!
زن خواب آۀود: کی هستی تو؟!چی؟!
پسر: جی کی رولینگ!این تو هستی!
زن در حالی که اصلا به کاغذ نگاه نمیکنه ،همچنان مینویسه: ها..من؟!آره خب منم!
پسر: جی کی!!!شما..تو...من کتاباتون رو خوندم!
دست به کیفش میبره و یه کتاب ازش میاره بیرون!
پسر: اینو شما نوشتید! معرکه بودش!.."هری و سوسک توی دستشویی!" خیلی هنری بودش..مخصوصا اون تکه که دیالوگ جهانی هری بودش:" من..من....زخم..."واااای استاد!میشه به منم یاد بدید که چه طوری بنویسم؟!
جی کی رولینگ همچنان بدون توجه به کاغذ داره مینویسه و میگه: ببینم اینو من نوشتم؟!
پسر: آره! اسم شما روشه!
جی کی رولینگ: خب پس من نوشتمش!راست میگه!
پسرک از توی کیفش کتابی با قطر دوره ی صد جلدی دایره المعارف میاره بیرون :در ضمن من این کتاب 1000000 داستان با هری در یک ساعت رو هم دارم!
جی کی رولینگ که همچنان در حال خط خطی کردن و نوشتنه میگه:اینم من نوشتم؟!خوبه!خوبه!
پسر:جی کی رولینگ!اوه..به منم یاد بده..استاد!
رولینگ دراز میکشه و کاغذ رو میذاره جلوش و به هوا نگاه میکنه و میگه:اوکی!ببین توی داستان سه تا چیز خیلی مهم هستش که نباید بهشون اهمیت بدی!چون اهمیتشون در حد بوقه!اولیش: شروع داستانه! دومیش: وسط داستانه! و مهم ترین قسمتی که باید بهش توجه کنی که برات مهم نباشه"پایان داستانه!" تو باید داستان رو جایی تموم بکنی که دلت میخواد!هر جا دوست داشتی..هرجا خسته شدی ، یه نقطه بذار بگو پایان! و حالا روش نوشتن: ببین تو یه کاغذ میذاری زیر دستت ، یه خودکار میگیری میذاری روی کاغذ و شروع به کشیدن و نوشتن میکنی...خودش مینویسه! این روش بدون استثنا در همه حالات و کارها انجام پذیره و تو میتونی بنویسی! بذار یه نمونه بهت نشون بدم!
(رولینگ دستشو از دور گردنش میاره از دور انگشت پاش رد میکنه و روی کاغذ میذاره ...چشماشو میبنده و شروع به خط خطی و نوشتن میکنه!بعد به ناگه دست از نوشتن برمیداره !)
رولینگ: بیا!این یه داستان!آخرشو نگاه..یه جا تمومش کردم که دوست دارم...ملت حال کنن!
پسر:استاد منم میخوام بنویسم!
رولینگ: کاری نداره!تو صبح که از خواب بیدار میشی توی خواب حتی...میتونی بنویسی!امتحان کنیم..الآن مثلا صبحه!اولین کاری که میکنی چیه!؟
پسر: خب...اممم..مم..میرم دستشویی!
رولینگ: خب!حله! ببین تو حتی میتونی توی اون جا هم بنویسی..میشینی همین و خود به خود قلمت رو میذاری و شروع میکنی به خلق کردن!خلق میکنی،خلق میکنی،خلق میکنی....خسته میشی!از دستشویی میای بیرون،تو یه داستان خوب داری...حالا برای مراحل بعدی روزمره هم همین کاری میکنی!
پسر: استاد این داستانی رو که نوشتین به من تقدیم میکنید؟جون مادرتون!!
رولینگ: بیا تقدیم به تو!
پسر: ها زیاد تقدیم کنید!پس منم میتونم بنویسم!حرفتون به جوان هایی که طرفدارتون هستن چیه؟!
رولینگ: بنویسید!همانا مانند من خواهید شد!
و میخوابه روی زمین، در حالی که دستش همچنان روی کاغذ میچرخه!

تاریک!

صحنه
مجری:جوانها..بنویسید!منم دارم مینویسم!فعلا تا برنامه ی بعدی...

پست از این چرت تر دیده شده بود!؟
اقتباسی بود موضوع کلی از یه جایی که نمیدونم کجاست! یعنی در اصل سوژه از خودم نیست کاملا!


همه چیز همینه...
Only Raven


Re: جادوگر تی وی
پیام زده شده در: ۹:۱۶ سه شنبه ۲۰ شهریور ۱۳۸۶
#10
صحنه تاریک نیست ،اتفاقا خیلی هم روشنه!پروژکتور و اسپیکر و کیبورد و سی دی تازه دی وی دی هم هست!خلاصه وسایلی که نشون میده تکنولوژی بین جادوگران هم پیشرفت کرده!
دو تا صندلی روی صحنه هستن به همراه پشت صحنه ی نارنجی! و یک عدد کوزه هم جلوی صحنه گذاشتن برای دکور.

***

دو نفر ظاهر میشن روی صندلی ها..
مجری با حالت شاداب :خب بچه های کوچولو و شاداب! خوشحالین نه؟!
**
یه بچه توی خونه در مقابل تی وی: "که چی بشه؟خوشحال باشیم که چی؟علاف بیکار!!"
و تی وی رو خاموش میکنه میره!
**
مجری:اهم...بله میخوایم فیلم هری پاتر و جام تهی رو نشونتون بدیم!برید حال کنید...مرلین یار شما باد که بعدشم نقدشو ببینید!

**
تصویر تاریک میشه و علامت تابلوی شرکت برادران وارنر میاد و روش مشخصات فیلم ظاهر میشه!
نام فیلم: هری پاتر و جام آتیش!
کارگردان:تو چی کار داری؟
بازیگران: هری، هرمیون، رون، گلزار، افشار
محصول: 2006

خود فیلم:

صحنه ی دویدن هری توی خیابان در فیلم سه..(منظور: هری داری میره هاگوارتز)
تصویر با یه عکس از خونه ی ویزلی ها قطع میشه!
صحنه ای که کرام اسنیچ رو میگیره پخش میشه و بعد صدای جیغ میاد .(منظور: دیوانه سازا اومدن..ملت دارن فرار میکنن!)
سپس هری و رون با هرمیون(در حالی که تصویر مربوط به فیلم یک میشه) نشستن توی قطار!
هری: چقدر درسا سخت شدن!
روپرت:آره مخصوصا این دین و زندگی امسال خیلی پیچیده شده!
هرمیون: اخم!

همه دور میز توی سالن نشستن..دامبلدور بلند میشه(فیلم 4) : خب..خب... یه مسابقاتی قراره باشه امسال که خیلی گولاخه! دو تا مدرسه ی دیگه هم قراره اینجا چتر بشن! اولیش اینان که الآن میان..دومیش این یکیان که بعد از اینا میان!بفرمایید تو...
پسرهای مدرسه ی مهمان در حالی که سرود ملی میخونن وارد میشن...کرام یه شعر دکلمه میکنه و میشینن!
دامبلدور: حالا مدرسه ی بعدی..
ناگهان صنه قطع میشه جام آتش جلوی دامبلدور ظاهر میشه!
دامبلدور: اسماتونو بندازین این تو! هرکی اسمش دراومد از اون تو بیرون، میره برای تیم ملی!

(زیر صفحه با خط عثمان طه* نوشته میشه: سه روز بعد!)

صحنه ی کلاس دفاع..معلم مودی...(تصویر مودی چهار خونه شده!)
مودی با صدای خیلی ملیح: خب بچه ها! شما باید همه جادوها رو بلد باشین! این عنکبوتو ببینید..دیروز زیر بارون بود ،نجاتش دادم!حالا من اینو میکشم شما نجاتش بدید!!!
هرمیون:نــــــــــــــــه.نویل رو اذیت نکن!
صحنه قطع میشه!
دامبلدور از توی جام اسمارو میاره بیرون!اسما گوشه ی صحنه نوشته میشن!
یه عکس از چشمای چو زیرنویس میشه!(همه فکر میکنن این چشما چشمهای یانگومه؛ اما کسانی که میدونین هری پاتر چیه در فا میفهمن که اینجا منظور چشمای "چو" بوده!)
هرمیون:هری تو باید مسابقه رو ببری!
*
هرمیون: اوه هری تو مسابقه رو بردی!
!
هرمیون: هری تو باید مرحله دو رو هم ببری! البته بعد از جشن دعا خوانی!
هری:حالا من با کی بیام برای جشنن دعا خوانی!؟
هرمیون: بهتره درس بخونیم!
یه تصویر از چهره ی همه توی جشن در حالی که از دماغ تا بالای پیشانی اونا معلومه نشون داده میشه!
هری: این لباسایی که مخصوص مرحله دو هستن چه خوشگلن !مگه نه هرمیون؟!
صدای خنده ی هرمیون!
تصویر تیره میشه!
یه عکس از موجودات زیر دریاچه نشون میدن و بعد صدای دست زدن و شادی!
تشویق هری توی سالن بزرگ(فیلم دو!آخراش باشه فکر کنم!)

هری: حالا باید مرحله ی سه رو ببرم!
یه عکس از هزارتو میبینیم! چشمای ولدمورت از زیر چشمای هری رد میشن و سدریک میفته زمین!
هری: اوه سدریک..خوابیدی چرا باز؟
و بعد صجنه ی خداحافظی هر از دوستانش توی فیلم سه پخش میشه!

تیتراژ: آهنگ جدید عمو پورنگ!
**

مجری فورا میپره جلوی دوربین: بچه ها کسی از جاش تکون نخوره! بشینین نقدو ببینید بعد برین!
**
بچه ای در خانه:گم شو!
**
منتقد: سلام و صد درود!
مجری: استاد خب نظرتون رو راجع به چگونگی فیلم بگید!
منتقد: فیلم خیلی فیلم آموزنده و خوبی بود!
مجری: بله..دیگه؟
منتقد: و فیلم خیلی خوب و آموزنده بود! باتشکر...
مجری: بله..اینم از نقد فیلم ..امیدوارم لذت برده باشید! تا فیلم های بعدی مرلین با شما!
======

*خطاطی مشهور بوده گویا!


همه چیز همینه...
Only Raven






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.