هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۱۱:۱۲ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
#1
سوژه جديد

ديگر حالش از سکوت تالار به هم ميخورد. برای هزارمين بار پياپی در يک ساعت اخير نفسش را با آهی عميق بيرون داد و به ابر سفيدی که بيرون دهانش شکل می گرفت چشم دوخت. با يک حرکت ساده چوبدستی ميتوانست آتش شومينه را راه بيندازد اما بدون هياهوی هميشگی تالار، صدای ترق توروق شعله ها برايش غير قابل تحمل بود. به او احساس پوچی ميداد، يا شايد احساس تنهايی. باعث ميشد در افکارش غرق شود. افکاری که دوست نداشت به آنها فکر کند. سرانجام آشفته و بی قرار از جايش بلند شد و به سمت تابلوهايی که در گوشه ای از تالار به نمايش گذاشته شده بودند رفت. در يک عکس اعضای قديمی گروهش با لبخندهايی وسيع جام قهرمانی هاگوارتز را بالای سر نگه داشته بودند و با شادی و تکبر برای دوربين دست تکان ميدادند.
منصفانه نبود. او هم دوست داشت افتخارآميز گروهش باشد. دوست داشت ثابت کند بودنش در آنجا معنايی دارد. همانقدر به خودش که به ديگران. اما چطور؟ هيچ چيز مانند چند سال گذشته نبود. هافلپاف آن هافلپاف گذشته نبود!
صدای پاق بلندی در جايی از تالار به گوش رسيد و او با حرص زمزمه کرد:
- به جز پيوز! روح مزاحم هنوز اينجاست!
همانطور که لبهايش را بر هم ميفشرد برگشت تا بقيه عکسها را از نظر بگذراند اما صدايی بلند و اين بار بسيار نزديک تر مانع او شد. چشمانش را باريک کرد و با احتياط صدا زد:
- پيوز؟
پاق!
- پيوز بيا بيرون!
پاق!
- همين حالا!
پاق!
چوبدستی اش را آماده نگه داشت و به سمت منبع صدا رفت. اگر پيوز را دوباره در حين خرابکاری پيدا ميکرد به او درسی ميداد که تا آخر عمر تمام نشدنی اش از ياد نبرد. حداقل ميتوانست سرخوردگی های اين چند ماه اخير را سر او خالی کند و هيچکس هم سرزنشش نميکرد.
پاق!
جلوی پنجره مجازی تالار متوقف شد. با اينکه صدا ضعيف تر شده بود اطمينان داشت منبع آن را پشت پنجره پيدا خواهد کرد. لحظه ای به منظره بارانی چشم دوخت و سپس وردی که ميدانست راهروی پشت پنجره را نمايان ميسازد به زبان آورد.
اولين چيزی که نظرش را جلب کرد دريچه ای باز شده در پايان راهرو بود؛ او هميشه فکر ميکرد اين راهرو به يک بن بست ختم ميشود. با احتياط چند قدم به سمت دريچه برداشت اما در ميانه راه متوجه شکل تيره ای روی زمين شد.
- لوموس!
نور چوبدستی اش پيکر باريک و نحيف شخص سالخورده ای را روشن کرد که بجز کهنه ای دريده شده چيز ديگری بر تن نداشت و با چشمهای باز اما بی جان به او خيره شده بود. زانوهايش بی اختيار خم شد و در کنار جنازه فرود آمد. نفسش را در سينه حبس کرد تا از فرار فريادی که در اعماق وجودش شکل می گرفت جلوگيری کند و نگاه دقيق تری به صورت غريبه انداخت. چيزی در صورت او برايش آشنا بود. با عقل جور در نمی آمد اما تقريبا مطمئن بود زير تمامی آن چين و چروکها همان چهره ای پنهان است که تا چند ثانيه پيش از درون قابی روی ديوار به او لبخند ميزد.



Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۱۴:۱۵ دوشنبه ۳ مرداد ۱۳۹۰
#2
همه جا تاريک بود. رز که از شدت جيغ کشيدن صداش گرفته و بسيار ترسناک شده بود گفت:
- گلرت، پاشو چارتا کلنگ بزن ببينيم کجاييم!
گلرت ايندفعه کلنگو کوبوند وسط کله رز و شروع به داد و بيداد کرد.
- مگه عمله گير آوردين؟ از اول سوژه من همش دارم کلنگ ميزنم! يه ذره شخصيت پردازی نداشته اين گلرت بدبخت!
و ميره کنار کينگزلی تا دو تايی با هم زار بزنن.

کمی آنطرف تر

- کينگزلی؟
- گلرت تويی؟ ببين من يه کلاگيس پيدا کردم، بهم مياد؟
گلرت: تو ديگه کی هستی؟
کينگزلی کلاگيسو برميداره.
گلرت: کينگزلــی
- چرا زار ميزنی؟ گفتم کلاگيس بهم مياد؟
کينگزلی کلاگيسو ميذاره.
گلرت: تو ديگه کی هستی؟
کينگزلی کلاگيسو بر ميداره.
گلرت: کينگزلــی
و همين چرخه ادامه پيدا ميکنه.

کمی اينطرف تر

کاربر شماره يک: همه ش تقصير توئه اينجا گير کرديم!
کاربر شماره دو: گاله رو ببند! تو بودی مشت کوبوندی وسط صورت ريتا!
کاربر شماره يک: حالا ناشناسی ديگه پررو نشو!
کاربر شماره دو: اصلا چرا من بايد ناشناس باشم؟ تاس ميندازيم، هر کی کمتر آورد شخصيتشو رو ميکنه!
کاربر شماره دو خم ميشه و از بين خرده سنگای کف تونل دو شیء سفيد که وسطشون عدد يک نوشته شده بودو ميکشه بيرون.
کاربر شماره يک: چرا اين تاسه گرده؟ چرا انقدر ليزه؟
کاربر شماره دو: ديگه نميشه جا بزنی. با شماره سه: يک... دو...

کمی بالاتر، سمت راست

ريتا که هنوز احساس ميکرد هويت و دوران نظارتش زير سوال رفته مثل ديوونه ها ناخناشو ميجويد و زير لب تند تند با خودش حرف ميزد.
- که من دوران نظارتم همه ش خرابکاری کردم؟ گند زدم؟ خودش چی؟ اصلا به خاطر اونه همه مون اينجا گير افتاديم! نشونش ميدم...
در همين لحظه ريتا متوجه حرکتی شد و شکل مبهم صورت فرد ناشناسی که سرشو به نشانه تاييد بالا و پايين ميکرد رو جلوی خودش تشخيص داد.
- تو منو درک ميکنی، نه؟ من بهترين ناظر هافل بودم، نه؟ نقدای من بود که هافلو هافل کرد، نه؟ من جوونم، نه؟

کمی پايين تر، سمت چپ

- ملچ ملوچ... چه ترشه! ملچ ملوچ... يکمم شيرينه! ملچ ملوچ... بايد اين طعمو به دونه های همه مزه م اضافه کنم!
برتی که روی زمين نشسته بود و دانه های تيره رنگی رو توی دهنش مي چپوند چوبدستيشو روشن کرد تا منشا اون ماده خوشمزه و جادويی رو شناسايی کنه.
- لوموس! بذار ببينم، اين بايد... مدفوع خفاش؟!
و بعد از چند دقيقه توليد صداهای ناخوشايند چوبدستيشو بالاتر گرفت تا تموم تونل رو روشن کنه و از وضع بقيه با خبر بشه.

رز موفق شده بود کلنگو از سرش بيرون بکشه و مثل يه فواره متحرک از سرش خون می پاشيد. کينگزلی کلاه گيسی در دست داشت و به دنبال عکس العمل گلرت يا کلاهو رو سر خودش ميذاشت يا رو سر اسکلتی که کنارش دراز شده بود و به نظر ميرسيد موها در اصل مال اون باشه. کاربر شماره يک و دو هر کدوم حدقه چشم سفيدی رو توی مشتشون نگه داشته بودن و با شماره سه مثل تاس پرتابش ميکردن. ريتا هم مشغول درد و دل با جمجمه ای بود که از سقف آويزون شده و آرواره هاش دائم باز و بسته ميشد.

برتی:
ملت بعد از چند لحظه سکوت و پردازش اطلاعات:



Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۲۳:۱۷ پنجشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۰
#3
تالار در سکوت محض فرو رفت و فقط صدای وز وز خرمگس چاق و چله ای که از پنجره مجازی وارد تالار شده بود به گوش می رسيد.
روفوس زودتر از بقيه صبر خودش را از دست داد و در حالی که ديوانه وار سبيلش را دور انگشتانش می چرخاند فرياد زد:
- پس چرا هيچی نميگی؟ فکری داری يا نه؟
لورا از جايش پريد و تته پته کنان گفت:
- ميخواستم هيجان به اوج خودش برسه بعد نظرمو بگم!
-
لبخند خودپسندانه ای که باعث جهش پلک بچه های هافل شد بر لبهای لورا نشست و بعد از مکث کوتاه ديگری بالاخره گفت:
- اگه هافل بهترين گروه هاگوارتز بشه نميتونن حذفمون کنن، درسته؟
ملت هافل طی يک عمل هماهنگ که حکايت از يکپارچگی بی نظيرشان داشت با حالت به لورا خيره شدند؛ هيچکدام متوجه منظور او نشده بودند!
- يعنی ما اگه ميخوايم از حذف شدن گروهمون جلوگيری کنيم بايد در همه زمينه ها از گروههای ديگه جلو بزنيم. بايد بهترين گروه هاگوارتز بشيم!
همانطور که عبارت "بهترين گروه هاگوارتز" در پس زمينه اکو پيدا می کرد درک لورا را کنار زد و در جايگاه سخنران ايستاد.
- دقيقا! جواب درست همينه! و حالا برای رسيدن به اين هدف، بدون اتلاف وقت، من وظايف هر يک از اعضا رو مشخص ميکنم.
ويکتور با لحن شکايت آميزی پرسيد:
- اين مگه فکر لورا نبود؟ چرا درک داره تعيين تکليف ميکنه؟!
- راس ميگه!
قبل از اينکه مخالفت بچه ها اوج بگيرد چشمان درک برقی زد و بلافاصله رو به ويکتور گفت:
- اول از همه ويکتور، تو مسئول ورزش صبحگاهی هستی!
- ورزش صبحگاهی؟!
- همه بايد ببينن گروه ما گروه سالم و پر نشاطيه در نتيجه از فردا هر روز ساعت پنج صبح کنار درياچه ورزش صبحگاهی برگزار ميکنيم!
- پنج صبح؟ عمرا!
- اونموقع همه خوابن کسی چيزی نمي بينه!
اما روحيه ورزشکاری ويکتور تحريک شده بود و جارويش را که به دلايل نامعلومی هميشه به همراه داشت مثل شمشير بالا گرفت و گفت:
- بسپرينش به من!
- احسنت.
بعد از آن نوبت ساير هافلپافی ها بود. هر چند هيچکدامشان از اينکه نقشی به زور بر عهده شان گذاشته ميشد راضی نبودند ولی اگر اين کار به بر جای ماندن گروه دوست داشتنيشان کمک می کرد آنها اعتراضی نداشتند.



Re: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۸:۱۱ سه شنبه ۲۲ تیر ۱۳۸۹
#4
منم اگه ممکنه ميخوام به ايفای نقش برگردم.

نام: اما دابز
گروه: هافلپاف

ممنون

انجام شد!


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۹/۴/۲۳ ۱۳:۳۰:۰۵


Re: ورزشگاه درياچه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۳:۵۷ شنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۷
#5
هافلپاف و اسلیترین

پیوست:


zip Emma.zip اندازه: 10.42 KB; تعداد دانلود: 113



Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۲۱:۳۱ یکشنبه ۲۹ دی ۱۳۸۷
#6
- آل؟ بيدار شو! ... بلند شو آلبوس! آلبوس!
ريتا با نگرانی به صورت آلبوس سيلی ميزد اما او هيچ عکس العملی نشان نميداد. دمای بدنش کاهش يافته بود و پلکهايش به آهستگی ميلرزيد.
مدت زيادی از زمانی که در آن نقطه از جنگل متوقف شده بودند ميگذشت و ريتا ميتوانست صدای فريادهای خشمگينانه ی آدمخوارها که به آنها نزديک و نزديکتر ميشدند را بشنود- بايد به حرکت ادامه ميدادند!
آه کوتاهی کشيد و در حالی که دست آلبوس را به دور گردنش می انداخت با لحنی کنايه آميز گفت:
- فکر کردم قراره تو منو نجات بدی!

نيمفا در ميانه های خوابگاه متوقف شده بود و با حيرت، تکه سنگ کوچک و درخشان را برانداز ميکرد. درست هنگامی که تصميم داشت بقيه ی بچه ها را بيدار کند نور عجيبی از سنگ ساطع شد و حرارتش به شکلی غير قابل باور افزايش يافت.
- چه اتفاقی داره ميفته؟
سدريک همانطور که کنار تخت نيمفا ميخکوب شده بود با سوء ظن به سنگ نگاه ميکرد.
- نميدونم. مثل اينه که...
صدای نيمفا رو به خاموشی رفت. ميتوانست تپش خفيفی را در سنگ احساس کند؛ ديگر مانند چند دقيقه ی پيش، سرد و بی جان نبود! واقعاً...
- چی شده نيمفا؟!
بدن نيمفا برای لحظه ای شق و رق شد و لحظه ای بعد با صورت بر روی کفپوش چوبی خوابگاه فرود آمد.
- نيمفا!

- بيدار شو آلبوس! آلبوس! بيدار شو!
آلبوس به سختی چشمانش را گشود و سعی کرد بر روی پاهای خود بايستد اما با وجود درد وحشتناکی که در تک تک اعضای بدنش احساس ميکرد دوباره به حالت نشسته درآمد. نفس نفس زنان خود را بر روی زمين جلو کشيد و به صخره ی صاف و لزجی تکيه زد.
- ريتا؟... ريتا کجايی؟ ريتا! ... لعنتی!
مطمئن بود با صدای ريتا به هوش آمده است اما اکنون هيچ خبری از او نبود. در واقع منظره ای که ميديد کوچکترين شباهتی به آن جنگل نداشت.
دره ای عظيم، پوشيده از درختچه های خشک شده که گويا سالها نور خورشيد را به خود نديده است.
- اينجا ديگه چه جهنميه؟!
نميدانست چگونه به آن مکان آمده است اما تصميم داشت هر چه سريعتر راه خروج را پيدا کند. بی توجه به عضلات دردناکش از جا بلند شد و در جستجوی بهترين مسير ممکن، صخره ها و سرازيری ها را از نظر گذراند.
هنوز اولين قدم را بر نداشته بود که صدای فرياد بلندی به گوش رسيد. صدای يک دختر بود...
- ريتا!
آلبوس با خوشحالی به سمت صدا دويد اما...
- سدريک!
سدريک؟ آن دختر که بود؟ و چرا نام سدريک را فرياد ميزد؟ يعنی ممکن بود...؟
پيکری تيره و مبهم در معرض ديد آلبوس قرار گرفت و هنگامی که به اندازه ی کافی نزديک شد...
- نيمفا!
- آل؟
- تو اينجا چيکار ميکني؟
- من... من... فک کردم صدای سدريکو شنيدم! داشتم دنبالش ميگشتم.
- عجيبه... منم مطمئنم صدای ريتا رو شنيدم ولی...
آلبوس به سکوت سرد و ناخوشايند دره گوش سپرد. احساس خوبی نسبت به اين قضيه نداشت؛ اتفاقات شومی در شرف وقوع بود!


ویرایش شده توسط اما دابز در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۲۹ ۲۳:۱۰:۳۳


Re: زمین بازی کوییدیچ
پیام زده شده در: ۲۱:۵۷ جمعه ۲۲ شهریور ۱۳۸۷
#7
هافلپاف و راونکلاو

نور مهتاب محوطه ی قلعه را روشن کرده بود و جز صدای خش خشی که در اثر وزش ملايم باد از شاخه ی درختان بر می خاست صدای ديگری به گوش نميرسيد، تا اينکه هوهوی جغدی سکوت شب را شکست...
- اَه، لعنتی!
- هه هه هه... ميدونه کجا بايد چلغوز کنه! آخ! چرا ميزنی؟
مرلين با غيظ به آلبوس چشم غره رفت، کثافت پرنده را از صورتش پاک کرد و غلت زنان خود را از زير حلقه ها کنار کشيد.
اعضای تيم هافلپاف بعد از آخرين تمرين خود برای مسابقه در برابر راونکلاو زمين کوييديچ را ترک نگفته و در آن لحظه به پشت بر روی چمن های يخ زده دراز کشيده بودند. دنيس اصرار داشت بازيکنان تيمش را از هيجان و تشويشی که مثل هميشه در روز قبل از مسابقه بر جو داخل قلعه سايه افکنده بود دور نگه دارد؛ حتی به قيمت تبديل شدنشان به تنديس های يخی، زيرا ماه فوريه و هوا فوق العاده سرد بود!
پیوز دستش را تکيه گاه سرش قرار داد و در حالی که به ستاره های چشمک زن اشاره ميکرد گفت:
- اون ستاره ها شکل يه گورکنو درست کردن، اين يعنی ما مسابقه ی فردا رو میبریم!
- انقدر خرافاتی نباش! اونا هيچی... شما هم چيزی که من می بنيمو می بينيد؟
يک شیء نورانی که ابتدا به نظر می رسيد شهابی دنباله دار در پهنه ی آسمان باشد اکنون به سمت زمين، درست جايی که آنها خوابيده بودند می آمد. همه مانند هيپنوتيزم شده ها به آن خيره نگاه ميکردند و قبل از آنکه کسی قادر به انجام هيچ عکس العملی باشد سنگ آسمانی يکراست به درون دهان باز دنيس افتاد.
چشمهايش گشاد و چهره اش کبود شد. نه چيزی گفت و نه به منظور خارج کردن آن جسم سرفه ای کرد. اريکا که بر خلاف دنيس مانند ارواح سفيد شده بود و از ترس نفس نفس ميزد گفت:
- يکي بزنه پشتش! شايد داره خفه ميشه!
اسکور داوطلب شد و چنان به پشت دنيس کوفت که اگر يک هيپوگريف جای او بود با اين ضربه دو بار به دور زمين کوييديچ می دويد. پس از چند ثانيه دنيس از حالت خلسه خارج شد، جايی که اسکور ضربه زده بود را لمس کرد و نگاه ستيزه جويش را به او دوخت.
شترق!


- يه بار ديگه بگيد دقيقاً چه اتفاقی افتاد؟
- لودو تو هم ديگه شورشو در آوردی! موضوع پيچيده ای نيست که! يه شهاب از آسمون افتاد تو دهن دنيس و...
مرلين به اسکور اشاره کرد که نيمی از بچه ها دوره اش کرده بودند اما طلسم هيچکدام برای به هوش آوردن يا حداقل درمان کبودی بزرگ زير چشمش کارگر نمی افتاد.
آنها در تالار عمومی هافلپاف بودند. اعضای تيم، خسته و کوفته تر از هميشه به نظر ميرسيدند. عبور دادن دنيس از ميان تجمع دانش آموزان در سرسرای ورودی يک مصيبت بود! او نسبت به کوچکترين تماس واکنش نشان ميداد در نتيجه بچه ها برای کنترلش از حمله به تک تک دانش آموزانی که سهواً به او تنه ميزدند بيشتر از تمامی تمرين های کوييديچ عمرشان انرژی به خرج داده بودند.
با اين اوصاف حتی فکر طی کردن مسافت طولانی تر تا درمانگاه و به خطر انداختن جان خود مادام پامفری بچه ها را به وحشت می انداخت.
سرانجام لودو از جايش برخاست و زمزمه کرد:
- من اسکورو ميبرم درمانگاه. شما هم خودتون يه فکری به حال اين قضيه بکنيد...!
اريکا نيز در حالی که رد اشک بر روی گونه هايش برق ميزد برای آخرين بار به دنيس نگاه کرد و هق هق کنان راه خوابگاه را پيش گرفت.
پس از آن تالار با سرعتی باور نکردنی خالی شد، هيچکس دوست نداشت با دنيس تنها بماند. او که بی اعتنا به پچ پچ ها و نگاه هراسان بچه ها کنار شومينه نشسته بود حتی معصوم تر از گذشته به نظر ميرسيد، البته در صورتی که اسکور را به عنوان شاهد زنده - يا شايد نيمه زنده - از قدرت جديد و عجيبش بر جای نگذاشته بود!


هنگامی که آسمان پولک دوزی شده شب جای خود را به گنبد نيلگون صبحدم داد و پرتوهای زرين خورشيد باری ديگر دست نوازش بر سر برج و باروهای قلعه کشيد جنبش خاص روزهای مسابقه در تالار تمام گروه ها محسوس بود.
دانش آموزان گريفندور و اسليترين بی طرفانه در مورد مسابقه ی آن روز بحث و راونکلاوی ها اعضای تيمشان را تا سرسرای بزرگ بدرقه ميکردند. و اما در تالار هافلپاف...
- اون هيچ مشکلی نداره!
- جدی؟! پس چرا از ديشب تا حالا مثه يه تيکه گوشت افتاده اينجا؟
- نگاه کنيد، خودشو خيس کرده... حتی ديگه نميدونه مرلينگاه يعنی چه!
- اينجوری حرف نزنيد!
- ما نميتونيم اونو به زمين بازی ببريم!
- اوه، يه فکر خوب... چطوره بگيم آدم فضايی ها تسخيرش کرده ن؟
- مزخرف نگو! اون کاپيتانمونه!
- اگه تو زمين يه بازدارنده بهش بزنن علاوه بر کاپيتان، قاتل هم ميشه!
تمام بچه ها به جان يکديگر افتاده بودند. بعد از آن همه تمرين، از دست دادن کاپيتانشان آخرين چيزی بود که انتظارش را داشتند.
- خيلی خب، همه آروم باشيد! ما بدون مدافعی که کاپيتانمون هم هست هيچ شانسی نداريم! مجبوريم دعا کنيم تا يه ساعت ديگه دنيس... به حالت عادی خودش برگرده.
وضعيت اعضای تيم بغرنج تر از آن بود که به موضوع پيش پا افتاده ای مثل صبحانه فکر کنند و تصميم گرفتند زودتر خود را به زمين کوييديچ برسانند. در طول راه دنيس مانند کودکی که همراه مادرش به گردش آمده باشد کنجکاوانه محيط اطراف را از نظر ميگذراند؛ در واقع رفتارش به گونه ای بود که نظريه ی تسخير آدم فضايی ها چندان دور از تصور به نظر نمی آمد!


- ... وحالا اعضای دو تيم وارد زمين ميشن. راونکلاوی ها به کاپيتانی گابریل دلاکور و هافلپافی ها به کاپيتانی... جالبه، مثل اينکه دنيس رداشو برعکس پوشيده و الان اسکور، مهاجم تيم به کمکش ميره! البته وضع خود اسکور هم چندان بهتر نيست و من حتی از اينجا ميتونم کوفتگی صورتشو به وضوح ببينم...
صدای قهقهه ی دانش آموزان اسليترين و فريادهای تمسخرآميز گريفندوری ها در گوش اعضای تيم هافلپاف می پيچيد. در مقابل راونکلاوی هايی که با شور و هيجان تيمشان را تشويق ميکردند جايگاه طرفداران آنها ساکت و بی جنب و جوش بود - برای چه بايد به خود زحمت تشويق تيمی را ميدادند که از همان ابتدا بازنده به حساب می آمد؟
اریکا با مادام هوچ صحبت کرد تا اگر ممکنه دنیس و اسکور جای خود رو عوض کنند و دنیس مهاجم باشد. تصور اینکه دنیس بادارنده ها رو از هم بدرد وحشتناک بود...
- ... مادام هوچ از کاپيتان های دو تيم ميخواد که با هم دست بدن و... باز هم حرکتی عجيب از تيم هافلپاف که به جای دنيس، مرلين مک کينن به طرف دلاکور ميره!
- مک کينن، اگه نميدونی بايد بگم قانون اينه که کاپيتانها با هم دست بدن!
- ميدونم، اما دنيس الان نميتونه! اون...
او بی هدف دستانش را در هوا تکان داد و هنگامی که کلام ياريش نکرد با حالتی ملتمسانه به مادام هوچ خيره شد.
- خيلي خب! زودتر بريد جلو و با هم دست بديد!
مرلين سپاسگزارانه لبخند زد و همانطور که دست گابر را می فشرد به آرامی گفت:
- اگه من جای شما بودم امروز هيچ بازدارنده ای رو به طرف دنيس پرت نميکردم!
گابر دستش را رها کرد و با لحنی کنايه آميز جواب داد:
- حتماً!
فلور دولاکور نيز چماقش را به شانه انداخت و گفت:
- امروز بامزه شدی مک کينن!
مرلين لخ لخ کنان بازگشت تا در صف تيمش قرار گيرد و زير لب گفت:
- وقتی دنيس له و لورده ت کرد بهت ميگم بامزه کيه!
- ... بالاخره مادام هوچ در سوتش ميدمه و بازيکن ها به پرواز در ميان!
"بازيکن ها به پرواز در ميان!" آنها چگونه از دنيس که حتی حرف زدن را فراموش کرده بود انتظار داشتند سوار بر جاروی پرنده اوج بگيرد؟
- ... اين يکی ديگه واقعاً خنده داره! هر سه مهاجم هافلپاف هنوز روی زمينن! مک کينن و اریکا دارن به دنيس ياد ميدن که چطور روی جارو بشينه...!
- ببين، خيلی آسونه... جاروتو اينجوری بگير بعد بشين روش... اریکا کمکش کن، فقط مواظب باش زياد محکم نگيريش! ببين، اينجوری ميشينی که سر نخوری بعد خيلی راحت... به نظر تو اين اصلاً چيزی ميفهمه؟!
دنيس که تا آن لحظه بدون هيچ اثری از درک صحبتهای مرلين به او نگاه ميکرد حدقه ی چشمانش را به سمت جارويش چرخاند، چند ثانيه به آن خيره ماند و ناگهان با سرعت عملی باور نکردنی سوارش شد.
- اوه، آفرين! خب حالا بايد...
اما دنيس از زمين بلند شده بود.
- هی! هی صبر کن! داری از محوطه ی تعيين شده خارج ميشی... وايسا!
مرلين و اریکا که مات و مبهوت مانده بودند با دستپاچگی سوار جاروهايشان شده و خود را به دنيس رساندند. آنها بسيار محتاطانه و در حالی که سعی ميکردند سبب تحريک او نشوند ردايش را گرفتند و به ميانه ی زمين کشاندند.
- ببين، تو فقط همينجا بمون، خب؟ اگه توپ قرمز, سرخگون اومد سمتت بزن تو دروازه راون باشه؟
- ... بالاخره مهاجم های هافلپاف هم وارد بازی ميشن تا دو گلی که لونا لاوگورد در اين فاصله وارد حلقه های دروازه شون کرده رو جبران کنن. سرخگون در دست های آلفرده... اونو به تره ور واگذار ميکنه...
تره ور می رفت که برای سومين بار حلقه های پیوز را باز کند اما بازدارنده ی اريکا، صفيرکشان پيش رفت و با برخورد به بازوی او مانع اين کار شد. سرخگون به دور خود چرخيد و چرخيد - و در دستهای دنيس قرار گرفت.
- ... يه موقعيت بادآورده که دنيس با استفاده از اون ميتونه يکی از دو گل خورده رو جبران کنه... و خب، با توجه به رفتاری که کاپيتان هافلپاف امروز از خودش نشون داده اينکه الان هم معلق در هوا به سرخگون زل زده چندان عجيب...
صدای لی جردن خاموش شد و سکوتی ابهام آميز کل ورزشگاه را در خود فرو بلعيد. دنيس چنان سرخگون را پرتاب کرده بود که همچون لکه ای سرخ رنگ و حتی سريع تر از گوی زرين مسابقه وارد دروازه ی راونکلاو شد.
و به اين ترتيب استراتژی جديد تيم هافلپاف رقم خورد. تنها کاری که مهاجمان تيم بايد انجام ميدادند رساندن سرخگون به دنيس بود. گابریل، دروازه بان راونکلاو نيز پس از يک بار که همراه با سرخگون به درون حلقه ها پرتاب شد ديگر در برابر آن مقاومتی نکرد و تنها برای حفظ جانش خود را از مسير آن کنار کشيد.
- ... مک کينن، زادینگ، دنيس... گل! لاوگود، دوباره مک کينن، دنيس... گل! آلفرد، زادینگ، دنيس... گل! ...
تماشاچيان هافلپاف به وجد آمده بودند. سرخگون به مانند شبحی تار و کوچک در مسيری مثلثی شکل حرکت ميکرد و لی جردن به جز اعلام نام بازيکنان و گل هايی که پشت سر هم به ثمر ميرسيد فرصت گزارش ساير وقايع و حتی نتيجه ی کلی بازی را نداشت.
فلور دولکور نگاهی به تخته ی امتيازات انداخت و خشمش را بر سر بازدارنده ای که از ابتدای بازی، بارها به طرف دنيس پرتاب کرده و به خطا رفته بود خالی کرد.
- ... تره ور، زادینگ، دنيس، گل! ... بلک، مک کينن، دنيس... اوه! يک توپ بازدارنده با شدت به سر دنيس برخورد ميکنه! مطمئناً درد وحشتناکی داره...
اما اثری از درد در چهره ی دنيس ديده نميشد بلکه صورتش از خشم برافروخته بود. نگاه های هشدار گونه ای بين بازيکنان هافلپاف رد و بدل شد و قبل از آنکه فلور مورد حمله ی دنيس قرار گيرد اسکور چماقش را بالا برد و بازدارنده ی ديگری را به سمت او روانه کرد.
اوغ!
بازدارنده به شکم دنيس برخورد کرده و سنگ کوچکی که ديگر درخشش خود را از دست داده بود از دهان او به بيرون پرتاب شد.
در همين لحظه سوت مادام هوچ به صدا در آمد. چانگ گوی زرين را گرفته بود. در چند متری او آلبوس قرار داشت و قطره های درشت اشک بر روی صورتش مانند الماس می درخشيد. اما فریاد های شادمانی چو و ناسزاهای غم زده ی آلبوس، هر دو بی مورد بود...
- ... خب، همونقدر که ما در طول بازی از جستجوگرها و گوی زرين غافل شده بوديم مثل اينکه اونها هم توجهی به وقايع اين پايين نداشتن... راونکلاو، 170 و هافلپاف، 190!
پس از آنکه آخرين هجاهای گزارش لی جردن در ورزشگاه طنين افکند هلهله ی شادی و فريادهای تحسين آميز هافلپافی ها جايگاه تماشاچيان را به لرزه درآورد. اعضای تيم نيز يکديگر را در آغوش می کشيدند و در اين ميان دنيس که به حالت عادی خودش بازگشته بود فرياد ميزد:
- اينجا چه خبره؟! چرا ما تو هواييم؟ شب بود چرا...
- دنيس ما برديم! مسابقه رو برديم! تو محشر بودی... البته بعداً تلافی مشتی که بهم زدی رو سرت در ميارم!
- مشت چی؟ مسابقه که فرداست! من... چی... چرا... من همه ی شما رو دو تا ميبينم!
- هه هه هه! واسه اينکه همين الان يه بازدارنده خورد تو سرت! بيا بريم...
آنها يکي يکي فرود آمدند و جلوی رختکن با بازيکنان راونکلاو که به دور گابریل حلقه زده بودند مواجه شدند. ظاهراً هنگامی که گابر بر سر چو فرياد مي کشيده است آن سنگ، سنگ شانس هافلپافی ها، وارد دهانش شده بود.
اسکور از بقيه جدا شد و با لحن کسی که سالها شيمر پرورش ميداده است به راونکلاوی ها گفت:
- اون الان شديداً نسبت به ضربه حساسه، به نفعتونه حتی لمسش نکنيد!
با حالت معنی داری به کبودی صورتش اشاره کرد و وارد رختکن هافلپاف شد.
فلور او را ناديده گرفت و گفت:
- برو بابا... گابری حالت خوبه؟
و با نگرانی به پشت او کوبيد.
شترق!



Re: كلاس آموزش دوئل
پیام زده شده در: ۱۱:۴۰ سه شنبه ۱۲ شهریور ۱۳۸۷
#8
- وينس! باور کن من هيچوقت منظوری نداشتم! من...
- ايمپديمنتا!
آواری از چوب و شيشه روی سرش خراب شد اما او هيچ تلاشی برای نجات خود نميکرد. چوبدستی اش را در دست داشت ولی نميتوانست از آن استفاده کند، نه بر عليه برادر کوچکترش... نه بر عليه وينسنت!
- هميشه باعث تحقير من شدی!
احساس کرد پاهايش از زمين بلند ميشود و لحظه ای بعد صورت خود را در برابر چشمان خون آلود برادرش يافت... سعی کرد نشانی از پسربچه ای که دوران کودکی اش را با آن گذرانده بود بيابد اما خشم و کينه تمام معصوميت وجود او را مکيده بود!
- با وجود تو، چشمای مامان و بابا هيچوقت تلاشهای منو نديد... تو تموم زحمات منو دزديدی! کارمو از چنگم درآوردی و دختری که عاشقش بودمو از دستم فراری دادی! تو...
- من برادرتم وينس! هميشه ازت حمايت کردم! هميشه!
وينسنت او را به گوشه ی ديگری پرتاب کرد و در حالی که ديوانه وار قهقهه ميزد چوبدستی اش را به سمت قلبش نشانه گرفت. ميتوانست از خود دفاع کند؛ وينسنت تغيير کرده بود اما هنوز ضعيف و کوچک بود... يک بازنده!
- پس خداحافظ، برادر...
بايد از خود دفاع ميکرد اما... قهقهه های وينسنت تبديل به خنده ای شاد و کودکانه شد... او برادرش بود، نميتوانست بار ديگر باعث سرشکستگی اش شود! چوبدستی اش را رها کرد و به مرگ لبخند زد.
- ... آواداکداورا!



Re: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۲:۴۱ جمعه ۱۱ مرداد ۱۳۸۷
#9
گريفندور - هافلپاف

صبح روز مسابقه با گريفندور بود و تمام دانش آموزان گروه هافلپاف به همراه اعضای تيم کوييديچشان تالار را ترک گفته و به سرسرای بزرگ رفته بودند، يا حداقل قرار بود اينگونه باشد چرا که صدای ملايم شرشر آب نشان ميداد هنوز يک نفر در تالار باقی مانده است.
اريکا شير دستشويی را بست و به آينه نگاه کرد. صورتش مانند هميشه بود و هيچ نشانه ای از مريضی در آن ديده نميشد. جايی برای نگرانی وجود نداشت، احتمالاً به خاطر اضطراب از مسابقه چنان دچار سرگيجه شده بود. درست هنگامی که به اين نتيجه رسيد و خواست آنجا را ترک کند متوجه شد چهره ای که از درون آينه به او خيره شده ديگر چهره ی خودش نيست!
جيغ بلندی کشيد و از ترس خودش را بر روی زمين انداخت. صدای قدمهايی شتاب زده به گوش رسيد و لحظه ای بعد مرلين وارد دستشويی شد.
- چی شده؟ تويی اريکا؟ چرا هنوز اينجايی؟! من تازه متوجه شدم جارومو جا گذاشتم اومده بودم...
- مرلين... مرلين، بيا اينجا!
- چرا؟ چی شده؟
- بيا جلوی اين آينه بايست!
- من نميـ...
اريکا بازوی مرلين را کشيد و با نفسی حبس شده پرسيد:
- می بينيش؟
- پسر خوش تيپه رو ميگی؟
- اونو می بينی؟
- آره، هر روز!
- هر روز؟!
- اه، اريکا دست بردار! خب معلومه ديگه، اين خودمم! تو حالت خوبه؟
- من... اون... آره... آره، من خوبم! تو برو منم الان ميام.
اريکا به آينه نزديک شد تا با نگاهی دقيق تر تصوير پسر غريبه را برانداز کند. بسيار رنگ پريده بود و موهای مشکی و بلندش به زحمت اجازه ی ديده شدن چشمانش را ميداد. دماغ کوچکی داشت و لبهايش نيز رو به سياهی ميزد.
کمبود چيزی اساسی در تک تک اجزای صورت پسر احساس ميشد و اين بود که اريکا را به وحشت می انداخت.
- نترس.
اين بار کسی در تالار نبود تا با شنيدن صدای جيغ اريکا به کمکش آيد.
- تو... تو کی هستي؟
- اسمم رايانه.
- اسمت به درد من نميخوره! ميخوام بدونم چرا ديگه نميتونم صورت خودمو تو آينه ببينم؟!
- بعد از اينکه به من کمک کردی ميتونی.
- کمک؟!
- آره. من سی ساله که اينجا منتظر کمکم.
- سی سال؟! يعنی... يعنی اونجا گير کردي؟
- نه. من به خواست خودم اينجام.
- پس چرا بعد از اين همه سال خودتو نشون دادی؟ و چرا به من؟ درضمن تو اصلا بهت نميخوره سی ساله باشی، همسن خودمی! چطور سی سال اونجا بودی؟ چطور زنده موندی؟
- من زنده نيستم.
اريکا در سکوت متوجه شد اين همان چيزيست که باعث ترسش شده بود: زندگی! هيچ نشانی از زندگی در چهره ی پسر ديده نميشد.
- من جستجوگر هافلپاف بودم. سی سال پيش در همين روز و همين ساعت ما هم با تيم گريفندور مسابقه داشتيم. به همين خاطر اين همه مدت صبر کردم... تمام شرايط بايد مثل همون روز باشه و بعد از سی سال اين اولين باريه که اين اتفاق ميفته.
- مثل کدوم روز؟ من اصلا نميفهمم تو چی ميگی!
- مثل روزی که من کشته شدم.
- منظورت اينه که مردی؟
- نه. کشته شدم... به قتل رسيدم.
- قتل؟! من تا حالا نشنيده بودم کسی تو مسابقه کوييديچ به قتل رسيده باشه!
- بخاطر اينکه همه فکر کردن يه حادثه بوده و من فقط تعادلمو از دست دادم اما خودم مطمئنم سقوطم از روی جارو به خاطر طلسمی بود که از سمت جايگاه تماشاچيها اومد. جارو تکون وحشتناکی خورد و من از ارتفاع بيست متری سقوط کردم... و مردم.
- حالا تو از من ميخوای چيکار کنم؟
- ميخوام بفهمی چه کسی اون طلسمو فرستاد. ميخوام قاتلمو پيدا کنی.
- اما چجوری؟
پسر دستش را بالا آورد و گفت:
- دست راستتو بذار رو دست من.
اريکا مردد ماند. با اينکار ممکن بود هر اتفاقی بيفتد. ممکن بود خودش نيز بميرد يا به درون آينه کشيده شود. حتی ممکن بود تمام اينها يک توطئه باشد! مطمئناً گريفندوريها بدشان نمی آمد يکی از مهاجمان اصلی هافلپاف را وارد ماجرای احمقانه ی يک جنايت کرده و از مسابقه دور نگه دارند...
- وقتی از جارو سقوط کردم طرف تماشاچيهای خودمون بودم پس يادت باشه بايد توی جايگاه گروه خودمون قاتلو پيدا کنی.
لحن صدای پسر همچنان سرد و عاری از هرگونه احساس بود اما اريکا بلافاصله فهميد اين حقيقت که توسط يکی از هم گروهی های خودش مورد خيانت قرار گرفته است او را بشدت آزار ميدهد و مصمم شد تا به پسر کمک کند.
- خيلی خب، اين کارو انجام ميدم. چيز ديگه ای نيست که لازم باشه بدونم؟
- سقوط من حدود نيم ساعت بعد از شروع بازی اتفاق ميفته و تو نيم ساعت ديگه فرصت داری خودتو به اينجا برسونی. بايد دوباره آينه رو لمس کنی تا من برگردم.
اريکا دستش را بالا آورد اما قبل از تماس آن با آينه با صدايی آهسته و ضعيف پرسيد:
- رايان، مرگ چجوريه؟
- وقتی برگشتی جواب اين سوالتو ميدم. چيزی به شروع مسابقه نمونده، بهتره عجله کنی.
و انگشتان دراز و باريک اريکا سطح سرد آينه را لمس کرد.
او چند ثانيه با چشمان بسته و بدون حرکت همانجا ايستاد. انتظار داشت اتفاق عجيبی بيفتد اما سکوت، سنگين تر از هر زمان ديگری ادامه داشت. به آرامی پلک زد و نگاهش را متوجه آينه کرد، چشمان متعجب خيره شده به او چشمان خودش بود. دستش را پايين آورد و با سردرگمی روی پاشنه ی پا چرخيد.
ناگهان پيکری شبح مانند وارد دستشويی شد. يک پسر بود - رايان.
- خدای من... ترسيدم! تو چطور از آينه اومدی بيرون؟!
ولی رايان جوابی نداد. به سمت يکی از آينه ها رفت تا با خودستايی موهای مشکی مواج و چشمان باريک آبی رنگش را برانداز کند.
- رايان؟!
اريکا به او نزديکتر شد. هاله ای از بخار دورتادور بدنش را پوشانده بود و به شکلی غيرعادی شفاف به نظر ميرسيد با اين حال تشخيص زيبايی وصف ناپذيرش در دوران زندگی چندان دشوار نبود.
- پس من به سی سال پيش برگشتم... يا اون به سی سال بعد اومده؟!
قبل از آنکه اريکا به نتيجه ای دست يابد پسر ديگری در چهارچوب در نمايان شد. بسيار خشمگين می نمود و با اينکه صدايش به گوش نميرسيد معلوم بود فرياد ميکشد. مدال کوچک و براق روی سينه اش او را بعنوان کاپيتان تيم کوييديچ معرفی ميکرد.
با روی برگرداندن رايان از آينه، نگاه مغرورانه اش جای خود را به نگاهی گرم و اطمينان بخش داد. به طرف کاپيتان برآشفته رفت و پس از يک گفتگوی کوتاه هر دو نفر دستشويی را ترک کردند. اريکا نيز پا به پای آنها وارد تالار و سپس سرسرای ورودی شد.
تنها ده دقيقه به شروع بازی مانده بود اما هنوز تعدادی از دانش آموزان در سرسرا ايستاده بودند. عده ای با بدنهای مادی و متعلق به زمان حال و عده ای ديگر با پيکرهای شبح وار و شفاف، آمده از سی سال پيش. اريکا ديگر اطمينان يافته بود که خودش مسافر زمان نبوده و اين تصوير دانش آموزان سه دهه ی گذشته است که به هاگوارتز دوران بعد منتقل شده اند؛ خاطراتی زنده شده تا او بتواند در ميانشان قاتل رايان را پيدا کند.
رايان ديگر به در دو لنگه ی سرسرا رسيده بود که ناگهان پسری با موهای لخت و قرمز و به شکلی غيرعادی بلند قد راهش را سد کرد. کاپيتان انگشت هشدار دهنده اش را به سمت رايان نشانه رفت و سپس به تنهايی وارد محوطه شد. بر خلاف او، ساير دانش آموزان حاضر در سرسرا به دور رايان و پسر ديگر حلقه زدند. شايد منتظر يک دعوا بودند، اريکا نفرت هر دو طرف نسبت به يکديگر را به خوبی احساس ميکرد.
اما رايان تنها با يک جمله حريفش را کنار زد. يک جمله ی خيلي کوتاه و احتمالاً تحقيرآميز چرا که لکه های سرخ روی گونه های پسر حاکی از خشم آميخته با شرمندگی او بود. تماشاچيان اين معرکه از شدت خنده بر روی زانوهايشان خم شده بودند و پس از چند ضربه ی تشويق آميز به شانه ی رايان جملات اهانت بار بيشتری نثار پسر کردند.
- خب، اين از کانديدای شماره يک!
يک درگيری لفظی آن هم درست قبل از مسابقه ميتوانست قانع کننده ترين دليل برای کشتن رايان باشد؛ مگر در يک مدرسه و ميان يک مشت بچه چه ماجراهای ديگری ممکن بود پيش بيايد؟
اريکا با خود فکر کرد رايان در مدرسه و ميان بچه های تمام گروه ها محبوبيت خاصی داشته است، همه ی آنها طرف او را گرفته بودند. در حالی که به نظر ميرسيد خود او از کارش چندان راضی نبود. لبخندی کوتاه و ساختگی به لب آورد و با عجله سرسرا را ترک گفت تا زير آفتاب سوزان ماه ژوييه به طرف آخرين مسابقه ی عمرش بشتابد.


- آل؟
- تو کجا بودی اريکا؟ دنيس خيلی از دستت عصبانيه!
- ماجراش طولانيه. ببين، ميتونی يه ساعت اول بازی گوی زرينو بگيری؟
- اممم... من سعيمو ميکنم ولی... اتفاقی افتاده؟
- خواهش ميکنم! من بايد قبل از اينکه يه ساعت تموم بشه برم دستشويی!
- چي؟!
- اِاا... منظورم اين بود که برم تالار. آل، خواهش ميکنم، ميتونی؟
- گفتم که، سعيمو ميکنم! حالا بهتره عجله کنيم، بچه ها تو زمين منتظرن.
- باشه... تو برو منم الان ميام.
اريکا برگشت و به رايان نگاه کرد که در گوشه ی رختکن، کنار پسری کوتاه و خپل با موهای فرفری طلايی رنگ نشسته بود. پسر ردای کوييديچ به تن نداشت و معلوم بود عضو تيم نيست. بر خلاف رايان اصلاً جذاب نبود و با چشمان ريز و کک مکهای فراوانی که داشت مانند احمقها به نظر ميرسيد. با اين حال مثل آن بود که صميمی ترين دوست رايان است. از زمانی که وارد رختکن شده بود سيل صحبت، شوخی و البته خنده هايشان تمامی نداشت.
صدای گزارشگر بازی به گوش رسيد و اريکا مضطربانه روی پاهايش جابجا شد. بالاخره رايان و دوستش نيز از جايشان برخاستند و پس از آنکه خيلی سريع يکديگر را در آغوش گرفتند رايان راهی زمين بازی شد. ولی چيزی اريکا را سر جايش ميخکوب کرده بود. حالت دوستانه و نگاه شاداب پسر مو فرفری ذره ذره از چهره اش محو ميشد و چيزی بسيار تهديد کننده تر از نفرت خالص پسری که در سرسرای ورودی بود جای آن را ميگرفت: حسادت!


- ... بله، اين هم از آخرين مهاجم هافلپاف که وارد زمين ميشه. مادام هوچ تذکرات لازمو ميده و... بازی شروع ميشه! سرخگون در دست اوانزه... اونو پاس ميده اما بجای پاتر اين مالفويه که به چنگش مياره... مالفوی به زادينگ پاس ميده که در جهت کاملا مخالف در حال پروازه...
اريکا کاملا گيج شده بود. او بجای چهارده بازيکن، شاهد پرواز بيست و هشت بازيکن بود و اين به کلی تمرکزش را به هم ميريخت. نميدانست همراه با زردپوشان زمان خودش در پرواز است يا به اشتباه، ياران سی سال پيش را تعقيب ميکند؛ با سرعتی که داشت هيچکدام از اين دو قابل تشخيص نبود.
- ... تد ريموس لوپين... پاتر... باز هم لوپين و... گل! گريفندور اولين گل رو به ثمر ميرسونه! پيوز به کلی از حلقه ی سمت چپ غافل بود!... ده صفر به نفع گريفندور!
ضربان قلبش را مانند ثانيه شمار ساعتی غول پيکر ميشنيد و مغزش منجمد شده بود. بيست دقيقه ی ديگه... ده... پنج...
- ... هافلپاف داره عملا با دو مهاجم بازی ميکنه، زادينگ اصلا در جريان بازی نيست!
- اريکا! بگيرش!
ناگهان متوجه شد سرخگون در دستانش سنگينی ميکند. نه! او بايد کنار جايگاه تماشاچی ها باقی می ماند... تنها سه دقيقه ی ديگر باقی مانده بود!
- بالاخره زادينگ يک حمله رو شروع ميکنه! بقيه ی مهاجما عقب موندن و اون مجبوره به تنهايی پيش بره... بازدارنده ی ويزلی از کنارش رد ميشه... ريموس لوپين هم نميتونه اونو سرنگون کنه... حالا مک کينن خودشو به زادينگ ميرسونه... مک کينن... گل! دروازه ی دامبلدور برای چهارمين بار باز ميشه! چهل، شصت به نفع گريفندور!
تمام صداها در گوش اريکا نامفهوم می نمود؛ فرياد گزارشگر، هياهوی طرفدارانشان، راهنمايی های دنيس برای ادامه ی بازی... از نيم ساعت گذشته بود و هر لحظه امکان داشت آن اتفاق بيفتد... هر لحظه...
- نه!
رايان در حال سقوط بود و عده ای از تماشاچيان بر روی جايگاه های خود نيم خيز شده بودند. در همين هنگام صدای سوت ممتدی شنيده شد، يکی از جستجوگرها گوی زرين را گرفته بود! اريکا بدون درنگ نوک جارويش را به سمت پايين گرفت و فرود آمد، جريان هوا اشکهايش را رو به بالا می راند... نتوانسته بود به قولش عمل کند، او فرستنده ی طلسم را نديده بود...!
مايعی تيره و غليظ از زير سر رايان گسترش می يافت و چمنهای اطرافش را نيز به رنگ خون در می آورد. کم کم پيکرهای سايه مانند ديگری دور او جمع شدند و پس از چند ثانيه ناباوری محض فرياد ميکشيدند، مي گريستند يا از آن صحنه روی بر ميگرداندند. تنها يک نفر بود که پس از نگاهی به صورت رنگ پريده ی رايان، پوزخند به لب دستش را لگد کرد و از آنجا فاصله گرفت... پسر مو قرمزی که در سرسرای ورودی سد راه او شده بود.
اريکا اميدوارانه سعی کرد باور کند که کار او بوده است اما با مشاهده ی چهره ی کک مکی درون رختکن که از ميان جمعيت به رايان خيره شده بود بلافاصله حقيقت را دريافت. صورت پسر حتی از رايان هم رنگ پريده تر بود. لحظه ای همانجا ايستاد و ناگهان به سمت قلعه شروع به دويدن کرد. اريکا ميخواست او را تعقيب کند که دستهايی بر روی شانه اش قرار گرفت و او خود را رو در روی دنيس يافت.
- اريکا، تو امروز چت شده؟ جيمز پاتر سرخگونو گرفت! ما باختيم! اونوقت تو اومدی اين پايين و مثه ديوونه ها رفتار ميکنی!
- برو کنار دنيس!
- چي؟ فک کنم يکي ديگه س که بايد فرياد بزنه!
- بهت گفتم برو کنار!
- تا وقتی...
شترق!
- اريکا!
اما اريکا از آنها دور و دورتر ميشد.
- دنيس! حالت خوبه؟
- خدای من! اون منو زد... اريکا منو زد!


تالار ساکت بود و صدای نفس های سنگين اريکا در آن ميپيچيد. نميدانست چگونه بايد وارد دستشويی شود و به رايان بگويد توسط صميمی ترين دوستش به قتل رسيده است، دستش بر روی دستگيره ی سرد و صيقلی در ميلرزيد. بالاخره چشمانش را بست و دستگيره را چرخاند.
پسر مو فرفری هم آنجا بود! اريکا تمام سعيش را کرد تا خود را به او برساند اما نتوانست و حالا او را پيدا کرده بود.
روی صورت و لبهايش خراش هايی ديده ميشد که بی ترديد خودش بوجود آورده بود. به موهايش چنگ ميزد و مشتهايش را به ديوار ميکوفت. وضع رقت باری داشت و مدام جمله ای را فرياد ميزد. اريکا صدايش را نميشنيد اما ميتوانست از حرکت لبهايش بفهمد: "رايان، نميخواستم اينجوری بشه!"
به طرف آينه رفت، برای آخرين بار به پسر نگاه کرد و تصميمش را گرفت. برای دومين بار در آن روز دستش را بر روی آينه گذاشت.
- موفق شدی؟
- آره...
- ميدونستم! من سی ساله که ميتونم از اين آينه آدمها رو ببينم... به نظرم تو از همه شون قبل اعتمادتر اومدی! حالا... حالا بگو اون کيه!
با شنيدن اين جملات بغضی گلوی اريکا را فشرد، چگونه ميتوانست به او دروغ بگويد؟
- اون کيه اريکا؟
- اون... اون پسر مو قرمزه! که قبل از بازی جلوتو گرفت.
رايان ساکت ماند. اريکا هم بغضش را فروخورد. به چشمان رايان نگاه ميکرد و اميدوار بود چشمان خودش در حفظ اين راز به او وفادار بمانند.
- عاليه!
اريکا ابروانش را بالا انداخت و رايان برای اولين بار به او لبخند زد.
- البته منظورم مردن نيست... ميدونی، من فکر ميکردم ممکنه... ممکنه که چارلی اين کارو کرده باشه. بعضی وقتها احساس ميکردم... احساس ميکردم که... اصلا مهم نيست.
اريکا معصومانه پرسيد:
- چارلی کيه؟
- بهترين دوست من!
- همون مو فرفريه؟
- آره!
- نه، اون از همه بيشتر ناراحت شد رايان!
- مطمئنم همينطور بوده. من... من ديگه بايد برم.
اريکا نميدانست چه بگويد. نميدانست متاسف است يا خوشحال، به او کمک کرده يا فقط فريبش داده است.
- درباره ی سوالت، که مرگ چجوريه...
نور سفيد و کورکننده ای از درون آينه درخشيدن گرفت و رايان به آرامی ادامه داد:
- مرگ زيباست... خداحافظ اريکا، متشکرم.
اريکا مجبور شد چشمانش را ببندد و هنگامی که دوباره آنها را گشود رايان ناپديد شده بود.



Re: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۲:۰۰ جمعه ۲۸ تیر ۱۳۸۷
#10
اسليترين - هافلپاف

کتابخانه تقريباً خالی شده بود و تنها دانش آموز باقی مانده سعی ميکرد در آخرين ساعات مجاز، کتابی قابل استفاده برای نوشتن جريمه ی درس معجون سازيش بيابد.
- بشکه ی متحرک خرفت! معلوم نيست اسم اين گياهو از کجا آورده... توی هيچکدوم از کتابا درباره ش چيزی ننوشتن! ... شايد اين... نه... اه، اينم که نيست! خدايا، من فردا مسابقه ی کوييديچ دارم!
ديگر به قسمتی از قفسه ها رسيده بود که شايد سالها از مورد استفاده قرار گرفتن کتابهايشان ميگذشت. حالا بايد نيمی از وقتش را نيز صرف زدودن گرد و خاکی ميکرد که عناوين کتاب ها را زير خود مدفون ساخته بودند.
- زود باش...
کتاب طلايی رنگی را با فشار بيرون کشيد. بر روی جلد تميز و براقش هيچ کلمه ای به چشم نميخورد و با اينکه بسيار قطور بود حتی از کوچکترين کتابهای ممکن نيز سبک تر می نمود.
ميدانست غيرممکن است چيز خطرناکی در آن بخش از کتابخانه نگهداری شود اما کتابی که در دست داشت بيش از حد اسرارآميز به نظر ميرسيد. نگاهی به اطرافش انداخت و هنگامی که از حضور خانم پينس در همان نزديکی مطمئن شد خيلی آهسته و با احتياط اولين صفحه ی آن را گشود...
لبخند کوتاه و لرزانی بر لبهايش نشست و از اينکه تا آن حد ترسيده بود احساس حماقت کرد. هيچ چيز هولناکی درباره ی آن کتاب وجود نداشت، بلکه در واقع بسيار حيرت انگيز و جذاب بود!
صفحه ی اول آن عکسی از احتمالاً نخستين قهرمان کوييديچ هاگوارتز را به تصوير ميکشيد. ظاهر اعضای تيم، عجيب و مضحک و جامی که در دست داشتند از فنجانهايی که اکنون مورد استفاده قرار ميگرفت نيز ساده تر بود. همچنين حروف و اعداد درخشانی نتيجه ی تمام بازيهای آن ترم را نشان ميداد.
- ايـ... ايـ... اين... غيرممکنه!
بعد از چيزی حدود نيم ساعت مرور برگه های اعجاب انگيز آن کتاب به صفحه ای رسيده بود که تصوير هم تيمی هايش از درون آن به او چشمک ميزدند. آنها ترم گذشته با اين ترکيب موفق به تصاحب جام شده بودند و اين بايد آخرين برگ کتاب می بود... اما... اما اين گونه نبود!


- هيچ معلومه تا اين موقع شب کدوم گوری بودی؟
مرلين از جا پريد و خودش را سد راه دنيس کرد زيرا هر لحظه ممکن بود به سمت آلبوس حمله ور شود.
- اگه مجازات ميشدی ما بدون جستجوگر بايد چه غلطی ميکرديم؟
آلبوس کنار حفره ميخکوب شده بود و به دنيس نگاه ميکرد که از شدت خشم و فشار برای رهايی از دست مرلين قرمز و قرمزتر ميشد؛ به نظر ميرسيد پيش پا افتاده ترين طلسمی که در آن لحظه برای آل مدنظر داشت "آواداکداورا" بود.
- اصلاً به خودت زحمت فکر کردن دادی که برای چی داريم هفته ای پنج روز تمرين ميکنيم؟
درک با لحنی سرزنش آميز رو به دنيس غريد:
- دنيس! حالا که برگشته، لازم نيست انقدر سرش فرياد بزنی!
سپس دستش را روی شانه ی آلبوس گذاشت و زمزمه کرد:
- ناراحت نباش، اون فقط نگرانه... بهت قول ميدم فردا بعد از مسابقه همه ی حرفاشو پس ميگيره!
اما آل اهميتی به حرفهای او نميداد. کتاب را بر روی يکی از صندلی ها انداخت، خودش نيز بر روی آن ولو شد و در حالی که هنوز بهت زده بود گفت:
- اگه هر روز هم تمرين ميکرديم فايده ای نداشت!
- منظورت چيه؟
تقه ای به کتاب زد و هنگامی که بچه ها يکی يکی دور آن جمع ميشدند با بی ميلی سرش را ميان بازوانش پنهان کرد.
درک کتاب را برداشت.
- از کتابخونه آورديش؟
صدای نامفهوم آل در تأييد سوال او به گوش رسيد.
- اسکور، اين يارو قرون وسطاييه مدل موهاش دقيقا مثه توئه!
- چی؟! بده ش به من ببينم!
- هه هه هه... اين دختره به درد تو ميخوره مرلين، فقط حيف که مال سه قرن پيشه!
- اين يکی هم...
- اااه، ساکت! مثلا ما فردا مسابقه داريم! زودتر بريد جلو ببينيم آل چی ميگه!
- اِ... اينکه عکس خودمونه! يادم نبود هيکل درک کل عکسو ميگيره! ببين، من اصلاً پيدا نيستم!
- اگه تو پيدا بودی که دماغ خودت جلو همه مونو ميگرفت!
صدای قهقهه ی بچه ها در گوش آلبوس ميپچيد و باعث زق زق سرش ميشد با اين حال هيچ چيز نگفت؛ آنها هم تا چند ثانيه ی ديگر ساکت ميشدند، درست مثل خودش.
- مسخره س!
- چی شده؟
- اينجا... اينجا نوشته ما مسابقه ی فردا رو دويست و چهل به بيست ميبازيم!
درک کتاب را ورق زد، ابتدا آهسته و سپس با سرعتی ديوانه وار. برق طلايی رنگ صفحاتش چشمان شگفت زده ی بچه ها را روشن و مات جلوه ميداد.
- خدای من! هافلپاف تا ده سال ديگه قهرمان کوييديچ نميشه!
- غيرممکنه!
دنيس کتاب را از دست درک بيرون کشيد و وحشيانه و بی هدف شروع به ورق زدن آن کرد.
- اين کتاب بايد يه جايی تموم بشه...!
اما کتاب تمامی نداشت. حتی هنگامی که آن را از انتها می گشود گرد درخشانی پديدار و سيل عظيمی از صفحات جديد به آن اضافه ميشد که تا وقتی باز بود ادامه ميافت.
- دنيس، فايده ای نداره!
بغضی که در صدای اريکا وجود داشت و نا اميدی نهفته در آن دستان دنيس را از حرکت بازداشت. کتاب روی زمين افتاد و با اينکه بسيار سبک بود صدای تالاپ ناشی از آن تا چند ثانيه به شکلی آزار دهنده در سراسر تالار منعکس شد.
- من ميرم بخوابم.
زمزمه های ديگری نيز شنيده شد و پس از مدتی اندک تمام بچه ها به فضای گرم و آرامش بخش تختهايشان پناه بردند، بی هيچ اميدی به مسابقه ی روز بعد و تنها با آرزوی غرق شدن در رويايی که از اين کابوس رهاييشان بخشد.


صدای تاپ تاپ خفيفی از سقف رختکن به گوش رسيد و ورود تماشاچيان به جايگاههای مخصوص خود را اعلام کرد. اعضای زردپوش تيم کوييديچ هافلپاف با دستانی گره کرده روی نيمکتهای چوبی و رنگ و رو رفته ی رختکن نشسته بودند، بدون هيجان و بدون ترس. بيشتر حس عروسکهای خيمه شب بازی را داشتند که فرمانبردارانه به سمت پايان نمايشی از پيش تعيين شده سوق داده ميشوند.
دنيس کتاب را با خود به رختکن آورده و چنان به صفحه ای که نتيجه ی بازی آن روز را نشان ميداد خيره شده بود گويی انتظار داشت نگاه التماس آميزش اعداد را وادار به تغيير کند.
سرانجام مرلين از جا برخاست و با مشاهده ی وضع دنيس جريان امور را به دست گرفت.
- خيلی خب ديگه بچه ها، وقت رفتنه!
بازيکنان تيم اسليترين کنار مادام هوچ ايستاده بودند و در مقابل تشويق پرشور طرفدارانشان مغرورانه لبخند ميزدند. دنيس سرش را چرخاند تا نگاهی به جايگاه تماشاچيان خودشان بيندازد؛ کسانی که از قضيه ی کتاب باخبر بودند يا مأيوسانه اعضای تيم را می نگريستند و يا بی توجه به وقايع درون زمين با يکديگر صحبت ميکردند. تنها عده ای از دانش آموزان سال اولی بودند که به صورتی ناهماهنگ نام هافلپاف را فرياد ميزدند. او همچنين چهره ی هم گروهی هايش به هنگام بالا بردن جام قهرمانی ترم گذشته و هلهله ای که به راه انداخته بودند را به ياد آورد و با خود فکر کرد آيا به راستی جايگاه تماشاچيان هافلپاف تا ده سال ديگر آن خنده ها و فريادهای پيروزمندانه را به خود نخواهد ديد؟
دنيس که طعم تلخ افکارش را در دهان مزه مزه ميکرد برای لحظه ای کوتاه دست اينيگو ايماگو را فشرد و بدون رجزخوانی های هميشگی از او روی برگرداند. اينيگو لبخند کجی رو به اعضای تيمش زد و گفت:
- از همين الان بازنده ن!
- ... بالاخره مادام هوچ از بازيکنا ميخواد سوار جاروهاشون بشن و... بله، بازی شروع ميشه! مورفين گانت سرخگونو در دست داره... حالا اونو به ايماگو پاس ميده و... گـل! هافلپاف صفر، اسليترين ده! سرخگون در دستهای اريکا زادينگه... نه، ديگه نيست! بازدارنده ی الکتو تعادل اونو به هم ميزنه... ايماگو... و باز هم گل! سی ثانيه از بازی گذشته و اسليترين بيست امتياز جلو افتاده...
بلافاصله همان چند نفری نيز که در ابتدای بازی هافلپاف را تشويق ميکردند ساکت شدند و نيم ساعت بعد، پس از آنکه سرخگون يازده بار ديگر از حلقه های دروازه ی پيوز عبور داده شد تقريباً تمام تماشاچيان اين تيم در مقابل شعارهای تحقير آميز اسليترينی ها ورزشگاه را ترک کردند.
- ... صد و سی به صفر! اگر بارتی کراوچ گوی زرينو بگيره اين بدترين نتيجه در طول دو قرن اخير خواهد شد، هافلپاف حتی يک گل هم نزده!... و حالا مهاجمان اسليترين روی به حرکات نمايشی آوردن، واربکو ببينيد...!
اِما دندانهايش را روی هم فشرد و با خشم زمزمه کرد:
- ديگه کافيه!
- واربک يه چرخ زيبای ديگه ميزنه و... اوه! فکر ميکنم بازدارنده ی دابز بود که به اون برخورد کرد... سرخگون در هوا معلقه!
- شماها چه مرگتون شده؟! حتی تو اون کتاب لعنتی نوشته بود دو تا گل ميزنيم!
اِما سپس هم سطح با مرلين به پرواز درآمد و رو به او فرياد زد:
- مرلين، تو يه بار هم سرخگونو به دست نگرفتی! اگه اون کتابو نديده بودی هم همينطور بازی ميکردی؟
مرلين در هوا متوقف شد. به تمام تمريناتی که در دو ماه گذشته انجام داده بودند فکر کرد، به نقشه هايی که برای جشن دومين سال قهرمانيشان کشيده بودند، به لبخند رضايتی که در آخرين جلسه روی لبهای دنيس ديده بودند... يک مشت کاغذ و عدد چگونه ميتوانست اثر تمام اين چيزها را خنثی کند؟
- گانت ميره که سرخگونو بگيره... اما نه! مک کينن زودتر به اون ميرسه! سرعتش باورنکردنيه! مک کينن به تنهايی جلو ميره... پاس ميده به مالفوی... دوباره مک کينن و... گـل! کرو هيچ عکس العملی نشون نداد! شدت ضربه خيلی زياد بود! هافلپاف ده، اسليترين صد و سی... يعنی مهاجمان هافلپاف ميتونن دوازده گل ديگه رو هم جبران کنن؟
- نيازی به اين کار نيست...
آلبوس گوشه ی لبهايش را ليسيد و سعی کرد تمرکز بگيرد، ميتوانست گوی زرين را که جايی بالای دروازه ی اسليترين بال بال ميزد ببيند اما بارتی هنوز متوجه آن نشده بود. ارتفاعش را کم کرد و به طرف دنيس رفت.
- دنيس، من گوی زرينو ديدم اما بارتی به اون نزديکتره. وقتی به طرفش ميرم اون متوجه ميشه و ممکنه زودتر بهش برسه، بايد با يکی از بازدارنده ها حواسشو پرت کنی، باشه؟
- ولی... ما... اون کتاب...
- اون فقط يه کتابه دنيس! ما اشتباه ميکرديم... اين خود ماييم که تصميم ميگريم برنده باشيم يا بازنده.
- هی، صبر کن!
اما آلبوس با سرعتی سرسام آور از او فاصله گرفت. دنيس به دستانش نگاه کرد و به چماقی که هيچوقت در استفاده از آن دچار خطا نميشد آنگاه در لحظه ای کمتر از يک ثانيه که شايد ارزشی بيش از صدها سال زندگی را داشت او نيز مانند شش نفر ديگر به باوری دست يافت، اينکه سرنوشت آينده ی او را مشخص نميکند بلکه خود او سرنوشت و آينده اش را رقم خواهد زد.
- ... جريان بازی دقيقا برعکس شده و حالا هافلپافی ها هستند که اجازه ی نفس کشيدن به دروازه بان اسليترين نميدن، اونا بی وقفه حمله ميکنن و تا حالا زادينگ و مالفوی هم هر کدوم يک گل... صبر کنيد، مثل اينکه جستجوگرها گوی زرينو ديدن! نه، فقط پاتره که به سمت حلقه های اسليترين شيرجه ميره و حالا کراوچ هم به همون سمت اوج ميگيره! دنيس، مدافع هافلپاف و گريندل والد، چماق به دست اسليترين هر کدوم جستجوگرهای طرف مقابلو هدف گرفتن...
ورزشگاه در سکوت محض فرو رفته بود و دو جستجوگر همچون قناری تيز پرواز و ماری زهرآگين به سمت حشره ی شکاری پر جنب و جوششان پيش ميرفتند. بارتی مطمئن بود زودتر از آل گوی را به چنگ می آورد و ميخواست در آن لحظه به صورت او نگاه کند، ميخواست اندوه شکست را در چشمانش ببيند...
- کراوچ دستشو دراز ميکنه و... باورنکردنيه! اون تقريباً گوی رو گرفته بود اما بازدارنده ای که دنيس با مهارت به طرفش پرتاب کرد درست به جاروش خورد! پاتر گوی رو ميگيره! صد و هشتاد به صد و سی... هافلپاف برنده ی مسابقه س!
طرفداران اسليترين که تا چند ثانيه قبل برای جشن پيروزی پس از مسابقه برنامه ريزی ميکردند با ناباوری به يکديگر خيره شده بودند و نگاه آن چند تن از تماشاچيان هافلپاف نيز که باقی مانده بودند ميان تخته ی امتيازات، داور و آلبوس در نوسان بود؛ همگی شوکه شده بودند.
برای اولين بار اعضای تيم پيروز در سکوت به رختکن بازگشتند اما اين برايشان مهم نبود، آنها قبل از جشن و سرور وظيفه ای برای انجام دادن داشتند.


- خب، به نظرتون بايد چيکارش کنيم؟
- چطوره يه جايی قايمش کنيم؟
- نه. هر چيز پنهانی بالاخره يه روز پيدا ميشه!
- باز تو رفتی سراغ اين کتابای فلسفی؟ آخرش خل ميشيا! البته اگه در نظر بگيريم همين الانش نيستی! هه هه هه!
- اگه جرأت داری يه بار ديگه...
- بچه ها، ساکت! يادتون نره برای چی اومديم اينجا!
هر هفت نفر گرد کتاب حلقه زده بودند و متفکرانه به آن می نگريستند، به هيولای خفته ای که خدا ميداند اميد چند هزار نفر از دانش آموزان قرون گذشته را بلعيده بود و حريصانه انتظار چشيدن آرزوی بچه هايی را ميکشيد که حتی هنوز پا به اين دنيا نگذاشته اند.
- من ميگم بازش کنيم ببينيم الان که مسابقه رو برديم ما رو قهرمان اين ترم نشون ميده يا نه، هان؟
- اون هيچ چيزيو نشون نميده اسکور.
دنيس با قاطعيت اين جمله را به زبان آورد و هنگامی که همه به سمت او برگشتند برق شيطنتی در چشمانش درخشيد.
- شما رو نميدونم، اما به نظر من هوا يکم سرده!
- ديوونه شدی دنيس؟! اون بيرون آفتاب داره...
- اااه! چقدر تو ديرانتقالی پسر! منظورش اين نبود.
- پس منظورش چی بود؟
- اين... اينسنديو!







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.