هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۲:۱۳ سه شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۷

نيمفادورا تانکسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۵ شنبه ۲۱ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۳:۲۵ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۸۸
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 41
آفلاین
ریتا همچنان که بدن آلسو را به دوش می کشید، به موقعیتی که در آن قرار داشتند فکر کرد. تنها در جزیره ای پر از آدمخوار، که باید از دوست بیهوش خود نیز حمایت می کرد. لااقل باید آل را به محل امنی می رساند و بعد درمورد سنگ جادویی فکر می کرد. همچنان که محکم آلبوس سوروس را نگه داشته بود، به هاگزمید آپارات کرد تا آل را به هاگوارتز برساند.

هاگوارتز، خوابگاه هافلپاف

سدریک به زور نیمفادورا را بلند کرد و روی تخت گذاشت. بدن نیمفا خشک شده بود و تفاوت چندانی با سنگ نداشت. به محض اینکه موفق شد، کنار تخت نیمفادورا نشست و به شرایط عجیبی که درآن قرار داشتند فکر کرد.

در همین زمان، ریتا همراه با آسپ بیهوش ظاهر شد. سدریک به ریتا کمک کرد تا آلسو را روی تخت خودش بگذارند. سدریک با تعجب از ریتا پرسید:
- یعنی چه اتفاقی داره میفته؟ چرا همه بیهوش شدن؟

ریتا با گیجی جواب داد:
- نمی دونم! ولی ببین چه عجیبه که بیهوشی نیمفادورا و آلسو درست مث همدیگه س! اونای دیگه فقط انگار خوابشون برده ولی آلسو و نیمفا مث سنگ شدن!!!

سدریک متفکرانه بررسی کرد:
- باید یه اشتراکی بینشون باشه. نیمفا وقتی عین سنگ خشک شد که اون سنگ عجیب رو گرفت دستشو بهش نگاه کرد!

جرقه ای در ذهن ریتا درخشید:
- آل هم به اون سنگه دست زده. پس همۀ این مسایل مربوط میشه به اون سنگ. ما هرکاری می کنیم، نباید لمسش کنیم. باید بریم و منشا سنگ رو پیدا کنیم.

سدریک پرسید:
- یعنی از کجا باید بفهمیم اون سنگه چیه و از کجا پیداش شده؟

ریتا همچنان که اثر گیجی از قبل در او باقی مانده بود، جواب داد:
- امیدوار بودم اینو توی جزیره بفهمم که آل پیداش شد و محبور شدم برگردم. الانم تنها اعضای به هوش هافل خودمون دو تاییم و آلسو و نیمفا هم که به خواب جادویی فرو رفتن. نگاه کن! اون چیه؟

توجه ریتا و سدریک به نور آبی رنگ مرموزی جلب شد که دست های نیمفا و آل را به هم ربط می داد. این نور زمانی که از دست آل و نیمفا جدا شد و به هم رسید، گوی آبی رنگی را تشکیل داد. ریتا سدریک به گوی نگاه کردند. درون گوی، منظره ای از یک دره خشک و بی آب و علف دیده می شد که آسپ و نیمفا در آن و درکنار یکدیگر بودند.

سدریک:
- این گوی داره یه رویای مشترک رو بین آل و نیمفا نشون میده!!! اینطوری ما می فهمیم که اونا دارن چی می بینن. ولی این به چه دردمون می خوره؟

ریتا:
- شاید این بهمون کمک کنه تا جادوی سنگ رو بفهمیم.

==========================

پیشنهاد: چطوره آلسو و نیمفا توی رویا و سدریک و ریتا توی واقعیت دنبال اسرار سنگ بگردن؟ منتهاش باید یه جوری هم با هم ارتباط برقرار کنن


ویرایش شده توسط نيمفادورا تانکس در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۱ ۲:۲۱:۵۶


Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۲۱:۳۱ یکشنبه ۲۹ دی ۱۳۸۷

اما دابزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۹ یکشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۲۲ سه شنبه ۹ دی ۱۳۹۳
از تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 457
آفلاین
- آل؟ بيدار شو! ... بلند شو آلبوس! آلبوس!
ريتا با نگرانی به صورت آلبوس سيلی ميزد اما او هيچ عکس العملی نشان نميداد. دمای بدنش کاهش يافته بود و پلکهايش به آهستگی ميلرزيد.
مدت زيادی از زمانی که در آن نقطه از جنگل متوقف شده بودند ميگذشت و ريتا ميتوانست صدای فريادهای خشمگينانه ی آدمخوارها که به آنها نزديک و نزديکتر ميشدند را بشنود- بايد به حرکت ادامه ميدادند!
آه کوتاهی کشيد و در حالی که دست آلبوس را به دور گردنش می انداخت با لحنی کنايه آميز گفت:
- فکر کردم قراره تو منو نجات بدی!

نيمفا در ميانه های خوابگاه متوقف شده بود و با حيرت، تکه سنگ کوچک و درخشان را برانداز ميکرد. درست هنگامی که تصميم داشت بقيه ی بچه ها را بيدار کند نور عجيبی از سنگ ساطع شد و حرارتش به شکلی غير قابل باور افزايش يافت.
- چه اتفاقی داره ميفته؟
سدريک همانطور که کنار تخت نيمفا ميخکوب شده بود با سوء ظن به سنگ نگاه ميکرد.
- نميدونم. مثل اينه که...
صدای نيمفا رو به خاموشی رفت. ميتوانست تپش خفيفی را در سنگ احساس کند؛ ديگر مانند چند دقيقه ی پيش، سرد و بی جان نبود! واقعاً...
- چی شده نيمفا؟!
بدن نيمفا برای لحظه ای شق و رق شد و لحظه ای بعد با صورت بر روی کفپوش چوبی خوابگاه فرود آمد.
- نيمفا!

- بيدار شو آلبوس! آلبوس! بيدار شو!
آلبوس به سختی چشمانش را گشود و سعی کرد بر روی پاهای خود بايستد اما با وجود درد وحشتناکی که در تک تک اعضای بدنش احساس ميکرد دوباره به حالت نشسته درآمد. نفس نفس زنان خود را بر روی زمين جلو کشيد و به صخره ی صاف و لزجی تکيه زد.
- ريتا؟... ريتا کجايی؟ ريتا! ... لعنتی!
مطمئن بود با صدای ريتا به هوش آمده است اما اکنون هيچ خبری از او نبود. در واقع منظره ای که ميديد کوچکترين شباهتی به آن جنگل نداشت.
دره ای عظيم، پوشيده از درختچه های خشک شده که گويا سالها نور خورشيد را به خود نديده است.
- اينجا ديگه چه جهنميه؟!
نميدانست چگونه به آن مکان آمده است اما تصميم داشت هر چه سريعتر راه خروج را پيدا کند. بی توجه به عضلات دردناکش از جا بلند شد و در جستجوی بهترين مسير ممکن، صخره ها و سرازيری ها را از نظر گذراند.
هنوز اولين قدم را بر نداشته بود که صدای فرياد بلندی به گوش رسيد. صدای يک دختر بود...
- ريتا!
آلبوس با خوشحالی به سمت صدا دويد اما...
- سدريک!
سدريک؟ آن دختر که بود؟ و چرا نام سدريک را فرياد ميزد؟ يعنی ممکن بود...؟
پيکری تيره و مبهم در معرض ديد آلبوس قرار گرفت و هنگامی که به اندازه ی کافی نزديک شد...
- نيمفا!
- آل؟
- تو اينجا چيکار ميکني؟
- من... من... فک کردم صدای سدريکو شنيدم! داشتم دنبالش ميگشتم.
- عجيبه... منم مطمئنم صدای ريتا رو شنيدم ولی...
آلبوس به سکوت سرد و ناخوشايند دره گوش سپرد. احساس خوبی نسبت به اين قضيه نداشت؛ اتفاقات شومی در شرف وقوع بود!


ویرایش شده توسط اما دابز در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۲۹ ۲۳:۱۰:۳۳


Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۱۷:۴۸ سه شنبه ۲۴ دی ۱۳۸۷

پريسا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۷ شنبه ۲۰ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۲۹:۴۰ یکشنبه ۱۲ آذر ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 128
آفلاین
خورشید به زیبایی در حال درخشندگی بود . امواج دریا به آرامی با ساحل برخورد میکرد و جزیره در سکوت و آرامش بسر میبرد . در میان جنگل 4 انسان با سر و وضعی عجیب در حالیکه از تکه چوبی دخترک کوچک اندامی رو آویزون کرده در حال پیشروی در میان جنگل بودند . هر کدوم با لبخندی موزیانه و چندش آور به دخترک نگاه میکردند .

آسپ ناپدید شد و با صدای تق بلندی در ساحل دریایی آشنا ، ظاهر گشت ... کمی به دور اطراف نگاه کرد . لبخندی بر روی لبانش نقش بست ، انگار همه چیز براش خاطرات خوشی رو تداعی می کرد . با بیاد اوردن نام ریتا قدمهاش رو سریع تر کر و به راه افتاد .


ریتا بیهوش در کنار کنده ی درختی افتاده بود . آدم وحشیا هم با فاصله ای از اون در حال مشورت با هم بودند . هر کدوم نظری میداد . در هر حال معلوم بود که ریتا رو به حال خودش رها نخواهند کرد ...


آلبوس با سرو صورتی خراش برداشته ، شاخ و برگ درختان رو کنار میزد و به مسیرش ادامه میداد . براش احمقانه بود ، آخه چطور ممکنه از بین این همه جا ریتا اینجا باشه ، اونم در میون این همه درخت ! نه بی فایده س ، باید بر می گشت و بر گشت ...


هنوز مسیر زیادی رو بر نگشته بود که با صدای جیغی وایستاد . صدای جیغ تموم شده بود ولی هنوز انعکاس اون با کوهها تو گوشش میپیچید . مطمئنا صدا رو میشناخت ، بارها و بارها شنیده بود . یکدفعه انگار خون به مغزش رسید . وحشیانه شروع به دویدن به طرف قعر جنگل کرد ...


-نترس کوچولو ، کاریت ندارم

-پس بالاخره بهوش اومدی !

ریتا با ترس در حالیکه روی زمین بود عقبتر میرفت . نمیدونست چی شده و اینجا چیکار میکنه ولی حس خوبی نداشت .

- اه ه ه . مال خودمه !

یکی از مردها با خشونت به طرف ریتا حمله ور شد . ریتا جیغی کشید و جا خالی داد و بعد دستانی محکم بود که دستاش رو لمس می کرد . قبل از اینکه ریتا متوجه بشه ، آلبوس با تمام قدرت شروع به دویدن کرد و دست ریتا رو هم به دنبال خودش می کشید . هردو تا توان داشتند می دویدند و تا جاییکه میتونستند از مهلکه دور می شدند ، بعد از اینکه مطمئن شدند کسی دنبالشون نیست نفس نفس زنان وایسادند.

- ری ... ریتا... تــــو حالت خوبه ؟!
- آره ... مـ من خوبم . چطوری اینجا رو پیدا کردی؟
- تو اصلا اینجا چرا اومدی؟
-من... و قبل از اینکه ریتا جواب بده جیغی کشید . تصویر ریتا جلوی چشمان آلبوس محو و ظاهر میشد و دوباره جایی رو میدید که تپه ی بلندی داره ... و بعد سرمای محض ... دوباره ریتا که در کنارش زانو زده بود و صداش میزد .. وبعد مکانی که نمیشناختش ....


----------------------------------------------
خب انگاری تاثیر جادویی سنگ هنوز رو آلبوسه . آسپ یه جورایی بین مکانها و زمانها گیر افتاده .

امیدوارم که گند نزده باشم به سوژه چون خیلی وقته که نرولیدم !


ویرایش شده توسط رز ویزلی در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۲۴ ۱۸:۲۷:۳۶
ویرایش شده توسط رز ویزلی در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۲۴ ۱۸:۳۱:۰۵

یاد بعضی نفرات روشنم میدارد ، قوتم می بخشد ، راه می اندازد.
یاد بعضی نفرات ، رزق روحم شده است ، وقت هر دلتنگی ، سویشان دارم دست !


به یاد قدیمای سایت سال 1386
گروه هافلپاف
رز ویزلی ، لودو بگمن ، ماندانگاس فلچر ، البوس سوروس پاتر ، ریتا اسکیتر ، دنیس و ...

نوادگان هلگا


Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۱۶:۵۰ پنجشنبه ۱۹ دی ۱۳۸۷

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
خلاصه سوژه تالار عمومی هافلپاف

یک شهابسنگ از لوله دودکش شومینه داخل تالار هافلپاف میافته و آلبوس سوروس پاتر اون رو پیدا میکنه ! این شهابسنگ قدرت های جادویی داره و آسپ متوجه اون میشه !

همزمان ریتا تحت نیروی جادویی شهابسنگ حافظه اش رو از دست میده و چون یک سری اطلاعاتی در مورد ماهیت واقعی شهابسنگ داره بدون اختیار و غیر ارادی از تالار خارج میشه و شبانه به جایی میره !

صبح آسپ متوجه عدم حضور ریتا میشه و بدون توجه از تالار خارج میشه که دنبال ریتا بره !

نیمفا سنگ جادویی رو پیدا میکنه ، در حالی که ملت هافل همه تحت نیروی جادویی اون خواب هستند !

همزمان ، آسپ به جزیره ای میره که قبلا با ریتا با هم رفته بودن و دنبال ریتا میگرده !

از طرفی ریتا با گیجی متوجه میشه که با لباس خواب در جزیره ای بیدار شده که خودش نمیدونه کجاست ... در همین حینه که مردانی با بدن برهنه و پوست تیره و گردنبند های دست ساز میبینه که شباهت عجیبی به انسان های اولیه و آدم خوار دارند ...

پس داستان الان سه قسمته : ریتا و آدمخوارا ... آسپ در جستجوی ریتا ... و سرگذشت اون سنگ جادویی در تالار !

برای ادامه دادن داستان ابتدا پست پائین (آلبوس سوروس پاتر - #123 ) را خوانده و سپس داستان را ادامه دهید ...


هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۱۹:۱۵ شنبه ۱۴ دی ۱۳۸۷

آلبوس سوروس پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۸ پنجشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۳:۰۰ دوشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۰
از کنار داوش
گروه:
کاربران عضو
پیام: 683
آفلاین
سایه یا شاید هم سایه ها هر لحظه نزدیک تر میشدند. موج های دریا با شدت به کناره ساحل برخورد می کرد و هوا رو به تاریکی میرفت. ریتا با چهره ای ترسان پشت بوته پنهان شده و از چیزی که پیش رویش بود خبر نداشت. چند لحظه که در نظر یک ریتا چندین ساعت به نظر رسید، گذشت و سه پیکر بلند قامت با پوست قهوه ای تیره و بدنی برهنه در انوار باریک خورشید نمایان شدند.

تبرهای بلند و آغشته به خون در دست های پهنشان پیچ و تاب می خورد و گردن بندهای دست سازی که بوی تعفن میدادند بر روی سینه شان بالا و پایین میشد. پاهای گوشتالویشان برهنه بود و با قدم هایی محکم و بلند به سمت بوته ی بزرگ مقابلشان حرکت می کردند. ریتا آشکارا می لرزید. آنها را نمی شناخت ولی حس درونی اش به او می گفت انسان های بی آزاری نیستند. نوع لباس ها و ابزارهایشان بی شباهت به دزدان دریایی یا آدم خواران نبود. راستی... آدم خوارها که بودند؟!

-چقدر ظریف... چقدر لطیف!

این صدا درست از پشت سر ریتا به گوش رسید و در حالی که با سرعت برمی گشت جیغی از سر ناچاری و وحشت کشید.

هیچ راه فراری نبود.

هیچ فرشته نجاتی از راه نرسید.

تبری وحشیانه به یک طرف صورتش برخورد کرد و او را از پشت بوته ها به بیرون پرتاب کرد. لحظاتی بد ریتا با بدنی بی حال بر روی زمین افتاده بود و مایعی با فشار از سرش خارج میشد که به هیچ چیز جز خون شباهت نداشت.

چهار پیکرِ بالای سرش دیوانه وار می خندیدند...




Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۱۹:۵۱ سه شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۷

سدریک ديگوریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۱۷ جمعه ۲۴ آبان ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۰۸ شنبه ۲۰ تیر ۱۳۸۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 21
آفلاین
نیمفادورا در حالی که موهایش را شانه میکرد به سمت تختش نگاه کرد ، همه خواب بودند ، اما سدریک به طرز مشکوکی روی زمین خوابیده بود و سر و دستانش زیر تخت پنهان شده بود. با تعجب به سمت او رفت و گفت : « سدریک ! »

سپس از سمت دیگر تخت خم شد و به زیر آن نگاه کرد ، سدریک دستش را به سمت شئ درخشانی دراز کرده بود و خوابیده بود ، دستش را دراز کرد و آن سنگ را برداشت ، نگاهی به آن کرد و آن را در دستش گرفت ... بلافاصله اتفاق عجیبی افتاد نور مرموزی همه تالار را فرا گرفت. نیمفا احساس گرمی و اطمینان و امنیت خاصی میکرد ، لبخندی بر لبان سرخش نشست و سنگ را در جیبش گذاشت و رفت تا اعضای تالار را بیدار کند ... !

در جنگلی در دورتر ها

آسپ به فکر فرو رفته بود ، ریتا کجا میتوانست رفته باشد ، خاطراتش را مرور میکرد ، حرف های ریتا ، مکان های مورد علاقه اش .... احساساتش و جاهایی که همیشه دوست داشت ببیند ...

یاد آنروز افتاد که کنار آن دریا به او گفته بود

« خیلی دوست دارم فرانسه را ببینم ، میگن خیلی قشنگه ...»

فرانسه ! شاید این پاسخ سوالش بود ... ؟

قبل از اینکه به مقصد پاریس ناپدید شود حسی جلویش را گرفت ، دوباره خاطره را مرور کرد ، پر احساس ترین روز زندگی اش با ریتا و مسلما زیبا ترین روز زندگی او ... آن جزیره ... آن دریا ...

آلبوس ناپدید شد و با صدای تق بلندی در ساحل دریایی آشنا ظاهر گشت ...

کمی آنطرف تر

ریتا در حالی که برگ های بزرگ جنگلی را میچید و سعی میکرد لباس مناسبی برای خودش تهیه کند ، متوجه حرکت سایه ای در ساخل شد و وحشت زده پشت بوته بزرگی خود را پنهان کرد ...


من همون خوشتیپه ام ...


Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۲۲:۴۶ شنبه ۹ آذر ۱۳۸۷

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
سدریک از خواب بیدار شد ، پیکر حوله پیچیده نیمفا که گویا تازه از حمام برگشته بود در پشت چشمانش تار بود ، غلطی زد و نگاهی به تخت کناری و جای خالی نیمفادورا افتاد ،چ
چشمانش را یکبار به هم زد ، با بیحوصلگی به ساعت بالای تختش نگاه کرد ، ساعت ده و نیم را نشان میداد. تعجب میکرد که اهل تالار چرا اینقدر خوابیده اند. برگشت و باز به تخت نیمفا نگاه کرد ، میتوانست از آن زاویه جسم درخشانی را زیر تخت ببیند ، کسل بود ، با تکاسل بلند شد و برای نرمش صبحگاهی هم که شده خم شد تا چسم براق را از زیر تخت بیرون بکشد ...و در همین حال دوباره با نزدیک شدن به آن جسم به خواب رفت ...

خارج تالار

آسپ با صدای تق بلندی ظاهر شد و به جنگل اطرافش نگاه کرد و دوباره با صدایی مشابه ناپدید ! ساعت ها بود که در مکان های مختلف دنیا غیب و ظاهر میشد و به دنبال ریتا میگشت ...

باید او را پیدا میکرد ... ریتا گم شده بود ، اتفاقات یک روز گذشته برایش بسیار گنگ بود ، بار دیگر در جنگی دیگر ظاهر شد و با یک نگاه غیب شد ...


ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۹ ۲۳:۰۲:۳۰

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۱۷:۰۶ پنجشنبه ۷ آذر ۱۳۸۷

ریتا اسکیتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۶ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۳۱ پنجشنبه ۱۵ دی ۱۳۹۰
از تو اتاقم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 568
آفلاین
موضوع يه کم قاطي شد!
بچه ها قبل از اينکه رولتون رو بزنيد، پست هاي قبلي رو با دقت بخونيد که داستان گره نخوره
من قسمت هاي مربوط به البوس رو جوري نوشتم که انگار داشته خواب ميديده
---------------------------------

آسپ گفت : « فکر نميکنم ... فقط شديدا گرسنمه .. ! »

سدريک به اسپ نزديک شد، دستش رو روي شونه ي او گذاشت و با چشمان مرموزي گفت:

-چرا اسپ، اون سنگ توي جيب تو خيلي عجيبه...مال منو برگردون...


اسپ با فرياد کوتاهي از خواب پريد، در حالي که نفس نفس ميزد از پارچ روي پاتختي اش کمي اب براي خودش ريخت...تنش عرق کرده بود و لباس خوابش به تنش چسبيده بود؛ نگاهي به ساعت کنار تختش انداخت، ساعت پنج صبح بود. به سمت تخت سدريک برگشت، نور کمرنگ صبحگاهي که از پنجره مجازي خوابگاه ميتابيد تخت بچه هارو روشن کرده بود...با نگاهش تک تک تخت هاي خوابگاه را از نظر گذراند...سدريک...پيوز...نميفا...تورفين...انتونین...لورا...ريتا...ريتا؟

با وحشت از تختش پايين پريد، خدايا ريتا هنوز برنگشته بود! داشت ديوونه ميشد، بايد اورا پيدا ميکرد! با عجله ژاکتش را برداشت و از خوابگاه بيرون دويد. به هنگام خارج شدن، جيب ژاکتش به لبه ي در گير کرد و پاره شد و سنگ که داخل ان بود روي زمين افتاد و به ارامي به زير تخت نيمفا غلت خورد...اما اسپ نفهميد، او از تالار هم خارج شده بود!

در همان لحظات...

فرياد وحشت زده ي ريتا سکوت جنگل را شکست، بوي ماسه و نمک دريا مشامش را پر کرده بود، در حالي که ميدويد لبه ي لباسش را از بين بوته ها ازاد کرد و فرياد ديگري کشيد.

هيچي را به خاطر نمی اورد، با دلتنگی هق هق گریه را سر داد و کنار درخت بزرگی نشست؛ در حالی که پاهایش را در بغلش جمع میکرد، به صدای خروش امواج دریا که از خارج جنگل به گوش میرسید گوش داد. سعی کرد چیزی به خاطر بیاورد...چشمانش رو روی هم فشار داد...صحنه های ناپیوسته ای درون ذهنش تداعی میشد...اسمانی پر از شهاب...اتش شومینه...صدای شکستن شیشه...چشمانی سبز رنگ...

او قبلا این چشم ها را دیده بود، باید فکر میکرد...

این چشم های یک پسر بود...چرا به خاطر نمی اورد؟


ویرایش شده توسط ریتا اسکیتر در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۷ ۱۷:۰۹:۴۱

... بگذرم گر از سر پیمان
میکشد این غم دگر بارم
می نشینم شاید او آید
عاقبت روزی به دیدارم...


Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۱۷:۰۳ سه شنبه ۵ آذر ۱۳۸۷

سدریک ديگوریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۱۷ جمعه ۲۴ آبان ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۰۸ شنبه ۲۰ تیر ۱۳۸۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 21
آفلاین
دنیس بالای سر آسپ رسید ، آرام با دستش به گونه های آسپ زد و چشمانش را به در خوابگاه دوخت ، کم کم همه بچه های هافلپاف بیرون ریختند ... پیوز ، آنتونین ، ریتا ، تورفین ، نیمفادورا و سدریک ...

سدریک جلوتر از همه قرار داشت. بدون درنگ با چوبدستی اش لیوان آبی پدیدار کرد و به دست دنیس داد ، دنیس آب را گرفت و لیوان را روی صورت آسپ سر و ته کرد ...

آسپ چشمانش را وحشت زده باز کرد ... اول از همه دستش را در جیبش کرد تا از بودن سنگ مطمئن شود ، سرش گیج رفت ، دستش را عقب کشید. همین که میدانست هنوز آن سنگ جادویی را از دست نداده است برایش کافی بود ...

به دنیس نگاه کرد و گفت : « ضعف کردم ، میشه برام صبحانه رو بیارین تو تالار ... ؟ »

دنیس نفس راحتی کشید و گفت : « ما رو ترسوندی ... حتما ... بچه ها بریم ، ریتا تو براش صبحانه بیار ... »

و همه از تالار خارج شدند ، در این بین فقط سدریک بود که با تردید به آسپ نگاه میکرد ... آسپ پرسید : « تو نمیخوای صبحانه بخوری ... ؟»

سدریک گفت :« یه چیزی اینجا عجیبه ؟»

آسپ گفت : « فکر نمیکنم ... فقط شدیدا گرسنمه .. ! »


من همون خوشتیپه ام ...


Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۱۵:۴۵ شنبه ۲۷ مهر ۱۳۸۷

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
صبح روز بعد

آسپ بی توجه از اینکه سنگ کوچکی در جیب راست ردایش قرار دارد آن را پوشید و از خوابگاه خارج شد. به آرامی روی یکی از مبل ها نشست و با دیدن شومینه اتفاقات دیشب را به یاد آورد.

دیگر اعضای تالار همچنان در خواب بودند. دستش را در جیبش فرو کرد و سنگ را لمس کرد. شعله ها ناگهان تغییر شکل دادند و به طور وحشتناکی زبانه کشیدند. بی اختیار دستش را عقب کشید.

بار دیگر به در خوابگاه که در پشت سرش بود نگاه کرد. دستش بار دیگری در جیب ردایش لغزید و پایین رفت و سنگ که هنوز کمی گرم بود را در دست فشرد.

میتوانست هجوم خون به مغزش را حس کند. سرش سنگین شده بود. احساس میکرد تالار به دور سرش می چرخید. بدنش کم کم میلغزید و از مبل به پایین سر میخورد. چشمانش سیاهی رفت و در یک لحظه سنگ از دستانش رها شد و بیهوش به زمین افتاد.

در همان لحظات ...

ریتا چشمانش را باز کرد. بوی نم زبری ماسه آزارش میداد. احساس میکرد بوی سبز علف و گیاه و درخت در مغزش میپیچد. حسی نداشت ، گویی مغزش از کار افتاده بود. کم کم حس لامسه اش ندا داد که طاق باز بر زمینی زبر خوابیده است. در برابر چشمش کم کم تصویر آسمانی آبی با لکه های سفید گونه گون نمایان شد و در گوش هایش صدای امواج دریای نامشخصی پیچید.

به زحمت دستش را تکان داد و به آن تکیه داد و با ناله خفیفی بر روی زمین نشست. حالا میتوانست در سمت راستش دریای بی کرانی را ببیند که امواج خروشانش گاه و بیگاه تا چند وجبی بدن ریتا جلو می آمد و باز به قعر آب های بیکران می رفت. زیر پایش شن های زبری بود . در سمت چپش تاریکی خوف انگیز جنگلی بود که بر ساحل دریا سایه افکنده بود.

کم کم مغزش پیام داد که او در جایی نا آشنا قرار دارد و ترس بر او مستولی شد !

با سختی بلند شد ! نمیدانست چرا ، چطور و چگونه به آنجا آمده بود. چیزی که حالا دریافته بود این بود که با لباس خوابش در جنگلی نا آشنا در کنار دریایی بی انتها بود !
ریتا نگاهی به جنگل کرد و با شنیدن صدای خش خش برگ ها ، ترسیده به میان درختان چشم دوخت ...

*****************************************

دنیس از خوابگاه خارج شد و قبل از هرچیز پیکر ظریفی روی زمین توجهش را جلب کرد ...

- آآسپ ... خدای من !


ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۷/۷/۲۷ ۱۶:۳۲:۳۵

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.