مسابقه بين دو تيم كوييديچ هافلپاف و گریفیندور=.=.=.=.=.=.=.=.=.=.=.=.=.=.=.=.=.=.=.=.=.=.=
فرداى مسابقهلودو بگمن در تالار عمومى هافلپاف نشسته بود و زار زار مى خنديد. هيچ كس علت خنده مرموز و گريه وارش را نمى دانست. البته همه می دونستن ولی تو نمی دونی چون اگر قرار بود بدونی که دیگه نباید بیکار نبودی پستو بخونی،نه؟
پس بشین بخون شاید تونستی علتش را درک کنی!
خلاصه مى گفتيم كه لودو بگمن، زار زار مى خنديد، و هر كس رد مى شد به او پوزخندى ميزد و مىگذشت. اما پروفسور اسپراوت چون رد شد، او را فهمید و به آغوش پذيرفت ، ناز و نوازش کرد و با مشت های سهمگینش مشت و مالش داد.
- پسرم.. اشكالى ندارد! براى من درد و دل كن... تو جاى فرزند مايى ... اگر پيش اين مادر دردودل نكنى پس پيش چه كسى خودت را خالى ميكنى؟
صدايى مبهم از جانب وى به گوش رسيد. گويى مى گفت: اول اين شکم را از تو دهان ما بیرون بیار تا بتونم بگم چه طورم ، بوقی!
اما اسپراوت از آنجا كه بسيار باهوش بود، او را بيشتر در آغوش فشرد و رو به سمت شماى خواننده كرد و اينچنين آغاز نمود:
روزى روزگارى در شهر خوش آب و هوايى جوانى مى زيست..
آووو اشتباه كردم! آن يك خاطره ديگر بود.
روزى روزگارى در منطقه اى هاگوارتز نام، كه از آب و هوايى بس آلوده و پر مونوكسيد كربن رنج مى برد، چهار گروه موجود بودند و يكى از يكى قدرتمندتر و قوى تر و بهتر و برتر.... يكى از اين گروه ها كه اتفاقا هافلپاف نام داشت بايد در برابر گروهى ديگر، كه نامش اصلاً مهم نيست و اگر مهم بود مى گفتيم، بازى ميكرد.
اين جوانى كه در آغوش من در حال خفه شدن است به گفته گويندگان سردسته تيم هافلپاف مى باشد..
آن روز سرد زمستانى....
====================
- نكن نكن! بيا كوافلت مال خودت من جونمو دوست دارم!!
استرجس به سمت پیوز جيغ كشيد: عمراً اگه از اينجا جون سالم به در ببرى! روح بدترکیب! من تورو سنگت مي كنم! كوافلتو نخواستم! حالا واسه من شاخ ميشى؟
داورى خود را به مشاجره رساند و فرياد زد: طبق بند پ قانون 998 سيستم شكار وزارت سحر و ورزش شما حق ندارى به بازيكن حريف صدمه بزنى!
- بذار لااقل يك تير به پاى چپش بزنم!
داور: نه!
- جون من بذار لااقل يه کم اذیتش کنم!
داور: نههه!!
- پس لااقل يه بلایی سرش بیارم،سنگش کنم!!
داور: ديالوگ تمام كردم! هر كار ميخواهىبكن!
پیوز: نه!!!
داور جون دستم به پيژامت! نذار! نيا جلو جون ولدى! الان تمام دنيا دارن ميبيننت!! جون من نزديك نيا!!يكي بياد اينو از من جدا كنههه!! آخ!! مگه خودت روح ندارى؟؟!!!
استرجس بود كه طلسم اجرا می کرد و پیوز بود كه جو زنده بودن گرفته بودش و جیغ می کشید.. به ناگه شيء سياهرنگى بر فرق سرش فرود آمد و با پیوز ملاج در ملاج شد.
رويش برگرداند و لودو بگمن را ديد، كه به طرز فجيعى از آن بالا قاه قاه مى خنديد.
از اين رهگذر بود كه شما خواننده گرامى و بسيار عزيز و صد البته خوشمزه، با سس دلپذير و سالاد با سس هزار جزيره مهرام و پفك نمكى چى توز و الى آخر ، به دنياى كوييديچ هاگوارتز وارد گشتيد و ماجرا را از زبان خودتان مى شنويد!
آن ساحره برومند را مىبينيد كه به تاخت به ملازمت كوافل مهربان وارد حلقه سمت چپ دروازه يكى از فاميل هاى ولدمورت شد؟ آرى او همان جسيكا پاتر است! دخترى از...
خواننده اين نمايشنامه: اسپی جون هر كى دوست دارىمسائل ناموسىرو پيش نكش اين استرجس با بلاجراش سوراخ سوراخمون كرد!
اسپی جلوى ديد شماست!
كه همه آن بلاجرها بخورد در فرق سر من! اصلا مشكلى نيست!
حال به سمت ديگرى از زمين مي رويم. جايي كه خرگوشى مشغول آموزش گازگرفتن هويج به سه بچه خرگوش خودش است!
براى لحظه اى دندان طلاى مادر خرگوشها برق مى زند و درخشش در چشمان تيزبين دو جستجوگر اين بازى، كه همان الیور و اسپی خودمان مى باشند، فرو مى رود.
الیور:مال منه!!!
اسپی: مال خودمه!!
پاق!!!
دو جستجوگر با مادر بچه خرگوشها تصادف مى كنند و در اثر اين تصادف كله كرده و به خندق حاشيه زمين فرو مى افتند و جا به جا تمام مى كنند.
بچه خرگوشها: ما مامانمونو ميخوايم!!
لارتن و سیریوس در حال حاضر كوافل به دستند. يكي به ديگرى پاس ميدهد و آن يكي به جسیکا و آن جسیکا توپ را براى لارتن مي اندازد ، لارتن كه همگان مي دانند كسي نيست جز مهاجم تيم گريفيندور، با كمال ميل توپ را مي گيرد و در جهت خلاف به سمت دروازه بان آلبوس دامبلدور متحرك مي شود.
سیریوس وجسیکا رو به لارتن نگاهي سرزنش آميز مي اندازند و لارتن نه تنها از رو نمي رود، كه بيگانه را الگوي خود قرار داده و آن شكلك معروف را به نمايش در مي آورد! (خودتان تصورش كنيد من حوصله ندارم روى شكلكه كليك كنم!
)
در اين گير و دار پیوز، كه نگاه افسانه اى سیریوس و جسیکا را ديده بود، جان لارتن را در خطر مرگ يافت و براي نجات جانش بلاجري را به سرش وارد كرد تا سومين جسد، توسط مامورين وزارت بهداشت شهرستان هاگزميد، از زمين خارج شود.
نكته مهم تا اينجاي كار اين بود كه اين بازي اصلا گزارشگر نداشت
يادتان كه نرفته است، دنیس به شدت به سمت دروازه آلبوس در حركت بود. اما آلبوس به او چشمكي زد و گفت: اگه گل بزني قرار مصاحبه امشب رو ميندازم سه ماه ديگه!
دنیس كه منافع شخصي خويش را به شدت بر منافع تيم ترجيح داده بود، اين ماموريت را به پايان نرساند و ترجيح داد تا كوافل را به درک بسپارد. درک كه يك دانه پر در آن بدنش باقي نمانده بود و مغزش نيز از نوكش چكه مي كرد از گرفتن كوافل باز ماند و تنها كاري كه از دستش بر مي آمد خالي كردن راه براي كوافل بود.
كوافل رفت و رفت و رفت تا روي زمين افتاد. حال اگر حدس زديد كجاي زمين؟؟ حدستان اشتباه بود!! جايزه را خودم بردم!
توپ قرمزرنگ هم اكنون بازيچه دست سه بچه خرگوشي شده بود كه سعي داشتند آن را گازگاز كنند.
(به منظور استفاده از تمام شخصيتهاي بازي) آلبوس -دروازه بان گريفيندور - فرياد كشيد: جسيكا بدو بدو الان ايگور كوافل رو برميداره!!!
جسيكا نيز دويد اما فراموش كرد كه در ارتفاع 500 پايي قرار دارد و نيز نمي توان روي دسته جارو دويد. پس شد آنچه بايد مي شد (گرفتين چى شد؟) و او نيز نام خود را به عنوان چهارمين جسد معرفي كرد.
لودو بگمن كه به ته ريش قبايش برخورده بود، چماقش را به دست گرفت و آماده شد تا جسیکا را با خرگوشها يكسان كند. و صد البته اين كار را كرد و....
=========
شتلق!!!!
اسپی با همه كبير بودنش با شدت هر چه تمام تر به گوشه تالار عمومي هافل پرتاب شد.
لودو پس از اداي 59 نفس عميق گفت: زن پرحرف!! خفه شدم!خفه شدم، خفه شدم ،خفه شدم!!! ما نخوايم با كسي درد و دل كنيم كيو بايد ببينيم؟؟؟
لودو باري ديگر به ياد سخن آخر مرلين كه درباره قتل سه بچه خرگوش بود افتاد و عذاب وجدان امانش نداد. او نمى توانست عذاب وجدان را از خود دور كند!آخر او در كودكى به خرگوش علاقه زيادى داشت! پس زارزار خنديد و خنديد و خنديد... و باز هم خنديد... و خنديد...
يك هفته بعدسردخانه وزارت خانه پذيراي حضور پنجمين جسد بازي دو تيم كوييديچ هافل و گريفيندور بود. نوجوانى كه از شدت زار زار خنديدن كاسه عمرش لبريز شده بود.
اما تكليف اسنيچ چه شد؟ هيچ! اسنيچي در كار نبود. همه تان سر كار بوديد! هدف از اين نمايشنامه فقط و فقط معرفي ليست بازيكنان دو تيم بود و بس
پس تا بازي بعد همه شما را به ريش مرلين مي سپاريم.