سقوط هاگوارتزبالای قلعه هاگوارتز، روی ابرا:-هههههههن،هههههههن!
-مرلینی! مگه نگفتم روغن زیتون مصرف کن،باب هلگا جون پاترونوس فرستاده گفته به مرلین بگو یواش تر هن هن کنه!
-هههههههههن،کوکبی بهش بگو چار دیواری اختیاری،هر کاری عشقم بکشه میکنم،اصلا میخوام اینجا سمفونی شماره شیش بتهون رو اجرا کنم! راستی کوکبی چاه باز گرفته،سیخو برام میاری؟
-ایــــــش،باوشه!
و اینچنین بود که کوکب یه چشم،زن وفادار و گنده بک مرلین بزرگـــ...
-هوووووووووی، نقال خرفت،من فقط استخونام درشته،درست نقل کن داستانو تا با شیلنگ کبودت نکردم!
اهم اهم،بعله غلط کردم کوکب بانو!
بعله و اینچنین بود که کوکب یه چشم،زن وفادار و استخون درشت مرلین بزرگ رفت تا از روی ابر شماره ی سه سیخ رو برداره و تقدیم شوهرش کنه!
***
شپلکش...شپلکش...خش...خش...خش...فیــــــــش...فیــــــــــش!
-واو،عجب فضولات چقری،نه با آفتابه نه با سیخ پائین نمیرن،کوکب چش عسلی من ،اون چوب جادوی منو بده هانی!
-مرلینی مطمئنی حالت خوبه،بخیه ای چیزی نیاز نداری،اینطور که بوش میاد باید یه هفت اینچی پارگی روت ایجاد شده باشه هانی!
-نه عزیزم هیچیم نیس،چه میشه کرد دیه گنجایشمون رفت بالا،میدونم بهم افتخار میکنی نیاز نیست انقدر از خودت ابراز احساسات در کنی!-
-مرلینِ من،تو همیشه یه قهرمان بودی! به راستی که شوالیه سوار بر اسبِ سپیدِ خواب های من توئی!
-واو،اگه میدونستم انقدر خوشت میاد زودتر گنجایشمو میبردم بالا هانی
،حالا اون چوب جادو رو بده تا این چاهو زودتر باز کنم!
کوکب در حالیکه چوب جادوی باستانی مرلین رو بهش میداد عقب رفت تا از صدمات طلسم در امان باشه!
مرلین چوب جادو رو به سمت حلزونیه توالت فرنگی سارش گرفت و شروع به ادا کردن طلسم کرد:
ای فضولات قهرمان بشتابید به سمت زمین نا توان!-بومـــــــــــــب!
لوکیشن متحول شده :مرلین مدفون شده زیر انبوه فضولات،حلزونیه سوراخ شده توالت فرنگی،سیل فضولات در حال جاری شدن به سمت زمین،کوکب در حالیکه چشم دیگرش توسط ترکش های فضولات نابود شده!
-اوئبی،ایئا ئو از ئو عم عاک ئن!
-آه عجب دنیای تاریکی،مرلین من،ای شوالیه ی سپید خواب های من ،این صدای ملکوتی توست که از زیر انبوه فضولات آسمانی به گوش میرسد؟ (
)
-عائه،عئیکئه عئفت،عیئا ئعو ئجات ئده!
لحظاتی بعد:-مرلین من،ازت ممنون که چشم مصنوعی برام درست کردی،حالا با این سیلی که بر سر هاگوارتزیان فرود میاد چی کار کنیم؟!
-کاریش نمیشه کرد هانی،دامبلدور خودش از پسش بر میاد،بیا بریم کشک بادمجونمونو بخوریم!
و اینچنین بود که آن دو زوج آسمانی به راه خود رفتند و هاگوارتزیان رو با سیل فضولات تنها گذاشتند و مشغول خوردن کشک بادمجانشان شدند!
قلعه هاگوارتز،هنگامه ی نزول باران فضولات آسمانی: -دامبل جوووووووووون،سونامی اومده،قلعه زیر رگبار آتشه فضولات آسمانیه باید فرار کنیم،الانه که زیر انبوه چیز مدفون شیم!
این جمله رو منیره گفت که سراسیمه وارد اتاق دامبلدور شده بود و لباس خواب گلگلیش رو به تن داشت!
-دامبلدور که شرتک مامان دوزِ وصله دارش پاش(
) بود به سرعت از ننوش پرید پائینو گفت:دوباره مزاج مرلین بهم ریخته؟ واو ققنوس نگهدارمون،سریع بگو همه از قلعه برن بیرون،گور بابائه هاگوارتز،فرارررررررررررر!
در این لحظه توپ قهوه ایه گردی در ابعاد شیش در هشت با سرعت به پنجره اتاق دامبلدور خورد و پنجره رو خورد کرد و به دیواری که تصاویر مدیران پیشین مدرسه از آن آویزان بود برخورد کرد و کل عکس ها رو زیر لایه ای از ماده ی قهوه ای رنگ مدفون کرد!
دامبلدور:فرارررررررررررررر!
منیره:جیــــــــــغ!
لحظاتی بعد،بیرون از قلعه:دامبلدور با شورتک مامان دوزِ وصله دارِ گل گلیش کنار منیره و بقیه دانش آموزا:عجب منظره زیبایی،محو این زیبایی خارق العاده شدم!چه ترکیبِ رنگِ خاصی!
بقیه ملت:بعله...بعله!
بعله و باز هم اینچنین بود که قلعه هاگوارتز پس از مدت ها پا برجا بودن در آن لحظه تبدیل به کوهِ قهوه ای رنگی شد که منظره ی حیرت آوری رو پدید آورده بود.این قلعه بعد ها توسط دولت بیریتانیا جزء جاذبه های گردشگریه این کشور به حساب آورده شد،یکی از خصوصیت های این کوهِ قلعه نما یا قلعه ی کوه نما بوی مطبوعی هست که تا شعاع ده کیلومتریش متساعد می شود.
و اما از دانش آموزان و دامبلدور و منیره،دامبلدور و منیره بعد ها از هم به شدت خوششان آمد و با هم ازدواج کردند و پنجاهو چاهار توله از خود به جای گذاشتند، هر دانش آموز با دوست نزدیک خودش ازدواج کرد و آنها هم هر کدام به نوبه ی خود تعدادی توله جادوگر به جامعه جادوگران اضافه کردند و اینچنین بود که قصه ما به سر رسید ققنوس به خونش نرسید!
[color=CC0000][i][b]ÙدÙ
ÙدÙ
تا رÙØ´ÙاÙ٠از Ø´Ù
ع٠در تارÙÙ٠تا ÙÙر٠پØ