هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: گفتگو با ناظرين انجمن كينگزكراس
پیام زده شده در: ۱۴:۰۷ چهارشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۹۳
#1
http://harrypotter.wikia.com/wiki/Alberic_Grunnion
آلبریک درسته:دی
اصلا به ذهنم نرسید برم تحقیق کنم کدوم درسته بیام اطلاع بدم!:دی نیمه راونکلاویم خوابه


تشکر


ویرایش شده توسط سيريوس بلك در تاریخ ۱۳۹۳/۱۲/۲۷ ۱۷:۳۰:۵۸



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۲:۴۷ چهارشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۹۳
#2
حریف زن داداش زن بابای جیغزه! :|

یازده سالگی سنی است که بچه های خانواده بلک با اولین چالش بزرگ زندگی شان مواجه می شوند. رسیدن یا نرسیدن نامه هاگوارتز. رسیدنش برابر یک ماه انتظار برای چالش مزخرف بعدی است و نرسیدنش به منزله حذف از شجره نامه. مهم نیست تا آن سن چقدر از خودتان جرقه های جادویی نشان داده اید(یا نداده اید) و بعدش اصلا جادوگر قابلی می شوید یا نه. نامه باید برسد و شما باید به هاگوارتز بروید. فشفشه به دنیا آمدن گناه بزرگی است که فقط با سوزاندن اسمتان، بستن یک پارچه قرمز خال خالی به سر چوب و جا دادن مایملکتان تویش، و پرتاب به بیرون از خانه با اردنگی، بخشوده می شود.

دست انداز بعدی گروه بندی است که برای خودش داستانی شده. کلاه گروهبندی تا اسم بلک را می شنود عزا می گیرد، در این حد یعنی! بچه های شجاع، باهوش، با پشتکار، ترسو، خنگ یا شل و ولی که همه بلااستثنا باید به اسلیترین بروند، چرا که شعار خانواده می گوید «توجورزپور» وگرنه You'll die for sure و کجا بهتر از اسلیترین برای اصالت جاودان؟

بعدش آزمون سمج از راه می رسد و گرفتن حال دورگه ها و گندزاده ها، بعدتر نوبت به فارغ التحصیلی می رسد که چندان اهمیتی ندارد، و آخرش دوباره اصالت جاودان از انتهای جاده برایتان دست تکان می دهد(انگار مثلا تا الان اصلا هیچ نقشی در زندگیتان ایفا نکرده و معصومانه منتظر بوده به همین انتهای جاده برسید!). بله، مرحله شیرین ازدواج. اصالت جاودان حفظ نمی شود مگر با ازدواج. و از آنجا که روز به روز گندزاده ها وقیح تر می شوند و پایشان به جامعه جادوگری بازتر و بازتر می شود، باید دست بجنبانید که اصیل زاده مذکر مورد نظر دیگر در دسترس نخواهد بود!

نامه من تا آخرین لحظه به دستم نرسید. جغد احمق نمی توانست خانه شماره دوازده را بین شماره یازده و سیزده پیدا کند. مدیر مدرسه همیشه می داند شما کجا ساکن هستید و آدرس های روی پاکت ها هیچوقت اشتباه نمی کنند؛ ولی کسی با جغد هماهنگ نکرده بود که پسر ارشد این خانواده را توی آتش سوزانده اند و پدر در راستای حفظ ایمنی باقی مانده بچه هایش، تصمیم گرفته خانه را از نقشه میدان گریموالد حذف کند.در نتیجه جغد که نمی توانسته نامه را بین زمین و هوا رها کند، هفته ها دور میدان چرخیده و با اضطراب بال بال زده و با خودش فکر کرده «برم؟ برگردم؟ بندازم همینجا؟ آدرسو دوباره بخونم؟ چه گلی به سرم بزنم خب؟!» و از آنجا که خوردن و آشامیدن حین ماموریت ممنوع است، هفته آخر روی درختی پشت خانه، از گرسنگی و تشنگی( و اضطراب؟) جان به جان آفرین تسلیم نمود. دیورون، جن پدرم، نامه را پیدا کرد. کتک مفصلی هم خورد که این چند هفته چرا پیدایش نکرده بوده.

بعد نوبت به گروه بندی رسید که حوصله دگ و دگ با کلاه چروک و نخ نمای گروه بندی را نداشتم و بهش گفتم هر غلطی میخواهد بکند و او هم غلط مورد نظرش، فرستادنم به هافلپاف را کرد. احتمالا خواسته حالی ازم بگیرد، یا بی حوصلگی آن روزم را با صبر و حوصله اشتباه گرفته. خرفت چروک مغز! سمج به خوبی سپری شد(با توجه به اینکه فینیاس قبل از من تمام افتخارات ممکن را درو می کرد، دیگر نیازی نبود هر جا سخن از جادوی اصیل است نام الادورا بدرخشد. فین به قدر کافی می درخشید.) و بالاخره بعد از هجده سال که به اندازه تمام چهار پاراگراف بالا و بیشتر از آن طولانی و عذاب آور بود، اصالت جاودان از انتهای جاده دست تکان داد. ازدواج.

***


-من می ترسم مامان!

مادرم تشر زد:
-خوبه، بترس! خیالم راحته که تو مثل اون آبروی خانواده رو نمی بری!

اون، ایزلا بود. لکه های سوختگی روی شجره همیشه «اون»، «ننگ خانواده»، «ذلیل مرده» یا «الهی جز بزنی که یه خانواده رو جز دادی بی حیا!» خطاب می شدند. ایزلا یک سال قبل از فارغ التحصیلی عاشق یکی از مشنگ زاده های سال هفتمی شد و الان اگر پسره ولش نکرده باشد، لابد با هم خوشبختند. شاید هم نیستند. من هیچوقت نامه هایش را نمی خوانم. دیورون تمامش را می سوزاند، به دستور پدر البته.

مادرموهایش را عقب زد و با عصبانیت از اتاقم بیرون رفت. آه کشیدم و خودم را انداختم روی صندلی جلوی میز آرایشم. آینه بازتابی از صورتم را نشان می داد که در پس زمینه کاغذ دیواری سبز و نقره ای، رنگ پریده به نظر می رسید. دیوار ها به رنگ ناکامی یازده سالگی ام نقاشی شده بودند؛ هیچوقت به صرافت نیفتادم رنگشان را عوض کنم. ولی فعلا که مهم نبود، باید حواسم را جمع می کردم که ناکامی جدیدی درست نکنم. به توصیه مادر، وظیفه ام از این قرار بود: زیبا، متین، موقر. فقط وارد میشی، میشینی جلوی پسره و توجهشو جلب می کنی. راضی شون کن! امیدوار بودم وظیفه پسره هم همین بوده باشد، بنابراین کار هردویمان ساده می شد.

زنگ در باعث شد از جا بپرم. گوش هایم را تیز کردم تا از ورای تپش قلبم که با شدت به قفسه سینه ام می کوبید، صدای طبقه پایین را بشنوم. خوشامد گویی...بسته شدن در...تعارف به نشستن...و بعد علامت مادرم. سه بار ضربه به نرده ها. به چشم هایم توی آینه زل زدم و تکرار کردم :
-زیبا، متین، موقر. بزن بریم الادورا بلک!

راه پله را با موفقیت طی کردم و به سالن پذیرایی رسیدم. خانم دوریل و پسرش با ورودم با بی میلی نیم خیز شدند و دوباره سر جایشان نشستند. باراباس دوریل با خودنمایی چوب بلند و باریکی را بین انگشتانش می چرخاند. چوب الدر بود قطعا. تعریفش را زیاد شنیده بودیم ولی هرگز ندیده بودیمش. با اشاره مادرم و اجازه خانم دوریل که خریدارانه سرتاپایم را نگاه می کرد، کنارش نشستم. دست کم ده سال از من بزرگتر بود و تقریبا تمام قسمت های دست و صورتش که میشد دید، زخمی و چاک چاک. مادرش باید دنبال دختر های زشت تر و ترشیده تری میگشت...پوف!

مادر ها با هم مشغول صحبت شدند و من و آقای تکه پاره که حرفی نداشتیم، در سکوت گوش می کردیم. چوب الدر آنقدر چرخیده بود که اگر دهان داشت قطعا بالا می آورد. شاید مثلا چند تا طلسم یا کمی جرقه های رنگی. تصمیم گرفتم محض تنوع هم که شده کمکی کمکش کنم. زمزمه کردم:
-آقای دوریل؟

باراباس بدون اینکه رویش را به طرفم برگرداند گفت:
-بله؟

لجم گرفت. صدایم را صاف کردم و جواب دادم:
-نترسید، اونقدر ها هم زشت نیستم که نتونید نگاهم کنید.

بند موقر به فنا رفت. دوریل نگاهم کرد و ابرویش را بالا انداخت. چین های دامنم را مرتب کردم و با بی اعتنایی ساختگی گفتم:
-این...چوبدستی یاس کبوده؟

باراباس گردنش را بالا گرفت و سینه اش را جلو داد-و حاضرم قسم بخورم با این کار لااقل پانزده سانتی متر به قدش افزوده شد!- و جواب داد:
-البته!
-میتونم ببینمش؟

بند متین هم در آستانه پاره شدن قرار گرفت. داماد آینده با بی اعتمادی به چشم هایم زل زد. چوبدستی خودم را بیرون کشیدم و ازانتها به سمتش گرفتم.
-مسلما جادوگر ماهری مثل شما با صاحب قبلی چوب جنگیده تا اونو به دست بیاره. اگه بخوام چوبدستتون رو بدزدم به راحتی می تونید دوباره از من پسش بگیرید. من به مهارت شما نیستم!

باراباس چشم هایش را تنگ کرد و بالاخره با بی میلی چوب بی نوا را که اگر دهان داشت آن را از طلسم هایی که بالا آورده بود پاک می کرد و فریاد می زد «الا دمت گرررررررررم!»، به من داد.

و درست همینجا، فاجعه رخ داد.

دیورون پیر و مشنگ که چای عصرانه را سرو می کرد، بعد از تعارف کردن چای به مادرهایمان، به سمت ما چرخیده بود. و درست وقتی چشمش به من افتاد که چوب الدر را توی دستم گرفته بودم و داشتم وانمود می کردم باراباس دوریلی هستم که دارد طلسم نهایی را به طرف صاحب قبلی چوب-که نقشش را خود باراباس ایفا می کرد- پرتاب می کند.

البته که طلسمی در کار نبود.

ولی وقتی دیورون جیغ کشید و سینی چای را به هوا انداخت، که در نتیجه اش فنجان های آب جوش روی من و همسر آینده ام ریخت، و چوبدست های هر دویمان جرقه های بی شماری بالا آوردند، دیگر نمی شد وانمود کرد نیت دوستانه ای در کار بوده. خانواده دوریل که خواستگاری را نقشه شومی برای تصاحب چوبدستی یاس کبود پسرشان به حساب آورده بودند، با چند سوختگی دردناک که کلکسیون زخم های آقا پسر را تکمیل می کرد،و خشم شدیدی که حتی از گوش هایشان بیرون می زد، خانه مان را ترک کردند.

و لازم به توضیح نیست که بعد از آن دیگر هرگز هیچ خواستگاری پایش را توی خانه ما نگذاشت.
و اصلا لازم به توضیح نیست که بعدش چه بلایی سر دیورون آوردم.

سنت گردن زدن جن های خانگی شاید کمی خشن به نظر برسد، ولی از این زاویه بهش نگاه کنید که دیگر هرگز هیچ جنی باعث نشد دختر های خانواده بلک مجرد باقی بمانند.

من جان اصالت جاودان را نجات دادم. بقیه هر چه می خواهند، بگویند!


ویرایش شده توسط الادورا بلک در تاریخ ۱۳۹۳/۱۲/۲۷ ۱۳:۲۴:۳۸



پاسخ به: گفتگو با ناظرين انجمن كينگزكراس
پیام زده شده در: ۱۲:۱۵ چهارشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۹۳
#3
سلام. تو لیست شخصیت ها یه آلبریک گرونیون داریم یه آلبیک گرونیون. جفتشون جادوگری روی کارت قورباغه شکلاتی ان.




پاسخ به: طرح نقد پست های دیاگون!
پیام زده شده در: ۲۳:۱۴ سه شنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۳
#4
http://www.jadoogaran.org/modules/new ... wtopic.php?post_id=295233

داشتم می رفتم مواد معجون ناپدید شوندگی تا ابد بخرم به دستور ارباب، سر راه اینم بدم شما واسه نقد




پاسخ به: خورندگان مرگ
پیام زده شده در: ۲۲:۴۹ سه شنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۳
#5
لاکرتیا با سرعت نیم میل در ثانیه بطری معجون رو به لب هاش نزدیک می کرد...نزدیک می کرد...هی نزدیک می کرد...
هکتور:
تصویر کوچک شده


بالاخره بطری معجون با ده تا ترمز و بیست تا نیم کلاج و پنج دقیقه روندن تو دنده یک، به دهن لاکرتیا رسید و اونم یه نفس بطری رو رفت بالا! هکتور همچنان با شور و شوق وصف ناپذیری به لاکرتیا خیره شده بود و در دل به اجرای انواع رقص های کردی، لزگی، بندری و هیپ هاپ می پرداخت از این بابت که سوژه کش نیومده و طی چهار پنج پست ماموریت محوله ش رو به نحو احسن انجام داده! لاکرتیا بطری رو پایین آورد و به هک خیره شد. هک دست هاش رو با اشتیاق به هم مالید و گفت:
-خب؟

لاکی کمی با قیافه بهت زده به هک خیره شد و بعد به بطری.
-خب؟ خب چی؟

دست های هکتور آویزون شدن.
-خب حس عجیبی نداری؟ مثلا حس اینکه داری دچار مرگ بی بازگشت میشی؟

لاکی تمرکز کرد و بعد از چند لحظه با صدای جیغ جیغی گفت:
-چرا، الان که اشاره کردی حس عجیبی دارم! مثلا اینکه...چرا صدام اینجوری شده؟! گفتی اسم این معجون چی بود؟

هکتور که از اثربخشی معجونش ناامید شده بود با شونه های فروافتاده جواب داد:
-اممم...خب...معجون جن آزاد...جن آزاد...جنِ...تو چرا داری....

لاکی که لحظه به لحظه کوتاه تر و نحیف تر می شد جیغ زد:
-جنِ تو دار؟ یه جن تو دار رو به خورد من دادی؟!

هکتور دو دستی توی سر خودش کوبید:
-یا پاتیل ده لیتری روکش طلا! داری تبدیل میشی به...به...

یه جن آزاد!






پاسخ به: زمان برگردان مرگخواران
پیام زده شده در: ۲۱:۵۹ سه شنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۳
#6
بنابراین عملیات قاشق زنی ادامه یافت.لرد همچنان مصرانه با ریتم یک ضربه در هر دو ثانیه روی ملاج لودو ضرب گرفته بود تا صاحب کاسه آجیل کاسه ای شکلات پایین بفرستد و بقیه مرگخواران در این اثنا، هر از گاهی با حمله های هوایی، زمینی، زیر زمینی، غافلگیرانه و انتحاری بچه محل ها سوت آسمان می شدند و دو هفته بعد با نوای اردشیر منظم که فریاد می زد «نفس ها توی سینه حبس میشه...سوباسا به هوا می پره و کاکرو خودش رو به اون می رسونه!» پایین می آمدند و توسط سوبا یا کاکرو به سمت دروازه بچه های محل کناری شوت می شدند. مورگانا با اضطراب اسناد تاریخی را زیر و رو می کرد بلکه در قرن های گذشته رعیتی بوده باشد که بخواهد به اربابش بگوید بیخیال شکلات قاشق زنی چهارشنبه بشود و تجربه به درد بخوری برای آیندگان به یادگار گذاشته باشد، ولی از آنجا که درس هایی که در دبیرستان می خوانیم هیچ وقت به درد نمی خورند، دانسته های تاریخی مورگانا هم دردی از او دوا نکرد. جز اینکه فهمید چنگیز خان مغول و ژنرال آدولف هیتلر، تلفاتشان در کل طول عمر، برابر هفتاد و پنج صدم تلفات بچه محل ها در آن نیم ساعت قاشق زنی لرد و مرگخواران بوده!

القصه که بعد از نیم ساعت، جای قاشق بر ملاج لودو فرو رفته بود و روی عصب های بینایی اش تاثیر گذاشته بود که به موجبش چشم هایش چپ شده بود. اما لرد دست بر نمی داشت. پنجره های همسایه ها باز می شد و اجسامی از قبیل گوجه، تخم مرغ، پسته، پراید و اقلام گران قیمت دیگر به طرف لرد پرتاب می شد ولی او دست بردار نبود. گویی که بالاخره معلوم شده بود سالازار بین روونا و هلگا کدام را به همسری برگزیده بوده...در این حد یعنی! بالاخره یکی از مشنگ ها ناامید از قطع کردن این صدا که ریتم انفجار ها را بر هم می زد و آرامش همسایگان را مختل می نمود(!) یک بسته پشمک شکلاتی حاج عبدالله پایین انداخت و قائله شکلات طلبی لرد به خیر و خوشی ختم شد. لرد سر برگرداند و غنیمت شکلاتی خود را به بازماندگان نشان داد. بازماندگان هورا کشیدند و شادی کردند و هلهله سردادند!




پاسخ به: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۲۱:۲۸ سه شنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۳
#7
روز، داخلی، شوخی فروشی ویزلی ها

-جرجی؟
-ها فرد؟
-تو ام داری به همون چیزی فکر می کنی که من فکر می کنم؟
-آره داداش! به نظر منم امسال به جای هفت ترقه بالن آرزوها بفروشیم بیشتر می صرفه!

فرد اگر می توانست، یعنی اگر دستش از محل اتصال مفصل میانی به استخوان بازو به پایین به همان محل در دست برادرش بسته نشده بود، قطعا با کف دست توی پیشانی خودش می کوبید. جوری که اگر به اسب می زد این ضربه را، می مرد. اسب البته. ولی کمی که فکر کرد دید این جمله مال کتاب اول است و این ضربه ها کار هاگرید بوده و اصلا فرد ویزلی ورشکسته با هفته ای هفت وعده سوپ شلغم به عنوان غذا را چه به این ضربه ها. در نتیجه تصمیم گرفت اگر دستش از محل اتصال مفصل میانی به استخوان بازو به پایین به همان محل در دست برادرش بسته نشده بود، با کف دست بکوبد وسط جای گوش نداشته جرج که وسط این هاگیر واگیر تز اقتصادی ندهد. بعد رو کرد به کلاوس پاتر که ایستاده بود وسط مغازه و شباهت خودش را با کارلوس پاتر مرده محک می زد.
-ببینم دایی جان الان نقشه ت چیه شما در نقش پسر گم شده هری؟

کلاوس سرش را بالا آورد و گیج و گنگ به فرد نگاه کرد.
-نقشه؟ والا نقشه خاصی ندارم، مادرم می گفت که نقشه خاصی لازم نیست، هری هم همینطوری ولدمورت رو شکست داده نوزده سال پیش و منم که فرزندشم میتونم حتما و اینا!

فرد اینجا دیگر آرزو می کرد دستش از همان محل مذکور به همان محل مذکور برادرش بسته نشده بود تا با کف دست به یک جایی بکوبد بالاخره. لکن از آنجا که دستش همچنان بسته بود، سرش را چهل و هفت بار به دیوار کوبید و با هر ضربه، سر جرج هم به دیوار کوبیده می شد. بالاخره مغز هر دو برادر متلاشی شد و خونشان به دیوار ها پاچید و مغزشان روی زمین ریخت و دم عیدی حسابی همه جا را کثیف کردند. مادرشان اگر میدید، حتما هر دوشان را می کشت.

روز، خارجی، دیاگون
ویزلی ها دیاگون را بند آورده بودند و کردم همچنان بین آنها گیر کرده بود و مردم با حیرت به ویزلی ها و کردمی که بینشان گیر کرده بود می نگریستند و دم عید بود و دیاگون شلوغ بود که ناگهان جیغز یک آبشاری از جیب درآورد و منفجر کرد که به موجبش هفت نفر سوختند و ده نفر آتش گرفتند و سیزده تن دچار احتراق شدند و شانزده نفر ریختند سر جیغز تا ادبش کنند و تد خشمگین نوزده نفرشان را گاز گرفت و در نهایت همه اینها، ناگهان و ییهویی، همگی به در مغازه شوخی فروشی رسیدند. بله.




پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱۱:۳۹ سه شنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۳
#8
بدین وسیله ه. جیم. گرنجر به دوئل دعوت می شود. زنگ آخر بیاد زیر پل قدیمی!





پاسخ به: جادوگر سال
پیام زده شده در: ۹:۰۵ یکشنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۳
#9
با تچکراز هکتور که کیبورد فرسایی ما رو به حداقل رسوند، و با معذرت از ارباب که ما هی رای تکراری بهشون میدیم، رای ما ارباب هست!




پاسخ به: خورندگان مرگ
پیام زده شده در: ۲۳:۱۵ یکشنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۳
#10
-تق...تق...تق...پوفشششش!

نازلیچر که در انتهای راه پله نقش زمین شده بود، با عجله خودش را جمع و جور کرد و با تعظیم کج و ناشیانه ای ورود اربابش را اعلام کرد. الادورا با نوک کفش پاشنه بلندش نازلیچر را کنار زد و سر جای همیشگی اش پشت میز نشست.
-صبحونه بعد از بیدار شدن لرد سرو میشه قرمزی.

لاکرتیا که داشت لقمه نان و پنیری را با افکت فرود هواپیما وارد پارکینگ دهان باز جن دماغو می کرد، کنایه خواهرش را نادیده گرفت. نازلیچر دماغش را گرفت و رویش را برگرداند. جن دماغو شکلکی در آورد و لقمه را با هاااااااام بلندی بلعید.

پاق!

تنها بلک جانور نما به خوبی مشخص کرد سگ پاچه گیر درون بلک ها چقدر سرزنده و فعال است. نسل اندر نسل ژن بی اعصابی بین خانواده گشت تا آخر ازدواج فامیلی کار دست سیریوس داد و دو تا ژن بی اعصاب مادر و پدرش روی هم افتاد و شد آنچه شد! اما الادورا مطلقا برای رها کردن سگ درونش نیاز به جانور نما بودن ندارد. ساطور لازم است که در مواقع لازم و به وفور یافت می بشود همی! مثلا برای قطع کردن سر جن پررویی از فاصله دو متری، پرتاب ساطور بعد از نیزه نهنگ کشی بهترین راه برای به شعف رسانیدن ژن بی اعصاب مذکور است.

القصه که لاکرتیا وحشت زده لقمه بعدی را از جایی که چند ثانیه پیش سر درسته یک جن خانگی قرار داشت انداخت پایین و روی گردن به پایین آن مرحوم چنان بالایی آورد که مسئول آشپزخانه درخواست ویدئو چک داد از شام دیشب. الا دست راستش را که انگشتانش با حالتی عصبی می پرید زیر چانه زد و به خواهرش خیره شد:
-خب؟ جریان خواهر من چیه؟

لاکرتیا در همان حال که داشت بالا می آورد جواب داد:
-قلپ قلپ؟!

الا گوشی اش را از جیب ردا در آورد و روی میز گذاشت.
-این آخرین تصویر از شجره نامه بلکه قبل از اینکه ویزلیا اونجا رو غارت کنن و پاتر ها به تصرف خودشون درش بیارن. بیست مگا پیکسل دوربینه، میتونی تا ته حلق هر کدوم از اعضا زوم کنی...

لاکرتیا بالا آوردن را به صورت مصلحتی متوقف کرد و به عکسی که الا نشان می داد خیره شد.
-خواهرم از شجره نامه حذف شده و اسمش قابل خوندن نیست...ولی ببین چند خط پایین تر به چی بر می خوریم...لاکرتیا بلک...و شوهرش کیه؟ ایگنوتیوس پریوت! به به عجب وصلتی... مالی چطوره عزیزم؟ جوجه ویزلیاش چطورن؟ اوه راستی...ساطور رو ترجیح میدی یا نیزه نهنگ کشی؟

و هکتور در ورای صحنه چنین بود..:
-


ویرایش شده توسط الادورا بلک در تاریخ ۱۳۹۳/۱۲/۱۷ ۲۳:۳۷:۱۲







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.