هافلپاف vs گریفیندور
سوژه: باطل شدن طلسم اختفای هاگوارتز- ووف ووف...
وندلین شگفت انگیز دستی به سیبیل های نداشته اش کشید و با چشمان ریز شده، متفکرانه رو به فنگ گفت:
- بله بله اونم نکته ی مهمیه که باید در طول مسابقه بهش توجه داشته باشیم!
اعضای تیم هافلپاف در رختکن جمع شده بودند تا قبل از مسابقه آخرین اتمام حجت ها را کرده باشند.
- بچه ها به حرفای فنگ گوش کنین اون از همتون قدیمی تره و بیشتر تجربه داره.
فنگ واق واقی کرد و با غرور دمش را تکان داد، ملت هم با قیافه هایی که نشان می داد همه زبان سگی بلدند
نگاه کردند و سر تکان دادند. اواسط سخنرانی غرای فنگ در رختکن با ضرب باز شد و رودولف لسترنج در حالی که قمه اش را تاب می داد پرید تو!
- چی شده؟!
-
رودی گفت:
- من اومدم اینجا بهتون روحیه بدم... گریفیندوریا یه مشت جادوگر محفلی گاگول بیش نیستن آما شماها ساحره این همتون... اوهوم ساحره خوبه.
ساحره ها با چهره های پوکرفیس نگاهی به هم و رودی انداختند و رودی هم اینطوری
جواب همه نگاه ها را داد. وندلین نگاهی به ساعتش انداخت، نگاهی به جماعت پوکرفیس و نگاهی به رودی که همچنان ابرو بالا می انداخت، و به این نتیجه رسید که قبل از آنکه کسی را آتش بزند، بهتر است بچه ها را بفرستد توی زمین. بنابراین پشت یقه اولین هم تیمی که دم دستش بود گرفت و او را از در بیرون انداخت. از آنجا که رودولف -متاسفانه!-به قصد نمایش عضلاتش هیچ بالاپوش خاصی تنش نبود، با یک اردنگی او را از در دیگر رختکن به بیرون پرتاب کرد و بقیه تیم را هم با ضربات جارو به سمت زمین بازی هدایت کرد.
تیم گریفندور قبل از آنها وارد زمین شده و پشت سر کاپیتانشان صف منظمی را تشکیل داده بود. با ورود اعضای تیم هافلپاف گزارشگر که گویی منتظر آنها بود اعلام کرد:
- حالا بازیکنان هر دو تیم وارد زمین بازی شدند و منتظر سوت شروع بازی هستن. اگه به گروه بندی ها دقت کنیم می بینیم که یه طرف اکثرا مرگخوار و طرف دیگه تماما محفلین پس رقابت سرگرم کننده ای رو شاهد خواهیم بود. به علاوه اینکه در هر دو طرف شاهد بازیکنان خیلی واردی هستیم. بازیکنی که از همه بیشتر به چشم میاد، فنگ سگ مهاجم تیم هافله که چندین بار جام بهترین مهاجم گرفته و به گفته بعضی منابع بهترین مهاجم تمام دورانه!
خب حالا داور سوت رو به صدا درمیاره و بازی شروع میشه...
آلبوس سرخگون را در هوا قاپید و با حرکت شلاقی ریشش توپ را مستقیما به سمت دروازه هافلپاف فرستاد. مکسین در حالی که نیشش از دو طرف بناگوشش در رفته بود توپ را بین زمین و هوا قاپید و به سمت مخالف پرواز کرد.
- حالا سرخگونو تازه وارد الکی خندان هافلپاف... اممم...
گزارشگر کاغذ اسامی بازیکنان را بالا گرفت و با شک و تردید به اسم مکسین خیره شد:
- او... اوفو... اوفَ... اوفِل... آهان اوفلاهرتی! مکسین اوفلاهرتی. مکسین اوفلاهرتی توپ رو...
نگاهی به زمین انداخت و از ادامه دادن جمله اش منصرف شد:
- ظاهرا وقتی من مشغول بودم مکسین 70 امتیاز برای هافل گرفته و الانم داره مث دیوونه ها می خنده ...به نظر میاد خنده هاش باعث نگرانی تماشاچیا شده. ولی من بهتون اطمینان میدم که مشکلات روانی از زیر دست دکترایی که بازیکنارو بررسی میکنن در نمیره. آریانا دامبلدور حالا با ماهیتابه به جون جیمز پاتر افتاده و اونم با چماقش جلو حملات آریانا رو میگیره... در حال حاضر شاهد یکی از برترین شمشیربازی های قرن هستیم.
اوه اوه .... بلاجری داره به طرفشون میاد! هردو مدافع سعی می کنن بزننش که آریانا موفق میشه! بلاجرو به سمت جیمز پاتر میفرسته اونم از رو جاروش میوفته. این ماجرا اثباتی بود بر همه که تنیس و بدمینتون از بیسبال آسون ترن.
گزارشگر ادامه داد:
- جستجوگر تازه وارد هافلپاف لیلی لونا پاتر که به نظر می رسه هیچ واکنشی نسبت به شوت شدن بابابزرگش رو زمین نداره
حالا گوی زرین رو شناسایی کرده و داره دنبالش میره...از اون طرف زمین استر هم متوجه میشه و بلافاصله راه میوفته. و حالا... همه بازیکنا متوقف شدن و به من نگاه می کنن... اع یه لحظه این کیه؟!
مرد کچلی که یک ماسک گنده روی دهانش بود به جایگاه گزارشگر آمد و میکروفون را از دستانش گرفت:
- سلام به همه ی مردم گاتهام...
- اینجا گاتهام نیست برادر اشتباه اومدی!
- اع؟ خب دیگه دیر گفتی مجبورم همینجا نقشمو عملی کنم.
یک نفر نفسش را حبس کرد که در بازدمش داد بزند «ولدمورت به مدرسه حمله کرده!» و می توانید مطمئن باشید آن یک نفر مرگخوار نبود. مرگخوار ها از سه کیلومتری کچلی کله اربابشان را تشخیص می دهند و این کچلی مال ارباب نبود. او حتی محفلی هم نبود، چون محفلی ها هرگز داد نمی زنند ولدمورت، اگر این کار را بکنند دچار پانیک اتک می شوند! او عضو تازه واردی بود که هنوز گروه بندی نشده بود و حتی در کارگاه نمایشنامه نویسی هم شرکت نکرده بود...تازه قصد داشت در آینده نقش هری پاتر را بگیرد! غافل از اینکه هری را دست تازه وارد ها نمی دهند و تازه کلاه گروهبندی او را به بهانه اینکه خیلی سختکوش است به هافلپاف خواهد انداخت و او مجبور خواهد شد نقش النور برنستون را بردارد.
بله، شخص تازه وارد ولدمورت نبود، بلکه مشنگی بود به نام بِین که به تازگی از فیلم بتمن اخراج شده بود!
بِین نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
- ظاهرا که شما جادوگرین نچ نچ... من اومدم که کنترل این شهرو به مردمش برگردونم...
-
- بله حالا هرچند نقشه ی اولیه یه بمب بود ولی عوامل پشت صحنه ی حاضر برای هرکار من به دلیل تغییر شهر ناگهانی نقشه ی دومی کشیدن و من برای برگردوندن این شهر به دست مردمش می خوام طلسم اختفای هاگوارتز که همین عوامل پشت صحنه اطلاعاتشو بهم رسوندن رو باطل کنم تا همه حقیقت فساد نهفته در شهر لندن ببینن!
-
بین که واکنشی از جماعت جادوگر ندید، ماشه ای با دکمه ی قرمز از جیبش بیرون آورد و با یک نگاه مشکوک به اطراف دکمه را فشرد...
طی چند لحظه که چهره ی جادوگران از ترس و وحشت و بدبختی به پوکرفیس تبدیل می شد هیچ اتفاقی نیوفتاد...هیچ اتفاقی نیفتاد....و هیچ اتفاقی نیفتاد.... تا اینکه بالاخره صدایی بلند شد:
- تق!
و صدا های دیگری:
-تق! تق!
و سپس "تق"های بیشتری به آن پیوست. محیط اطرافشان از دهکده هاگزمید و جنگل ممنوعه و دار و درخت به شکل رودخانه تایمز، چرخ و فلک چشم لندن و برج بیگ بنگ تغییر شکل داد. بِین جادوی اختفای هاگوارتز را باطل کرده بود!
ملت دوباره از پوکرفیس به شکل ترس و وحشت و بدبختی و
بچه های بودلر در حال فرار از دست کنت الاف در آمدند و بِین خندید و قدم زنان از صحنه خارج شد. اولین واکنش از آن مدیر هاگوارتز استر بود:
- یا ریش مرلین همه بریزین تو هاگوارتز!
سپس دوزاری جادوگران به آرامی پخش زمین شد و جمله ی استر که در نقش "وای سوسک!" عمل کرده بود باعث شد هر کدام جیغ زنان نعره زنان جامه دران به سمتی پا به فرار بگذارند و به سمت هاگوارتز هجوم ببرند.
داخل هاگوارتز جدا از همچنان دویدنِ جادوگران در راهروها و جیغ زدن، در دفتر مدیریت مدیران قدیم و جدید هاگ، استر و آلبوس و وزیر و سحر و جادو سخت مشغول بحث بودند:
- خب الان باید چه خاکی به سرمون بریزیم؟
- حالا مگه میخان چیکار بکنن در هر صورت یه روزی میفهمیدن دیگه!
- اینم حرفیه خب!
وزیر با نگاهی عاقل اندر سفیهانه به آن دو نگریست و گفت:
- چیکار میخان بکنن... واسا بهت بگم.
وزیر نگاهی به اطراف کرد:
- چیز... آم خب این میز کوچیکه خوبه...
سپس وردی خواند و میز را به تلویزیونی تبدیل کرد:
- یا مرلین! این چیه؟
- یه جعبه ی جادویی که توش چیزای جالبی نشون میده...مثلا ساعت شیش شبکه نسیمش خندوانه داره.
برای منم دستیابی مشنگ ها به این سطح از جادو عجیبه! ولی حالا اون مهم نیست.
وزیر قلمی برداشت و آن را تبدیل به کنترل کرد. و پس از چند لحظه بررسی آن دکمه ای زد و تلویزیون را روشن کرد. درون جعبه ی جادویی مردی با لحنی جدی صحبت می کرد و کنار صفحه آرم "بریکینگ نیوز" دیده می شد.
- ... باعث ترس و وحشت مرد بریتانیا شده سخنرانی نخست وزیر رو دراین باره می شنویم...
سپس صفحه عوض شد و مرد دیگری ظاهر شد که از پشت تریبون صحبت می کرد:
- ما امروز در مقابل موجودات جدیدی قرار گرفتیم. ما امروز در مقابل آزمایش الهی قرار گرفتیم! ما با این موجودات جدید هجوم آورنده به سرزمینمان خواهیم جنگید و از این آزمایش سربلند بیرون خواهیم آمد.
وزیر دوباره دکمه ای زد و صفحه خاموش شد:
- دیدین حالا؟
- ینی چی حالا این چیزایی که میگفت؟!
- ینی که بدبخت شدیم ینی که با توپ و تانک و بمب میان سراغمون و الانم یحتمل بیرون هاگوارتزن!
- خوب میزنیم با جادو ناکارشون میکنیم کاری نداره که!
- خب بعدش چی بزنیم کل جهانو ناکار کنیم؟
- خب شما ایده ی بهتری داری؟
- پس چی که! دو ساعته چی چرت میگم پس!
-
آرسینوس دستی به نقابش کشید و با تفاخر اعلام کرد:
- بهله من دوستانی دارم از آمریکا که در این مواقع ازشون کمک می خوام. اول که باید طلسم اختفا رو برگردونیم...
- نه بابا
- چرا بابا! و بعد ازون کاری که باید بکنیم اینه...
پس از گذشت چند ساعت انتظار که به رازونیاز با مرلین و رازونیاز با غیره
گذشت ، دوستان وزیر از راه رسیدند و از شدت گولاخی کف عده ای را بریدند. مردان سیاهپوش کت و شلواری و عینکِ ریبنِ خفن زن وارد دفتر مدیریت شدند و با صدایی که حتی خفن تر از ظاهرشان بود گفتند:
- وزیر سحر و جادو به ما زنگ زدن، چی شده؟
- بله خودم هستم.
والا ما به یکی ازون دستگاهای خاطره پاک کنتون نیاز داشتیم
دو مرد به هم نگاهی کردند و سپس جواب دادند:
- خاطره پاک کن رو نمیشه دست کسی داد. میتونین بگین خاطرات چه کسانی رو و تا چه زمانی میخواین پاک کنین ما در صورت قابل قبول بودن انجامش میدیم!
- آهان خب یه لحظه صبر کنین پس.
استر و آلبوس و وزیر دایره ای تشکیل دادند و پچ پچ کنان شروع به بحث کردند:
- من که فک نمیکنم قبول کنن!
- حالا شاید قبول کردن...
- خب بپرس ازشون.
استر کله اش را از دایره بالا آورد و از یکی از گولاخ های حاضر در جمع پرسید:
- ببخشید پاک کردن حافظه کل لندن تا یک روز قابل قبوله یا نه؟
- نچ.
استر سرش را پایین آورد:
- خب حالا چی؟
- بزنیم همین دو نفرو پخ پخ کنیم بهتر از پخ پخ کردن کل زمینه...
استر اعتراض کرد:
- من طلسم ممنوعه نمیزنما!
و دامبلدور تایید کرد:
- منم نمیزنم! فقط نیروی عشق و دوستی! ته تهش اکسپلیارموس!
آرسینوس «پوف»ی کرد و گفت:
- خب میتونیم بیهوششون کنیم و از خاطره پاک کن رو خودشون استفاده کنیم!
- هوم...
- حالا به نظرتون تا الان بهمون مشکوک نشدن؟
آلبوس نیم نگاهی به مردان سیاهپوش انداخت:
- نه هنوز پوکرن.
- خب یکتون طلسمو بزنه دیگه!
- الان؟
- نه پ وقت گل نی!
آرسینوس ناگهان از دایره خارج شد و وردی خواند و چرخشی به چوب دستی اش داد. دو مرد با کله به زمین افتادند.
- خب ببخشید یه سوال فنی حالا کسی اصن میدونه این دستگاه خاطره پاک کن رو اصن با خودشون دارن و اینکه چه شکلیه و چه جوری کار میکنه؟
- میمردی اینارو قبل پوکوندنشون بگی؟
وزیر گفت:
- نگران نباشین من قبلا دیدم همشونم با خودشون دارن.
به سمت یکی از آن ها رفت و دست توی جیب کتش کرد و یک چیز فلزی اندازه سیگار کوبایی درآورد.
- ایناهاش!
دامبلدور با بی اعتمادی به سیگار و آرسینوس نگاه کرد، و به یاد وسایل نقره ای مرموز و خفن خودش غصه خورد. و در انتها جهت اینکه از حسودی منفجر نشود پرسید:
- خب کار باهاشو بلدی حالا!؟
- حالا یاد میگیریم!
پس از آن وزیر به شخصه سوار جارویش شد و به سراغ چشم لندن, چرخ و فلک بزرگ کنار رودخانه تایمز رفت و حافظه ی همه ی مشنگ های لندن را به مدت یک روزِ کاری پاک کرد و همه چی به خوبی و خوشی به اتمام رسید...نع، نرسید! آرسینوس از تلویزیون فقط شبکه نسیمش را نگاه می کرد و خندوانه را، بنابراین نمی دانست که آن برکینگ نیوزی که به آلبوس و استر نشان داد، داشت در کل جهان پخش می شد.
بنابراین فردایش از سراسر دنیا ریختند توی لندن که جادوگر ها را ببینند و باهاشان عکس بگیرند یا ببرند بسوزانندشان-که مورد استقبال وندلین واقع شد!
- و از آنجا که طلسم اختفای هاگوارتز حالا حالا ها به حالت اولش برنمیگشت، مجبور شدند قبل از اینکه مشنگ های مشتاق درهای مدرسه را بشکنند و بریزند تو، ساختمان را تخلیه کنند و الان هم توی گریموالد اجاره نشینند تا سالِ تحصیلی بعد که هیات مدیره ساختمان جدید بخرد و بچه ها را از الاخون والاخونی در بیاورد.