زییییییییییینگ!
دانش آموزان هاگوارتز شال گردن های خود را دور گردنشان محکم تر کردند و به سمت در ورودی شتافتند.
برگ های پاییزی آرام آرام بر روی زمین نمناک باران خورده هاگوارتز فرو می ریخت. صدای خش خش برگ ها دل انگیز بود ولی نه برای کسی که سعی داشت تمرکز کند.
گرنت تا جایی که میتوانست سعی کرد روی برگ ها پا نگذارد که این باعث میشد تمام تمرکزش به این کار برود و نتواند درست فکر کند.
- اه اصلا میشینم چه کاریه!
گرنت این را بلند فریاد زد و سپس خودش را روی یکی از نیمکت ها انداخت. ولی حواسش نبود که آنجا نیمکتی نیست و بوم! محکم زمین خورد.
ولی اصلا حال و حوصله بلند شدن را نداشت. حوصله اش خیلی سر رفته بود. همه چیز خیلی تکرار و آرام بود. گرنت دلش کمی تغییر و شلوغ کاری میخواست. کمی هرج و مرج. مدتی با خودش فکر کرد اما به نتیجه نرسید. خب شاید یک مغز به نتیجه نمیرسید ولی دو تا حتما میرسید.
گرنت آهی کشید و با بی میلی دستش را دور دهانش گذاشت و صدای کلاغ در آورد. چند ثانیه بعد دید که موجودی صورتی با عینک آفتابی به سمتش می آید.
- در تقلید صدای کلاغ پیشرفت کردید جناب پیج!
سپس
برایان دِ برِین ریز ریز خندید.
- ای کاش تو رو کمتر شبیه خودم ساخته بودم.
- خب حالا چه کاری داشتید؟
- حوصلم سر رفته. همه چیز خیلی آرومه نه هرج و مرجی هست نه آشوبی...
- خب چرا شورش نمیکنی؟
- شورش؟
- آره خب. از دست لرد خسته نشدید ؟
- نه...
- مقداری شک و تردید حس میکنم جناب پیج!
گرنت کمی با خودش فکر کرد. بله جوابش صد در صد جوابی نبود که در ذهن داشت. البته نه این که فکر میکرد میتواند رهبر بهتری باشد ( فکر میکرد میتواند در حد لرد باشد!)، او فقط حکومت کردن و دستور دادن به این و آن را دوست داشت. تازه بهتر از ان شورش و هرج و مرج را هم دوست داشت. اما سوال بزرگی در بین این دوست داشتن ها مطرح بود. او چطور باید شورش میکرد اما در عین حال نزد لرد یک خیانت کار به حساب نمی آمد؟
برایان که ذهن گرنت را خوانده بود گفت:
- جواب ساده است جناب پیج! شما شورش می کنید در حالی که بر ضد شورش هم هستید!
- اگه این ساده اس مرلین میدونه سختش چیه!
برایان لبخند کجی زد سپس به گرنت نزدیک شد و نقشه را برایش توضیح داد. سپس عینک خود را صاف کرد و در حالی که دور میشد گفت:
- پیشاپیش رهبری رو بهتون تبریک میگم، لرد پیج!
دقایقی بعد
گرنت وارد اتاق نیمه روشن شد. به محض وارد شدن رودولف را دید که با مشت و لگد به جان کیسه بوکس افتاده بود.
گرنت خیلی آرام و محتاطانه نزدیک شد. به سمت پشت کیسه بوکس رفت به طوری که رودولف اصلا متوجه حضورش نشده بود. رودولف از مرلین بی خبر هم مشت محکمی به کیسه بوکس زد. کیسه بوکس از دیوار کنده شد و به سمت گرنت پرت شد و گرنت را روی زمین پهن کرد. رودولف با عصبانیت داد کشید:
- تو اینجا چیکار میکنی؟
گرنت در حالی که با یم دست عینکس را صاف می کرد و با دست دیگرش سرش را میمالید گفت:
- باهات کار داشتم.
- تو با من چیکار داری؟
- به وقتش برات توضیح میدم. میبینم که حسابی دلت میخواد یکی رو بزنی! درست نمیگم؟
گرنت شرورانه و موذیانه به رودولف نگاه کرد. او که حسابی در وسوسه کردن مردم مهارت داشت کمی رودولف را نرم کرد و رودولف تصمیم گرفت حرف هایش را بشنود.
گرنت برای رودولف تعریف کرد که قصد دارد بر ضد لرد شورش کند چون به نظرش لرد خسته شده و نیاز به استراحت دارد و چون مستقیم نمیتوانند به او استراحت بدهند شورش بهترین کار است. او به رودولف گفت که بعد از اینکه لرد بر کنار شد، قرار بر این است که رودولف رهبر جدید مرگخوار ها باشد. البته رودولف انقدر ها برایش رهبری مهم نبود و البته به نظرش حرف های گرنت خیلی مزخرف بود. پس گرنت به ناچار به او وعده داد که میتواند به جای کیسه بوکسش هر روز مرگخوار هارا کتک بزند. وعده گرنت همانطور که انتظار می رفت به مذاق رودولف خوش آمد و از اهمیت درست بودن صحبت های گرنت کم کرد . اما رودولف سعی کرد خیلی خود را مشتاق نشان ندهد.
- خب باید بهش فکر کنم... مسولیت سختیه...
- گروه شورشیت بیرون منتظرتن لرد لسترنج!
رودولف تا این را شنید، قمه اش را برداشت و از اتاق بیرون رفت تا گروهش را برای یک شورش بزرگ آماده کند. البته گروه شورشی یک عده از سیاه لشکر های مرگخوار ها بودند ولی همین قابل قبول بود. حالا زمان آن بود که لرد از این شورش با خبر شود.
دقایقی بعد- خانه ریدل
گرنت با هزار بدبختی و آستین بالا زدن و پایین آوردن برای نشان دادن نشان مرگخواری بالاخره وارد اتاق لرد بزرگ شد. لرد روی تختش لم داده بود و آراگوک در عوض گرفتن لینی تک تک حبه های انگور سبز را از خوشه جدا میکرد و در دهان لرد می گذاشت.
- چه اتفاقی افتاده که جرعت کردی به اینجا بیایی و خلوت همایونی لرد را به هم بزنی؟
- اتفاقی وحشتناکی در حال رخ دادنه جناب لرد! البته نه چیزی که شما نتونید از پسش بر بیاید.
- گوش میدهیم گرنت.
گرنت هم برای لرد تعریف کرد که رودولف در حال شورش بر ضد لرد است زیرا فکر میکند لرد فرمانروای قابلی نیست. لرد که نزدیک بود از عصبانیت منفجر شود، بلند شد و روی تختش نشست. باورش نمیشد کسی جرعت کرده بود بر ضد لرد بزرگ شورش کند. گرنت چند حرف دروغ دیگر اضافه کرد تا پیاز داغ قضیه را زیاد کند و لرد را تشویق کند که دست به سرکوب شورشیان بزند.
- تو... کار خوبی کردی که به ما اطلاع دادی. انتظار پاداش نداشته باش چون وظیفه ات بود.
- نه. من پاداشم ررو به زودی میگیرم.
گرنت فوری پس از زدن این حرف پشیمان شد. نباید خودش را ضایع میکرد.
- چطور؟
- اممم... چیزه... همین که شورشی ها سرکوب بشن پاداش منه.
ولی مرلین رو شکر گرنت خوب بلد بود گندکاری هایش را جمع کند.
لرد از روی تخت بلند شد. شنلش را عقب زد. چوب دستی اش را برداشت و با صدایی محکم و رسا گفت:
- ما به جنگ شورشی ها می رویم!
سپس از اتاقش بیرون رفت تا افرادش را برای حمله جمع کند.
نقشه گرنت گرفته بود. حالا گرنت مانده بود و جای خالی رهبر. گرنت به سمت تخت رفت و روی آن نشست. چقدر حس خوبی داشت.
ارتش رودولف و ارتش لرد که از تعداد بسیار کمی تشکیل شده بودند، در جایی بسیار دور تر از خانه ریدل در جنگ بودند و اصلا روحشان هم از اتفاقی که قرار بود بیفتد با خبر نمی شد.
گرنت حدود 1 ساعت اطراف خانه ریدل گشت زد. حالا زمان آن رسیده بود که همه رهبر جدید را بشناسند. او شنل قرمز مخملی خزه داری پوشید و یک تاج به شکل مغز روی سر خود گذاشت. سپس از قصر خارج شد.
گرنت به بالایی سکویی رفت و وردی خواند تا صدایش بلند شود.
- همه اینجا جمع شید!
مدتی نگذشت که تمام مرگخوارها جمع شدند تا ببیند چه خبر شده است.گرنت هم سعی کرد کمی خود را ناراحت نشان بدهد. با صدایی آرام، نارحت و در حالی بغض کرده بود گفت:
- خب... همونطور که میبینید متاسفانه لرد در جمع ما حضور ندارند. اینکه کجا رفتن و چرا رفتن و کی بر میگردن به شما هیچ ربطی نداره. تا زمان غیاب ایشون، من رهبر شما هستم. و شما دیگه مرگخوار نیستید، مغرخوار هستید.
سپس لبخند موذیانه ای بر لبانش نشست.
- حالا در برابر رهبر جدیدتون زانو بزنید!