1. از همین نقطه رول من رو ادامه بدید و سعی کنید این ماجرا رو درست کنید... با نجات دادن سه برادر... یا اینکه خودتون رو بذارید جاشون تا مرگ بیاد سراغتون. در مورد پایانش و اینکه چه اتفاقی میفته و حتی مراحل درست شدن این ماجرا خودتون رو محدود به مثال های من نکنید. خلاقیت به خرج بدید و راحت بنویسید! (30 نمره)دانش آموزان هیجان زده با مشاهده ی سه برادر نگون بخت از حرکت ایستادند و بهت زده به صحنه ی روبه رویشان خیره شدند. تا اینکه آرسینوس گفت :
- ببینید بچه ها همه چیز درست میشه.نگران نباشین.ولی در حال حاضر،حمله!
این فرمان هرچند آرام آرسینوس ،باعث شد که دانش آموزان به خودشان بیایند.چند نفر میخواستند با گره زدن جوراب هایشان طنابی بسازند و خب ...چند نفر دیگر هم میخواستند با تقلید از برادران، از غیب چیزهایی ظاهر کنند.عده ای همچنان تمام اتفاقات را به چوبدستی شان میگرفتند و برای نجات برادران فقط به مقداری پاپ کرن مشنگی نیاز داشتند .
آرسینوس نیز سعی میکرد یکی از بچه ها را به عنوان طنابی بین خودش و برادران قرار دهد تا استعداد های کششی آن دانش آموز به یغما نرود.و این برادران بودند که لحظه به لحظه به مرگ نزدیکتر می شدند.آنها از سویی میخواستند از آن قوم فضايي در آن جنگل خوفناک فرار کنند و از سویی دیگر نیز خواستار نجات از آن رودخانه ی سیاه بودند. ناگهان تر از هر ناگهانی ای، همه ی افراد حاضر مانند مشنگ های آبزی خشکشان زد.
مردی از آن دوردست ها، به صورتی که معمولا شاهزاده ها با اسبی سفید می آیند، فریادزنان به سویشان می آمد.اما آن مرد نه تنها اسب سفیدی نداشت بلکه شنل زشتش را نیز گویی در قیر فرو کرده و هرگز هم آن را نشسته است.آرسینوس تا آن مرد را دید دانش آموزی را که همچون پنیرپیتزا کش آمده بود را روی یک بوته انداخت و بهت زده گفت :
- اممم...هی بچه ها!نظرتون چیه که به مرگ عزیز سلام کنین؟!
اما آن مرد گویی بیشتر از آن عصبانی بود که بخواهد با آرسینوس و دانش آموزانش احوالپرسی کند و راجع به خاطرات شمال گپ و گفتی داشته باشد.همین که رسید گفت :
- لعنت به شما.لعنت به اون زمان برگردان مسخرتون. لعنت به اونی که ساختش. لعنت به اون سه تا احمق که منو تا اینجا کشوندن. لعنت به کسی که اون کلاه مسخره رو بهت داد تا شباهتت به دلقکارو کاملتر کنه.لعنت به ...
مرگ همچنان به زمین و زمان لعنت میفرستاد تا اینکه آرسینوس بالاخره گفت:
- هی هی آروم باش. چیزی نشده که... فقط یکم گند زدیم به داستان سه برادر، اونم درست میشه قطعا!
مرگ داد زد :
- شما لعنتیا منو تا اینجا کشوندین و نذاشتین برم اون سه برادر مضحكو بکشم.حالا که منو تا اینجا کشوندین اون سه کله پوک زمان بیشتری واسه فکر کردن دارن.
بیشتر دانش آموزان خشکشان زده بود. آرسینوس هم با وجود تمام بیخیالی اش نزدیک بود همانجا به ملکوت أعلا بپیوندد. تا اینکه دانش آموز خپلی با موهای فرفری و دندان های خرگوشی از بهت درآمد و مانند قورباغه ای که پشه درشتی در هوا دیده است، به هوا پرید گفت :
- هیییییی شوخی نکن. نکنه تو هم فیلم سه کله پوکو دیدی؟!
پس از این سخن شیرین ،مرگ و دوستان همگی پوکرفیس شدند.مرگ برگشت تا آن سه نفر که گویی برادران اصلی نبودند را بکشد.همه ی جمع نیز با قیافه های مچاله همراه او برگشتند.و تنها چیزی که دیدند یک رود خروشان بود. بدون هیچ جک و جانوری.در این میان صدایی شنیده شد :
- اونا...اونا مردن یعنی؟!
مرگ گفت:
- احمق مضحك من که اینجام .
او نومیدانه ادامه داد :
- شما که نذاشتین اونا رو بکشم. ایناهم که گم شدن. حالا چیکارکنم؟!
یکی از دانش آموزان با صدایی آرام گفت:
- خب میریم دنبالشون و پیداشون میکنیم تا تو بکشیشون.
مرگ ابروهایش را بالا داد و گفت :
-پس چرا وایسادین. بدویین برین دنبالشون. زوووود!
همگی شتابان دویدند و دویدند و دویدند.
آنها همچنان می دویدند....باز هم می دویدند.
تا اینکه میان دویدن هایشان،از دور پلی را دیدند.ولی هنوز هم می دویدند.
انها انقدر دویدند تا به آن پل رسیدند.
سپس ایستادند و متعجب به صحنه ی روبه رویشان خیره شدند. اما هنوز هم صدای دویدن می آمد. آرسینوس برگشت و دانش آموز احمقی را که داشت با چهره ای بسیار جدی، همینطور دور خودش میدوید را گرفت و متوقف کردو اما در صحنه رو به رویشان...
سه برادر افسانه ای روی پلی که ساخته بودند ایستاده بودند و داشتند به سه برادر تقلبی کمک می کردند.این لحظه ها همچون صحنه های حرکت اهسته در فیلم های مشنگی، در مقابل چشمان غمگین مرگ شکل می گرفت.آرسینوس به آرامی دست هایش را در هوا تکان میداد و با بچه ها صحبت میکرد.
اهنگ نو چیلدرن در ذهن مرگ پلی شد. بچه ها به حالت آهسته به هوا می پریدند و فرياد های بی صدا می کشیدند. سه برادر با دهان های باز به آنها خیره شده بود.
ذهن مرگ همچنان می خواند :
O children...
Lift up your voice,lift up your voice
در پیش چشمان مرگ آرسینوس و دانش آموزانش گویی داشتند خود را به برادران معرفی میکردند.دست هایشان آرام به سمت هم میرفت.بچه ها می خندیدند و از نجات آن سه نفر راضي بودند.
Children...
Rejoice,rejoice
اشک های مرگ فرو می ریخت.او هیچ کاری نکرده بود.برادران خوشحال بودند.
Hey little train,we are all jumping on..
او دیگر در اینجا جایی نداشت.این بود پایان خوش...
The train that goes to the Kingdom...