هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۴:۳۸ جمعه ۶ مرداد ۱۳۹۶
#1
تکلیف شما اینه...باید رولی درباره خودتون بنویسید که توی اون با مباحثی مثل خون خالص یا مشنگ و جادوگر و فشفشه برخورد کردین...میخواییم ببینیم که شخصیت شما چجور برخورد و تفکری در این امر (تعصب به خون خالص یا تعصب نداشتن،برخوردتون با فشفشه ها،ماگل دوستی یا ماگل گریزی و...) داره!

در انتظار پدرش روی یکی از پله های بیرون بانک نشسته بود و خریدها و چوبدستیش را روی زانوهایش گذاشته بود.کار پدرش در گرینگوتز طولانی تر از انتظارش بود.
به جادوگران رو به رویش خیره شده بود.مکان های شلوغ را دوست نداشت و دلش میخواست هر چه زودتر کارشان در کوچه دیاگون پر سر و صدا تمام شود و راهی خانه شوند.رویش را از مردم برگرداند و تا به سمت چپش برگشت،یک جفت چشم قهوه ای هیجان زده دید.نفسش در سینه حبس شد و از ترس نزدیک بود غش کند.اما حواس پسرک چشم قهوه ای که تقریبا هم سن و سال تریسی بود،به پاهای او بود.تریسی با چشمانی درشت شده رد نگاه پسرک را گرفت و به چوبدستیش رسید.برگشت و آرام و زیر لبی گفت:
-از...از من چی میخوای؟!

گویی پسرک تازه متوجه تریسی شده بود.نگاهی کوتاه به تریسی انداخت و دوباره به چوبدستی او خیره شد.سپس ملتمسانه گفت:
+هی...تو میتونی یه کوچولو چوبدستیتو تکون بدی؟!

تریسی متعجب گفت:
-تو مگه نمیدونی ما نمیتونیم بیرون هاگوارتز جادو کنیم؟!

پسرک آهی کشید و گفت:
-خب...من هاگوارتز نمیرم.
-چرا؟
-مامانم نمیذاره.میگه تو نمیتونی جادو یاد بگیری.اما من که میدونم میتونم...تازه،چندتا وردم بلدم.یکیش اینه...وگاردیم لوی اسا.
تریسی اصلاح کرد:
-وینگاردیوم لوی اوسا
-آره آره خودشه!میتونی بهم یاد بدی؟!

پسرک تا این را گفت، دست تریسی را کشید و سعی کرد او را از جایش بلند کند،که تریسی به موقع عکس العمل نشان داد و وسایلش را در هوا گرفت.سپس خودش بلند شد و با کمی پرخاش گفت:
-چیکار میکنی؟!نزدیک بود همه ی وسایلمو بندازی.
-اه ببخشید.حالا میای بریم تو اون کوچه خلوته تا یک کوچولو بهم یاد بدی؟

تریسی با دلسوزی جواب داد:
-دلم میخواد بیام ولی به بابام قول دادم که همینجا منتظرش میمونم.

پسرک با ناراحتی گفت:
-باور کن زیاد طول نمیکشه.قول میدم زود برگردیم.

تریسی با خودش فکر کرد که حتما قبل از این که کار پدرش تمام شود برمیگردد،از این گذشته کار پدرش به نظر خیلی طولانی می آمد.همچنین جادو یاد دادن قطعا بهتر از زل زدن به رفت و آمد مردم بود. بنابر این پیشنهاد پسر را پذیرفت و وسایلش را گوشه ی پله گذاشت و با پسرک به سمت کوچه ی خالی دوید.
پسرک از جیبش تکه چوبی را درآورد و گفت:
-خب...بگو چیکار کنم.
-ببین باید اینجوری بگیری دستت...

تریسی به او کمک کرد تا چوبدستی ساختگی اش را درست نگه دارد.سپس گفت:
-خب حالا بگو وینگاردیوم...
-وینگاردیم!
-ببین..وینگاردیوم!
-وینگاردیوم!
-اهان آفرين.حالا بگو...

تریسی داشت ادامه ی ورد را میگفت که فریاد آشنایی حرف او را قطع کرد.
او و پسر، وحشت زده برگشتند.آنها پسری حدودا 20ساله، با سر و وضعی اتو کشیده را دیدند که دوان دوان از سمت مغازه ای قدیمی به سمت آن دو می آمد.پسر جوان تا به آنها رسید، رو به پسرک چشم قهوه ای فریاد زد:
-برو...برو از اینجا گمشو پسره ی کثیف!دعا کن مادرتو نبینم وگرنه قول میدم جفتتونو بکشیم.

پسرک تا این را شنید ،بغضش ترکید و گریه کنان به سمت انتهای کوچه دوید.
پسر جوان با فریادی بلندتر ادامه داد:
-دیگه اینجا نبینمت فشفشه!

تریسی با دهانی باز به اتفاقات روبه رویش خیره شده بود. آن پسر جوان و خوش تیپ، در واقع پسرخاله خودش بود!
ناگهان تریسی با خشم فریاد زد:
-چیکارش کردی؟تو چی میخوای از ما؟به چه حقی سر اون داد زدی؟
-این منم که باید سر تو داد بزنم اورسون کوچولو...تو با اون فشفشه چیکار داشتی میکردی؟
-چشمای کورتو باز میکردی میدیدی که داشتم بهش کمک میکردم وردو درست انجام بده!

پسر جوان صدایش را پایین آورد و گفت:
-تو مگه نمیدونستی اون یه فشفشه است.اون یه احمق بود که سعی میکرد ادای جادوگرا رو دربیاره.
-فشفشه چیه رابرت؟

پسر جوان که گویی رابرت نام داشت ،پوزخندی زد و کروات سبزش را محکم تر کرد و گفت:
-اوه تریس کوچولو ...فشفشه یعنی ضعیف.یعنی بدون جادو.یکی از والدین اون بچه،اونقدر کثیف بوده که با یه مشنگ ازدواج کرده و حاصلشون این لجن شده.

تریسی که از خشم می لرزید، از لای دندان هایش غرید:
-زبون کثیفتو درست بچرخون نواده ی سالازار!

چشمان پسر با شنیدن این جمله برقی زدند و دستانش به سمت چوبدستیش رفتند.
قبل از اینکه رابرت جوان صدمه ای به تریسی 12ساله بزند، مردی وارد کوچه ی خاک گرفته شد و پسر را خلع کرد.
تریسی تا پدرش را دید،به سمتش دوید و او را در آغوش گرفت.پدر تریسی با خشمی بی اندازه سر رابرت متعجب فریاد زد:
-بار آخرت باشه چوبدستیتو برای دخترم بلند میکنی. وگرنه کاری میکنم که این آخرين باری باشه که تو زندگیت چوبدستی بلند کردی.
سپس دست تریسی وحشت زده را گرفت و از آن جا دور شد.



پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۲۱:۵۴ دوشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۶
#2
تریسی وارد کلاس شد.
پروفسور گرنجر آن روز زودتر از دانش آموزان آمده بود و مثل همیشه با سرعت و ویبره به آنها آموزش میداد...

ساعتی بعد:

تریسی در حالی که خیس عرق شده بود و موهایش بر اثر حرارت و بخار معجون درون پاتیل وز شده بود، شیشه ای را وارد پاتیل کرد و آن را پر از معجونی به رنگ سیاه کرد و به سمت میز هکتور حرکت کرد.
- پروفسور، تکلیفتون آمادس.
- به به... من همیشه معجون سیاه دوست داشتم!
- یعنی کاربردش مهم نیست اصلا؟
- نه... کاربردش بعدا کشف میشه!



پاسخ به: بنیاد آموزش داوطلبان کنکور (بادک)
پیام زده شده در: ۲۱:۰۹ دوشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۶
#3
باروفیو با همان لهجه ی مفتضح الافتضاحش دهانش را باز کرد تا درسی را که کاملا برای او ساخته شده بود، تدریس کند. اما دقیقا همان لحظه ای که دهان باروفیو، همچون در گاراژ باز شد، در کلاس نیز با شدت باز شد و وینکی که از شادمانی بالا و پایین می پرید، وارد شد. نیوت که علاوه بر زخم ها و جراحات کلاس هکتور، با دیدن باروفیو قیافه اش شدیدا کج و کوله شده بود، با دیدن وینکی در چارچوب در، نتوانست فکش را کنترل کند و فک تا حدود زانویش پایین افتاد.
وینکی با دیدن باروفیو از حرکت ایستاد و گفت:
-بارفیو اینجا چیکار کرد؟ الان آخر هفته بود و باروفیو رفته بود.

باروفیو سرش را خاراند، نگاهی به تقویم کرد، و با مغز سریع الانتقال ریونکلاوی اش تصمیم گرفت که نباید جلوی وینکی کم بیاورد. حتی اگر دیگر وزیر نباشد.
- جن چی ره میگه؟! مِنِ وزیر کل گاومیش های پِرندم ره هِوا نذاشتم بیام که اینجا این هاره بشنومه!

نیوت با چهره متفکری تمامی اطلاعاتش از انواع گاو و گاومیش را در ذهن مرور کرد.
- گاو میش پرنده؟

نگاه باروفیو و وینکی به طور همزمان به سمت نیوت برگشت. سپس ناگهان باروفیو با حالت قهری گفت:
- جانور شناسه حتی گاومیش ره نمیشناسه!

وینکی نگاه پر شرارتی به باروفیو کرد، سپس گفت:
-تازه وینکی اخبار جدید واسه باروفیو و نیوت آورد! وینکی به نیوت تبریک گفت، وینکی به باروفیو تبریک گفت و در نهایت وینکی به خودش تبریک گفت. وینکی جن وزیر خووب!

چشمان باروفیو گرد شد. باروفیو کبود شد. و حتی چهره نیوت کبود تر شد.
-روستایی مظلوم بدون حضور وکیل حرف ره نخواهد زد اصلا!

باروفیو این را گفت و ناله کنان بیرون رفت.

وینکی روی صندلی ای که سه برابر قدش بود، نشست و شروع کرد به صحبت کردن.
-امروز وینکی خواست ادبیات درس داد. وینکی جن ادبیات دان بود! biganeh:

فک نیوت دیگر از این پایین تر نمی رفت...
اما وینکی قصد نداشت کار را ناتمام رها کند.
- نیوت بعد از وینکی تکرار کرد:" نیوت جن جانور نشناس بد!"

نیوت داشت سرگیجه میگرفت که ناگهان زنگ کلاس به صدا در آمد و کلاس شروع نشده به اتمام رسید.



پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۶:۴۸ دوشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۶
#4
یک رول بنویسید که با مرگ پوشه رو به رو شدید. مهم نیست که کجا و توی چه منطقه ای رو به رو شدید. تنها چیزی که برای من مهمه اینکه شخصیت خودتون باشه و صحنه سازیتون خوب باشه. (30 امتیاز)

تابستان سال گذشته بود که به همراه پدرم برای جمع آوری بعضي از گونه های گیاهی بعنوان مواد اولیه ی معجون هایش، به قعر جنگل های استوایی رفتیم.
رطوبت آنجا به حدی بالا بود که لباس هایمان که از عرق خیس شده بود را به زور، به وسیله جادو خشک میکردیم.
نادرترین گونه های گیاهی در استوا قابل یافت شدن بودند.
گیاهان عجیب و غریبی که برای اولین بار حتی نامشان را می شنیدم.
من به اصرار خودم به این سفر آمده بودم چون مناطق استوایی به نظر خیلی جذاب می آمد و امتحان کردن یک بار سفر به آنجا،هیچ ضرری برای تابستان کسل کننده ی من نداشت.

پس از چند ساعت پیاده روی و جمع آوري چند گونه ی گیاهی، من و پدرم در حالی که از گرما کلافه شده بودیم، کنار رودی را برای استراحت انتخاب کردیم. چادرمان را از کوله پشتی درآوردیم و با استفاده از جادو، آن را کاملا باز کردیم.
پدرم لبخندی از رضايت زد و وارد آن چادر گرم و نرم شد. من هم به دنبال او رفتم و کوله پشتی ام را درآوردم، از خستگی خودم را روی یکی از تخت ها انداختم. چشم هایم را بستم و به راحتی تخت فکر کردم.

صدای شرشر آب و راه رفتن پدرم را میشنیدم. اما کمی بعد فقط صدای آب روان بود که به گوشم می رسید. حدس زدم پدرم نیز بخاطر خستگی میخواهد بخوابد.اما مطمئن بودم که برای پدرم همیشه احتیاش شرط اول را میزند. هیچوقت در سفر خوابش سنگین و طولانی نمیشد و اكثرا فقط دراز میکشید.اما من خسته تر از آن بودم که بخواهم مثل پدرم خودم را به خواب بزنم. آرام به خواب رفتم.خوابی سنگین و آسوده.
نمی دانم چند ساعت از آن خواب دلچسب میگذشت که صدای فریاد های پدرم را شنیدم. هرگز نمی خواستم از آن خواب شیرین دل بکنم اما سر و صدای پدرم این اجازه را نمی داد. خواستم بلند شوم اما هیچ یک از اعضاي بدنم حتی ذره ای تکان نخوردند.سنگینی خاصی را حس میکردم. پدرم فریاد میزد و از من میخواست که از آن خواب لعنتی بیدار شوم.

چشم هایم را باز کردم اما سیاهی خواب از بین نرفت. تنها چیزی که میان آن همه هیاهوی پدرم میخواستم فقط خواب بود و خواب. هنوز در گیر و دار خواب و بیداری بودم که فریاد اکسپکتوپاترونوم پدرم را شنیدم. دوباره چشمانم را با زحمت فراوان باز کردم و تنها چیزی که دیدم، مخلوطی از رنگ سیاه و نقره ای بود. اسب نقره ای،جسمی همچون یک شنل سیاه را دنبال میکرد.اسب را میشناختم، سپر مدافع پدرم بود.

جان به بدنم برگشت. آن سنگینی رفته بود. خواستم بلند شوم که دوباره توان حرکت از من گرفته شد. اما این بار بخاطر آغوش محکم پدرم بود. متعجب به پدرم نگاه میکردم. اصلا این اتفاقات را درک نمیکردم. او پس از یک دقیقه ی تمام مرا آزاد کرد. نفس عمیقی کشیدم و تا خواستم از او راجع به این اتفاقات مبهم بپرسم،او شروع کرد:
-تریس! نمی دونی چی شد...تو داشتی میمردی عزیزم. خدا دوباره تو رو به من داد!

گیج و سرگردان پرسیدم:
-مگه چی شده بود؟ من فقط یک سیاهیو دیدم...اون که رفت،همه چی خوب شد.
-اون یه مرگ پوشه بود تریس. تو خوابت خیلی سنگین بود. اگه یه لحظه دیرتر متوجه میشدم، الان دیگه تو اینجا نبودی. تقریبا هضمت کرده بود!

این دومین باری بود که این نام را می شنیدم...مرگ پوشه. اسم آن سیاهی که مرا تا دم مرگ رسانده بود، مرگ پوشه بود.بارها شنیده بودم که خواب مانند مرگ است. انسان در خواب نیمی از راه مرگ را طی میکند و برمیگردد. اما مثل اینکه مرگ پوشه وظيفه اش یکسره کردن کار مرگ است. سیاهی ای که در مناطق استوایی دیده میشود. پس از آن اتفاق، من و پدرم باهمان مقدار گیاهی که جمع کرده بودیم، به وسیله یک رمزتاز به خانه بازگشتیم.


ویرایش شده توسط تریسی اورسون در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۲۶ ۱۶:۵۶:۲۰


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۷:۵۴ جمعه ۲۳ تیر ۱۳۹۶
#5
یک رول با موضوع روبرو شدن با لولوخورخوره مشنگیتون بنویسید...این لولوخورخوره یک ترس مشنگی هست..از چی میترسین؟روبرو شین باهاش..میتونید شکست بخورید و یا شکستش بدین...طنز یا جدی فرقی نمیکنه،مهم این هست که شخصیتتون رو بشناسید و بشناسونید

پله های برج را یکی پس از دیگری بالا می رفتند.
پاهایش از ترس آنقدر می لرزید که هر لحظه احتمال داشت مثل یک ژله روی دوستانش پخش شود. هرچقدر بیشتر فکر میکرد،بیشتر میترسید. می خواست ذهنش را از این موضوع دور نگه دارد.
تریسی باید به چیزهای دیگری فکر میکرد. ناخودآگاه ذهنش همچون خری که اژدها دیده، افسار پاره کرد و تریسی را به چندساعت پیش برد.

فلش بک:

-هی تریسو ترسو!بازم حقیقت؟!

جیسون، پسرکی که در چهره اش مقدار زیادی حماقت دیده میشد، درحالی که سعی می کرد ادای غش کردن دربیاورد این را گفت.
تریسی که سعی داشت خونسردی خود را حفظ کند، گفت:
-اوه معلومه که نه جی جی. من شهامتو انتخاب میکنم.

تریسی وقتی این تصمیم احمقانه را می گرفت هرگز به اینکه قرار است چه بلای آسمانی ای بر سرش نازل شود، فکر نمیکرد.
دوستانش خندیدند و سر تکان دادند. آنها همگی جمع شدند و به گوشه ای رفتند تا درباره ی شهامت تریسی تصمیم گیری کنند.
تریسی هم در گوشه ای از باغ نشسته بود و سعی میکرد با لب خوانی بفهمد که آنان درباره ی چه حرف می زنند. بالاخره دوستانش همچون سربازان هیتلر از کنار درختان بلوط گذشتند و پیش تریسی آمدند.
سربازان هیتلر لقبی بود که تریسی مدت ها قبل به آنها داده بود، و با آن لبخندهای ژکوند و نگاه های تیز، واقعا سزاوار آنان بود.

به محض اینکه جیسون دهان باز کرد، تریسی فهمید که عامل همه ی این نگاه های خبیثانه، نقشه ای شوم است که در ذهن کثیف وی به وجود آمده است. بالاخره جیسون پس از مقداری تلاش و کم رنگ کردن لبخند خبیثانه اش، گفت:
-خب...تو تریس کوچولو...

او با نیشخند ادامه داد:
- باید بری بانجی جامپینگ انجام بدی. از روی مرتفع ترین برج ممکن!

نفس تریسی در سینه اش حبس شد. این پسرک از چه حرف می زد؟! بدون شک یک نفر بزرگترین ترس تریسی را جار زده بود.

پایان فلش بک

تریسی نفسش را بیرون داد. وقتی به خودش آمد که به بالای برج رسیده بودند. حالت او جوری بود که انگار آماده ی پریدن است.
همه چیز آماده بود. هیچوقت تا این اندازه به حریفش نزدیک نشده بود.
رنگی به صورتش نمانده بود. قیافه اش شبیه ماست شده بود. همانقدر شل و سفید. زیر پایش را نگاه کرد.
ساختمان های بزرگ و کوچک، سیاه و سفید، همگی زیر پای تریسی جمع شده بودند تا شاهد فیلم زیبا و جذاب وحشت او باشند.

جیسون در حالی که سعی میکرد لحنی مهربان و ترغیب کننده داشته باشد، گفت:
-هی منتظر چی هستی؟! بپر دیگه! نکنه میترسی؟ هان؟

تریسی همچنان به زیر پایش خیره شده بود. کسانی که به اصطلاح دوستانش بودند هم در گوشه ای کنارهم ایستاده بودند و مضطرب به تریسی زل زده بودند. ماریا بهترین دوست تریسی جلو آمد و با صدایی مملؤ از ترس گفت:
-تریس...اممم...میدونی که تو راحت میتونی برگردی؟ نظرت چیه؟ بیا پایین و این بازی مسخره رو تموم کن.

تریسی هرچقدر هم که کر و لال و نفهم می بود، بازهم میتوانست صدای پوزخند بلند جیسون را بشنود. با اینکه هر لحظه امکان این را داشت که از ترس غش کند، بالاخره تصمیمش را گرفت، نفس عمیقی کشید و پرید!
برای لحظه ای قلبش ایستاد. چشمانش بسته بودند. حرکت سریع باد و مقاومت هوا را بر روی بدنش حس میکرد. قلبش شروع به حرکت کرد. ولی این بار محکم تر و پرصداتر از هميشه.
تریسی احساس پوچی میکرد. گویی تمام اجزای بدنش از بین رفته بودند و جایشان را به عضو جدیدی به نام ترس داده بودند. دستش همچنان کمربند را سفت گرفته بود. البته که کمربند شلوار نه...کمربندی که به آن وصل بود.
درذهنش میتوانست خیابان ها و ساختمان ها را تصور کند که با سرعت از کنارش می گذشتند.
از ترس زبانش بند آمده بود.
اشک از چشمانش جاری شد.
ذهنش را منحرف میکرد.
افسار به دست، آن را به سمت بهترین خاطرات عمرش سوق داد. هق هق گریه اش بلند شد.
اگر جیغ نمی کشید، قطعا خفه میشد. به وسعت تمام ترس هایش جیغ کشید. به پایان نزدیک بود...



پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۴:۲۸ دوشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۶
#6
1. از همین نقطه رول من رو ادامه بدید و سعی کنید این ماجرا رو درست کنید... با نجات دادن سه برادر... یا اینکه خودتون رو بذارید جاشون تا مرگ بیاد سراغتون. در مورد پایانش و اینکه چه اتفاقی میفته و حتی مراحل درست شدن این ماجرا خودتون رو محدود به مثال های من نکنید. خلاقیت به خرج بدید و راحت بنویسید! (30 نمره)


دانش آموزان هیجان زده با مشاهده ی سه برادر نگون بخت از حرکت ایستادند و بهت زده به صحنه ی روبه رویشان خیره شدند. تا اینکه آرسینوس گفت :
- ببینید بچه ها همه چیز درست میشه.نگران نباشین.ولی در حال حاضر،حمله!

این فرمان هرچند آرام آرسینوس ،باعث شد که دانش آموزان به خودشان بیایند.چند نفر میخواستند با گره زدن جوراب هایشان طنابی بسازند و خب ...چند نفر دیگر هم میخواستند با تقلید از برادران، از غیب چیزهایی ظاهر کنند.عده ای همچنان تمام اتفاقات را به چوبدستی شان میگرفتند و برای نجات برادران فقط به مقداری پاپ کرن مشنگی نیاز داشتند .
آرسینوس نیز سعی میکرد یکی از بچه ها را به عنوان طنابی بین خودش و برادران قرار دهد تا استعداد های کششی آن دانش آموز به یغما نرود.و این برادران بودند که لحظه به لحظه به مرگ نزدیکتر می شدند.آنها از سویی میخواستند از آن قوم فضايي در آن جنگل خوفناک فرار کنند و از سویی دیگر نیز خواستار نجات از آن رودخانه ی سیاه بودند. ناگهان تر از هر ناگهانی ای، همه ی افراد حاضر مانند مشنگ های آبزی خشکشان زد.

مردی از آن دوردست ها، به صورتی که معمولا شاهزاده ها با اسبی سفید می آیند، فریادزنان به سویشان می آمد.اما آن مرد نه تنها اسب سفیدی نداشت بلکه شنل زشتش را نیز گویی در قیر فرو کرده و هرگز هم آن را نشسته است.آرسینوس تا آن مرد را دید دانش آموزی را که همچون پنیرپیتزا کش آمده بود را روی یک بوته انداخت و بهت زده گفت :
- اممم...هی بچه ها!نظرتون چیه که به مرگ عزیز سلام کنین؟!

اما آن مرد گویی بیشتر از آن عصبانی بود که بخواهد با آرسینوس و دانش آموزانش احوالپرسی کند و راجع به خاطرات شمال گپ و گفتی داشته باشد.همین که رسید گفت :
- لعنت به شما.لعنت به اون زمان برگردان مسخرتون. لعنت به اونی که ساختش. لعنت به اون سه تا احمق که منو تا اینجا کشوندن. لعنت به کسی که اون کلاه مسخره رو بهت داد تا شباهتت به دلقکارو کاملتر کنه.لعنت به ...

مرگ همچنان به زمین و زمان لعنت میفرستاد تا اینکه آرسینوس بالاخره گفت:
- هی هی آروم باش. چیزی نشده که... فقط یکم گند زدیم به داستان سه برادر، اونم درست میشه قطعا!

مرگ داد زد :
- شما لعنتیا منو تا اینجا کشوندین و نذاشتین برم اون سه برادر مضحكو بکشم.حالا که منو تا اینجا کشوندین اون سه کله پوک زمان بیشتری واسه فکر کردن دارن.

بیشتر دانش آموزان خشکشان زده بود. آرسینوس هم با وجود تمام بیخیالی اش نزدیک بود همانجا به ملکوت أعلا بپیوندد. تا اینکه دانش آموز خپلی با موهای فرفری و دندان های خرگوشی از بهت درآمد و مانند قورباغه ای که پشه درشتی در هوا دیده است، به هوا پرید گفت :
- هیییییی شوخی نکن. نکنه تو هم فیلم سه کله پوکو دیدی؟!

پس از این سخن شیرین ،مرگ و دوستان همگی پوکرفیس شدند.مرگ برگشت تا آن سه نفر که گویی برادران اصلی نبودند را بکشد.همه ی جمع نیز با قیافه های مچاله همراه او برگشتند.و تنها چیزی که دیدند یک رود خروشان بود. بدون هیچ جک و جانوری.در این میان صدایی شنیده شد :
- اونا...اونا مردن یعنی؟!

مرگ گفت:
- احمق مضحك من که اینجام .

او نومیدانه ادامه داد :
- شما که نذاشتین اونا رو بکشم. ایناهم که گم شدن. حالا چیکارکنم؟!

یکی از دانش آموزان با صدایی آرام گفت:
- خب میریم دنبالشون و پیداشون میکنیم تا تو بکشیشون.

مرگ ابروهایش را بالا داد و گفت :
-پس چرا وایسادین. بدویین برین دنبالشون. زوووود!

همگی شتابان دویدند و دویدند و دویدند.
آنها همچنان می دویدند....باز هم می دویدند.
تا اینکه میان دویدن هایشان،از دور پلی را دیدند.ولی هنوز هم می دویدند.
انها انقدر دویدند تا به آن پل رسیدند.

سپس ایستادند و متعجب به صحنه ی روبه رویشان خیره شدند. اما هنوز هم صدای دویدن می آمد. آرسینوس برگشت و دانش آموز احمقی را که داشت با چهره ای بسیار جدی، همینطور دور خودش میدوید را گرفت و متوقف کردو اما در صحنه رو به رویشان...
سه برادر افسانه ای روی پلی که ساخته بودند ایستاده بودند و داشتند به سه برادر تقلبی کمک می کردند.این لحظه ها همچون صحنه های حرکت اهسته در فیلم های مشنگی، در مقابل چشمان غمگین مرگ شکل می گرفت.آرسینوس به آرامی دست هایش را در هوا تکان میداد و با بچه ها صحبت میکرد.اهنگ نو چیلدرن در ذهن مرگ پلی شد. بچه ها به حالت آهسته به هوا می پریدند و فرياد های بی صدا می کشیدند. سه برادر با دهان های باز به آنها خیره شده بود.

ذهن مرگ همچنان می خواند :
O children...
Lift up your voice,lift up your voice

در پیش چشمان مرگ آرسینوس و دانش آموزانش گویی داشتند خود را به برادران معرفی میکردند.دست هایشان آرام به سمت هم میرفت.بچه ها می خندیدند و از نجات آن سه نفر راضي بودند.

Children...
Rejoice,rejoice

اشک های مرگ فرو می ریخت.او هیچ کاری نکرده بود.برادران خوشحال بودند.
Hey little train,we are all jumping on..

او دیگر در اینجا جایی نداشت.این بود پایان خوش...
The train that goes to the Kingdom...


ویرایش شده توسط تریسی اورسون در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۱۹ ۱۵:۰۲:۴۰


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۴:۱۵ چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۶
#7
نام: تریسی (ملقب به تریس )

نام خانوادگی: اورسون

گروه: گریفیندور

نژاد: ساحره ای با خانواده ی اصیل زاده

چوبدستی: چوب درخت سرو و ریسه ی قلب اژدها

سن:
16

ظاهر: چشم و ابرو مشکی.با موهای مشکی که تا شونه س، قد 170 پوست سفید رنگ پریده. تیپ اسپرت.

سپر مدافع: اسب

جارو: آذرخش

اخلاق: بسیار آدم رک و راستگو.همچنین خسته و علاقه شدیدی هم به تکنولوژی مشنگ ها و کارهاشون داره... و خب... در کل بیشتر مشنگ بازی در میاره تا جادوگر بازی!


تایید شد.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۱۴ ۱۶:۱۰:۴۵


پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۲۱:۱۸ دوشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۶
#8
سلام دوستان.آدم غیر شجاعی نیستم و دوست میدارم ب گریف برم.گروهای دیگ رو نمیخوام :|



پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۰:۵۳ دوشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۶
#9
تصویر شماره 6
او این پایان را نمیخواست...
با احساسی توام از خشم و ناراحتی پله ها را یکی پس از دیگری پشت سر گذاشت.شاید آنجا میتوانست از نگاه های نفرت انگیز دیگران فرار کند.چرا هیچکس او را درک نمیکرد .او هم میخواست مانند بقیه باشد .اما این همانندی،آنقدرها هم ساده نبود.پدر و مادرش زندگی اش را گرفته بودند و او با واژه ی اجبار بزرگ شده بود.بدون هیچ حقی برای انتخاب.در توالت قدیمی را هل داد و وارد آن شد.با دیدن شیر آب باز به قدم هایش سرعت بخشيد.سرش را زیر آب گرفت بلکه بتواند وجود پرتلاطمش را با جریان متلاطم آب کمی آرام بخشد.سرش را بالا گرفت و به آینه خیره شد .او که بود.با کمی تامل دریافت که او برای خودش هیچکس نیست.تنها برده ی رامی ست که حتی در حد یک برده هم زندگي نکرده است.نفرت سراسر وجودش را تسخیر کرد.فریادی از خشم کشید.صدای جیغی دخترانه با فریادش همراه شد.هیچ شاهدی برای شکستش نمیخواست.به دنبال صدا گشت.روح میرتل را از آینه دید که با ترس به او خیره شده است .فریاد زد :
-گمشووووو



میرتل سعی کرد حالت همیشگیش را حفظ کند.او با همان صدای دخترانه اش گفت :
-هی دراکوی بلوند عصبانی.چی شده ?!با من حرف بزن .من شنونده ی خیلی خوبیم...میدونی که،خیلیا واسه گریه کردن قلمروی منو...


دیگر تاب شنیدن حرف های بچگانه ی آن روح مزاحم را نداشت.سنگ کوچکی را از کنارش برداشت و با پرتاب کردن آن به سوی میرتل سخنگو به حرف هایش پایان داد.میرتل روح از وحشت جیغی کشید و به درون یکی از توالت ها فرو رفت.دوباره به آینه خیره شد.در آن سکوت تاریک صدای نفس نفس زدن هایش با پایین آمدن قطرات آب مخلوطی تنفرآور برایش ساخت.نمی توانست به بیرون از آن دخمه ی تاریک فکر نکند. به مادرش که عاجزانه از او چیزی را می خواست.چیزی که وجود دراکو را درهم می شکست.اما او که دیگر در این دنیای پرهیاهو وجودی نداشت و هیچ وقت هم نخواهد داشت.سنگدل بودن برایش آسان تر از دیدن پژمرده شدن مادرش بود.مثل همیشه خواسته ی خودش هیچ اهميتي نداشت. برای مادرش میجنگید...

درود به تو فرزندم

توصیفاتت خیلی خوب بود و احساسات دراکو رو خوب توصیف کرده بودی البته میتونستی یه ذره گفت و گوی دراکو و میرتل رو ادامه بدی. راستش چیزی به نظرم باید بهش کنی نشانه گذاریه. بعضی جاها میتونستی بجز نقطه هم چیز دیگه ای استفاده کنی و بعضی جاها هم اصلا نقطه لازم نداشته.

مطمئنا در فضای ایفای نقش اشکالات بر طرف خواهند شد.

تایید شد!

مرحله بعدی: گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۱۲ ۲۱:۰۳:۲۷
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۱۲ ۲۱:۰۳:۵۵






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.