بیکار وایساده بودم و داشتم ترک های نداشته ی هاگوارتز و میشمردم که یهو یکی مثل جن جلوم ظاهر شد و گفت:
- سلاممممممممم
داد زدم :
- تو دیگه کدوم خری هستی قلبم وایساد با این اومدنت نمیدونم چرا امروز همه مثل جن شدن خب مثل آدم بیا دیگه!
نیششو باز کرد و تند تند گفت :
-اولا من خر نیستم و آملیا جون هستم (چه خودشیفته)دوما من مثل جن نیومدم تو توی افق محو بودی سوما بیا بریم جای خلوت کارت دارم فوق العاده مهم !
منم که همیشه فضوووووول سریع دنبالش رفتم اون جای خلوتی که میگفت اونم شروع کرد به حرف زدن:
- ببین پادمای عزیز ما یه گروه راه انداختیم به اسم ارتش دامبلدور که تو هم قراره توش باشی البته اگه بخوای! اگه میخوای بیا اتاق ضروریات توی طبقه دوم منتظرت هستیم
و بعد همانطور که اومده بود غیب شد و من موندم کلی سوال اول یه ذره فکر کردم اگه آمبریج یا فلیچ توی اون راهرو منو ببینن که بدبختم و منو به اسم اغتشاش گر میگرن ولی اگه نبینن و برم عضو این ارتش بشم میتونم کلی طلسم یاد بگیرم اونم از کی از هری پاتر بزرگ
و با لرد سیاه رو در رو بشم برای همین بعد یه ذره فکر کردن تصمیم گرفتم برم
راه افتادم به سمت طبقه دوم وقتی رسیدم اومدم برم سمت اتاق ضروریات که یادم افتاد اصلا نمیدونم اتاق ضروریات کجاست
یه نفس راحت کشیدم و اومدم برگردم که صدای اقای فلیچ رو شنیدم و زیر دلم خالی شد دویدم توی راهرو ها توی دلم گفتم:
_ خدیا کاش میشد الان یهو اتاق ضروریات جلوم ظاهر بشه و من برم پیش ارتش
که یهو دیدم یه در کوچولو جلوم ظاهر شد و دوباره توی دلم گفتم :
- خدایا دمت گرم
ولی هرچی دستگیره رو پایین میکشیدم در باز نمیشد صدای قدم های فلیچ هم هی نزدیک تر میشد یهو یه صدا توی مغزم گفت:
- خنگول جونم شاید باید یه رمز بگی
منم سریع رمزی که همه جا واسه خودم میزارم و گفتم:
- تیکه اجر پاره ی سیاه با اژدهای اسکاتلندی رفتند پیک نیک
و دوباره دستگیره رو کشیدم و در باز شد منم خودمو پرت کردم تو و سریع در رو بستم نفس حبس شدمو دادم بیرون و آروم برگشتم که با سی تا چشم کنجکاو روبه رو شدم و سی تا چوبدستی که منو نشونه گرفته بود ولی اینا مهم نبود چون پرفسور مک گونگال با چشمای خشمگین من و هری پاتر و آملیا رو نشونه گرفته بود و نزدیک بود بخورتمون بعد داد زد :
- خانم آملیا امیدوارم به اره و اوره و شمسی کوره هم خبر داده باشین چون تا اون جایی که من میبینم تموم افراد هاگوارتز اینجا جمع هستند
آملیا خندید و گفت :
- پرفسور تا وقتی که خودتون هم عضوید نمیتونید به من غر بزنید
و با این حرف صورت پرفسور قرمز تر شد و تمام افراد اتاق زدن زیر خنده !!!!!!