شصت و نهمین دورهی ترینهای سایت جادوگران برای انتخاب بهترینهای فصل بهار 1403، از 20 خرداد آغاز شده است و تا 24 خرداد ادامه خواهد داشت. از اعضای محترم سایت جادوگران تقاضا میشود تا با شرکت در عناوین زیر ما را در انتخاب هرچه بهتر اعضای شایستهی این فصل یاری کنند.
مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم میرساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامهریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیتهای شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.
در وزارت سحر و جادو در سازمان اسرار دری وجود دارد که هیچ وقت باز نمیشود. تاکنون خیلی ها سعی کردند از آن در رد بشوند و برای این کار انواع اقسام طلسم ها و فنون جادوگری را که فکر میکردند کارامد باشد بکار گرفتند اما هیچ کدامشان در هدفشان موفق نبوده اند اما به راستی پشت این در چیست؟
- هر کار میگم انجام میدیم.
انگار این دفعه واقعا کار تمام مرگخواران تمام بود چرا که هفت هشت مرگخوار سراسیمه در مقابل سیلی از نیروهای وزارتخانه و محفل هیچ شانسی نمیتوانستند داشته باشند.
ناگهان طلسمی درست در وسط اتاق خورد و انفجار بزرگی را پدید آورد
با اولین طلسمی که از در وارد شد و درست از بین سه مرگخوار گذشت بلاتریکس جیغ کشید:
رون:بهتره بریم پیش پرفسور پامفری.شاید دارویی برای این سرماخوردگی وجود داشته باشه.
هرمیون:چی شده؟اتفاقی افتاده؟ رون:هر دوباره خواب دیده.
سر و بدن آنها چوشیده از رگه های باریک خون بود
سه موجود کریه المنظر که پوشیده ازخز های بنفش و زنده بودند یکی از آنها را باز کردند و روی زمین انداختند.یک زن نحیف با موهای بلوند روشن بود
موجودی با قیافه ای چندش آور و ترسناک با بینی بریده شده و چشمانی که خون از آنها می چکید در حالی که شنل پاره پاره و قرمزی به تن داشت به آرامی وراد شد
مردی که طره موهای خیس و خونیش روی پیشانی بی رنگش ....
چند نفر به او نزدیک می شدند. بلا با نگرانی و ترس به آنان خیره شده بود که چوب دستی هایشان را به سمت تابوت گرفته و آن را بلند کردند. او جای هیچ تقلایی نداشت. باید ساکت و خاموش همان جا در انتظار آینده می ماند. طول مسیر به قدری تاریک بود که بلا حتی دیگر نمی توانست آن دو مرد را ببیند.
مسیر حرکت نا مشخص بود و این فضای گرفته تا جایی ادامه داشت که از دور انوار سبز رنگی مشخص شد. همیشه رنگ سبز برای او آرامش بخش بود زیرا نشان چندین سال تحصیل در مدرسه هاگوارتز با همین رنگ بروی سینه اش در آن زمان قرار داشته بود.اما در آن حال هیچ چیزی برای او آرامش بخش تر از نوید آزادی و رهایی از چنگال آن قلعه حریص که به سختی در حال فشردن او در میان دستانش بود نمی توانست باشد.
بلا که در میان تابوت خوابیده بود رویت سقف از جاهای دیگر برایش آسان تر بود. سقفی که هر لحظه حس می شد که در حل فرو ریختن است. تشخیص اجزای آن کار دشواری بود و نگاه به آن باعث سرگیجه می شد. پس بدین جهت بلا چشمانش را بست.
_ولدمورت مرد قدرت طلبیه ....شاید بتونه دنیا رو تسخیر کنه اما این قلعه متعلق به این دنیا نیست پس نمی تونه گنجشو تصاحب کنه!
مانند سایر اجزای قصر عجیب و مرموز به نظر می آمد.
ما تو چون یکی از یاران ولدمورت هستی باید با قدرتت بمیری! باید قدرتتو به من و همه کسانی که اینجا حضور دارن نشون بدی و بگی که قدرتت چقدر می تونه زمان رسیدن مرگ رو از تو دور کنه.....
به سختی توانسته بود تعادل خود را حفظ کند. ناگهان تکه ایی از پارچه ی قسمتی از پاهایش که درون آب قرار داشت جدا شد و به سرعت ناپدید گشت.
_برای دیدن زمان زحمت نکش چون در اینجا آسمونی وجود نداره!
ارباب رو كرد به من و گفت : چه عجب ! بالاخره بر گشتي جوزف
کم کم نشانه هایی از غروب کردن خورشید دیده میشد،آسمان سفید جای خود را به سیاهی محض داده بود
لرد دست از طلسم ورداشت
_این بار رو بخاطر کاری که کردی میبخشم ولی اگه دوباره ببینم تیکه پارت میکنم..فهمیدی بچه؟؟
اما این آنتونی بود که درد دستش را فراموش نخواهد کرد
ضربه ای از پشت به سر بلاتریکس برخورد کرد و او را نقش زمین کرد
سوروس در کنار دیوار ایستاده بود . به باریکه آبی خیره شده بود
اما هر چه گشته بود راهی به آنور دیواری که در کنارش ایستاده بود ، نیافته بود
. بار دیگر بر شانسش تکیه کرد و یکی از راههایی را که در اطرافش بود در پیش گرفت ، شاید به مقصدی که در نظر داشت برسد .
انگار که پیدا کردن سرمنشا آن جویبار ، کاری بسیار راحت و آسان است . فکر کردن به مجازاتی که در صورت به اتمام نرساندن این ماموریت از جانب اربابش در انتظارش بود ، اجازه هرگونه سستی ای را از او می گرفت .
با این تفاوت مقدار بیشتری از آن ماده سبز که در آن تاریکی سیاه می نمود در این جویبار جریان داشت و این نوید این را می داد که به هدفش نزدیک شده باشد .
پشت کله اش محکم به سطح جایی که به آن بسته شده بود خورد .
سرش تیر کشید . درد شدیدی سرش را فرا گرفت
نور شعله هایی که صورت نگهبان را فرا گرفته بودند ، فضای تاریک اطرافش را روشن کرد و متوجه شد که در تابوتی با زنجیر بسته شده است و هیچ مجالی برای تکان خوردن ندارد
دیگر از شیمر ها خبری نبود و روح ها هم رفته بودند . تنها چیزی که می دید ، یک روح بلند و لاغر بود که صورتش هم معلوم نبود . روح روی هوا به آرامی بالا و پایین می رفت و با چشمانی که در نظر سوروس تصویری سفید و مبهم بودند ، به سوروس خیره شده بود .
آب دهانش را قورت داد و دهانش را برای حرف زدن باز کرد . ولی به محض این کار ، روح لب به سخن گشود و گفت :
.. وحشت رو در مغز استخونت هم حس خواهی کرد ... چیزی صد برابر دردآورتر از مرگ .
به آرامی وارد دیوار شد و از نظر ناپدید شد .
سوروس به دیوار تکیه داد و سعی کرد فکرش را برای بررسی شرایط متمرکز کند . پس از چند لحظه ، تنها صدای شعله مشعل روی دیوار بود که شنیده می شد و سکوت وهم انگیز آنجا رو در هم می شکست ...
با کوچترین صدایی ، جیغ می کشید و طبق عادت همیشگی سریع چوب دستیش را بیرون می کشید .