هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: محل تمرین دوئل محفل
پیام زده شده در: ۲۳:۱۳ چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۸۶
#46

آوریل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۳ بهمن ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۳:۰۷ یکشنبه ۱۵ دی ۱۳۸۷
از کارتن!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 789
آفلاین
***تالار عمومی ریونکلاو***
شب از نیمه گذشته بود و آوریل مثه همیشه بیخوابی زده بود به سرش و کنار شومینه، منتظر ادی نشسته بود و در این اندیشه غوطه ور بود که «باز این بزغاله کدوم گوری رفته»! همینجوری که تو ذهنش مکانهای احتمالی رو خط میزد و جستجوی ادی رو محدود میکرد، در تالار باز شد و یک موجود رنگ پریده و ترسون و لرزون که خیلی شبیه ادی بود و ما شک نداریم که خودش بوده، وارد شد!
ادی : آوی ... آوی....
آوریل : کدوم گوری بودی تا حالا؟!
ادی : من...هوووم من؟ اها رفته بودم حموم ...ولی وقتی داشتم برمیگشتم تو راهروی طبقه سوم یکی بهم تیکه انداخت!!
آوریل که تابلوترین دروغ دنیا، یعنی رفتن ادی به حمومو باور کرده بود، حواسش به ادامه قضیه جلب شد : خب بهت چی گفت؟
ادی : گفت...گفت....مرتیکه زن نما!
بدنبال این جمله، آوریل یه تیریپ افکت غیرت میاد و رگ گردنش در حد کابل تیر چراغ برق باد میکنه و همه فضای موجود رو پر میکنه! و بعدش مدل این مامانایی که میخوان برن تو کوچه و پسربچه ی بی ادب همسایه رو که به پسرشون فحش بد داده، تنبیه کنن (!) دست ادی رو میگیره و میره تو راهروی طبقه سوم!

***راهروی طبقه سوم***
آوریل در آستانه ی راهرو وایمیسته و هرچی تو تاریکی چشم میندازه، جنبده ای نمیبینه!
آوریل : خب کجاس؟
ادی به هیکل عظیم در اونور راهرو اشاره میکنه : اوناهاش، اونجاس!
آوریل که هنوز ابعاد هیکل یارو رو تشخیص نداده : چقد بی حرکته، فک کردم مجسمه س! بیا!
ادی و مامانش (!) به وسطای راهرو میرسن و آوریل چوبشو در میاره تا خیلی ناجوونمردانه از پشت به حریف حمله کنه و نشون بده کلا از رادمردی هیچی حالیش نیس و آروم میگه «لوموس»! کرکرکر گوول خوردی!!
به محض اینکه نور، راهرو رو روشن میکنه و تمام ابعاد هیکل دوست مورد نظرمون نمایان میشه، آوریل تازه میفهمه عجب غلطی کرده که پا شده اومده اینجا تا حساب یارو رو کف دستش بذاره!
آوریل به صورت زمزمه وار : هیکل ورزشکاریه ها! میگم ادی....حالا این یارو جوونی کرد یه چیزی گفت، من و تو باید گذشت داشته باشیم و به روی خودمون نیاریم! بیا...بیا بریم وقت خوابت دیر شده!! مسواکتو زدی؟!
- : کدوم مگسی داره وزوز میکنه؟
آوریل زرد میکنه و دست ادی رو میگیره که در رن، ولی در پس ذهنش یاد مسائل زن و ناموس و غیرت میفته و به این نتیجه میرسه که ناموس ناموسه و نباید به شوخی گرفتش و یاشاسیم غیرت و چیزهای دیگری از همین دست!!
آوریل : تو برگشتی به زن من گفتی «مرتیکه زن نما»؟
- : زنت؟ زنت کدوم ضعیفه ایه؟ (چشمش به ادی میفته که به سختی سعی داره خودشو پشت یه مجسمه قایم میکنه) اهان این بچه سوسولو میگی! آره من گفتم، حدیثیه؟
آوریل : تو اصن کی باشی که همچین چیزیو به زن من بگی؟ بزنم نصفت کنم؟
- : چاکر شما الیور وود! یهههه تو منو نصف کنی؟ جوجه!!
آوریل تو دلش : پس واس همینه انقد هیکلت گنده مندس! نگو بازیکن کوییدیچی!
و سپس نسبت به لغت «جوجه» واکنش نشون میده و چوبشو در میاره و عربده میکشه : الکسپلیارمـ....!!
الیور جفت پا میپره وسط طلسم اوریل و همونجوری جفت پا به راهش ادامه میده و وسط شیکم آوی فرود میاد!
آوریل محکم به دیوار قلعه میخوره و شدت ضربه دیوارو خراب میکنه و آوریل پرت میشه بیرون!
آوریل : اَ اَ اَ اَ.......یه ذره اکو....اکو....اکو.......گوپس (آوای برخورد با زمین)! پرتزززس (آوای پاچیدن مغز و سایر اعضای داخلی)!

.....
.....

داور : وایسا بینم! این چه وضع دوئله؟ یه دوتا طلسمی چیزی مینداختی وسط خب!!
نویسنده : گیر بیخود نده تورو خدا! آخه هیکل یارو رو ببین؟ اصن نیاز به دوئل داره؟ آوریلو فوت میکرد میرفت تو کما! من رولام مطابق واقعیته!!
داور : وقتی بهت از بیست پنج نمره، پنجم ندادم میفهمی!


ویرایش شده توسط آوریل در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۱ ۲۳:۲۵:۱۷

[size=small]جادوگران برای همÙ


Re: محل تمرین دوئل محفل
پیام زده شده در: ۲۲:۴۹ چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۸۶
#45

چو چانگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۰ دوشنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۵:۲۷ دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۷
از کنار مک!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1771
آفلاین
مسابقه اول ==> چو چانگ-سارا اوانز

صدای پا در راهروی روشن شده با نور مشعل می پیچید و تابلوهای در خواب رفته را بیدار می کرد. اثری از صاحب صدا نبود، ولی صدای قدم هایش حضورش را به خوبی لو می داد.

دختر، که در زیر شنل نامرئی کننده دوستش مخفی شده بود، برای لحظه ای متوقف شد. از جیب شنلش انگشتر گرانبهایی را بیرون آورد و سپس، انگار که هدفش را مشخص کرده باشد، با اطمینان به سمت مجسمه گرگوری سمت راست راهرو قدم برداشت.

جلوی مجسمه ایستاد و به دیوار سخت و محکم چشم دوخت. به نظر نمی رسید چیزی پشت آن دیوار زمخت باشد. ولی خوب می دانست که بود...بارها دری بر همین دیوار سخت دهان باز کرده بود و او را به درون اتاقی بسیار مناسب برای جلسات تمرین گروهی به نام "ارتش دامبلدور" فرا خوانده بود.
و حالا، اتاق باید به جای مناسب دیگری تبدیل می شد. انگشتر را در دستش فشرد، و شروع به قدم زدن در برابر دیوار کرد.

- من میخوام انگشترمو یه جای خوب پنهون کنم....من میخوام انگشترمو یه جای خوب پنهون کنم...من میخوام انگشترمو یه جای خوب پنهون کنم...


در کوچکی بر دیوار سخت نمایان شد. موفق شده بود!
با شتاب در اتاق ضروریات را باز کرد و به داخل قدم گذاشت. و وقتی داخل اتاق را دید...

باور کردنی نبود! ستون ها و کوه هایی از همه آنچه دانش آموزان هاگوارتز در گذر قرن ها پنهان کرده بودند، جلوی چشمش نمایان بود! چه بر سر صاحبانشان آمده بود؟ آنها مدتها پیش از هاگوارتز فارغ التحصیل شده بودند، ازدواج کرده، زندگی کرده و سرانجام، مرده بودند.....شاید حتی جسدهایشان تا به آن زمان از پوسیدگی هم گذشته بود...

و حالا او اینجا بود. آماده، برای اینکه جسم گرانبهای دیگری را به مجموعه ارزشمند روبه رویش اضافه کند... انگشتر را در دست فشرد و پیش رفت. باید جایی پیدا می کرد که اگر بعدا خواست دنبال انگشترش بگردد، بتواند به راحتی آن را پیدا کند. جایی ساده، و در عین حال غیر قابل یافتن!

ناگهان صدایی شنید. صدای قدم هایی پشت کوهِ اجسام کناریش می پیچید. با آزردگی انگشتر را داخل جیبش انداخت. قرار نبود کس دیگری هم اینجا باشد!
گوشه ای از شنل آن فرد از لابلای اجسام پنهان نمایان بود. و وقتی که چرخید، او توانست موهای بلندش را هم ببیند. پس یک دختر بود!
با کنجکاوی از کنار اجسام به دختر نگاه می کرد. دختر از پشت، شبیه کسی بود که او می شناخت....نمی توانست به یاد بیاورد چه کسی...
دختر جلو رفت و در پیچ بعدی گم شد. دختر انگشتر به دست، که چو نام داشت، با عجله پشت سر او رفت. دختر خیلی آشنا بود...خیلی...حرکاتش...قدم هایش..موهایش...البته! رزی مک کوایر! خودش بود!
با یادآوری نام دختر، نفرتی عمیق سرتاپایش را فرا گرفت. این دختر، دختری بود که از روز اولی که پا به هاگوارتز گذاشته بود، با او دشمنی داشت! بارها و بارها در راهروها به هم زخم زبان زده بودند، در مسابقات همدیگر را دست انداخته بودند، و در این میان خاطرات ناگوار بسیاری نیز قرار داشت...
نفرت عمیقش از رزی او را به جلو می راند. با تمام وجود می خواست او را بکوبد، از بین ببرد، نابودش کند...و چه فرصتی بهتر از این!
با دقت از لابلای اشیاء چوبدستی اش را داخل برد و کلاه گیسی که با فاصله کمی کنار رزی قرار داشت را نشانه گرفت. آرام زمزمه کرد:
_ کانفرینگو!
کلاه گیس با صدای مهیبی منفجر شد و رزی با شدت از جا پرید. بلافاصله بر زمین نشست و اطراف را نگاه کرد. و آن گاه نوک چوبدستی چو را دید که از لابلای اجسام بیرون زده بود.
_ اکسپلیارموس!
چوبدستی به حالتی غافلگیرانه از دست چو بیرون پرید و در دستان رزی جای گرفت.
- آهای! کی اونجاست؟
رزی با دو چوبدستی جایی که چو پنهان شده بود را هدف گرفته بود.
صدایش...صدای رزی به نحو غیر قابل تردیدی به نظر آشنا می آمد. اما مگر می توانست صدای کس دیگری باشد؟ خود را قانع کرد که آن صدا صدایی جز رزی نیست.
ولی باید پنهان می شد! چوبدستی از دستش رفته بود، و این یعنی فاجعه!
به سرعت در جستجوی چیزی که بتواند جایگزین چوبدستی باشد اطرافش را بی صدا جستجو کرد. یک کابینت ترک خورده، کتاب سیاه جلدی قدیمی، مجسمه ای کوچک و سر شکسته، نشانی با شعار نامفهومی رویش،.....مشخص بود که هیچ کدام به دردی نمی خورند!
و ناگهان آن را دید....یک چوبدستی بود، چوبدستی ای بسیار متفاوت از چوبدستی خودش...موی تک شاخ از آن بیرون زده بود و ظاهرش بسیار بسیار قدیمی به نظر می رسید. از چوبدستی خودش بلندتر بود، و خیلی کلفت تر.
اما چوبدستی بود! با عجله آن را از روی زمین برداشت و در دستش سبک سنگین کرد. به نظر می آمد روزگاری چوبدستی خوبی برای صاحبش بوده است...به راستی چرا کسی باید چوبدستی اش را پنهان می کرد!؟

_ دیفندو!

رزی حمله کرده بود! چند جسم بی ارزش روی کابینت منفجر شدند... چو سرش را خم کرد و دوان دوان از زیر خرده های منفجر شده به راهروی کناری دوید.
و رزی آنجا بود! همچنان پشتش به چو بود، و با دقت در حال کاویدن جایی بود که انفجار در آن صورت گرفته بود.
چو چوبدستی قدیمی را بلند کرد و نشانه گرفت.
- پتریفیکوس توتالوس!

- آاااای....
صدایی نامفهوم از دهان رزی خارج شد و بر زمین افتاد. جرقه های طلایی رنگی از چوبدستی قدیمی مدام به بیرون می پرید و به او حمله می کرد. نه تنها بدنش قفل شده بود، بلکه دسته ای جرقه طلایی به جانش افتاده و بر سر و صورتش می کوبیدند. جای جای صورتش خونین بود...

چو به طرف او دوید تا چوبدستی اش را پس بگیرد. در همان حال که چوبدستی را برمی داشت، برای اولین بار چشمش به صورت رزی افتاد...
- نه...رزی - سارا!؟
کسی که بر روی زمین افتاده بود، دشمن قدیمی او نبود! سارا اوانز، کسی که مدت ها در الف دال با او تمرین کرده بود، کسی که هیچوقت از او کینه ای به دل نداشت...و حالا بر زمین افتاده بود. خشک شده، با جرقه هایی که هر لحظه خون بر صورتش روان می کردند و قدرت مبارزه با آنها را نداشت...
چوبدستی از دست چو به زمین افتاد. بسیار بدتر از سارا، بر جایش خشک شده بود. دوئل...دشمنی...اتاق...همه چیز اشتباه شده بود! همه چیز اشتباه بود... و تاوان این اشتباه را سارا باید می پرداخت...

با ترس بر کنار دوستش زانو زد. می کوشید و می کوشید که جرقه های طلایی را کنار بزند، اما جرقه ها کنار نمی رفتند. جادوی کهن پایدارتر از نیروی جسمی او بود.

با هر آنچه نیرو در خود سراغ داشت، بدن بی حال و سفت سارا را از بین جرقه ها بیرون کشید...جرقه ها حالا به او هم حمله می کردند... سارا را بر پشتش گذاشت و چوبدستی هردوشان را در جیبش جا داد. و سپس، در حالی که دست آزادش را سپر خونین جرقه های طلایی کرده بود، با بیشترین سرعتی که می توانست به طرف در اتاق دوید....

-----------------

اووووه!!! شرمنده بابا! خیلی زیاد شد!!!!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۱ ۲۲:۵۶:۴۲

[b][font=Arial]«I am not worriedHarry,» 
said Dumbledore
his voice a little stronger despite
the freezing water
«I am with you.»[/font]  [/b]


Re: محل تمرین دوئل محفل
پیام زده شده در: ۲۲:۳۹ دوشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۸۶
#44

آلبوس پرسیوال ولفریک  دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۵ پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۰۹ جمعه ۱۲ بهمن ۱۳۸۶
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 281
آفلاین
نقل قول:
در مورد مرحله دوم:
اما مرحله دوم:
در این مرحله علاوه بر محدودیت مکانی ، دو محدودیت دیگر نیز اضافه شده است که هردوی انها محدودیت زمانی است.مکان دوئل ، به دلخواه هر قسمت از ساختمان مدرسه هاگوارتز است ، توجه داشته باشید ، محوطه هاگوارتز دوئل انجام نمی شود و فقط داخل ساختمان ان انجام می پذیرد.دوئل های مرحله دوم تماما در شب اتفاق می افتد ، ضمن اینکه دقت داشته باشید دامبلدور مرده است و حضور ندارد. دوئل مرحله دوم از فردا(13/6) آغاز می شود و به مدت یک هفته تا ساعت 24:00 نوزدهم شهریور ادامه خواهد داشت.موفق باشید.با احترام.



خب با توجه به اینکه مهلت مرحله دوم فقط امشب است و برخی دوستان عزیز به دلایلی موفق به شرکت در این مرحله نشده اند ، مرحله دوم تا ساعت 24:00 بیست و یکم شهریور تمدید می شود.موفق باشید.امیدوارم دیگر مشکلی پیش نیاید.با احترام.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۹ ۲۲:۴۵:۵۵



Re: محل تمرین دوئل محفل
پیام زده شده در: ۱۸:۴۸ دوشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۸۶
#43

پروفسور سینیستراOld


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۲ چهارشنبه ۲۷ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۴۳ یکشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۱
از وقتی ایرانسل اومده!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 256
آفلاین
---------.جلسه ی برگزاری امتحانات-------------

-یه کم دیگه اون ور تر برو ، دنیس.اینجوری نشستی اصلاً نمیتونم ببینم!
-اینقدر تابلو بازی در نیار لودو!مراقب ،می بینتمون.
-فقط بذار سئوال سوم تاریخ جادوگری رو ببینم! هیکلو بکش اونور!

ناگهان صدای گام های مک گونگال، مدیر جدید هاگوارتز ، ( تاکید بر نبودن دامبلدور )در سالن امتحانات می پیچد. و بعد صدای پاره شدن یک ورق و بعد ....

شقققق...بوووووومب....گرومپ ... تق تق...( شق: صدای پس گردنی! بومب: صدای برخورد لودو با در و دیوار سالن امتحانات گرومپ : افکت تیپ پا تق تق: صدای پاشنه ی کفش مک گونگال!)


----------------تالار عمومی هافل -------------

لودو با عصبانیت کتاب ریاضیات جادویی را به کناری پرتاب می کندو رو به دیگر اعضای هافل می کندو می گوید:
-من مطمئنم همش زیر سر پروفسور سینیسترا بود. اون مراقب شماره ی چهار بود و درست کنار پنجره تمام مدت چشمش به من و دنیس بود. من امتحان عملی نجوم رو خوب ندادم برای همین می خواست مچ منو بگیره. انتقاممو ازش می گیرم.

اریکا در حالی که کتاب ریاضیات جادویی را بر می داشت و مرتب می کرد ، می گوید:
-اما لودو تو که مطمئن نیستی!

در همین زمان درک با دسته ای کتاب و جزوات در حالی که از کتابخانه بر می گردد رو به لودو می کند و می گوید:
-لودو، همین الان داشتم از جلوی دفتر مک گونگال رد می شدم پروفسور سینیسترا رو دیدم داشت در مورد ورقه و جلسه ی امتحانات و اینجور چیزا حرف میزد. به نظرم کار ،کار خودشه!

لودو یه نگاهی که یعنی دیدی حق با من بودو اینا !به اریکا و اریکا هم یه نگاهی که نمیشه تو خفه شی و اینا ! به درک می اندازد.

-----------------شب هنگام-------------

-خخخخخخخر پفففففف...
ترق تروق ...
-آآآآآخ..خخخخخخخخر....پففففففففففففف....
دیش..گرومپ...
-خخخخخخخخخر...پففففففففف..
بوووومب...

لودو به آرامی!! از تختش بلند می شود. ردایش را می پوشد و چوب دستیش را بر می دارد .نگاهی به تخت اریکا می اندازد و وقتی می بیند که خواب است با خیال راحت خوابگاه را ترک می کند.( نکته: خوابگاه هافلی ها مختلطه!)
درون راهروها کسی نیست و صدای پای لودو در راهروها می پیچد.با خود می اندیشد می تواند او را طلسم کند تا برود به مک گونگال بگوید که هر چه درباره ی لودو دیده اشتباه هست و نمره ی تاریخ جادوگریش را بگیرد. اما اگر لو می رفت؟!استاد را تحت طلسم فرمان قرار دادن می تواند فقط به اخراج او از هاگوارتز منجر شود. اما حس درونیش او را به جلو می راند. چشمهایش را باز می کندو خود را مقابل در اتاق سینیسترا می بیند.دیگر تا اینجا که آمده نمی تواند بگذارد و برود. در نیمه باز و سینیسترا از لبه پنجره طبق معمول در حال رصد ه.( و یک سری فضا سازی های دیگه که گفتنش از حوصله ی این پست خارجه! )در را به آرامی باز می کندو چوب دستیش را بالا می برد و طلسم فرمان را می خواند. تشعشع نور قرمز به تسلکوپ بر خورد می کندو پایین می افتد.

سینیسترا سریعاً چوب دستیش را بالا می گردو به عقب باز می گردد.فریاد میزند:
-اکسپلیار موس!

اما لودو با زرنگی خود را کنار می کشد و استیوپفای را روانه اش می کند. این بار طلسم به قفسه ی کناری پروفسور سینیسترا برخورد می کند و روی سینسترا بر می گردد و بیهوش می شود.. انواع و اقسام شیشه ها و کتاب ها و افلاک نماها نیز متعاقباً روی زمین می افتدو خرد می شود. لودو بار دیگر چوب دستیش را بالا می برد که چوب دستش به کناری می افتد و مک گونگال در آستانه ی در ظاهر می شود...

------------------ دفتر مک گونگال-------------

-خب ، آقای بگمن امیدوارم توضیح قانع کننده ای برای این کارتون داشته باشید.پروفسور سینیسترا الان توی درمانگاه هست و شانس اوردین که حالش خوب می شه!

(به دلیل ذیق وقت ما صحنه ی توضیح دادن لودو رو روی دور تند نگاه میکنیم !)
لودو:الا بلا لی لبی لا بلا لال ایلال لیال لل....
...
- پس اینطور ! اما سینیسترا داشت در مورد ورقه های جلسه ی نجومش که گم کردم یعنی چیزه..گم شده... سئوال می کرد. سر جلسه ام صدای شما و دنیس تا هاگزمید رفت،اون وقت انتظار دارید بنده نشنوم. خب شانس اوردین که سینیسترا رو از سر ما باز کردین تا ما فرصت کنیم توی این چند روز که توی درمانگاه بسترین ورقه هاشونو پیدا کنیم! جریمه ی شما هم اینه که برگه های سینیسترا رو بگردین پیدا کنید و یه بار دیگه ببینم دارد سر جلسه تقلب می کنید اخراج می شید.

لودو با افسوس به چوب دستیش نگاه می کندو با خود می اندیشد که اگر مک گونگال را تحت طلسم فرمان قرار دهدو همه ی برگه ها یش را بگیرد و درست کند و چه اتفاقی می افتد!؟
( نتیجه ی اخلاقی : دانش آموز جماعت چه جادوگرش چه ماگلش هیچ وقت آدم نمی شه!)


ـ «خدا را دیدی؟»

ـ «خدا؟… دیوانه شده­ای؟… کجا ست؟»

ـ «همین که می­پرسی «کجاست؟»، یعنی نخواهی دید!… بگذریم!…»


Re: محل تمرین دوئل محفل
پیام زده شده در: ۱۲:۵۹ دوشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۸۶
#42

آلبوس پرسیوال ولفریک  دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۵ پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۰۹ جمعه ۱۲ بهمن ۱۳۸۶
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 281
آفلاین
نتایج مرحله اول سری اول مسابقات دوئل محفل ققنوس:

مسابقه اول---
آلیشیا اسپینت 0 -چو چانگ 22

پست شماره 39 چو چانگ:
خب سوژه زیبایی داشت ، از لحن جدی بخوبی استفاده کرده بودی.در ابتدا ، کمی بیش از اندازه از لحن جدی استفاده کرده بودی و سبک نوشتاری پستت به سمت سبک تصنعی گرایش کرده بود ولی به خوبی ان را کنترل کرده بودی و پس از آن میانه روی را به خوبی رعایت کرده بودی.موفق باشی.
متاسفانه آلیشیا اسپینت عزیز علیرغم ثبت نام برای مسابقات در مسابقه حاضر نشد و دوئل را به حریف واگذار کرد.برنده این مسابقه ، چو چانگ می باشد.

مسابقه دوم---
جسیکا پاتر19-ویولت بودلر18


پست شماره 27 ویولت بودلر:
خب پستت پیام اخلاقی جالبی داشت و همینطور مضمون پایانی پستت جالب بود ، ولی از اشکالات پستت می توان به این اشاره کرد که دلیل شروع دوئل چندان جالب نبود ، علاوه بر آن لحن پستت علیرغم سادگی لحن روزنامه ای ، پیچیدگی لغتی لحن جدی را داشت.ضمن اینکه شرط مکانی مرحله اول را نیز رعایت نکرده بودی.
پست شماره 28 جسیکا پاتر:
خب اولین چیزی که به وضوح به چشم می خورد دوگانگی لحن پستت بود در میانه لحن جدی ، از لحن طنز استفاده کرده بودی و همین طور بالعکس.تقریبا به خود دوئل پرداخته بودی و سوژه دیگری در پستت مشاهده نمی شد.سعی کرده بودی از لحن روایتی هم کمک بگیری ولی چون بصورت منقطع از آن استفاده کرده بودی چندان جالب نشده بود.
هر دو نفر اشتباهاتی داشتند و زیاد آنگونه که انتظار می رفت عمل نکرده بودند ، ضمن اینکه دوئل بسیاری نزدیکی بود و جسیکا پاتر ، برنده این دوئل ، به سختی و تنها به دلیل فراموش کردن شرط مکانی مرحله اول توسط ویولت بودلر توانست بر حریفش فائق آید.

مسابقه سوم---
لودو بگمن 23-لارتن کرپسلی 22


پست شماره 38 لودو بگمن:
خب واقعا برای پستت وقت گذاشته بودی و به زیبایی به دوئل پرداخته بودی.به نظر من از لحاظ سوژه چیزی کم نداشت و تنها موادی که می تاون به آنها اشاره کرد اشکالات املایی بسیار زیاد در پستت و همچنین طولانی بودن پستت که خود یک نکته منفی محسوب می شد سبب کسر چهار امتیاز از پستت شد.با اینکه به پستت به زیبایی پرداخته بودی ولی متاسفانه بیشر به سیر داستان پرداخته بودی تا به خود دوئل.
پست شماره 31 لارتن کرپسلی:
از سوژه جالبی استفاده کرده بودی ، تواضع و فروتنی را به خوبی در شخصیت لودو نشان داده بودی.از لحاظ املایی هیچ غلط حتی تایپی هم نداشت و تنها اشکال از لحاظ نگارشی که می توان به آن اشاره کرد ، استفاده نادرست در برخی قسمتهای پست از علایم نگارشی بود.علاوه بر آن استفاده از طلسم آوادار کداورا ممنوع بود ولی بخوبی در خواب از آن استفاده کردی ، در غیر این صورت بعلت نقض قانون دوئل امتیاز زیادی از شما کسر می شد.

خب باید بگم که واقعا داوری این مسابقه سخت بود ، شابد دور از ذهن باشد ولی تقریبا بیش از سی دقیقه برای این موضوع فکر کردم و سرانجام به این نتیجه رسیدم که ایندو پست به هم بسیار نزدیک هستند.هر دو پست دارای اشکالات جزیی بودند ولی در مورد سوژه کمی لودو بهتر عمل کرده بود و این دلیل باعث برتری لودو بگمن شد. بی درنگ به سراغ مسابقه بعد می رویم.

مسابقه چهارم ---
آوریل23-آبرفورث دامبلدور21


پست شماره 35 آوریل:
خب استفاده از طنز برای این مرحله کمی ریسک بود ولی بخوبی مهارتت را در این امر نشان داده بودی ، با کمی کنکاش در خصوصیات هری پاتری آبرفورث ، طنز زیبایی را خلق کرده بودی.البته دو اشکال پستت داشت ، یکی استفاده تقریبا زیاد از شکلک و دیگری استفاده زیاد از علایم نگارشی.
پست شماره 37 آبرفورث دامبلدور---
خب آبرفورث عزیز ، چند اشکال در پستت به چشم می خورد.اولین مورد آن بود که پستت را سراسر به توصیف دوئل پرداته بودی در حالی که می توانستی با پرداختن به برخی سوژه های فرعی دیگر ، پستت را زیباتر جلوه بدی.مورد دیگر این بود که به نظر من بهتر بود به سک سوژه دیگر در امتداد سوژه دوئل می پرداختی.البته توصیف های زیبایی در پستت بکار برده بودی و بخصوص ابتدای پستت ، خیلی توصیفهای زیبایی داشت.امیدوارم در دوره بعد ، پستهای خوبتری از شما شاهد باشیم.
برنده دوئل میان جدی و طنز ، در این دوئل، آوریل بود.

مسابقه پنجم---
سارا اوانز20-پرد فوت0


پست شماره 34 سارا اوانز---
خب دوئل تمرینی را به خوبی نشان داده بودی و دلیل موجهی برای آن ذکر کرده بودی ، پستت از روانی خاصی برخوردار بود و توصیفات زیبایی داشت.ولی در مورد برخی طلسم ها از جمله پروتگو و استفاده از آنها در رولت اشتباه عمل کرده بودی و کاربرد آنه را درست ننوشته بودی.
پرد عزیز نیز در این دوئل حاضر نشد تا سارا اوانز مستقیما به مرحله بعد صعود کند.

مسابقه ششم---
جرج ویزلی17-لیلی اوانز24


پست شماره 36 لیلی اوانز---
خب همانطور که تعدادی از اعضا خبر از زیبا بودن پستت و هری پاتری بودن آن داده بودند ، در پستت از نکات هری پاتری خیلی زیبایی بهره گرفته بودی و واقعا زیبا آنرا پایان داده بودی.پستی از لحاظ املایی و نگارشی کامل و در عین حال زیبا ، در پستت ، شادی را به خوبی می توان از لحن جدی بیرون کشید.پست خیلی خوبی بود.موفق باشی.
پست شماره 40 جرج ویزلی---
خب پستت اشکالات زیادی داشت ، غلطهای املایی و تایپی زیادی را در بر داشت.سعی کرده بودی از توصیف استفاده کنی ولی بطور ناقص آنرا انجام داده بودی.استفاده از سوژه خواب چندان جالب نبود و بهتر بود در محیط واقعی آنرا انجام می دادی.دساتان پستت تقریبا بصورت منقطع نوشته شده بود و کمی خواننده را گیج می کرد.
با این حساب لیلی اوانز به مرحله بعد صعود پیدا کرد.

مسابقه هفتم---
آماندا لانگ باتم 0 – پروفسور سینیسترا21


خب سوژه طنز جالبی بود گرچه دلیل شروع دوئل کمی مبالغه آمیز بود ولی پایان خوبی داشت و بخوبی از نسبت آماندا با نویل استفاده کرده بودی.از لحاظ املایی و نگارشی نیز مشکلی نداشت.با توجه به عدم حضور آماندا لانگ باتم ، شما مستقیما به مرحله بعد صعود پیدا کردید.

مسابقه هشتم---
اولیور وود20 -جوزف ورانسکی0


خب تلفیق کوییدیچ و دوئل ، ایده جالبی بود هرچند که پستت را بیشتر به دوئل اختصاص داده بودی و همین امر تا حدودی باعث خسته کننده شدن پستت شده بود.در اوایل پست ، پستت دارای توصیفات زیبایی بود ولی در اواخر و اواسط آن از توصیف کمی برخوردار بود که متناسب با دیالوگها و لحن جدی نبود.موفق باشی.صعودت را به مرحله دوم تبریک می گویم.


با این حساب مرحله دوم بدین قرار است:
مسابقه اول: چو چانگ –سارا اوانز
مسابقه دوم: جسیکا پاتر – لیلی اوانز
مسابقه سوم: لودو بگمن – پروفسور سینیسترا
مسابقه چهارم : آوریل-اولیور وود

مرحله دوم از ساعت 00:00 فردا یعنی سه شنبه آغاز خواهد شد.قوانین دوئل را بار دیگر خدمتتان بیان می کنم:
الف)
استفاده از طلسم آواداکداورا ممنوع می باشد.

ب)
هر فرد برای شرکت در هر مرحله فقط می تواند یک پست بزند.

پ)
برای پستهایتان دو راه وجود دارد:
1- میتوانید در پست خود ، دوئل را تمرینی فرض کنید.
2- میتوانید فرض کنید دوئل واقعی است البته باید برای این مورد دلیلی هم آورده شود برای مثال خیانت به محفل ققنوس و ...
برای مرحله اول یک هفته فرصت دارید.
لازم به توضیح است که در صورتی که راه دیگری نیز برای بیان دوئل و نوع آن پیدا کردید ، مشکلی ندارد و می توانید از همان شیوه استفاده کنید و امتیاز منفی محسوب نخواهد شد.



ت)
نحوه امتیاز دهی:
پستها از 25 امتیاز ، امتیازدهی خواهند شد و عواملی چون:
زیبایی سوژه اصلی ،روانی پست ، سوژه های فرعی ، توصیف مناسب ،املا و نگارش ، چگونگي آغاز و پایان پست
در امتیاز دهی تاثیر خواهد داشت.داورهای مسابقات بنده و ریموس عزیز می باشیم.

و اما مرحله دوم:
در این مرحله علاوه بر محدودیت مکانی ، دو محدودیت دیگر نیز اضافه شده است که هردوی انها محدودیت زمانی است.مکان دوئل ، به دلخواه هر قسمت از ساختمان مدرسه هاگوارتز است ، توجه داشته باشید ، محوطه هاگوارتز دوئل انجام نمی شود و فقط داخل ساختمان ان انجام می پذیرد.دوئل های مرحله دوم تماما در شب اتفاق می افتد ، ضمن اینکه دقت داشته باشید دامبلدور مرده است و حضور ندارد. دوئل مرحله دوم از فردا(13/6) آغاز می شود و به مدت یک هفته تا ساعت 24:00 نوزدهم شهریور ادامه خواهد داشت.موفق باشید.با احترام.


*پ.ن: در مورد بازی ویولت بودلر و جسیکا پاتر تجدید نظر شد و بعد از بررسی نتیجه تغییر کرد .موفق باشید.با احترام.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۲ ۱۶:۰۳:۴۱
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۲ ۱۶:۰۸:۴۸
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۲ ۱۶:۱۲:۵۵
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۲ ۱۶:۱۶:۲۰



Re: محل تمرین دوئل محفل
پیام زده شده در: ۱۳:۰۰ شنبه ۳ شهریور ۱۳۸۶
#41

آلبوس پرسیوال ولفریک  دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۵ پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۰۹ جمعه ۱۲ بهمن ۱۳۸۶
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 281
آفلاین
با سلام خب مرحله اول دور اول مسابقات دوئل محفل پایان یافت و بزودی نتیجه آن اعلام خواهد شد.ضمن اینکه افرادی که در لیست زیر مشخص شده اند بدلیل شرکت نکردن حریفشان از هم اکنون به مرحله دوم صعود پیدا کردند و امتیازاتشان همراه با اعلام داوری بقیه مسابقات اعلام خواهد شد.با احترام.

مسابقه اول: آلیشیا اسپینت---چو چانگ(صعود به مرحله دوم)

مسابقه پنجم: سارا اوانز(صعود به مرحله دوم)---پرد فوت

مسابقه هفتم:آماندا لانگ باتم---پروفسور سینیسترا(صعود به مرحله دوم)

مسابقه هشتم: اولیور وود(صعود به مرحله دوم) --- جوزف ورانسکی


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۳ ۱۳:۰۳:۲۲



Re: محل تمرین دوئل محفل
پیام زده شده در: ۱۲:۳۳ شنبه ۳ شهریور ۱۳۸۶
#40

جرج  ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۵ سه شنبه ۱۱ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۲:۳۶ یکشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۷
از مغازه ویزلی ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 683
آفلاین
دوئل بین لیل و جرج

روز رو به پایان بود .... با رغه ای از نور کمرنگ خورشید در اسمان مشاهده می شد........ نسیم خنکی در جنگل ممنوعه می وزید ......... جرج در اوایل جنگل ممنوعه به سمت مکانی که با لیلی قرار داشت پیش می رفت.

او که جزئیات صحبت های دامبلدور رو با خودش مرور می کرد ارام ارام در عمق جنگل ممنوع پیش می رفت.
حلا دیگر درختان قطور جنگل نمی گذاشتند حتی ذره ای از اسمان دیده شود. پرندگان سر و صدایی ایجاد می کردند که باعث ترس و وحشت می شد.

سرانجام به محل رسید . انگار انتظار او را می کشید .. به یک درخت تکیه داده بود و به او نگاه می کرد.
لیلی یک ردای سیاه پوشیده بود و با چوب دستی اش بازی می کرد.

هر دو به هم نگاه کردند . لیلی گفت: بهتره شروع کینم! و اضافه کرد دامبلدور بهت حرفی نزد؟!

به هرحال! بهتره همونطور که گفتی شروع کنیم. اگه بخوای میتونیم یه وقت دیگه دوئل کنیم.

نه الان بهترین موقعست.

استوپیفای. این اولین طلسمی بود که جرج فرستاد. در طرف دیگر که لیلی با اینکه غافلگیر شده بود توانست طلسم را دفع کند.

لیلی بلافاصله طلسمی که نوری ابی رنگ داشت به سمت او فرستاد و جرج توانست طلسم را دفع کند و پشت یک درخت افتاد. وقتی توانست بلند شود مایعی قرمز رنگ از استین سمت چپش روی زمین می ریخت که در اثر بر خورد بازوی او با یک شئی تیز زخمی شده بود.

جرج بلند شد و فریاد زد دیفیندو! این طلسم به ردای لیلی خورد و ان را پاره کرد.

بد نبود! یه چیزهایی بلدی!

کنجکتیویس. این طلسمی بود که از سوی لیلی به سمت جرج فرستاد و جرج توانست به سختی این طلسم را دفع کند.

لیلی طلسمی قدرتمند به سمت جرج فرستاد. قدرت این طلسم به قدری زیاد بود که وقتی جرج مسیر طلسم رو عوض کرد، به درخت دیگری خورد و ان را نصف کرد. او دیگر توان مقابله با لیلی را نداشت. با خونی که از بازوی او می رفت، احساس سرگیجه می کرد ولی باز هم ادامه داد.

او اخرین طلسم خود را به سوی لیلی فرستاد. سکتو سمپرا!

اون توانست بیشتر قدرت طلسم را دفع کند اما باز هم طلسم با قدرت کمی به صورت او برخورد کر د و صورتش را کمی شکافت.

جرج که دیگر نمی توانست به ایستد افتاد و به لیلی که به او نزدیک می شد نگریست.

تو میخواستی من رو بکشی! ولی نتونستی! من هم یک بار امتحان میکنم!

اواداکداورا!

طلسم به جرج که روی زمین بود برخورد کرد و او همانطور که روی زمین بود مرد.

نه! جرج در حالی این روگفت که درون تالار خصوصی گریفیندور و خوابگاه گریفیندور بود. او که سر و صورتش غرق در عرق بود به بدن خود خیره شده بود می گفت: لیلی من رو کشت.
فرد و لی جردن که در دو طرف او ایستاده بودند مثل دیوانه ها نگاه می کردند. او تمام ان وحشتناک را برای انها تعریف کرد.

فردا صبح در محفل:
شما ها باید یک به یک با هم دوئل کنید تا امادگی بهتر و بیشتری برای مبارزه با مرگخوارها داشته باشید. رو به جرج کرد و گفت شما اقای ویزلی باید دوشیزه اوانز دوئل کنید.

جرج تا این حرف را شنید گفت: نه پرفسور نه! لیلی دیشب من رو. کشت تو دوئل. من نمی خوام با لیلی دوئل کنم.
+++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++
ببخشید دیگه ارزشی شد. چون من اشتباهی رفتم یه چیز دیگه نوشتم و این رو دوباره نوشتم.
از البوس هم ممنوم که تا الان فرصت داده. استفاده از از اون طلسم ممنوع هست حتی درخواب؟!

اگه اره بگید تا اخرش رو عوض کنم.


اگر به یک انسان فرصت پیشرفت ندهید لیاقت چندان تاثیری در پیشرفت او نخواهد داشت. ناپلئون


Re: محل تمرین دوئل محفل
پیام زده شده در: ۰:۲۶ شنبه ۳ شهریور ۱۳۸۶
#39

چو چانگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۰ دوشنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۵:۲۷ دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۷
از کنار مک!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1771
آفلاین
مسابقه اول - دوئل بین چو چانگ و آلیشیا اسپینت

شب، جنگل را در بر گرفته بود. سایه سیاه آسمان، سایه های بلند درختان ستبر را پوشش می داد و حضورشان را بی معنا می گرداند. جنگل در سکوت فرو رفته بود؛ جانوران همه در خواب بودند.
در میان سکوت جنگل، دو سایه بیدار خود را با تاریکی شب یکی کرده بودند. هر دو آرام پیش می رفتند؛ مقصد، تپه سبزی بود که فاصله اش با آنها هر لحظه کمتر می شد. سایه دوم از مقصد خبری نداشت، و سایه اول از وجود سایه دوم بی اطلاع بود.
تکان ناچیز رداهایشان گه گاه حرکتی به شب می داد. رداپوش اول، نخستین گامها را بر تپه گذاشت و از آن بالا رفت. رداپوش دوم بی صدا در جایش ایستاد.
ناگهان در میان هوا نور سفید کورکننده ای مانند صاعقه درخشید.
- ایمپریو!
رداپوش اول به زانو افتاد. سرش را بلند کرد؛ در چشمانش کورسوی نامتناسبی دیده می شد. مردی که با صدای صاعقه وار ظاهر شده بود به چوبدستی اش تکانی داد و شنل رداپوش از سرش افتاد و موهای سیاه بلندش بیرون ریخت. مرد پرسید:
_ کسی هم همراهت هست؟
دختر سیاه مو سرش را به علامت نفی تکان داد. لبخند موذیانه ای از رضایت بر لبان مرد ظاهر شد.
_ خوبه! حالا وظیفه توئه که اون پسرک رو برام بیاری؛ و هر کسی رو که سر راهت قرار بگیره از بین میبری! برای شروع ریموس لوپین گرگینه رو باید بکشی!
دختر سرش را تکان داد.
- نه!
رداپوش دوم به بالای تپه دویده بود. شنل او نیز از سرش افتاده بود؛ موهای بلند و مواجش در پشت سرش پرواز می کرد.
- نه، چو! تو نباید این کارو بکنی!
لبخند موذیانه بار دیگر بر لبان مرد نشست و چوبدستی اش را رو به چو تکان داد:
- دستوراتم رو شنیدی دختر! هرکسی که سر راهت قرار بگیره نابود کن! بکشش!
چو سر تکان داد. آثار ترس و وحشت بر چهره دختر دیگر ظاهر شد. چو چوبدستی اش را بالا برد.
- نه، چو! این کارو نکن! من دوستتم، آلیشیا! ما با هم تو محفل بودیم! این کارو نکن!
چو سرش را بالا برد. کورسوی ناموزون هنوز در چشمانش دیده می شد. چوبدستی اش همچنان بالا بود. به نظر نمی رسید چیزی از حرفهای آلیشیا فهمیده باشد.
آلیشیا در جستجوی نشانه ای از آشنایی به چشمان چو نگاه می کرد. تنها چیزی که می دید، کورسوی حاصل از افسون ایمپریوس بود. ناامیدانه سرش را پایین انداخت. چاره ای نداشت. باید با یکی از بهترین دوستانش دوئل می کرد.
ولی...ولی اگر راه بهتری هم وجود داشت چه!؟ اگر مرگخوار کنترل کننده دوستش را از پا می انداخت چه؟ تنها کافی بود چوبدستی مرگخوار را از او بگیرد و آنوقت...
- کانفرینگو!
چو بلاخره وردی را عملی کرده بود. بدیهی بود مرگخوار می خواست قبل از بین بردن آلیشیا، کمی با او بازی کند! آلیشیا فرصت برای جاخالی دادن نداشت ولی با خوش شانسی حیرت انگیزی پرتو نور طلسم درست از کنار گوشش عبور کرد.
- پتریفیکوس توتالوس!
پرتو سرخ از آلیشیا به سمت چو می رفت. شاید بهتر بود اول چو را که همچون عروسک خیمه شب بازی در دست مرگخوار بود را از کار بیندازد! پرتو سرخ با اندک فاصله ای از کنار چو گذشت؛ ولی آلیشیا به آن توجهی نداشت. میخواست مرگخوار را خلع سلاح کند و باید تمام نیرویش را بکار می برد.
- اکسپلیارموس!
- سکتوم سمپرا!
مرگخوار زودتر از او عمل کرده بود، چوبدستی چو درست قبل از اینکه چوبدستی مرگخوار از دستش خارج شود طلسم را فرستاده بود.
پرتو نور طلسم مصیبت بار درست به صورت آلیشیا برخورد کرد. صورت آلیشیا با صدای وحشتناکی از وسط پاره شد و خون فواره زد؛ آلیشیا از درد فریاد زد و ناله کنان بر زمین افتاد.
چوبدستی مرگخوار از دستش خارج شد و پرواز کنان به طرف آلیشیا آمد. با بیرون رفتن چوبدستی از دست مرگخوار، طلسم چو از بین رفت و چو با نگاه گنگ و نامفهومی به اطراف چشم دوخت.
خون از صورت آلیشیا فواره می زد و صدای ناله هایش سکوت شب را در هم شکسته بود. در یک آن چو همه کارهایی را که کرده بود به خاطر آورد. با تمام نیرو به سمت آلیشیا دوید و بر کنارش به زمین افتاد. چوبدستی اش را تکان می داد و زیر لب وردی را بارها زمزمه می کرد، ولی خون از فواره زدن باز نمی ایستاد. نمی توانست کاری بکند؛ جادویش آنقدر ها قوی نبود. اشک از چشمانش روان شد. خون آلیشیا بر چهره اش می بارید و او در قتل مخوف دوستانه اش هراسان می گریید...شاید که این کابوس شبانه ای بیش نبود...


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۳ ۱۲:۴۶:۰۷

[b][font=Arial]«I am not worriedHarry,» 
said Dumbledore
his voice a little stronger despite
the freezing water
«I am with you.»[/font]  [/b]


Re: محل تمرین دوئل محفل
پیام زده شده در: ۲۲:۴۲ جمعه ۲ شهریور ۱۳۸۶
#38

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۵ سه شنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۹:۴۷ جمعه ۶ فروردین ۱۴۰۰
از ته چاه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 730
آفلاین
- امكان نداره... امكان نداره...
در حالي كه با صدايي نسبتآ بلند فرياد ميزد، با خشم دست گره كرده اش را بر ميز فرود آورد.
- اين ممكن نيست آلبوس؛ اين امكان نداره...
- ريموس آروم باش!
- آخه چطور ميتونم آروم باشم اَلستور؟ وقتي داريد ميگيد كه يكي از بهترين دوستان من...
- ببين ريموس تو خودت خوب ميدوني كه اونا خيلي خوب در آدم نفوذ ميكنن، و من فكر ميكنم كه لارتن ضعيف بود!
سيريوس حرف لوپين را قطع كرد و در حالي كه به نرمي سورتش را ميخاراند رو به وي اين سخنان را گفت. در همين لحظه دامبلدور كه تا اين لحظه ساكت بود، به نرمي و با آرامش هميشگي شروع به صحبت كرد:
- اين كه لارتن به مرگخوارها پيوسته، براي ما محرض شده. پس حواستون باشه، ممكنه به عنوان جاسوس ازش استفاده كنن. هرچند من تمام افسون ها رو تغيير دادم و ديگه نميتونه بياد اينجا، اما بيرون از اينجا هم لارتن خيلي ميتونه خطرناك باشه.
به آهستگي پلكي زد و چشمان نافذ و آبي رنگ خود را بر لوپين متمركز كرد و ادامه داد: ريموس، من ميدونم كه لارتن يكي از بهترين دوستان تو بود، اون به محفل خدمت‌هاي زيادي كرد... اما اين دليل نميشه كه ما باور نكنيم كه لارتن فريت خورده. به هرصورت ما تلاشمون رو ميكنيم كه لارتن رو برگردونيم.
- اما آلبوس، برگردوندن اون خيلي خطرناكه!
- لازم نيست كه به من بگي چه چيزي خطرناكه سورس، من ميدونم چيكار ميكنم. البته...
در همين لحظه ناگهان درب اتاق باز شد و تمامي اعضاي محفل كه در جلسه حضور داشتند -بجز دامبلدور- چوب دست هاي خود را بيرون كشيدند و به سرعت سمت درب برگشتند...

- اوه، خداي من... آرتور... نزديك بود خودت رو به كشتن بدي!
آقاي ويزلي كه ابروان خود را در هم كشيده بود و همان جلوي درب، درحالي كه دستش بر روي چوبدستي در كنار ردايش خشكش شده بود با تعجب گفت: مالي... يعني تو ميخواستي من رو بكشي؟! ببينم مگه جز اعضاي محفل كس ديگه اي ميتوني وارد اينجا بشه؟ حواستون كجاست؟!
پوست صورت خانم ويزلي قرمز رنگ شد و سيريوس در حالي كه لبخند ميزد و با اشاره ي دست از آرتور دعوت به نشستن ميكرد، گفت: خوب آرتور بگو ببينيم چرا اينقدر با عجله...؟!
آقاي ويزلي كه به نظر تازه به يادآورده بود كه به چه دليل آن طور شتاب‌زده وارد اتاق شده است، نفسي تازه كرد و حرف سيريوس را قطع كرد: اوه... بله.
و چهره اش را بر دامبلدور در انتهاي ميزي كه تمامي اعضاي محفل گرد آن نشسته بودند متمركز كرد و با لحني نسبتآ رسمي ادامه داد: همين الان متوجه شديم كه مرگخوارها در جنگل ممنوعه دارن عملياتي رو انجام ميدن... اين كه چي هست رو نفهميديدم؛ اما توي جنگل تجمع كردن.
تمام نگاه ها متوجه دامبلدور شده بود... دامبلدور نيز كه تا آن لحظه با نگاهي پدرانه به چشمان آرتور خيره شده بود، پس از لحظه اي سكوت، با لبخندي بر لب گفت: خيلي خوبه! ميتونيم بريم و حسابشون رو برسيم... نظرتون چيه؟
اعضاي محفل كه منتظر شنيدن همين سخن بودند با شادماني و شعف فريادي ناهماهنگ سردادند و همگي از روي صندلي هاي خود برخواستند...

::::::::::::::::::

هوا تاريك بود و بوي رطوبت و پوسيدگي ِ برگهاي قديمي به مشام ميرسيد. حتي تشعشعاتي از نور ِ حلال باريك ماه نيز قدرت نفوذ به داخل جنگل را نداشت؛ چرا كه شاخ و برگ‌هاي متراكم، همچون سقفي بر فراز سر ِ اعضاي محفل ققنوس كه در پشت درختان ِ انبوه ِ جنگل ممنوعه به آرامي حركت ميكردند قرار داشت.
محفلي ها در گروه هاي چند نفره در آن ظلمات، طوري كه هيچ صدايي ايجاد نكنند، پشت سر هم حركت ميكدرند... آنها چوبدست هاي خود را روشن نكرده بودند، چرا كه ممكن بود مرگخواران نور را تشخيص دهند و فرار كنند.
آلبوس دامبلدرو به همراه جمعي ديگر در دسته ي جلويي حركت ميكردند و الستور مودي از همه جلوتر بود. آنان در طول راه بعضآ خيلي آهسته با هم سخن ميگفتند...
- چرا جنگل ممنوعه دامبلدور؟ به نظرت اينجا چيكار دارن؟
- بهتره منو آلبوس صدا كني نيمفادورا... درست نميدونم... اما...
در همين اثنا به ناگاه دست مودي بالا رفت و همه ايستادند. دامبلدور نيز حرفش را قطع كرد.
- ميتونم ببينمشون... اون جان، درست پشت اون رديف از درختا...
مودي در حالي كه با انگشت به جلو اشاره ميكرد، به آهستگي اين جملات را در نزديكي ِ گوش دامبلدور نجوا كرد.
آلبوس: ولدمورت هم باهاشونه؟
- من نميبينمش... فكر نميكنم!
- بسيار خوب... براي حمله بايد كمي جلوتر بريم...
و رويش را به سمت اسنيپ كه در سمت ديگرش ايستاده بود كرد و با همان صداي آهسته ادامه داد: البته نميخوام زياد سروصدا راه بيافته... درسته كه با مدرسه فاصله ي زيادي داريم. اما خوب، بهتره خيلي آروم همه چيز تموم شه... ولي اول بايد مطمئن شيم كه دارن چيكار ميكنن...
- بسيار خوب آلبوس. من به اعضا اطلاع ميدم.

درست لحظاتي بعد؛ كليه ي اعضاي محفل ققنوس، كاملآ آماده، چوبدستي به دست و تشنه ي مبارزه، در پشت رديفي از درختان كه همچون حصاري آن منطقه از جنگل را از ساير بخش ها جدا كرده بود ايستاده بودند.
- حدس ميزدم... اونا آراگوگ رو ميخوان!
- آراگوگ؟؟ اون ديگه چيه آلبوس؟
نيمفادورا كه سوال خودش را فراموش كرده بود، اكنون پاسخ را ميشنيد. و اين مالي ويزلي بود كه در حالي كه ابروانش را در هم كشيده بود، سوالي كه براي دورا هم پيش آمده بود، زودتر از وي پرسيد. البته دامبلدور حدس ميزد كه ساير اعضاي محفل نيز اين مطلب را نميدانند. ناگهان ريموس لوپين به سرعت جواب داد:
- يك عنكبوت غول آسا با خانواده اي پر جمعيت... تو جنگل زندگي ميكنن و خيلي خطرناك هستند.
خانم ويزلي و تانكس در حالي كه آثار حيرت و نگراني در چهره هايشان هويدا بود نگاهشان را از لوپين گرفتند و با دقت بيشتر به انطرف، جايي كه عده اي از مرگخواران جمع بودند، نگاه كردند.
پس از صحبت لوپين، دامبلدور گفت: اما هنوز جرئت نكردن برن سمتش... تعدادشون هم خيلي بيشتر از ما نيست... بهتره حمله كنيم...
با اين حرف دامبلدور و نگاه ِ معني داري كه به گينگزلي انداخت، دستور حمله صادر شده بود و در ثانيه اي بعد، تمامي محفلي ها بعد از گينگزلي، به سرعت از پشت درختان بيرون پريده بودند...
عكس العمل مرگخواران خوب بود و خيلي سريع متوجه حضور آنها شدند. اكثرشان از جلوي افسون هاي آنان كنار پريدند و سنگر گرفتند و عده اي نيز افسون ها را متوقف كردند...

جشنواره اي از رنگهاي مختلف در ميان جنگل شكل گرفت و جنگ سختي در جريان بود!
تنها پس از چند لحظه در آن شب ِ خنك ِ بهاري، عرق از سر و روي تمامي اعضا پايين مي‌آمد و در همين مدت ِ اندك، دامبلدور و سيريوس توانسته بودند حريفان خود را بيهوش كنند و به كمك سايرين شتافتند...
آرتور ويزلي در بين دو مرگخوار كه نقاب بر چهره داشتند گرفتار آمده بود و خوشبختانه دورا تانكس از گوشه اي طلسمي فرستاد و يكي از آنها را سرنگون كرد!
لودو بگمن نيز با يكي از نقاب پوشان مبارزه ميكرد و دائم به چپ و راست ميپريد...
در همين لحظات بود كه حسي عجيب در همه بوجود آمد! سايه ي يك عنكبوت غول آسا در پشت سرمرگخواران ظاهر شده بود... براي لحظه اي همه به عنكبوت غول پيكر خيره مانده بودند و هيچ افسوني رد و بدل نميشد. به ناگاه همگي متفرق شدند و هر كس به دنبال حريف خود دويد...


- اكسپليارموس!
لوپين با يك ورد مرگخواري را كه در حال فرار بود خلع صلاح كرد و تغريبآ هيچ كس اطراف آنان نبود...
مرگخوار به آرامي به چپ و راست نگاه كرد و ريموس لوپين در حالي كه چوبدستي را به سمت وي گرفته بود به او نزديك ميشد... ترس و استيصال در چهره ي مرگخوار را حتي از پشت ِ نقاب هم ميشد ديد!
ناگهان آن مرگخوار با حركتي سريع نقاب خود را برداشت...
- لارتن!!!
- تو كه نميخواي منو بكشي ريموس؟
- من هيچ وقت آدم نميكشم! نكنه يادت رفته؛ محفلي ها كه آدم كش نيستن!
ترس در چهره و سخنان كرپسلي فوران ميزد... صورتش خيس عرق بود و تند تند نفس ميكشيد! به نظر رويارويي با ريموس، دوست سابقش كه اكنون در جبهه ي مخالف ِ او بود بيش از جنگ ِ طولاني و خسته كننده نفسش را گرفته بود.
- لارتن... تو چطور تونستي به اونا بپيوندي؟ من باورم نميشه!
لوپين با اندوه فراوان كلمات را بيان ميكرد و در حالي كه به چهره ي كرپسلي نگاه ميكرد، همچنان چوبدستي خود را به سمت وي گرفته بود.
- ر... ري... ريموس... من... من پشيمونم. من نميخواستم!
كرپسلي همان‌طور كه سخن ميگفت سعي ميكرد نگاهش را از لوپين بدزدد، به سختي آب دهانش را فرو داد و به آرامي به عقب گام برميداشت...
- ري... ريموس... من ميخوام كمكت كنم... همين الان ميخوام شجاعتم رو نشون بدم. ميخوام برگردم به محفل.
لارتن اين را گفت و شنل مخصوص مرگخواران را از تن خارج كرد و به گوشه اي پرتاب كرد و آب دهان خود را بر آن انداخت. لوپين نيز كه پشيماني ِ دوست عزيز خود را ديده، در حالي كه اشك در چشمانش حلقه زده بود، با خوشحالي لارتن را در آغوش گرفت!

- هي... داري چيكار ميكني ريموس... هيچ معلوم هست كجايي؟! اون كيه؟! لارتن!!!
لودو به سرعت لارتن را شناخت... چوبدستش را كشيد... اما لارتن از او سريعتر بود و به سمت چوبدستي خود كه اكنون به آن نزديك بود جهيد و در يك لحظه وردي به سمت لودو فرستاد...
- ايمپريمنتا!
- دیستوپای!
اما لودو در ميارنه ي راه طلسم او را باطل كرد!

ريموس كه مات و مبهوت مانده بود، به چوبدستي خود دست برد...
- ريموس... ريموس ديدي چيكار كرد! اين بگمن با مرگخوارا همدسته... اون از اولم با اونا بود. حالا كه من ميخوام با محفلي ها باشم. اون اون...
- استوپيفاي!
- پتريفيكوس توتالوس!!
لودو قبل از اين كه طلسم ريموس به او برخورد كند، جاخالي داده و لوپين را فلج كرده بود! اكنون تنها او بود و لارتن كرپسلي... چشمان لارتن در حدقه دو دو ميزد و عرق سردي بر پيشاني لودو نقش بسته بود. موهايش كه از عرق خيس شده بودند را از پيشاني كنار زد:
- خودت مجبورم كردي كه اين كار رو بكنم ريموس! حالا من موندم و تو! خائن!
كرپسلي در حالي كه خنده اي بي روح تحويل بگمن ميداد گفت: خائن؟! خائن!
و مجددآ قهقه‌اي سر داد و گفت: خيانت به كي؟ به اون پير مرد خرفت؟! شما خيلي ساده ايد! داريد واسه اون كار ميكنيد! اون خودشم نميدونه چي ميخواد! شما ميدونيد؟ ميدونيد چرا ازتون استفاده ميكنه؟ همتون بَرده هاشين!
- اينا رو اون يادت داده؟؟؟
لودو نيز نيشخندي زد تا در مقابل لارتن روحيه ي خود را تقويت كند و ادامه داد:
- لارتن تو خيلي پستي... اين همه سال آلبوس به تو پناه داده بود! تو تمام اين مدت تو خونه ي اون زندگي ميكردي... همين كافي بود تا بهش خيانت نكني. ميفهمي؟؟؟
- آواداكداورا!!!
- دیستوپای!
لودو براي باري ديگر افسون لارتن را دفع كرده بود...
- ديوونه نشو لارتن... تو نبايد آدم كش باشي! استوپيفاي!
صداي خنده ي لارتن كه جاخالي داده بود در ميان درختان اطراف انعكاس ميافت: هنوزم فكر ميكني من عكس العملام ضعيفه؟ نه! من تمرين كردم! مرگخوارها خيلي بهتر از شما تمرين ميكنن! اون پير ِ خرفت همه چيز رو واسه خودش ميخواد... به شما هيچي ياد نميده!
لارتن دائمآ در بين صحبتهايش ميخندند و دندانهايش را به شكل وحشتناكي كه لودو قبلآ هرگز نديده بود به نمايش ميگذاشت. لودو و لارتن اكنون حول دايره اي تقريبي ميچرخيدند.
- تو يه حيوون شدي! ايمپريمنتا!
- دیستوپای!
اينبار كرپسلي افسون ِ بگمن را دفع كرده بود! به نظر ديگر صحبت بي‌فايده بود... براي لحظاتي افسون هاي مختلف بدون هيچ كلمه‌ي اضافي رد و بدل شد...

- سكتوم سمپرا!
...
براي اولين بار سكوت برآن منطقه از جنگل كه بگمن و كرپسلي دوئل ميكردند و لوپين نيز در گوشه اي خشك شده بود حكم فرما شد... اندك اندك صداي ناله هايي بلند شد و كمي بعد آن ناله ها در خنده اي جنون آميز گم شدند! لارتن بالاي سر لودو ايستاده بود و ديوانه وار ميخنديد.
- ديدي... ديدي... ديدي بگمن! ديدي... توشكست خوردي... شما هميشه شكست ميخوريد. الان هم نميكشمت! تو زره زره ميميري... خون زيادي ازت ميره و جون ميدي...
لارتن اين جملات را در نزديكي صورت بگمن ميگفت، طوري كه آب دهانش بر صورت خونين لودو ميريخت. در حالي كه همچنان صورت به صورت ِ لودو بود مجددآ خنده هاي خود را وحشيانه تر از قبل در فضاي جنگل رها كرد! لودو در چشمان بي رمق و سرد لارتن زل زده بود و جز ناله هايي خفيف كه مشخص بود از درد ِ بسيار است، عكس العمل ديگري نداشت. چوبدستي نيز از دستش جدا شده بود.
- استوپيفاي!!
فريادي بلند، همراه با خشم شنيده شد و اختر قرمز رنگ به سمت لارتن حركت كرد و وي بي هوش، در كنار لودو بر زمين افتاد.
- پست فطرت ِ خائن! ... هي... لودو... چطوري مَرد؟ حالت خوب ميشه... چيزي نيست.
و سيريوس صداي خود را بلندتر كرد و فرياد زد: يكي بياد كمك، لودو زخمي شده. عجله كنيد!
بگمن در حالي كه بسيار درد ميكشيد و تمام زخم هايش ميسوخت، هيچ نگفت و تنها لبخندي تلخ بر چهره اش نقش بست و با چشم به ريموس اشاره كرد تا به داد او هم برسند...

-----------------------------------------------------------------
واي.... واقعآ ببخشيد كه طولاني شد!
خواستم به يه شيوه ي قشنگي اين دوئل در بتن يه ماجرا انجام بشه. به نظرم اينطوري جذاب‌تر بود.
خدايي طومار شد! واي... واقعآ ببخشيد.


ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲ ۲۲:۴۷:۴۷

ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۶:۵۴:۳۰ پنجشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۸۶
[size=small]


Re: محل تمرین دوئل محفل
پیام زده شده در: ۲۱:۲۷ جمعه ۲ شهریور ۱۳۸۶
#37

آبرفورث دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ سه شنبه ۱۹ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۴۷ یکشنبه ۲۷ شهریور ۱۴۰۱
از کافه هاگزهد
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
پیام: 514
آفلاین
مسابقه چهارم: آوریل---آبرفورث دامبلدور

همه چیز چرخید و در میان درختان سر به فلک کشیده جنگل ممنوعه ، آوریل را دید که با ردای زمردینش در حالی که چوبش را آماده کرده ایستاده است. منتظر بود. میدانست که آوریل منتظر آمدن اوست. صدای خش خش برگها نزدیک ترمیشد. آبرفورث آمد. سیاهی موهای سرش و ریش نسبتا بلندش بر قسمتهای سفید غلبه میکرد. یک ردای سبز چشم نواز و چکمه های سیاه براق ، ابهتی خاص به آبرفورث بخشیده بود. او هم چوب جادویش را از قبل آماده کرده بود و در دستانش میفشرد. ابرفورث میدانست با اینکه از آوریل بزرگتر و به همان نسبت با تجربه تر است ، ولی نباید قدرت او را دست کم میگرفت. در فاصله چند متری آوریل که حالا لبخند بر لبانش بود ایستاد. آبرفورث هم با لبخند جوابش را داد. برای چند لحظه سکوت کردند.
_ سلام ابر. ممنونم که قبول کردی.
_ سلام آوریل. من هم خیلی دوست داشتم با تو دوئل کنم.
آوریل با انگشتان دست ، سطح چوبش را آرام لمس کرد و گفت :
خب ابر. میخوام ایندفعه یه دوئل ذهنی داشته باشیم.از چوبهامون استفاده کنیم ولی وردهارو به زبون نیاریم. تو که مشکلی نداری؟
آبرفورث که چهره اش باز تر شد جواب داد :
نه. به نظرم دوئل ذهنی فکر خیلی خوبیه.
پس شروع می ک...
آوریل بدون اینکه جمله اش را تمام کند نوری آبی رنگ از نوک چوبش خارج شد و به طرف آبرفورث رفت. آبرفورث که انتظارش را نداشت به سختی از تیررس ورد آوریل کنار رفت و برگهای پشت سرش سیاه و خشک شد. ابر نگاهی خشمگین به آوریل انداخت (نامرد) و به سرعت چوبش را به طرف او گرفت. آوریل فقط توانست نوری قرمز رنگ را ببیند و بعد تکه تکه شدن درخت کنارش را بهت زده تماشا کرد. سرعت ابر کم نظیر بود. آوریل هیچ حرکت یا دفاعی نکرده بود ، اما آبرفورث طلسم را به طرف درخت فرستاده بود. میدانست که این یک هشدار بود. با این فکر که ابر فرق بین درخت و یک جادوگر را تشخیص نداده خندید. به چشمان ابر خیره شد. هر دو به هم چشم دوخته بودند و در حالی که با چوبهایشان یکدیگر را تهدید میکردند ، رو به روی هم دایره وار میچرخیدند. آوریل به سرعت دست به کار شد. سه طلسم را هم زمان به سوی ابر روانه کرد. دو ورد اول به راحتی دفع شدند اما ورد سوم به ابرفورث برخورد کرد و او به شدت به زمین خورد. ابرفورث با شتاب بلند شد. احساس کرد چوبش از دستانش خارج میشود اما به سرعت آن را در دستانش فشرد و لبخند تلخ آوریل را با نگاهی سرد پاسخ داد.چیزی نمانده بود تا مغلوب آوریل شود. آوریل میدانست که نباید فرصت حمله به آبرفورث بدهد.

.........

دوئل زیاد طول کشیده بود و حمله های مکرر آوریل به سختی توسط آبرفورث دفع شده بود. درختهای اطراف آنها شکسته ، سوخته یا از جا کنده شده بود. آثار خستگی در چهره هر دو نمایان شده بود اما هیچکدام حاضر به قبول تساوی نبود. دیگر نمیچرخیدند و رو به روی هم ایستاده بودند. نگاههایشان روی هم قفل شده بود. انگار هر کس ذهن دیگری را کنکاش میکرد. ناگهان آبرفورث نوری سرخ و زرد از نوک چوبش رها کرد و آوریل فقط توانست کمی خودش را کنار بکشد تا طلسم آبرفورث درختهای پشت سرش را که در امتداد هم بودند متلاشی کند. آوریل نمیدانست این چه طلسمی است اما برای لحظه ای به جایی که خرده های ریز تنه چند درخت تنومند بود نگاه کرد و همین غفلت او کافی بود تا اّبرفورث پیروز میدان باشد. طنابی نامرئی دور پای آوریل حلقه زد و او را به بالا کشید. قبل از اینکه آوریل بتواند کاری انجام دهد ، چوبش به طرف آبرفورث پرواز کرد و در دست دیگر او قرار گرفت. باید شکست را قبول میکرد. او از ابر باخته بود. همانطور که بین زمین و آسمان وارونه معلق بود خندید و گفت :
تو که نمیخواستی با اون طلسم دو رنگ منو بکشی ؟
آبرفورث که آرام به آوریل نزدیک میشد ، دستش را تکانی داد و طناب نامرئی را بازکرد.
_ نه آوریل عزیز. من هیچ وقت چنین قصدی نداشتم.میدونستم که خودتو کنار میکشی.
و بعد به پهنای صورتش خندید. آوریل هم که از روی زمین بلند میشد لبخند زد.
او که کمی از جوانیش را از دست داده بود به آن دو نگاه کرد و خندید. دیگر باید بالا میرفت. بالا... بالاتر... و آبرفورث در اتاقش ایستاده بود. دستانش که دیگر به جوانی آن موقع نبود قدح اندیشه را لمس کرد. برای چندمین بار بود که این خاطره را زنده میکرد. دوئل هایش با آوریل از بهترین خاطراتش بود.


تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.