سوژه جدیدآقای دکتر جونزرت به بخش سوانح جادویی، آقای دکتر جونزرت
- ای بابا! لعنت به این اسکوئیب ها! کی گفته باید به یه اسکوئیب ( همون فشفشه) چوب جادو داد. ( با چهره ای در هم روزنامه را ورق زد).
هیچ تغییری نکرده بود. هنوز همان دیوارهای قدیمی که معلوم بود از سر بی میلی رنگ خورده است.
هنوز اثر محتویات شکم مگسی که چند روز پیش بوسیله ی ضربه کمر شکن روزنامه دکتر جونزرت کشته شده بود، روی دیوار خودنمایی می کرد.
سنت مانگو هنوز همان سنت مانگوی قدیمی بود، بدون هیچ تغییر؛ روزهایش تکراری شده بود، همین سه هفته پیش از آخرین اقدام خودکشی اش جان سالم بدر برده بود.
دیگر به صفحه آخر رسیده بود که تیتر بزرگ بالای یک عکس نظرش را بخود جلب کرد.
آن زن از پشت قاب کاغذی روزنامه برای دکتر دست تکان میداد و به پهنای صورتش می خندید.
- هیلاری سیمپسون وکیل پایه یک امور جادوگران مفقود شد؟ اِ یعنی چی؟
عینکش را روی دماغش جا بجا کرد، پاهایش را از روی میز برداشت و سعی کرد حالت کسی را که به یک موضوع مهم برخورده به خود بگیرد.
لامپ شروع به چشمک زدن کرد؛ پس این ریچارد چه غلطی میکرد؟ دیروز از مسئول خدمات بیمارستان خواسته بود تا لامپ اتاقش را عوض کند.
... آلبوس دامبلدور رئیس محفل ققنوس از این مفقود شدنهای متعدد ابراز نگرانی کرد ..
پَـــــق! لامپ ترکید.
- اوه لعنتی. لوموس !
چوبدستی اش را بیرون کشید، او نمی توانست از این خبر بگذرد.
.. مدیر مدرسه هاگوارتز در ادامه صحبت هایش اضافه کرد که احتمالا عامل یا عوامل آدم ربایی های سریالی اخیر ، از مرگخواران بوده اند .
چشمانش سوسو میزد، عینکش را برداشت. روزنامه را تا زد و روی میز گذاشت و ناگهان با صحنه ی عجیبی روبرو شد ..
نفسش در سینه حبس شد، حتی در پس گیس هایی به آن بلندی، چهره ی لرد ولدمورت از کسی مخفی نمی ماند.
نجینی صدایی ناله مانند سر داد: هیـــــث !
در سمت راست لرد، ایوان باشلقش را از صورت برمی داشت و در سمت چپ..
- وزیر ؟ تو..؟
روفوس صحبتش را قطع کرد و با بی حوصله گی گفت: خفه شو ویل و کاری رو که ازت می خوام انجام بده.
لرد دستش را به نشانه ی سکوت بالا برده بود. نگاهی به صورت وحشتزده ی دکتر انداخت و گفت:
- بدون مقدمه و طفره، یه وظیفه در اختیارت میزارم که باید انجام بدی.
زبانش بند آمد بود، پس سرش را به نشانه ی موافقت تکان داد .
- ایوان! و اکنون ایوان شروع به صحبت کرد:
- لرد ازت می خواد، نه ینی بت دستور میده که از شر این موها خلاصش کنی.
دکتر که انگار قفل از زبانش گشوده بودند گفت: خب اینکه کاری نداره، باید اون موها رو کوتاه کرد. اصلا لرد چرا باید مو داش... ( با نگاه غضبناک لرد، حرفش را قورت داد)
روفوس که سوالش را میدانست گفت: خب که چی؟ دیشب شب آرزوها بود. مگه شما آرزو نمی کنید؟ خب لرد هم یه ..
- روفوس !!!! ( دکترهمچنان لرد را با وحشت مینگریست
) خب مشکل همینجاس احمق ! هرچی کوتاهش میکنی بیشتر رشد میکنه!
- اَ..اَ..اما من نمی..
- فکر کن ویلیام. این یه فرصته، وگرنه آخر و عاقبتت میشه مثل رفیق وکیلت. تو که نمی خوای اینجوری بشه دآک ؟ می خوای؟
نگاهی با همراهانش رد و بدل کرد: خب دیگه وقت رفتنه. فردا!
صدایی آمد و حالا لامپ دوباره نورافشانی میکرد. هنوز وحشت در چهره اش به وضوح دیده میشد.
دکتر جونزرت به بخش سوانح جادویی، دکتر جونزرت..!
متوجه شد از آخرین باری که این صدا را شنیده بود نیم ساعتی میگذرد.
میز را دور زد، سعی کرد کنترل اعصابش را بدست بگیرد.
قبل از رفتن به لامپ اتاق اخمی کرد، چشمهایش واقعا درد میکرد. خارج شد و در را محکم پشت سرش کوبید.
ادامه دهید ..