خلاصه:
داستان از این قراره که مرگخواران به سرپرستی ارباب موسسه ی کچلچی تاسیس کردن که برای داوطلبان کنکور سمج، کلاس و آزمون بذارن و یه پولی به جیب بزنن. استقبال زیادی از این موسسه میشه و در میان خیل میلیونی جادوگران و ساحره ها، جیمز سیریوس پاتر؛ پسر هری پاتر معروف هم که سال پنجمیه، اومده ثبت نام کرده. لرد وقتی از این قضیه خبردار میشه تصمیم میگیره عقده هاش از هری پاتر رو سر پسرش خالی کنه و به این ترتیب جیمز سیریوس سر کلاس ارباب شکنجه میشه و به اصرار پشتیبانش که مورفینه قرص روانگردان مصرف می کنه و می افته رو تخت سنت مانگو و وقتی هری از مصرف قرص خبردار میشه داغ می کنه و با اینکه 5 میلیون گالیون برای ثبت نام پسرش خرج کرده، از خیر پولش می گذره و در بیمارستان داد میزنه:
از این به بعد کانون کچلچی، بی کانون کچلچی! مفهومه!؟و حالا ادامه ماجرا...
شب-دره گودریک-خانه ی هری پاترهری با چشمانی سرخ به صفحه ی تلویزیون LCD جادویی اش (!) خیره شده و کوییدیچ یورو 2012 بازی انگلیس-فرانسه تماشا می کرد و گوشه ی سبیلش را می جوید: دِ پاس بده لامصبو! کتی بلِ ضعیفه ی چلاق از تو بهتر بازی می کرد.
جیمز زیرچشمی به مادرش که مجله ی ساحره ی کدبانو می خواند نگاه ملتمسانه ای انداخت. جینی متوجه شد اما به روی خودش نیاورد. جیمز زمزمه کرد: مامان! بگو بهش دیگه.
جینی مجله را بست: قول میدی دیگه از این غلطا نکنی؟
- آره مامان! قول میدم! به خدا! به روح پرفسور دامبلدور! به روح دایی فرد! بابا، من که گفتم اصلا روحم از اون آشغالایی که پشتیبان چپوند تو دهنم خبر نداشت. فردا هم میگم پشتیبانم رو عوض کنن. تو رو جون دایی جرج مامان! فردا کلاس تغییرشکل با پرفسور بلک داریم. من تغییرشکلم ضعیفه. راضیش کن برم. تو رو جون دایی چارلی!خواهش! خواهش! خواهش!
- باشه توام. بذار ببینم چطور میشه.
جینی مجله را روی میز گذاشت. سیبی برداشت و پوست کند و قاچ کرد و جلوی هری گرفت: بفرمایید آقا!
هری دو قاچ سیب در دهانش چپاند و شروع کرد به لمباندن: دستت دلد مکمه خالوم!
و ناگهان هر چه سیب در دهانش بود به بیرون پرتاب شد:
مرتیکه چماقچی! یارو نیم متر باهات فاصله داره. بلاجرو بکوب تو گوشش دیگه! ای بابا!... این چه ارنجیه فرستاده تو زمین مرتیکه؟ اینا به درد جاروکشی نمی خورن اومدن تو تیم ملی. مسخره ها!
جینی آهسته شروع کرد: چند چندن آقا؟
- 180 به 40 عقبیم. یه مشت گاریچی تو زمینن! حیف گاریچی!حیف!
- گای ریچی؟ اون که کارگردان خوبیه!
هری یک قاچ دیگر از سیب در دهانش گذاشت:هوم؟
- هیچی! میگما... آقا... این بچه طفلکی خیلی نگران درسشه. بذار بره سر این کلاسای کچلچیش. بلکم بتونه از این تجدیدیاش یکمی کم کنه.
- نمیشه خانوم جون. نمیشه. مگه ندیدی این مرتیکه ی کچل چه محیط فاسدی درست کرده اونجا. امروز بهش قرص دادن. فردا مواد میدن. پس فردا هم لابد بهش یاد میدن چطور جلو روی باباش وایسه. نمی خواد خانوم. تا همینجاش خونده بسه. هاگوارتز هم نمی خواد بره. از فردا می فرستمش ناکترن، وردست بورگین کار کنه. هیچی نشه، لرد که میشه. چیش از اون کچل کمتره؟
- وا! بلا به دور! پسر دسته گلم رو با اون کچل بی دماغ یکی نکن، مرد! بعدشم... خودت که میدونی. جیمز بچه ی پاکیه. اهل این کارا نیس. طفلک بچّم رو چیزخورش کردن. همش هم زیر سر اون دایی نکبت و مفنگی اسمشونبره که قرصا رو داده به جیمز. بچه ی من هم ساده! خیال کرده وقتی پشتیبان میگه یه چیزی خوبه حتما خوبه دیگه. خورده. حالا هم شما کوتاه بیا. بذار این طفل معصوم اینبارم بره سر کلاس. نوبت بعدی اگه خبطی کنه خودم فلفل به دهنش می ریزم. باشه آقا؟
هری آهی کشید و غرولند کرد: باشه بابا. ولی مسئولیتش پای خودته ها. گفته باشم.
- رو چشمم آقا! چشم! سیب میخوری برات پوست بگیرم؟
- نه. پرتقال بده. سیباش چینیه، مزه نداره.
جینی پرتقالی برداشت و چشمکی به جیمز زد که نیش جیمز را باز کرد. پرید از گردن هری گرفت و صورتش را بوسه باران کرد: مرسی بابا! دمت گرم! ایول! قول میدم معدلم 20 شه.
- باشه بابا! ولم کن.
- خیلی دوستت دارم بابا. خیلی مردی به مرلین. ماچ... ماچ... ماچ...
- باشه... باشه... ولم کن...
ولم کن دیگه کره خر! همه ی صورتم خیس شد. برو اونور ببینم بازی رو چه گندی زدن.
ای بابا! این چه دروازه بانیه؟ فاتحه ی بازی رو خوند که! رون ویزلی سوراخ رو دروازه بان میذاشتن از این کمتر گل می خورد.
- چی فرمودی آقا؟
- همون که شنیدی!
جینی پرتقال را کوبید به صورت هری:
- تو اصلا لیاقت محبت نداری! می خوام ببینم اگه رون دروازه بان شما نبود بازم قهرمان می شدی پسر برگزیده؟!
- پرتقال رو چرا حروم می کنی زنیکه! این کمربند من کجاست؟
- بمیر بابا! کمربند! کمربند! منو از کتک می ترسونی؟ فردا که مهریه ام رو گذاشتم اجرا می فهمی!
- برو هر غلطی دلت می خواد بکن.
- اصلا من خر رو بگو که برای توی بی لیاقت سیب و پرتقال...
بله! خانه ی پاتر به وضعیت عادی اش برگشته بود و جیمز ساعتی می شد که خوشحال و خندان به اتاقش رفته و خوابیده بود تا برای کلاس فردا که تغییر شکل با تدریس پرفسور ریگولوس بلک بود، آماده شود.