ارشد ریونکلاو
1.لینی در حالی که کلاه شنلش را پایین داده بود، به سرعت درون کوچه پس کوچههای تاریک و باریکی حرکت میکرد. هر از گاهی توقف میکرد و نگاهی به پشت سرش میانداخت، اما بعد از اطمینان از اینکه کسی تعقیبش نمیکند دوباره به راه خویش ادامه میدهد.
بالاخره جلوی ساختمانی که بیشتر شبیه خرابه بود تا خانه متوقف میشود. برای آخرین بار نگاهش را نثار اطراف میکند و به درون ساختمان قدم میگذارد. به محض ورود صدای قرچ و قوروچ ساختمان قدیمی به هوا برمیخیزد؛ و از آنجایی که قدمت خانه وقوع چنین حادثهای را توجیه میکرد، بدون اینکه نگرانیای به دلش راه دهد حرکت رو به جلویش را ادامه میدهد.
بالاخره صدای در شکسته برای بار دوم به گوش میرسد و شخصی که لینی برای ملاقاتش به آنجا آمده بود به درون ساختمان قدم میگذارد.
- چرا اینقد دیر کردی؟ چقد خوشحالم مشنگ نیستی که بهونهت ترافیک باشه!
- چقد خوب از دنیای مشنگا با خبری!
لینی در پاسخ چهرهاش را در هم میکشد و موضوع اصلی را پیش میکشد.
- آوردیش؟
- باید میاوردم؟
- مسخرهبازی در نیار. بدش بیاد.
لینی جلو میرود و در حالی که دستش را جلویش گرفته است، رو به روی مرد میایستد. اما مرد پشتش را به لینی میکند و مشغول قدم زدن در خانهی قدیمی میشود.
- فکر میکنم بهتر باشه اول تو چیزیو که باید بدی.
لینی دستش را جمع میکند و اینبار به کمرش میگذارد.
- چی باعث شده فکر کنی که این کارو میکنم؟
- شاید اینکه... تو ضعیفتری!
- اونوقت میشه بدونم کی به این نتیجه رسیدی؟
- نه نمیشه!
لینی سکوت میکند. سکوت را به کلکلهای بیپایان با این مرد حاضرجواب ترجیح میدهد. مرد که متوجه عدمصحبت لینی شدهاست گشت و گذار در خانه را با کشیدن دستش بر روی میز پر از گرد و غباری به پایان میرساند. انگشت سیاهشدهاش کاملا نشان میدهد که چقدر این ساختمانِ به اصلاح خانه، قدیمی است.
- صدایی ازت نمیشنوم.
لینی با بیتوجهی سرش را به اطراف تکان میدهد. گویا منظرهی تاریکِ اطراف لذتبخشتر از گفتگو با این مرد است.
- اصلا کمکی به پیشرفت مسئله نمیکنی.
- آها یعنی تو میکنی؟
مرد خوشحال از اینکه لینی را به حرفزدن واداشته است به سمتش برمیگردد.
- هر ثانیهای که میگذره من به چیزی که میخوام نزدیکتر میشم. پس جواب سوالت بلهست!
لینی با سردرگمی به معنی حرفهایی که به گوشش میرسید فکر میکند. قرار بود یک مبادلهی سریع رخ بدهد، اما مارتین هم دیر آمده بود و هم از گذشت زمان لذت میبرد که اصلا نشانهی خوبی نبود؛ و لینی این را خوب حس کرده بود.
- باشه. گذاشتمش طبقه بالا... میرم بیارمش.
همزمان با برگشت آرام لینی و قدم گذاشتنش بر روی پاگرد پلهها، دستِ مارتین که درون جیبش قرار داشت و بدون شک چوبدستیاش را لمس میکرد، لرزش خفیفی میکند. لینی که فهمیده بود امروز و صدالبته با این شخص قرار نیست مبادلهای صورت گیرد، به سرعت پلهها را دو تا یکی طی میکند.
در حالی که نفسنفس میزد به پلههای فروریختهای که پشت سرش بر اثر طلسمهای پیاپی مرد نابود میشدند نگاه میکند. لینی به سمت اتاقی که به پشتبامِ دیگر خانهها راه داشت هجوم میبرد و به سمت پنجره خیزبرمیدارد. به محض اینکه پایش با سقف ساختمان بغلی برخورد پیدا میکند، نسیم ملایمی شروع به وزیدن میکند. لینی وقت را تلف نکرده و به سرعت پنجرهی پشت سرش را با طلسمی مسدود میکند.
لینی نگاهی سرسری به ابتدا و انتهای کوچههای پیچدرپیچ میاندازد. به وضوح حضور افراد سرمهایپوش دیگری را در آن لا به لا حس میکند. اما چون محلهای پر از خانههایی با لامپهای خاموش و روشن بود، صدایی از خود در نمیدادند تا توجه دیگران که اتفاقا مشنگ نیز بودند را جلب نکنند. لینی دویدن در کوچهها به امید اینکه آنها گمش کنند را امری سخت میبیند. بنابراین در مغزش شروع به جستجو میکند تا راهی مناسب برای فرار بیابد.
- همینه!
لینی قلمپرش را از جیبش در آورده و کف دست چپش قرار میدهد. با دست راستش نیز نوک چوبدستی را از بالا تا پایین قلمپر به حرکت در میآورد و در این حین افسون "فاکتوس کِی بیتلس" را زمزمه میکند. در یک چشم به هم زدن قلمپر دستخوش تغییرات میشود و به کلیدی طلایی رنگ تغییر شکل میدهد.
لینی به آرامی بر روی سقف جلو رفته و خودش را به پلههای اضطراری کناری ساختمان میرساند. صدای قدمهای افراد سرمهایپوش را در نزدیکی احساس میکند. لینی آخرین پله را نیز طی میکند و با جهشی بر روی سنگفرش کوچه میپرد و به سمت نزدیکترین خانهی با چراغِ خاموشی که میبیند میدود.
با رسیدن به جلوی در خانه، کلید را در حفرهی در چرخانده و آرام به درون خانه قدم میگذارد. همانطور که انتظار میرفت افراد حاضر در خانه به خوابی عمیق فرو رفته بودند. لینی گوشش را تیز میکند و به صداهای پشت در گوش فرا میدهد. زمزمههای آرام چند نفرشان که در همان حوالی بودند را میشنود. اما هیچکس متوجه ورود او به خانه نشده بود، بنابراین احتمالا تا مدتی دیگر با ناامیدی پراکنده میشدند.
لینی با آسودگی از در فاصله میگیرد و پس از روانه کردن چندین طلسم استیوپفای به سمت اهالیِ خوابِ خانه و خالی نمودن هرچه صندوق و گاوصندوق و صندوقچه که به دستش میرسید بوسیلهی شاهکلیدش، به دنبال اتاقی بیاستفاده میگردد که تا صبح در آن استراحت کند. به قصد خاص نویسنده، لینی اتاقی دربسته یافته و با کلید در آن را میگشاید و تا صبح درون آن استراحت میکند. خوشبختانه نه او چهرهی مرد را دیده بود و نه مرد چهرهی او را دیده بود. زیرا هردو زیر نقابی پنهان شده بودند... پس در امن و امان بود. او کارش را خوب بلد بود. تمام. :|
2.مایکل شاموت! ایشون دزد تشریف داشتن! یه دزد ماهر! البته این چیزیه که اون موقعا در موردش فکر میکردن! خب وقتی یه شاهکلید داشتهباشی و باهاش بتونی هر دریو بازکنی و هزاران دزدیِ موفق به سببش انجام بدی، معلومه که ازت بعنوان یه دزد ماهر یاد میکنن! وقتی درو با کلید باز میکنی، مثل اینه که یکی از آدمای همون خونه، یا کارمندای همون شرکت یا ... هستی.
قضیه از این قرار بود که مایکلِ
داستان تاریخ ما، خیلی از نظر مالی توانمند نبود! یه چیزی تو مایههای همین ویزلیا بود! اما درست مثل همین ویزلیا، مهارت چندان خاصی تو جادوگری نداشت و دقیقا به همین دلیله که طلسمشم اینقد طولانیه و نیاز داره که حتما چوبدستیتو از بالا تا پایین قلمپر بکشی و تقریبا همه عالم و آدم بفهمن که داری چی کار میکنی! داشتم میگفتم... ایشون برای جمعکردن پول بیشتر دزدی رو بهترین راه حل میدونستن! ولی حتی تو این کارم چندان قوی نبود و همیشه پشت درای بسته گیر میکرد. مایکل همیشه فقط نقش حملکنندهی پول و سایر وسایلو ایفا میکرد و دوستاش بودن که راه ورود به خونه رو باز میکردن.
بنابراین یه گوشه نشست با خودش گفت چی کار کنم چی کار نکنم؟ و این چنین شد که این فکر به ذهنش خطور کرد که چی میشه اگه همه درا براحتی به روش باز بشن؟ چطوری؟ خب معلومه با کلید! یه مدت میرفت از جیب ملت کلید خونهشونو کش میرفت. ولی خیلی ریسک داشت میدونی! در نتیجه تصمیم گرفت واسه خودش یه کلیدی داشته باشه که به هیچ دری نه نگه و همهرو باز کنه.
فوقع ماوقع! این افسون اختراع شد و مایکل از یه دزد مبتدی و به درد نخور، به یه دزد ماهر تبدیل شد. تازه بعد از مرگش بود که دوربینی پیدا کردن که مایکل درحال فخر فروشی و اجرای این طلسم و ساخت شاهکلید بود. بنابراین اختراع مایکلو کشف کردن و فهمیدن همچین پُخیم که فک میکردن نبود و همهش زیر سر یه شاهکلید بوده! اما در نهایت اسمش بعنوان مخترع این افسون تو کتابای تاریخی ثبت شد...
3.بدیهی است! وقتی شاهکلید داشته باشی یعنی اینکه کلید در خونه ملت یا در شرکتا و اینارو داری. انگار همهی این اماکن بدون در هستن و هر بنی بشری میتونه پا توش بذاره. خیلی خطر بزرگیه خب!! ملک خصوصی و اینا دیگه معنی خودشونو از دست میدن و چپ و راست دزده که تحویل جامعه داده میشه! در نتیجه درک این موضوع که این افسون باید ممنوع باشه برای هیچکس در جامعهی جادوگری و ساحرگی و فشفشگی(!) سخت نبود.