هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۲۱:۲۶ یکشنبه ۱ شهریور ۱۳۹۴

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
وینکی به سمت سه کارتن خواب خسته رفت... چهره هایشان را از نظر گذراند و متوجه شد کم کم اثرات نوشیدنی کره ای محو میشود... پس با بشکنی سه لیوان دیگر نوشیدنی ظاهر کرد و به آنها تعارف کرد.
- وینکی جن خانگی نوشیدنی آورنده بود!

یکی از سه کارتن خواب دستی به موهای کثیف و ژولیده اش کشید که البته همراه با دستش مقدار زیادی مو، چرک و روغن پایین آمد.
- جن خانگی؟ من که فقط یه خانم خیلی خوشگل میبینم!

وینکی که فهمید نوشیدنی آنها را به شدت متوهم کرده پوکر فیس گردید و برای چند لحظه نعره زنان سر به بیابان گذاشت. اما چون لرد وظیفه ای به او محول کرده بود از بیابان بازگشت، جلوی آن سه ایستاد و با لحنی که سعی میکرد بسیار با ابهت و خوفناک باشد، گفت:
- ار... جناب مدیر از وینکی خواست که وینکی به قهرمانان الکی و بیریخت بوباتون گفت که بیان و اسم های نحسشون رو بندازن داخل اون لیوانه!

مغز وینکی به دلیل جمله بندی بسیار پیچیده، درست و زیبای وی دچار اختلال شد، لایه های بیرونی آن سوختند و آب شدند و نتیجتا دود از گوش وینکی خارج شد و وینکی در حالی که به طرز خنده داری میلرزید همراه با دانش آموزان بوباتون به سمت لیوان رفت تا آنها اسامیشان را ثبت نمایند.

در آن سو، آرسینوس که به شدت برای وظیفه اش اشتیاق داشت و هیجان زده بود، کراوات سرخش را در روی ردای سیاهش صاف کرد و گفت:
- اربا.... جناب مدیر... بسیار ازتون برای واگذاری این وظیفه خوشحالم و در حال حاضر اگر اجازه بدید میخوام چند کلمه برای این نوگلان باغ دانش صحبت کنم.
- نه سینوس... نمیخواد بگی... رنگ قرمز کراواتت هم کهنه شد... عوضش کن!

لرد فکر میکرد که آرسینوس سرگرم تغییر کراوات شود و صحبت کردن را فراموش کند... اما آرسینوس در کمال آرامش از داخل جیب ردایش یک عدد کراوات سیاه، با خط های سرخ را بیرون کشید و بست.
- حالا میشه علاوه بر صحبت کردن دیالوگم رو هم بگم ارباب؟
- هیچ وقت اون دیالوگ رو نگو!
- صحبت خالی چطور؟
- بیشتر از سه خط نشه!


ویرایش شده توسط آرسینوس جیگر در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۱ ۲۱:۳۲:۴۳


پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۲۰:۰۰ یکشنبه ۱ شهریور ۱۳۹۴

مرگخواران

وینکی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۵۰:۵۳ پنجشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۲
از مسلسلستان!
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 548
آفلاین
لرد کمی ایستاد. کمی نگاه کرد و کمی لبخند زد. سپس گفت:
-ما الان رو مود سخنرانی طولانی کردن نیستیم.
-ولی ارباب... پس کی سخنرانی طولانی کنه؟
-ما خسته ایم.
-ب... بله. میشه صبر کنیم تا خستگیتون در بره؟
-صبر کنید.
-چ... چشم!

هکتورِ مضطرب، از لرد دور شد و به سمت سیوروس رفت.
-میگم چیکار کنیم حالا؟ ارباب سخنرانی نمی کنه.
-ارباب سخنرانی نمیکنه؟ چرا ارباب سخنرانی نمیکنه؟ 200 امتیاز از گریفیندور کم میشه.

گوش های آرسینوس به کلمه ی گریفیندور حساس بود. او به هیچکس نگفته بود که سال ها پیش معجون حساس شدن به کلمه ی گریفیندور را درست کرده بود. اگر کسی این ها را می فهمید ممکن بود فکر کند که آرسینوس هم مثل هکتور، معجون ساز به درد نخوری است.
وزیر، فریاد زد:
-چرا؟ چرا از گریف؟
-همش تقصیر گریفه!
-دور شو از جلو چشَم!

هکتور مانده بود حیران و حیران! هکتور میخواست با مارچوبه بر فرق سرش بکوبد. ولی متاسفانه نمی دانست مارچوبه چیست. پس باید می رفت و در شرکت مک دونالد، ور دست ماری کار میکرد. از آن جا حقوق میگرفت و بعد هم با یک فرست کلاس میرفت به آفریقای جنوبی تا بفهمد مارچوبه چیست. هکتور یک مرگخوار با پشتکاری بسیار بود!

-خب... حالا ما سخنرانی می کنیم.

هکتور خوشحال شد! دیگر لازم نبود تا آفریقای جنوبی برود!
-چشم ارباب. بفرمایید.

لرد به سمت بالای منبر رفت و روبروی ملتی که قسمت اعظمشان مو قرمز بود، شروع به سخنرانی کرد:
-ای مردم... ما رییس اینجا هستیم. ما دستور میدیم. ما قانون می ذاریم. هر چی ما بگیم همونه. این قانون اول!

نفس ها در سینه حبس شد.

-... کشتن و کشته شدن در طی مسابقات آزاده.

نفس ها بیشتر حبس شد.

-... این پروفسور جیگ رو می بینین؟ این رو مسئول برگزاری می کنیم. هر کی اعتراض کنه می کشیمش. در مورد قهرمان ها باید بگیم که هر کس دلش خواست قهرمان بشه باید بیاد و یه کاغذ توی اون لیوانی بندازه که اونجا گذاشتیم.

فردی از آن ته جمع دستش را بلند کرد و گفت:
-ولی تو اون لیوان که آتیش معمولیه. کاغذ بندازیم توش می سوزه.
-آوادا کداورا! وینکی شرکت کننده های بوباتون رو بیار کاغذ بندازن.


ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۱ ۲۰:۴۹:۰۸


Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۱۶:۵۱ یکشنبه ۱ شهریور ۱۳۹۴

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
خلاصه:
لرد سیاه و مرگخواران قطار هاگوارتز رو طوری طلسم کردن که دانش آموزان سال اول رو به جای هاگوارتز به آموزشگاه مرگخواری ببره.
دانش آموزا از فضای خانه ریدل و رفتار مرگخوارا ترسیدن...و مرگخوارا نمی دونن با بچه ها باید چه رفتاری داشته باشن!
حالا مرگخوارا برای ایجاد نشاط توی دانش آموزا تصمیم میگرین مسابقات جام اتش برگزار کنن...قرار بر این شد که دراکو و نوچه هاش نماینده مدرسه دورمشترانگ بشن و ریگولوس هم مامور میشه که چند نفر رو به عنوان نماینده بوباتون پیدا کنه و به خانه ریدلها بیاره تا مسابقات جام آتش رو برگزار کنند.
-----------------------


مرگخواران و دانش آموزها دقایقی بود که در سالن پذیرایی خانه ریدل که به عنوان سرسرای عمومی به آنها معرفی شده بود،منتظر رسیدن نماینده های مدرسه بوباتون بودند...
دراکو به همراه گوییل و گوریل که برادر گوییل بود و اسم با مُسمایی هم داشت چون گوریلی برای خودش بود،به عنوان نماینده دورمشترانگ گوشه ای از سالن نشسته بودند.
_پیس...هی سیو...هی!
_چیه ماری؟!
_میگم نباید تا الان ریگولوس میرسید اینجا؟!
_هووووم...آره...اگه واقعا میرفت توی کوهای پیرینه و از مدرسه بوبتان واقعا چندتا دانش آموز میدزدید،الان باید برمیگشت!

در همین حین بود که در سالن ناگهان باز شد و ریگولوس بلک درون چارچوب آن دیده شد...او ابتدا گلویش را صاف کرد و سپس داد زد:
_خانوم ها و آقایان...نماینده های بوباتون رسیدند!

جنب و جوشی در سالن برای دیدن نماینده های مدرسه بوباتون که به زیبا بودن ساحره هایشان شهره بودند شکل گرفت.رودولف لسترنج هم با سرعتی باور نکردی،در حالی که آب از لب و لوچه اش آویزان بود خودش را از انتهای سالن به اول سالن رساند تا اولین چشم چران شاهد ورود نماینده های بوباتون باشد...

نماینده های نیز بوباتون بلاخره وارد سالن شدند...اما برخلاف توقع همه،بجای ساحره های زیبارو و پریزاد،سه مرد که در کثیفی و کریه المنظری گری بک را در جیب پشت شلوارشان گذاشته بودند،وارد سالن شدند!

ریگولوس بلک که جلوتر از آنها راه میرفت،خودش را به لرد سیاه رساند و گفت:
_اربا...عه؟!چیز...پرفسور...این هم نماینده های بوباتون!:-"

لرد در حالی سعی میکرد لبخند مصنوعی که به لب داشت را حفظ کند،با انگشت به ریگولوس اشاره کرد تا نزدیکتر شود...بعد طوری که فقط صدایش به ریگولوس برسد گفت:
_اینا الان مثلا نماینده بوباتون هستن؟!از اینا زشت تر نبود؟!خب من اگه میخواستم اینجوری باشن که میگفتم رودولف بشه نماینده بوباتون!
_ارباب...واقعا نتوستم کسی رو پیدا کنم...ولی توی یکی از کوچه های هاگزمید این سه تا کارتن خواب رو دیدم که داشتن نوشیدینی کره ای میخوردن و میگفتن که دانش آموز بوباتونن...گفتم همینا رو بیارم بهتره...خودشون هم واقعا فکر میکنن دانش آموز اونجان آخه!
_خیلی خب!به وینکی بسپارین نذاره اثر نوشیدنی کره ای از روی اینا بره...طرف آبلیمو و اینا هم نرن که میپره!

لرد سپس دوباره لبخند مصنوعی بر لب،از جای خودش بلند شد تا سخنرانیی در مورد جام اتش،قهرمانان و قوانین این جام ایراد کند!


ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۱ ۱۹:۵۰:۳۱



پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۲۲:۴۴ چهارشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۴

ریگولوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۷ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۷:۵۴ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۸
از یو ویش.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 279
آفلاین
اتاق مدیریت خانه ریدل

_واحد پنج، تقصیر همسایه ها نیست که شما تازه عروس دامادید!
(ازت متنفرم هاگرید)

اتاق مدیریت خانه ریدل-لیتل هنگلتون
(و من همچنان از هاگرید متنفرم)

پروفسور جیگ با همان تعجب همیشگی توی چشمانش و فهم و شعور بیش از حد و آزار دهنده اش که با باقی کسانی که در کنارشان قرار میگرفت همخوانی نداشت، به لرد خیره شد.

_ام... ارباب... قبل از رفتن فکر کنم یه چیزی باشه که باید بهتون...
_چیه آرسینوس؟! مگه نگفتیم برید گم شید از اتاق ما بیرون؟
_ارباب درباره اینکه مدرسه...
_باز هم همون موضوع قدیمیه؟ کولر ها خرابن؟
_بله اما میشه گفت در واقع یه موضوع جدید-
_موضوع جدیده؟ مگه نگفتیم موضوع جدید رو خودتون برید حل کنید و ما رو راحت بذارید؟
_ارباب فقط میخوام بگم که...
_تو چرا فکر میکنی ما نمیفهمیم حرفات رو؟
_ارباب در واقع کولر ها خرابن.

لرد با شنیدن این حرف برای لحظه ای سرخ و سفید شد. لرد با شنیدن این حرف کبود شد. لرد با شنیدن این حرف خشک شد. لرد با شنیدن این حرف نفس عمیقی کشید و بالاخره موفق شد بر خودش مسلط شود. خراب شدن کولر ها به معنای چند صد تا بچه ی له له زنان بود، آن هم در وسط خانه ی ریدل. لرد با شنیدن این حرف تمام عواطف و احساساتش را در جمله ای که در شرف گفتنش بود جمع کرد و با تمام احساس ترس و وحشتی که در صدای یک لرد میتواند بگنجد زمزمه کرد:
_آرسینوس؟
_بله... ارباب؟
_حتما میدونی که ما کوچکترین اهمیتی نمیدیم.

در واقع این اهمیت ندادن در صدایش هم مشخص بود، حتی از همان "آرسینوس" اول که گفت. البته قرار بود حداقل کمی نگران باشد، اما از قصد نگران نبود که به ما یاد بدهد هر چه نویسنده گفت را باور نکنیم.

لرد نفس عمیقی کشید... و ادامه داد:
_حالا میتونین با خیال راحت از اتاق ما گورتون رو گم کنید بیرون. اون پسره ی دست کج رو پیدا کنین و با نهایت محبت بهش بگین که برای ما بوباتون درست کنه، و در نهایت عطوفت اضافه کنید که از خودش و قیافه ی دخترونه ش متنفریم.

نیم ساعت بعد-حاشیه های لیتل هنگلتون

ریگولوس در حالیکه دست هایش را با حرارت دور سرش می چرخاند و چشمانش را محکم بسته بود مثل بانشی نعره زد:
_اطلاعیه اطلاعیه... به عده ای دانش آموز جهت-
_دخترم چرا داد میزنی... لواشک میل داری؟ خودم درست کردم.
_

ده دقیقه بعد-حومه لندن

ریگولوس که تصویر پیرزن با لواشک هنوز جلوی چشمش رژه میرفت و مطمئن بود که چندین شب متوالی کابوس خواهد دید، با صدای ضعیف تری که البته ذره ای از اشتیاقش کم نشده بود (باز جو دادم) فریاد کشید:
_اطلاعیه... اطلاعیه... به تعدادی-

_داداش بکش کنار رو جا پارک ماشینم وایسادی.
_ام... ماشینت کجاست؟
_ماشین ندارم.
_خب پس... جا پارک برای چی میخوای؟
_واسه وقتی ماشین خریدم.
_حالا نمیشه من فعلا اینجا بایستم؟! این جاپارک الان بدردت نمیخوره ها...
_هر کی ماشین نداره جا پارکم نباس داشته باشه؟ عین این میمونه که یکی چون پول نداره شلوار بخره پس-
_باشه... باشه! میرم کنار! قربان چرا زودتر نفرمودید... اصلا حالا که فکر میکنم دیرم شده باید برم... ام... اهم... از آشنایی باهات خیلی خوشحال شدم...

یک ربع بعد-دم در وزارتخانه

آفتاب به فرق سرش می کوبید، و تصاویر نامفهومی جلوی چشمانش می رقصیدند... احساس میکرد دیوانه شده است. شاید هم آفتاب تند گیجش کرده بود... ریگولوس با صدایی که اینبار حتی اگر جو هم بدهم دیگر هیچ اشتیاق و هیجانی درش موج نمیزد، زمزمه کرد:
_اعلامیه... اعلامیه ی دوتا دونه دانش آموز پدرسگ لعنت شده...

ناگهان با صدایی از جا پرید.
_برو کنار... باید رد شم...

به دور و برش خیره شد... و البته هیچ چیز ندید، و این منطقی بنظر نمیرسید چون تا طرف حسابش را نمی دید نمیتوانست بفهمد به کدام سمت باید برود کنار!

_ام... ببخشید شما؟!
_باید رد شم... من مرد روزای سختم...
_یعنی چه...
_ که میرسه به شبای بدتر...
_...!!
_من همون واحد پنجم... واحد پنجم...
_

ده ثانیه بعد-حیاط پشتی خانه ریدل

_


ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۸ ۵:۱۹:۴۳

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۱۶:۴۱ سه شنبه ۶ مرداد ۱۳۹۴

روبيوس هاگريد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۵ جمعه ۲۸ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۲۵:۳۴ جمعه ۱۷ آذر ۱۴۰۲
از شهری که کودک نداشت.
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 459
آفلاین
اتاق مدیریت خانه ریدل

-واحد 2 پول شارژ این ماهو نداده!

(شرمنده تشابه اسمی بود)

اتاق مدیریت خانه ریدل-لیتل هنگلتون

تمامی افراد ساکت شده بودند. چند ثانیه پیش بود که "یک نفر" ایده جام آتش را داده بود. البته آن یک نفر معلوم بود ولی چون کراب بود، مرگخواران ترجیح می دادند که وی را "یک نفر" فرض کنند. همه مرگخواران به ولدمورت خیره شده بودند و آماده حرفی بودند که حس مرگخوارانه اشان خبر از زده شدن آن می داد.
-ده دقیقه تنفس.

حتی ولدمورت هم کراب را نادیده می گرفت...

10 دقیقه بعد

مرگخواران که دقایقی را بر خلاف عادت به تنفس گذرانده بودند و به سوژه های غنی ای فکر می کردند که نصفه و نیمه رها شده بودند، با صدای "اهم اهم" ولدمورتی که به عمرش در مسابقه جام آتشی شرکت نکرده بود که بخواهد برنده هم بشود و با آن شادی و نشاط به دست بیاورد به خود آمدند.
-اهم اهم!(نه جدا به امید چه دیالوگی اومدی این پایین؟ حتما دانش آموز یا دانشجو هم هستی...)

از این صدای پر جذبه ولدمورت، عده ای از مرگخواران غش کرده، عده ای سر به بیابان گذاشته و عده ای هم خود به خود کروشیو خوردند. ولدمورت نگاهی به مرگخواران کرد و به روونا راونکلاو که اجازه صحبت کردن میخواست، با اشاره دستش دستور حرف زدن داد.
- سرورم! همونطور که میدونیم برای جام آتش ، چند نماینده از چند مدرسه میان ولی ما فقط یک مدرسه هستیم.
- میتونیم معجون...
-هکتور ساکت شووو.
- نه آرسینوس. بزار حرفشو بزنه. مشتاقیم بدونیم واسه این داستان میخواد چه معجونی سر هم کنه.
- همم...
-خوب می گفتیم! ما نیاز به یک سری مدرسه دیگه داریم برای رقابت. لزوما هم احتیاجی نیست که مدرسه واقعی باشن! دراکو تو چقد بیبی فیسی. نوچه هاتو جمع کن ازین به بعد نماینده مدرسه نزدیک مشترانگی! یه مدرسه اوکی شد. بگردین دنبال بعدی... ما هم باید استراحت کنیم. رعایت اربابتونو کنید هی نیاین بخاطر کوچک ترین کار ها زنگ اینجا رو بزنید. پاشین برین یه مدرسه دیگه جور کنید برا مسابقه جام آتش. هر کدومتون یه گوشه کارو بگیره! درم پشت سرتون ببندین کولر هم بزارین رو دور تند.

و سپس برای اینکه از بار مهربانانه صحبت هایش کم کند، یک عدد کروشیوی مسلسلی زد!


ویرایش شده توسط روبيوس هاگريد در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۶ ۱۶:۴۷:۰۳
ویرایش شده توسط روبيوس هاگريد در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۶ ۱۶:۵۲:۴۵
ویرایش شده توسط روبيوس هاگريد در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۶ ۱۶:۵۷:۳۵

تصویر کوچک شده



«میشه قسمت کرد، جای اینکه جنگید، میشه عشقو فهمید، باهاش خندید
میشه سیاه نبود، سفید نکرد. میشه دنیا رو باهمدیگه ببینیم
رنگی
منو حس میکنی؟ نه؟ نه! تو سینه‌ت دیگه شده سنگی.
و سنگین. و سنگین‌تر بیا روی سطح برای روز بهتر...»



پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۲۱:۱۱ یکشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۴

دراکو مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۳ یکشنبه ۱۷ خرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۰:۱۰ پنجشنبه ۲۰ مهر ۱۴۰۲
از از تالار اسلیترین
گروه:
کاربران عضو
پیام: 124
آفلاین
-سیو الان کجاست؟
-احتمالا تو هاگوارتز واقعیه ارباب.بریم بیاریمش ارباب؟
-لازم نیست.باید بدون کمک سیو حلش کنیم.

لرد این را گفت و به فکر فرو رفت.یاد زمانی افتاد که خودش دانش آموز هاگوارتز بود.یاد وقتی افتاد که در مسابقات جام آتش برنده شده بود.
مسابقات جام آتش همیشه با خودش شادی و نشاط می آورد.
-خودشه!
-چی خودشه ارباب؟
-کروشیو بلا! چه طور جرئت میکنی از اربابت سوال کنی؟
-ارباب به جان نوکرتون رودولف...
-دوباره کروشیو بلا! کی به تو گفت حرف بزنی؟داشتیم میگفتیم.خودشه!تنها راه حل اینه که کمی ذوق و شوق توی دانش آموزا به وجود بیاریم اونم با کمک...
-معجون ذوق و شوق ارباب.امروز ساختمش ارباب.میخواین رو کی امتحانش کنم ارباب؟

هکتور در حالی که ویبره میزد و شیشه ای را که حاوی معجونی قرمز رنگ بود در دست گرفته بود این حرف را زد.
-هکتور به اندازه ی کافی معجوناتو به خورد دانش آموزای بیچاره دادی برو کنار بزار یه معجون ساز واقعی این معجونو بسازه!
-آرسینوس نکنه باید بهت یادآوری کنم که چه جوری بچه های به قول خودت بیچاره رو خام کردی که بهت رای بدن؟
-من بچه هارو خام کردم؟این تو بودی که...
ساکت!کی به شما دوتا اجازه داد حرف بزنین؟ نکنه کروشیو میخواین؟

هکتور و آرسینوس: :worry:

-ایده ی من برگزاری مسابقات جام آتشه!






ویرایش شده توسط دراکو مالفوی در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۴ ۲۱:۱۹:۴۳
ویرایش شده توسط دراکو مالفوی در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۴ ۲۱:۳۲:۲۶

تصویر کوچک شده


پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۲۲:۳۵ شنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۴

سیوروس اسنیپ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۴ یکشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۲۸ پنجشنبه ۲ اردیبهشت ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 499
آفلاین
شب هنگام- اتاق لرد

پاسی از نیمه شب گذشته بود. جمیع مرگخواران در اتاق لرد و مقابل تخت خواب او با حالتی محترمانه ایستاده بودند البته به جز رودولف که مشغول ماساژ دادن شانه های لرد و هکتور که مشغول خاراندن پاچه های پیژامه او بودند.
لرد با نارضایتی سر نجینی را نوازش می کرد.
- ممکنه بپرسیم چه چیزی باعث شده نصفه شبی مصدع اوقات شریف ما بشین؟

مرلین عصا زنان گامی به جلو گذاشت.
- سرورم...همانا از کائنات برای ما آیاتی در وصف شما نازل گردید که اگر اجازه بدین قرائتشون کنم.

مرگخواران:

لرد:

آیات الهی:

بلاتریکس که موهای پریشانش از همیشه پریشانتر به نظر می رسید با کروشیویی مرلین را از سوژه خارج کرد.
-سرورم...اجازه بدین من توضیح بدم.
- نمیدیم بلا برو سر جات!

نشانی از ضایع شدن در صورت بلاتریکس مشاهده نمیشد.
- ممنونم سرورم.... چیزی که من و این تسترال هارو این وقت شب کشونده به اتاق شما مسئله مدرسه و بچه هاست.

لرد کلاه خوابش را روی سرش مرتب کرد و در همان حال محکم روی دست رودولف کوبید.
-یواشتر رودولف....مگه میخوای شونه مونو بشکنی؟تو هم یواشتر ویبره بزن هکتور.پیژامه مون نوئه نمیخوایم پاره شه!مگه نگفتیم نمیخوایم توضیح بدی بلا؟اونم مشکل خودتونه حالا برین بیرون ما می خوایم بخوابیم!

این بار تراورز که همه چیز را از دست رفته میدید خطر کروشیو خوردن را به جان خرید.بلاتریکس را کنار زد و جلو رفت.
- ولی سرورم...ما نیاز به راهنمایی شما داریم...ما واقعا نمی دونیم با این بچه ها چطور برخورد کنیم.یعنی کلا بیچاره شدیم!

به دنبال سخنان تراورز بلافاصله اتاق از صدای آه و ناله مرگخواران پر شد.
- تو همین یه هفته 30 تاشون از گرسنگی مردن 20 تا دیگه هم میره زیر دست کراب جون بدن!
- چند تاشون فرار کردن از مدرسه و تو اطراف خانه ریدل تسترالا خوردنشون.
- گریه و زاریشون شبا نمی ذاره آدم بخوابه...
- هر روز این بلا کروشیوشون میکنه و بعد جسداشونو می ندازه جلوی تسترال ها بخورن.
- نیست که رودولف تا الان چندتاشونو محض سرگرمی قیمه قیمه نکرده؟
- تو یکی بوق نزن هکتور...خودم چندبار دیدم به چندتاشون معجون خوروندی.نذار بگم این جک و جونورای عجیب الخلقه ای که این اطراف پیدا شدن نتیجه اکتشافات کی بوده ها!

در همان لحظه صدای نعره لرد همگی را وادار به سکوت کرد.
- شماها چه بوقی خوردین؟به چه جرئتی ارتش سیاه اینده مارو کردین موش آزمایشگاهی خودتون؟مگه ما امر نکردیم اینارو جوری تربیت کنید در آینده قسمتی از ارتش سیاه مارو تشکیل بدن؟دونه دونه می دیمتون دست نجینی به جای شام بخورتتون!بوقیا!بی لیاقتا!بی کفایتا!

مرگخواران:

لینی با احتیاط بال و پر زنان کمی جلو تر امد.
- میشه من یه چیزی بگم سرورم؟
- نمیشه حشره!برو عقب خودت تا تو اولین لقمه شام نجینی نشدی امشب!

لینی از ترس عقب گرد کرد اما هنگام فرار گفت:
-سرورم چون من الان برگشتم ریونکلا و دوباره تفکر ریونیم برگشته خواستم بگم یه نفر هست که در برخورد با این وضعیت تجربه داره و اونم اسنیپه که در حال حاضر مدیر هاگوارتزه و اگر امر کنید می تونه کمکمون کنه!

لرد:


ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۲۷ ۲۲:۴۳:۱۳


پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۲۰:۴۷ سه شنبه ۹ تیر ۱۳۹۴

هلنا ریونکلاو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۳:۰۲ جمعه ۲۹ خرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۳:۲۶ یکشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۴
از زیر سایـہ اربـــــــــاب....
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 82
آفلاین
لاکرتیا برای پاسخ دادن به ان دانش اموز تمام حواس خود را جمع کرده بود و مغزش در حال سوزاندن فسفر بود.(در این حالت و پس از چند میلی ثانیه فکر کردن به این حالت تغییر وضعیت داد.)"خب می تو نم جوابشو ندم !اما چه جوری؟ این رو در دلش با خودش گفت که چشمش به تراورز افتاد"ایول سوژه جوره".
_پروفسور ترا من چند بار به شما گفتم که پنجره ها رو باز بزارید؟
تراورز بیچاره و از همه چی بی خبر در حال نگاه کردن لاکرتیا بود که لب گشود و گفت:
_اما حاج خانوم ما که قرار بود...
لاکرتیا حرفش را برید و نگذاشت که تراورز ادامه حرفش رو بزنه.
_همین که گفتم در ضمن بنده حاج خانوم نیستم مشرف نشدم خونه مرلین.
پسره بیچاره که از رفتار این دو نفر تعجب افتاده بود به این شکل چشمای پسره بد بخت اندازه نلبکی شده بود و کلا دردی که داشت فراموش کرده بود.که حاج اقای مجلس دوباره لب باز کرد و گفت:
_اما حاج خانوم...
_گفتم حرف نزنین حاج یعنی پروفسور ترا.
تراورز که از توهین بی دلیل لاکرتیا به تنگ آمده بود عصبانی شد و شروع کرد به داد و فریاد.همه ملت با افکت تعجب به سمت این دو تا خیره شده بودند که بی پروا جیغ می زدند بعضی مو قع هم تو سر هم می زدن که با احساس جمع شدن عده ی بسیار زیاد ملت جادوگران و ساحرگان به خودشون اومدند و با خجالت کله هایشان را به زیر انداختند.در ان سوی مجلس بانو بلاتکریس اول جلو اومد و گفت:
_اینجا چه خبره مگه دارن فیلم سینمایی نشون می دن که اینطوری جمع شدین؟بزنم لهتون کنم؟
تراورز و لاکرتیا با تعجب به بلاتکریس ذل زده بودند که لاکرتیا از خنده منفجر شد و همه نگاه ها از روی بلاتکریس منتقل شد روی لاکرتیا که غش غش داشت به حال و روزشون می خندید.بلاتکریس به رنگ لبو فریاد زد:
_شما مگه الگوی این بچه ها نیستید؟از سنتون خجالت بکشید!از سنتونم نه از هیکلتون...
بلاتکریس همینطوری می گفت و لاکرتیا رو به خاطر فکر احمقانه اش به غلط کردن انداخته بود و افسوس می خورد"ای مرلین خودم کردم که لعنت بر خودم باد اصلا لعنت بر دهانی که بی موقع باز شود این مشنگا ضرب المثلای قشنگی دارنا!"همینطوری با خودش داشت فکر می کرد که دید اطرافش خالی از جمعیت می باشد ولی همچنان تراورز غضبناک بلاتکریس غضبناک تر و بچه ی ترسیده تر در حال نگاه کردن لاکرتیا بودند.
_چرا اینطوری نگام می کنید؟
بلاتکریس غضبناک تر گفت:
_من باید از شما بپرسم چرا عین بچه ها با هم دعوا می کردین !
لاکرتیا تازه یادش افتاد چرا این اتفاقات افتاده قطعا اگه اون اینطوری با حاج تراورز خودمون حرف نمی زد تراورز هم عصبی نمی شد و از تراورز تسبیحی به تراورز غضبناک تبدیل نمی شد!در این افکار بود که متوجه شد یقه اش در دستان بلاتکریس غضبناک تره و می گه:
_چرا توی هپروتی؟ازت پرسیدم چرا اینکار رو کردی؟
لاکرتیا خواست حرف بزنه که چشمش به بچهی ترسیده افتاد و گفت:
می شه توی جمع خودمون بهتون بگم؟
_اینجا هم فقط منو تو و تراورز هستش و من غریبه ای رو نمی بینم!
_ولی هست یکم دقت کنید!
بلاتکریس با سر به دنبال غریبه ای می گشت که چشمش به بچه افتاد و گفت:
_تو برو سر کلاست.
_ولی ما الان کلاس نداریم.
درست بود انها اینقدر با هم مشغول دعوا بودند که پاسی از شب گذشته بود.
_گفتم برو.
_کجا برم؟
_توی خوابگاه ..
بلاتکریس غضبناک تر یقه ی بچه را در دست داشت و هنگامی که کودک به خودش امد زد زیر گریه.
_مـــــــــــــــــــــــــــامـــــــــــــــــــــــان!




پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۱۸:۰۴ سه شنبه ۹ تیر ۱۳۹۴

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
خلاصه:
لرد سیاه و مرگخواران قطار هاگوارتز رو طوری طلسم کردن که دانش آموزان سال اول رو به جای هاگوارتز به آموزشگاه مرگخواری ببره.
دانش آموزا از فضای خانه ریدل و رفتار مرگخوارا ترسیدن...و مرگخوارا نمی دونن با بچه ها باید چه رفتاری داشته باشن!
مرگخوارا متوجه می شن که هوگو ویزلی هم بین دانش آموزاس و با خودشون فکر می کنن که چقدر خوب می شه که از یک ویزلی مرگخوار بسازن.

--------------------


یک هفته بعد از فاجعه!

این چند روزه پنجره های ساختمان ریدلها چهار طاق باز بودند...هنوز هوا گرم بود و به همین دلیل برای تهویه ساختمان،مرگخواران از این روش ابتدایی استفاده میکردند...به نظر نمیرسید ساختمان ریدل ها گنجایش این همه دانش آموز را داشته باشد...زیرا اکسیژن هم در خانه ریدل کم میآمد!
اما باد های سهمگین آن روزها که نشان از آمدن سرما میداد،مرگخواران را مجبور کرده بود که به سوی پنجره ها رفته و آنها را ببندند...تراورز و لاکرتیا که مامور شده بودند پنجره های طبقه اول را ببندند،بعد از فارغ شدن از این کار،گوشه ای از سالن نشتند تا استراحت کنند...
_حاج خانوم...خدایی یه کولر بخریم به صرفه تره...جونمون در اومد هی اول صبح پنجره رو باز کنیم،عصر ببندیم!
_من دوشیزه ام!
_چه ربطی داشت حاج خانوم...مگه دوشیزه ها حاج خانوم نمیشن؟!منم پسرم...ولی حاجیم!
_هههههه!
_چی؟!چیز خنده داری گفتم؟!
_نه...یاد هفته پیش افتادم...خنده ام گرفت!
_هیس حاج خانوم...مگه ارباب نگفت اون موضع رو همه باس فراموش کنن!
_آره...ولی خب...تراورز...تو که دستت تو کاره نفهمیدی چی شد اونجوری شد؟!
_راستش حاج خانوم...تو اون غذا حاج مورفین دستش خورده بود یا چی،توش یه نوع "چیز" بود که توهم زا بود...واسه همین همه قاط زده بودن!

حضور یک دانش آموز که دوان دوان خودش را به لاکرتیا و تراورز رساند،صحبت های این دو روا قطع کرد...
_ببخشید پورفسور "بل"..."مادام کرا" خواستنتون...مثل اینکه یکی از دانش آموزا توی درمانگاه رو به موته!

لاکرتیا سریعا از جای خود پرید تا خودش را به درمانگاه برساند...از هنگامی که کراب به عنوان مسئول درمانگاه انتخاب شده بود،دانش آموزان صحیح و سالم وارد درمانگاه شده و مریض و آسیب دیده از آن خارج شده بودند!
لاکرتیا که از سالن خارج شد،تراورز نگاهی به دانش آموز مذکور که مانند جغد به او خیره شد بود،انداخت...پس از چند ثانیه دانش آموز همچنان به تراورز زل زده بود،تراورز بلاخره پرسید:
_چیه عمو...نیگا نیگا میکنی؟!
_ببخشید استاد "ترا"...کی تمرینات کویدییچمون شروع میشه؟!
_کویدییچ؟!ها؟!چیزه...کویدییچ؟!


ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۹ ۱۹:۰۴:۳۵



پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۴:۴۸ جمعه ۵ تیر ۱۳۹۴

پرسیوال دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۲۱ چهارشنبه ۴ خرداد ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۹:۵۱ دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۷
از این همه ریش خسته شدم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 317
آفلاین
بلاتریکس ، هوگو ویزلی را به اتاق لرد می برد تا آن جهانشاه انتقام از ویزلی ها همی گیرد و از او مرگخواری بسازد بس دیدنی.


بگمن بعد سال ها به دیدار لرد رسیده بود و در راه برگشت از راهرو بود و زیر لب می گفت:
-آه ینی میشه به اون معجون حساسیت داشته باشه جا بجا سقط شه؟ نوچ ما از این شانسا ندا...

گوفش

اسلوموشن سقوط تنه ی سنگین لودو بگمن به زمین ، جر خوردن دیوار صوتی را بهتر نمایش میداد.

- هوشششه کرگدن تن لش... جلو پاتو نگا کن! ( با ریتم اسلو بخوانید ... این صدایی بود که از حلقوم بلاتریکس در آمد)

از منظر یک دلسوز آینده ی جامعه که نگاه کنیم کله قرمز معهود از خطر برخورد با ارتعاشات سقوط بگمن به زمین در امان مانده بود اما با کتف دررفته و بیرون پریدن دیسک شماره سه و پنج کمر بگمن و لباس پاره ی بلاتریکس چه میشد کرد؟ مرلینُ اعلم!

بگمن همینطور که آه و ناله می کرد زیر لب می گفت:
- اگه اون شوهر یابو تر از خودت همون روزای اول کمربندکش ت میکرد دیگه موقع راه رفتن این پات با اون پات بازی نمیکرد جاروچزه! :vay:

بلاتریکس که شدیدا سعی داشت دو طرف پاره لباسش را به هم برساند که شدت بدآموزی برای کله قرمز معهود به حد کمتری برسد دولا دولا جلو آمد و در گوش بگمن که همچون شیردریایی کنار ساحل نعره میزد و ناله می کرد چیزی گفت که شیر دریایی معهود بلافاصله جواب داد:
- عذرخواهی بنده رو بذیرید پروفسور بلا ... عذر تقصیر داشتم ... بابت این درد هذیون می گفتم ... خودم درستش می کنم و یک بار دیگه ازتون معذرت میخوام!

بلاتریکس موفق شد چاک بلند بالای لباسش که ناشی از این تصادف هولناک بود را بدوزد . مچ دست کله قرمز معهود را گرفت و یویووار به سمت خود کشید اما بگمن گفت :
- جناب پروفسور ... پروفسور لرد خواب هستن ... لطف کنید کارتون رو موکول کنید به ساعتی دیگر!

و همچنان معلوم نبود بلاتریکس چه چیزی در گوش بگمن گفت که اینطور از این رو به آن رو شد!!!

- خب بچه ... بدو برو پیش بقیه تون تا پروفسور لرد از خواب بیدا...

داراااامپ

دروازه ورودی ساختمان از دیوار در آمد و روی زمین ولو گردید و چون آهنی که در آن بکار رفته بود آهن چینی بود در کسری از ثانیه پوکید... به میزان دو و نیم متر از هر طرف در دیگر دیواری باقی نمانده بود و چیزی که از میان گرد و غبار حاصل نمایان میشد عقب یک نیسان آبی بود و شخصی به نام مورفین گانت که همچنان نعره میزد:
- بیا ... بیـــــــــــــــا .... بیــــــــــــــــــــــــــا ... د پدشششگ بیا .... بژنی شدا میده! و همچنان بیا...بیا.. بیا ...آآآآآخخخخ
مورف متأثر از دوز مصرفی چیز همچنان بیا بیا می گفت که ناگاه اصغر سگ سیبیل همچنان که به قصد وارد حیاط خانه شدن دنده عقب میامد فرمان نیسان را دوازده درجه به چپ پیچاند و از آنجا که دو دور و نیم خلاصی داشت ، نیسان آنچنان به مورفین خورد که وقتی همچون ورق کاغذ از پشت یخچال نیسان ور آمد دویست هزار تومن خسارت رنگ نیسان برآورد می شد!

*
مورفین گانت و اصغر سگ سیبیل سالیان سال از اوین تا نورمنگارد و آزکابان همچون دو یار قدیمی و همچون سیبی که یک چرخ تراکتور از رویش رد شده باشد کفتر جلد هم بودند و فقط کافی بود هر کدامشان در مرلینگاه اشارتی به او بکند!
*

این که اصغر و مورفین بعد از این تصادف با هم چه کردند به علت مسائل غیر اخلاقی جزو ممیزی هاست اما به هر ترتیبی که بود و گذاشتن صد تا دونه هزار تومانی سبز کف دست آنی مونی سردخانه یدک خانه ریدل پرشد از مواد غذایی ای که نه گاو به سبزیجاتش نگاه مینداخت نه حتی کفتاری گرسنه سراغ گوشت هاش می رفت!

فلش بک
مورفین گانت و اصغر سگ سیبیل در قهوه خانه رجب تنبل بر میدون خراسون:
-اشغر ... ژون تو خعلی پول بالای این شیزا رفته ... ژحمت کشیدن یه عده ژوون لوتی تا اینا آماده شده ... اشن یه اشم ژیگولم روش گژاشتن کشی شک نکنه .. مفتافتامی ؟ ممتافنامی؟ متامفامی؟ مفتامتافی؟ ژون تو همین شیژا بود .. کژا پیشششنهاد میدی جاشاژ شون کنم؟

- بیبین مورفین ... پیش سگ سیبیل سیبیل گرو گذاشتن تا راضی شدم این خطر رو به جونم بخرم! قرار باشه بقیه شو هم به من ربط بدی بین ما حکم فقط قمه میمونه!

- اشغر ... ژون مورفین رومو ژمین ننداژ .. یه راهنمایی اژت میخواما! لوتی تو که اینژوری نبودی!

-مورفین ... تنها راه جاساز این فضله موشا اینه چن تا شکر پاش خالی از آشپزخونه کش پری پر از اینا کنیشون و بذاری سر جاش! حالیته یا دوباره بگم؟
چشمان مورفین برقی زد و فلش بک تمام شد.

در زمان حال
از آلارم موبایل الادورا با صوت دلنشین عرعر به عنوان زنگ ناهار استفاده شد و در کسری از ثانیه و هیجان انگیزتر از صندلی بازی عادی ، میز ناهارخوری خانه ریدل پر شد و طبق معمول دو سه نفری از مسابقه اوت شدند.

آنی مونی سرآشپز با سابقه ی خانه ریدل که به اشتباه شکر پاش های حاوی مواد به ظاهر جاساز شده ی مورفین را برای شیرینی خورشت روی مواد داخل قابلمه خالی می کرد لحظاتی بعد همراه با طبقی بزرگ از خورشت فسنجان شیرین باب طبع ملت با گردوهای شته زده و بقیه ی موادغیرقابل تعریف بندری زنان به سمت میز غذاخوری آمد و به سرعت عمل مضغ و بلع حاضرین آغاز شد و تنها حرکت جالب توجه این جماعت عظیم این بود که مورگانای بیچاره که از همهمه ی ملچ و ملوچ غذاخور ها عصبی شده بود گریه کنان میز را ترک کرد و سر جای خالی شده ی او دوباره صندلی بازی شروع شد

ملت از این فسنجان شیرین لذیذ خوردند و نوشیدند و درون جیبها ریختند و روی صندلی ولو شدند و به به و چهچه کنان از آشپز خوشگل پسر خانه ریدل تشکر همی کردند و دقایقی از سپری کردن این لذت نگذشته بود که فریاد لرد که گویا خواب بود به آسمان بلند شد:
-چطور جرئت می کنی لسترنج؟

از آنجا که هیچ کس توجهی به جای خالی شده ی رودولف لسترنج سر میز نشده بود لشکر مرگخواران حاضر همچون مگس روی فلان به سمت اتاق لرد دویدند و از آنجا که درکاملا باز بود خط ترمز آنها فرش راهرو را به یک تکه کربن تبدیل کرد.
رودولف لسترنج با صورتی صورتی رنگ و با چشمانی شهلا به لرد می گفت:
-ولدی عشقم .. بذار به یاد ایام قدیم مث این فیلم هندیا یه شعر عاشقونه بخونم بعد با هم برقصیم :fan:

همانطور که این جملات قصار به زبان لال شده اش می آمد به سمت لرد می رفت و در همین حال دکمه پاور چوبدستی لرد را فشار داد و باتری هایش را بیرون انداخت و با صدایی لبریز از عشق به لرد گفت:
-ای ستاره ی شب های جوانی ... عجیجم ... چلا اینقدر از من دوری می کنی ناناسم؟

و همچنان که در برزخ میان مدرنیته و کلاسیسم در حال سیر و سلوک بود به لرد رسید و لپ راست آن ابرمرد بی دماغ را بوسه باران کرد :bigkiss: ....

---------
نتیجه اخلاقی : شیشه نکشید


ویرایش شده توسط پرسیوال دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۵ ۵:۰۳:۴۸
ویرایش شده توسط پرسیوال دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۵ ۵:۰۹:۲۵
ویرایش شده توسط پرسیوال دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۵ ۵:۱۱:۳۶
ویرایش شده توسط پرسیوال دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۵ ۵:۳۰:۵۱
ویرایش شده توسط پرسیوال دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۵ ۱۵:۰۱:۴۴

پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می کند....
تو روح هرکی بد برداشت کنه









دامبلدور
یک دامبلدور
یک دامبلدور دیگر
من یک دامبلدور دیگر هستم
پیر آزرده دلی در انتظار بوسه ای از اعماق ته قلب







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.