هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۲۱:۳۸ چهارشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۹۶
#84

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۲:۰۶:۱۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5472
آفلاین


پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۲۱:۲۹ چهارشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۹۶
#83

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
طولی نکشید که هکتوردو نفر بعدی که به محل نزدیک میشدند را دید...تشخیص هویت یکی از آن نفر برای برای هکتور سخت نبود...اشخاص زیادی در جهان وجود نداشتند که در سوز سرمای شبانگاهی،بدون پیراهن تردد کنند...هکتور رودولف را از دور دید و تشخیص داد!
رودولف هم هکتور را از دور دید،اما در همان لحظه اول نتوانست او را تشخیص دهد...برای همین رو به همراهش کرد و گفت:
_هووووم...از این دور به نظر میاد یه ساحره جلوی در قلعه وایساده!
_اره...یه ادمی اونجا وایساده که به نظر سیاه پوست میرسه!
_ساحره های شکلاتی اصلا مورد علاقه منن!
_عجب...به نظر میرسه لباسش هم پاره پوره اس!
_عخ عخ عخ...ساحره هایی که قسمت های کمتری رو پوشش میدن که جزو "تاپ فورتی" علاقه خاص من هستن...بریم جلوتر آشنا بشیم با خانوم!
_این که هکتوره!
_تف!برگردیم...جلوتر نریم!
_نمیشه که...باید بریم داخل قلعه،ارباب جلسه گذاشتن...بیا و تظاهر کن اصلا حضور خارجی نداره!

رودولف و همراهش در حالی که تلاش میکردند تا چشمشان به چشم هکتور برخورد نکند،به سمت درِ ورودی قلعه حرکت کردند و سعی داشتند هر چه زودتر وارد قلعه شوند!
_سلام بچه ها!شما هم اومدین؟خب...بریم داخل با هم!
_اوم...رودولف...صدای شنیدی؟
_نه...صدای خاصی نشنیدم!
_خب پس ادامه بدیم به حرکتمون!

هکتور با تعجب به رودولف و همراهش خیره شده بود...او فکر کرد که شاید واقعا آن دو ،صدایش را نشنیده بودند...پس باید بلند تر فریاد میزد!
_بچه ها...صبر کنید منم بیام!

فریاد هکتور اما فقط باعث شد که بر سرعت قدم های رودولف و همراهش اضافه شود و آنها سریعا خود را به دروازه رسانده و با نشان دادن علامت شوم خود سریعا وارد قلعه شدند!

هکتور اما هاج و واج سر جای خود ایستاده بود...او حالا علامت شوم نداشت و از حضور در محافل و ماموریت های مرگخواران منع شده بود...ولی این باعث نمیشد که او تلاش نکند تا هر جور که شده،سعی در وارد شدن به قلعه بکند...
_مثل اینکه صدام رو نشنیدن...نفر بعدی که اومد باید صدام رو بکنم تو چشمش...یعنی حضورم رو!




پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۲۰:۴۶ چهارشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۹۶
#82

اسلیترین، مرگخواران

هکتور دگورث گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۲ سه شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۲۴:۱۵
از روی شونه های آریانا!
گروه:
مرگخوار
اسلیترین
کاربران عضو
ایفای نقش
پیام: 956
آفلاین
هکتور ویبره زنان چشم امیدش را به فرد در حال آمدن از دور دوخت. فرد نزدیک و نزدیک تر میشد و بلاخره با دیدن او و شناختنش از سر ذوق و شوق ریشتر ویبره اش دو برابر شد و در اثر آن صدای دنگ و دونگ عجیبی از داخل پاتیلی که درونش ایستاده بود به گوش رسید.
- آریانا!
هکتور با گفتن این جمله پاتیلش را تا زیر گردنش بالا کشید و همراه با آن همچون کانگرویی به جلو پرید. با هر جهش صدای دنگ همراه با صدای تلق و تولوق به گوش می رسید.

آریانا با دیدن هکتور پاتیل به پایی که به او نزدیک میشد میخواست راهش را کج کند ولی راهی جز مقابله با او نداشت، بنابراین به ناچار آهی کشید و به سمت او رفت.

- آریانا از دیدنت خوشحالم.
- ولی من اصلا از دیدنت خوشحال نیستم هک.

هکتور این حرف آریانا را نشنیده گرفت و ادامه داد.
- چشمات گود افتاده آریانا. بیا بهت معجون بدم. اینا همش از غم دوریه منه.
- هک اتفاقا از وقتی نیستی اکسپلیارموس هام قوی تر شده، سه کیلو هم چاق شدم. کمر و شونمم دیگه درد نمیکنه.

هکتور این حرف آریانا را هم نشنیده گرفت.
- منو بذار رو شونت خودم برات ماساژش میدم هر جا رفتی.
- نه هک شونه بی شونه.
- جای من رو شونه تو بودا.
- خودت میگی بود هک. از وقتی اخراج شدی دیگه نیست.
- تو منو کشتی، حالا یه شونه رو از من دریغ میکنی؟
- هک تو چرا انقدر ویبره میزنی؟ الان نباید ناراحت باشی؟
- الان ناراحتم دیگه. ببین چه ویبره ی تراژیکی میزنم. غم ازش میچکه.

آریانا با چهره ای پوکر فیس به هکتور خیره شد. هکتور هم ویبره زنان به آریانا خیره شده بود.
- بریم حالا؟
- کجا بریم؟
- بریم تو دیگه. دست در شونه هم دیگه.
- نه هک تو اخراج شدی. جلسه هم سریه.

آریانا با گفتن این جمله از کنار هکتور رد شد و به راهش ادامه داد.
هکتور انتهای ردای آریانا را چسبید و همراه با پاتیلش پشت سر آریانا روی زمین کشیده شد.
- منو با خودت ببر، من حریص رفتنم، عاشق رفتن تو، متنفر از بیرون موندنم. منو با خودت ببر...

آریانا بدون توجه به اداهای هکتور ردایش را از دست او بیرون کشید و با نشان دادن علامت شومش داخل قلعه شد.
هکتور باید چشم امیدش را به نفر بعدی میدوخت.


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۲۰:۰۰ چهارشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۹۶
#81

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
(پست پایانی)

یک سال بعد:

-گفتم کی داوطلبه؟!

کسی جوابی نداد. جیمز با دهان پر جلو رفت.
-الان یه سال تمومه داری این سوالو می پرسی. کسی داوطلب نیست خب. اگه درست نگاه کنی می بینی اصلا کسی جز ما دو تا این جا نمونده...خودمون باید دست بکار بشیم.

لوئیس اطرافش را نگاه کرد...

حق با جیمز بود! افسران همگی مرده بودند! اجسادشان در گوشه و کنار اتاق در حال پوسیدن بود.
-اینا کی مردن جیمز؟ چرا مردن؟ خودکشی دسته جمعی؟ تو چرا دهنت پره؟ روزه داری چی شد جیمز؟ اهداف ما کجا رفت؟

جیمز نمی توانست جوابی بدهد...چون دهانش همچنان پر بود. به تقویم دیواری اشاره کرد.

لوئیس متوجه شد که ماه ها از آن روز می گذرد و آن ها حتی به ماه رمضان سال بعد نزدیک تر هستند. افسران در هم اثر روزه داری مفرط جان به جان آفرین تسلیم کرده بودند.
دو افسر باقیمانده، چراغ ها را خاموش کرده، در ها را بسته، و برای گرفتن ماموریتی جدید تر و به روز تر، به سمت محفل ققنوسشان به راه افتاند.


پایان

..............................

سوژه جدید:


دو جادوگر در تاریکی شب، در مکانی نزدیک قلعه، ظاهر شدند. هر دو شدیدا ناآرام و مضطرب به نظر می رسیدند.

-همین جاست؟
-آره...قلعه مرموزه...ولی الان تاریکی شب نیست. نزدیک صبحه. چون ساعت پنجه...هوا هم داره روشن می شه. اگه دو یا سه بود شب محسوب می شد.

جادوگر اول اصلا متوجه نشد که همراهش درباره چه چیزی توضیح می دهد. چون در آن لحظه با نگاهی پر از شک و تردید، به پاتیلی که جلوی در ساختمان قرار داشت خیره شده بود.
-لوسیوس...اون...چیه؟...مشکوک نیست؟ بمب نباشه؟

دو جادوگر چوب دستی ها را بیرون کشیده و به آرامی به پاتیل مشکوک نزدیک شدند. با وجود تلاشی که برای آرام بودن انجام دادند، برگ های خشک زیر پایشان صدایی کرد و پاتیل تکان خفیفی خورد.

-لعنتی...طلسم شده. با ملاقه بهمون حمله نکنه؟

تکان های پاتیل شیطانی کم کم بیشتر و بیشتر شد...و بعد از چند ثانیه خمیازه ای کشید.

-پاتیله خمیازه کشید!
-خسته اس خب...
-چیکار کنیم؟ می گم چطوره وانمود کنیم ندیدیمش. همینجوری از کنارش رد بشیم. عصبانی نشه؟
-به نظر من باهاش صحبت کنیم. بهش بگیم بره یه جای دیگه بخوابه. این جا محل جلسه سری ماست خب. حضور یک پاتیل از مرموز بودن قلعه می کاهه! برای ما افت داره!

-چه خبره؟...صبح شد؟

پاتیل حرف زده بود...

لوسیوس کمی جلو رفت و مودبانه شروع به صحبت کرد.
-امممم....جناب پاتیل! می دونم احتمالا دیروز معجون های زیادی درون شما درست شده و ممکنه خسته باشین. ولی ما الان در بالاترین طبقه این ساختمون جلسه ای بسیار محرمانه و مهم داریم و می خواستم بپرسم که آیا ممکنه کمی قل بخورین و از جلوی در...

سری با موهای آشفته از داخل پاتیل خارج شد. چشمان خواب آلود، صورتی سیاه شده و لباسی پاره، باعث نمی شد که لوسیوس فرد پاتیل خواب را نشناشد!
-هکتور؟ تویی؟ توی پاتیل چیکار می کنی؟

هکتور دگورث گرنجر از پاتیل خارج شد.
-جلسه داریم خب. شب همین جا تو پاتیل خوابیدم که دیر نرسم...آماده این؟ بریم تو؟

لوسیوس پوزخند زد و جواب داد:
-کیو داری گول می زنی؟...تو اخراج شدی. ارباب فرمودن نه حق ورود به خانه ریدل ها رو داری و نه می تونی تو هیچکدوم از جلسات ما شرکت کنی. از این جا دور شو هک...وگرنه ممکنه اتفاقای بدی برات بیفته.

لوسیوس و همراهش به آرامی به در قلعه نزدیک شدند. آستینشان را بالا زدند و علامت شوم روی ساعدشان را به در نشان دادند. در باز شد و در مقابل دو مرگخوار، تعظیمی کرد.

هکتور افسرده و غمزده داخل پاتیلش نشست. جای علامت شوم روی دستش خالی بود...ولی اون قصد نداشت جایی برود! به هر قیمتی که شده، باید در این جلسه شرکت می کرد.

مرگخواران کم کم به محل جلسه می رسیدند. نفر بعدی از دور دست ها دیده می شد...





پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۸:۲۸ شنبه ۵ تیر ۱۳۹۵
#80

تام ریدل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۷ یکشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۴:۱۵ شنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۹
از جوانی خیری ندیدم ای مروپ
گروه:
کاربران عضو
پیام: 529
آفلاین
خلاصه:
لوئیس و جیمز افسران محفل ققنوس مشغول کشف روزه خواران هستند.در این حین دامبلدور رو درحال روزه خواری از دکه‌ی نانوایی تراورز میبینن و متوجه میشن منبع آردهای غنی شده با چیز، باند مافیایی گانت هاست!
___

- باس خودمون رو آماده کنیم تا به مقر گانت ها شبیخون بزنیم!
- اما ما فقط دو نفریم. تازه گانت و دارودستش در اثر مصرف چیز روی مود دوپینگ‌ن!

بدین ترتیت تصمیم گرفتن تا به سمت مقر افسران حرکت کنند و این قضیه رو با اونها هم در میون بذارن.در میون راه، دوربین درحالی که این دو نفر به جلو حرکت میکردند و آفتاب از پشت‌شون می درخشید، شروع به چرخیدن به دورشون کرد و آهنگ AC/DC که پخش میَ‌شد، حال و هوای داستان رو کاملا خفن‌طور کرده بود.

جیمزلوئیسا وارد مقر افسران شدند، عینک گرد پلیسی‌شون رو دراورند و دستور تشکیل جلسه فوری دادند..

- خلاصه اینکه قضیه از این قراره! مبنع تمام روزه خواری ها در سطح شهر همین باند گانت های پدرسوخته س!
- من میگم دهنشونو چیزه.. با تانک و هلیکوپتر حمله ببریم به سمت مقرشون، قضیه رو تموم کنیم بره دیگه!
- نوچ! من نظری دیگه ای دارم. باس جاسوس بفرستیم! اما کی داوطلبه؟

افسران شیری:




پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۱۴:۳۰ جمعه ۲۸ خرداد ۱۳۹۵
#79

نیوت اسکمندر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۰ سه شنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۱:۳۰ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۴۰۲
از دپارتمان جانور شناسی یو سی برکلی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 144
آفلاین
تراورز که از حرفش پشیمان شده بود گفت:

-منبع....منبع دیگه چیه؟:vay:

لوئیس صورتش سرخ شد و با عصبانیت گفت:

-منبع روزه خواری؟

تراورز با گریه گفت:

-آقا،مرلینی کار ما نیست این منبع ما.....سایت پاترموره.

جیمز با باتوم به تراورز اشاره کرد وگفت:

-پاترموره خیلی وقته بسته است،زود راستشو بگو.

تراورز که دستش برای آنها رو شد بودگفت:

-پدره رفیق ناواب بسوزه.این مورفین،وزیر قبلی،منو یک روز داخل اتاقش برد و به من چیز داد تا براش خبرچینی بکنم.خیلی وقت بود که به من چیز نداده بود تا اینکه گفت برای اینکه به تو چیز بدم باید بری دکه روزه خواری باز کنی.

جیمز که فهمید کار باند گانت ها است،نقشه ای در ذهنش کشید و گفت:
لوئیس بیا....


ویرایش شده توسط نیوت اسکمندر در تاریخ ۱۳۹۵/۳/۲۸ ۱۴:۳۴:۱۴
دلیل ویرایش: حواس پرتی


پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۱۰:۰۷ جمعه ۲۸ خرداد ۱۳۹۵
#78

لوئیس ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ سه شنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۲:۰۰ چهارشنبه ۳ شهریور ۱۳۹۵
از سرعت خوشم میاد!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 244
آفلاین
پس از جستی و جبهه گرفتن پشت یک سنگ جیمز پرسید:

- حالا چطوری روزه خواری رو ریشکن کنیم؟

- میزنیم دکه روزه خواری رو ریشکن میکنم تا به دنبالش روزه خواری هم ریشکن شود!

دو افسر و سرباز با یک جست جانانه دیگر جلوی دکه نان فروشی تراورز فرود آمدند.روی تابلویی بالای دکه نوشته بود:"دکه نان فروشی حاجی تراورز"افسر چارلی رو به تراورز کرد و گفت:

- که اینطور! روزه خواری هم میکنی ها! بزنم شل پلت کنم؟!

- نه آقا لازم نیست! من که اینجا بی تقصیرم.در خانه ریدل پول نداریم یه افطار از گلومون پایین بره.مجبور به این کارها شدیم

افسر لوئیس باتوم گنده اش را درآورد و گفت:

- این که دلیل نمیشه! اینم شد دلیل؟ یه بهانه بهتر جور میکردی خب!

سرباز و افسر سرشان را به نشانه تایید تکان دادند.سربازان درحال جلو رفتن و باتومشان بودند که تراورز جیغ کشید:

- من همه این مواد رو از یه منبع دریافت میکردم!

جیمز با باتومش پشتش را خاراند و گفت:

- ما باید روزه خواری رو از ریشه محو کنیم! همین منبع ها باعث شدن مردم پاکی مثل دامبلدور به این روز بیفتن!

دو افسر حرف سرباز سفر را تایید کردن.چارلی پرسید:

- حالا بگو این منبعت کجاست!




پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۱۳:۱۵ پنجشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۵
#77

جیمز پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۵ پنجشنبه ۹ اردیبهشت ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۱:۵۵ جمعه ۱۱ تیر ۱۴۰۰
از تـــــه قلبت بنویس!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 110
آفلاین
سوژه جدید:

- یعنی کی می تونه باشه؟
- یعنی چی می تونه باشه؟
- مدرسان شریف!

دو افسر پلیس و سرباز صفر لوسی که دوره خدمت مقدّس سربازی اش را می گذراند به یک کپه بزرگ پودر سفید رنگ خیره شده بودند که با هر نسیمی که می وزید یک تکان هایی می خورد. کسی چه می دانست که این مقدار زیاد پودر مشکوک چه می تواند باشد که ناگهان کسی از آن پشت ... پشت دیوار یعنی، فریاد زد: چندتا نون بدم آقا؟!

افسر پلیس اوّل که همان لوئیس بود، صدا به نظرش آشنا آمد. افسر پلیس دوم که چارلی بود، یادش آمد این صدا را در تلویزیون شنیده، سرباز صفر هم که جیمز بود صدای تراورز را شناخت که در حال پختن نان بود، آن هم وسط ظهر ماه رمضان و همه این ها از یک جنایت هولناک خبر می داد... روزه خواری!

دو افسر و سرباز به یکدیگر نگاه کردند، به کپه آرد ها نگاه کردند، باز هم به یکدیگر نگاه کردند.
- حالا باید چی کار کنیم؟
- من طاقتشو ندارم!
- منم با خودتون ببرید!

اما باز هم یک صدایی آمد...
- فیــــــشت! :سوت زدن خفن: تراورز، فرزند تاریکی یک... بربری بده ببینم!

این صدای پروفسور بود! اون هم نه هر پروفسوری، پروفسور دامبلدور که می خواست دور از محفل و روشنایی روزه خواری بکند! قلب سه افسر شکست، روحیه شان به باد رفت و این ها و تازه بعد یادشان آمد پروف زخم معده داشت. و در آن لحظه یک نوری از یک جایی تابید و این سه افسر دست هایشان را روی هم گذاشتند و قسم خوردند که همه روزه خوارها را کشف کنند و بعدش مثل کارتون های نینجایی هر کدام به یک سمتی جست زدند!


دوباره اومدم، اگه این بار هم نباشی...
دوباره می رم.


پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۱۸:۰۱ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۴
#76

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
(پست پایانی)

-رز؟ دافنه؟ این گل و گیاها چیه ریخته رو زمین؟سریع جمعشون کنین. آرسینوس...شما کار وزارتی نداری همش اینجا ولی؟ شماپنج تا چرا ردیف شدین پشت اون میز؟

-ار...ار...ارباب؟ شما خوبین؟
-بد بودیم؟!


اتاق زیر شیروانی قصر:

-رام؟....پیشت...رام؟ تو اونجا بود؟

لرد سیاه سرش را از زیر میز بیرون آورد.
-اینجا بود وینکی. خوابش برده بود. ولی الان بر گشت سر کار. کسی از دست رام عصبانی نشد که؟


فلش بک

-چمدون ما رو درست حمل کن وینکی. یادت باشه در نبود ما همه چی مرتب بمونه.
-وینکی اجازه داشت از جادوی آب دادن به گل ها استفاده کرد؟
-اوهوم.
-از جادوی تمیز کردن تار عنکبوت ها و اخراج محترمانه عنکبوت های داخلش؟
-هوم.
-از جادوی پاکسازی لوله بخاریا بدون از بین بردن رنگ سیاهی و دوده هاشون؟
-از هر جادویی که می خوای استفاده کن. برو پی کارت وقت ما رو نگیر. دیرمون شده.

چشمان وینکی برقی زد.جملات بعدی را خطاب به لرد سیاه گفت...ولی کاملا زمزمه وار. ظاهرا نمی خواست جمله ها به گوش مخاطبش برسد.
-از هر جادویی که دلش خواست؟...وینکی قوی بود. جن ها قوی بود. ولی اجازه نداشت از جادو استفاده کرد. الان ارباب به وینکی اجازه مطلق داد! گفت از هر جادویی که خواست!


کمی بعد از خروج لرد سیاه:


-رام...وینکی رام را بسیار دوست داشت. رام جن خوب و خوش تیپ. اسم رام همچون نام ارباب پر ابهت. رام تیدل! وینکی رام را همچون مسلسل هایش دوست داشت. اسم رام مظهر خدمت و مطیع بودن بود.

جن جوانی که کنار وینکی ایستاده بود نگاهی به جامی که از وینکی گرفته بود انداخت.
-این چی بود وینکی؟ این توش ناخن داشت! رام جن ناخن خور نبود!

وینکی زیباترین نگاهش را نثار رام کرد.
-وینکی هم خواست معجون مویی درست کرد. ولی تمام طول شب در سرو صورت ارباب به دنبال یک تار مو گشت. نبود که نبود. رام این رو خورد و ارباب شد و دستور داد و وینکی هم همسر ارباب لقب گرفت. وینکی سر بزرگی داشت و آن سر پر از آرزو بود. وینکی آرزو های بزرگ در سر داشت.

رام جام را سر کشید...

وینکی مثل همه جن ها صاحب قدرت های جادویی زیادی بود. و حالا زیر سایه عجله لرد سیاه، اجازه استفاده از همه آنها را پیدا کرده بود.
-وینکی برای محکم کاری معجون لرد شوندگی را در پارچ آب رام ریخت.

-همون پارچ آبی که رام سر میز مرگخوارا برد؟!
-رام چرا بی اجازه وینکی کاری کرد...رام همه چی رو به هم ریخت...

پایان فلش بک!

-که اینطور...ما مریض شدیم و شما تصمیم گرفتین فورا اربابی از بین خودتون انتخاب کنین.لیست داورا و داوطلبا رو بدین به ما...سر فرصت خدمت همشون خواهیم رسید. حالا باید قضیه این لرد خدمتکار رو حل کنیم! وینکی...بیا اینجا ببینیم!

وینکی در حالی که زانو هایش از ترس به هم می خوردند وارد اتاق شد. با ورود وینکی دود غلیظی فضای اتاق را پر کرد. لرد سیاه سعی کرد دماغش را بگیرد...ولی خب...نتوانست!
-وینکی؟ اون سیگاره می کشی؟

-ارباب کمی صبر کرد...وینکی قول داد روزی سه پاکت سیگار کشید. طی دو هفته سرطان گرفت و به طرز فجیعی کرد. وینکی برای احتیاط از سرنگ های رفقای مورفین هم استفاده کرد که اگه سرطان نگرفت حداقل ایدز گرفت. وینکی جن خود مجازات کن! ارباب این رام اصلا ارباب خوبی نشد. فقط یک ساعت تونست ارباب موند. بعد هی خدمت کرد و کفش واکس زد و همه چی به هم ریخت. پارچم برد سر میز. همه ازش خوردن. این هکتور بی استعدادم فکر کرد کار خودش بوده. هکتور هنوز ندونست که معجوناش هیچگونه تاثیری نداشت. ارباب هکتور رو مجازات کرد. برای وینکی خودش رو خسته نکرد. وینکی همین الان شروع به مردن کرد... وینکی جن خوب؟


پایان!




پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۱۶:۳۶ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۴
#75

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۲:۰۶:۱۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5472
آفلاین
وینکی رفته بود. اما چند دقیقه‌ای می‌گذشت که هنوز خبری از نفر بعدی نبود. داوران که حوصله‌شان سر رفته بود سرشان را با حکومتشان گرم می‌کنند. آرسینوس معاون اولش(کلاه وزارت) را از سرش در آورده و در کنار همسرش(پاتیل طلا) می‌گذارد و مشغول گفتگو با آن دو می‌شود.

لینی نیز تعدادی مورچه() را دور خود جمع کرده بود و طوری سرش را به آن‌ها نزدیک کرده بود و آرام سخن می‌گفت، انگار می‌خواست دستور حمله‌ای کاملا سری را بدهد.

هکتور اما غرق در تفکرات عمیقش بود تا ببیند چگونه باید این جماعت مرگخوار را به حالت عادیشان برگرداند. شاید اگر تنها لرد ولدمورت می‌توانست خودش شود و در جایگاه حضور یابد، حتی در این حالتی که همه خود را لرد می‌پنداشتند نیز، پیروز میدان می‌شد و شرایط تا حدی به حالت عادی برمی‌گشت.

وندلین و سیوروس اسنیپ نیز... اممم... آن دو... چیزه... اصلا آن طرف را داشته باشید! دری که باید باز می‌شد تا مرگخوار بعدی را به درون راه دهد، مدام بر اثر کشمکش‌هایی که در پشت آن اتفاق می‌افتاد، باز و بسته می‌شود.

هیئت داوران که صدای بگومگوهایی که از جانب در به گوش می‌رسید را به وضوح شنیده بودند، دست از اداره‌ی حکومتشان برداشته و با تعجب به در چشم می‌دوزند.
- پق پاق پوق پیق پیوق!

در همین حین که پنج داور کنجکاوانه به در چشم دوخته بودند، لای در باز شده و تعدادی گلوله‌ی گلی به درون اتاق پرتاب می‌شود. اولی سوراخ‌های ماسک آرسینوس، دومی بینی(!) وندلین، سومی چشم‌های لینی، چهارمی موهای اسنیپ و در نهایت پنجمی کلهم صورت هکتور را فرا می‌گیرد.

- دافنه و رز. هردوتون رد صلاحیت شدین!

هکتور که قبلا تجربه‌ی مواجهه با این دو لردی که حکومت جفتشان به گل و گیاه بازمیگشت را داشت، با این جمله انتقامش را می‌گیرد و دستش را بی‌هوا بر روی میز داوران تکان می‌دهد بلکه دستمالی برای پاک کردنِ گل‌های صورتش بیاید. دیگر داوران نیز غرولندکنان به تکاپو افتاده و تلاش می‌کنند گل‌های پرتاب شده را پاک کنند.

آن طرفِ در - کمی پیش - نزد دافنه و رز:

رز رو به گلدان‌هایی که با نظم خاصی کنار دیوار چیده شده بودند می‌گوید:
- گیاها به دستور من راه میفتین و داخل میاین! این منم که لرد شمام فهمیدین؟

برگ‌های گیاهان بر اثر بادی که فریاد رز ایجاد می‌کند تکان می‌خورد.

- دیدی؟ دیدی؟ موافقت کردن!

رز این را می‌گوید و دستگیره‌ را می‌گیرد و در را تا نیمه باز می‌کند. دافنه که از وضعیت ناراضی بود، چندین مشت گِل به سمت رز پرتاب می‌کند. اما رز و رزهای روی شانه‌هایش، با مهارت خاصی از آن‌ها جاخالی می‌دهند. نتیجه‌اش گِل‌هایی می‌شود که بر سر و روی داورانِ داخل اتاق شوت می‌شود.

- نخیرم از جاتون تکون خوردین نخوردینا! شما یاران من هستین و باید فقط به حرفای من گوش بدین. حالا هم حکم اینه...

دافنه همراه با گفتن این حرف در را محکم به روی رز می‌بندد. سپس به سمت گیاهان بازمی‌گردد و دهانش را می‌گشاید تا دستور بعدی را به آن‌ها ابلاغ کند. اما فریاد هکتور که از داخل اتاق به گوش می‌رسد همچون پتکی بر سر هردویشان فرود می‌آید.

- دافنه و رز. هردوتون رد صلاحیت شدین!









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.