(پست پایانی)
یک سال بعد:-گفتم کی داوطلبه؟!
کسی جوابی نداد. جیمز با دهان پر جلو رفت.
-الان یه سال تمومه داری این سوالو می پرسی. کسی داوطلب نیست خب. اگه درست نگاه کنی می بینی اصلا کسی جز ما دو تا این جا نمونده...خودمون باید دست بکار بشیم.
لوئیس اطرافش را نگاه کرد...
حق با جیمز بود! افسران همگی مرده بودند! اجسادشان در گوشه و کنار اتاق در حال پوسیدن بود.
-اینا کی مردن جیمز؟
چرا مردن؟
خودکشی دسته جمعی؟
تو چرا دهنت پره؟ روزه داری چی شد جیمز؟ اهداف ما کجا رفت؟
جیمز نمی توانست جوابی بدهد...چون دهانش همچنان پر بود. به تقویم دیواری اشاره کرد.
لوئیس متوجه شد که ماه ها از آن روز می گذرد و آن ها حتی به ماه رمضان سال بعد نزدیک تر هستند. افسران در هم اثر روزه داری مفرط جان به جان آفرین تسلیم کرده بودند.
دو افسر باقیمانده، چراغ ها را خاموش کرده، در ها را بسته، و برای گرفتن ماموریتی جدید تر و به روز تر، به سمت محفل ققنوسشان به راه افتاند.
پایان..............................
سوژه جدید:دو جادوگر در تاریکی شب، در مکانی نزدیک قلعه، ظاهر شدند. هر دو شدیدا ناآرام و مضطرب به نظر می رسیدند.
-همین جاست؟
-آره...قلعه مرموزه...ولی الان تاریکی شب نیست. نزدیک صبحه. چون ساعت پنجه...هوا هم داره روشن می شه. اگه دو یا سه بود شب محسوب می شد.
جادوگر اول اصلا متوجه نشد که همراهش درباره چه چیزی توضیح می دهد. چون در آن لحظه با نگاهی پر از شک و تردید، به پاتیلی که جلوی در ساختمان قرار داشت خیره شده بود.
-لوسیوس...اون...چیه؟...مشکوک نیست؟ بمب نباشه؟
دو جادوگر چوب دستی ها را بیرون کشیده و به آرامی به پاتیل مشکوک نزدیک شدند. با وجود تلاشی که برای آرام بودن انجام دادند، برگ های خشک زیر پایشان صدایی کرد و پاتیل تکان خفیفی خورد.
-لعنتی...طلسم شده. با ملاقه بهمون حمله نکنه؟
تکان های پاتیل شیطانی کم کم بیشتر و بیشتر شد...و بعد از چند ثانیه خمیازه ای کشید.
-پاتیله خمیازه کشید!
-خسته اس خب...
-چیکار کنیم؟ می گم چطوره وانمود کنیم ندیدیمش. همینجوری از کنارش رد بشیم. عصبانی نشه؟
-به نظر من باهاش صحبت کنیم. بهش بگیم بره یه جای دیگه بخوابه. این جا محل جلسه سری ماست خب. حضور یک پاتیل از مرموز بودن قلعه می کاهه! برای ما افت داره!
-چه خبره؟...صبح شد؟
پاتیل حرف زده بود...
لوسیوس کمی جلو رفت و مودبانه شروع به صحبت کرد.
-امممم....جناب پاتیل! می دونم احتمالا دیروز معجون های زیادی درون شما درست شده و ممکنه خسته باشین. ولی ما الان در بالاترین طبقه این ساختمون جلسه ای بسیار محرمانه و مهم داریم و می خواستم بپرسم که آیا ممکنه کمی قل بخورین و از جلوی در...
سری با موهای آشفته از داخل پاتیل خارج شد. چشمان خواب آلود، صورتی سیاه شده و لباسی پاره، باعث نمی شد که لوسیوس فرد پاتیل خواب را نشناشد!
-هکتور؟ تویی؟ توی پاتیل چیکار می کنی؟
هکتور دگورث گرنجر از پاتیل خارج شد.
-جلسه داریم خب. شب همین جا تو پاتیل خوابیدم که دیر نرسم...آماده این؟ بریم تو؟
لوسیوس پوزخند زد و جواب داد:
-کیو داری گول می زنی؟...تو اخراج شدی. ارباب فرمودن نه حق ورود به خانه ریدل ها رو داری و نه می تونی تو هیچکدوم از جلسات ما شرکت کنی. از این جا دور شو هک...وگرنه ممکنه اتفاقای بدی برات بیفته.
لوسیوس و همراهش به آرامی به در قلعه نزدیک شدند. آستینشان را بالا زدند و علامت شوم روی ساعدشان را به در نشان دادند. در باز شد و در مقابل دو مرگخوار، تعظیمی کرد.
هکتور افسرده و غمزده داخل پاتیلش نشست. جای علامت شوم روی دستش خالی بود...ولی اون قصد نداشت جایی برود! به هر قیمتی که شده، باید در این جلسه شرکت می کرد.
مرگخواران کم کم به محل جلسه می رسیدند. نفر بعدی از دور دست ها دیده می شد...