هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۱۱:۲۳ دوشنبه ۴ تیر ۱۳۹۷

امیلی تایلرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۱ شنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۲ دوشنبه ۶ خرداد ۱۳۹۸
از هاگوارتز
گروه:
کاربران عضو
پیام: 15
آفلاین
با خوردن معجون توسط هاگرید انفجاری بزرگ رخ داد . در حالی که اسلاگهورن چشمهاش رو باز میکرد فریادی از غم کشید و به درودیوار کوبید . حالا که شاگردان گوگول مگولش دز این وضع بودن معاون و دوست عزیزش هم ترکید . در همین حین صدای خفه گفت :

- هوریس ناراحت نشی ولی باس دسپختت رو خوب تر کنی .

در حالی که اسلاگهورن قهقهه ای از خوشحالی سر میداد پرید بغل هاگرید . اما بعد متوجه شد که معجونش درست کار نمیکرد چون در این صورت باید تغییری تو هاگرید ایجاد میشد اما هیچ اتفاقی نیافتاده بود . از طرفی خوشحال بود که معجون را به شاگردانش نداده و از طرفی نمیدونست باید چیکار کنه . صدای جیغ کرکننده ای اومد . هاگرید در حالی که گوشهای بزرگش رو گرفته بود فریاد زد :

- فک کنم مهرگیاه های مادام اسپرواته.

همینه ! جرقه ای در ذهن اسلاگهورن زد . دست هاگرید رو گرفت و از کلبه بیرون رفتن . شروع کرد به توضیح دادن نقشش به هاگرید :

- باید مقداری مهرگیاه بدزدیم تا به دانش آموزا بدیم تا درست شن.

هاگرید و اسلاگهورن هر دو با هم قهقهه ای از خوشحالی سر دادند و به سمت گلخانه دویدند .

ظاهرا مهر گیاه ها آرام شده بودند . به آرامی در گلخانه را باز کردند . اسلاگهورن مشغول بریدن برگ ها شد . هاگرید هم نگهبانی میداد تا کسی آن ها را نبیند . ناگهان دست اسلاگهورن به یکی از مهر گیاه ها خورد و گلدانش چرخی زد و مهر گیاه دورن گلدان بیدار شد و شروع به داد زدن و جیغ کشیدن کرد , همین اشتباه لازم بود تا بقیه مهرگیاه ها بیدار بشوند و هاگرید غش کند .

اسلاگهورن در حالی که برگ کافی جمع کرده بود به سمت در پرید و ریش هاگرید رو گرفت و او را با خود کشید . ناگهان مادام اسپروات را دید که به سمت او میدود . با عجله برگ ها رو درون ریش هاگرید فرو کرد تا مادام اسپروات ان ها را نبیند . مادام با دیدن هاگرید جیغ زد :

-چه اتفاقی برای هاگرید افتاده ؟؟ من صدای جیغ مهر گیاه ها رو شنیدم و به اینجا اومدم .

اسلاگهورن با اضطراب جواب داد:

-فکر کنم بخاطر صدای جیغ مهرگیاه ها بود آخه بچه ها داشتند با اون ها شوخی میکردند و ما به سمتشون دویدیم تا تنبیهشون کنیم اما اون ها فرار کردند و ما موندیم و جیغ مهر گیاه ها.

بعد هم با لبخندی ساختگی سریع از آنجا فرار کردند .
کشیدن هاگرید روی زمین خیلی سخت بود , پس اون رو با یه افسون به هوا بلند کرد و به دفترش برد . به محض رسیدن به دفترش در را قفل کرد و شروع به در آوردن برگ ها از ریش هاگرید کرد . اما برگ ها در نیامدند ! انگار که در ریش هاگرید ریشه کرده بودند . اولین چاره ای که به ذهن اسلاگهورن رسید بریدن ریش هاگرید بود . به سرعت به سمت میز جست زد و قیچی را برداشت . در همین لحظه هاگرید به هوش اومد و رفیقش را دید که با قیچی به سمتش هجوم می آورد . فریاد زد :

-اوهوی چی کار داری میکنی ؟

اسلاگهورن که وقتی برای توضیح نداشت ریش ها ی هاگرید را برید , هاگرید فریادی از خشم زد و هوریس را به گوشه ای پرتاب کرد . اسلاگهورن با صدایی آزرده گفت :

- متاسفم روبیوس . دوباره در میان .

اما گوش هاگرید به این حرف ها بدهکار نبود و او شروع به ناسزا گفتن کرد . اسلاگهورن فریاد زد :

-آخه برگ ها تو ریشت , ریشه داده بودن.

هاگرید لبخندی غم انگیز زد و گفت : اوه فک کنم بخاطر گِل هایی باشه که بهشون مالیده بودم تا پف کنند .

اسالگهورن که حرفی برای گفتن نداشت , ریش های هاگرید همینطوریش پف داره ... سریع شروع به در اوردن برگ ها از ریش های بریده ی هاگرید کرد اما اونا در نیومدن . بعد از چند دقیقه سعی یه گلوله ی پشمالو که با برگ مخلوط بود در دست اسلاگهورن بود . کار دیگه ای از دستش بر نمی آمد . با گلوله ی پشمی دم کرده ای آغشته به مو درست کرد . چند ثانیه به معجونش نگاه کرد . افتضاح بود اما چاره ی دیگری نداشت . ظرف ترشی را از روی میزش قابید و درش را باز کرد و به روی زمین ریخت . سپس معجون رو بر سر شاگردان گوگول مگولش ریخت , و... بله ! آن ها شروع به تغییر شکل دادن . همه به شکل شاگردان گوگول مگولش در آمدن . برای لحظاتی همه چیز عالی بود و دفتر اسلاگهورن پر از دانش آموزانش بود . البته برای لحظاتی . ناگهان روی بدن دانش آموز ها موهای زبری شروع به روییدن کرد و بعد از چند ثانیه ... همه ی بدنشان پر از مو بود ... موهایی شبیه به موهای ... هاگرید !

اسلاگهورن در حالی که بر فرق سرش میکوبید و به دانش آموزانش که حالا شبیه به گلوله های پشمالو بودند می نگریست ناله ای سر داد . هاگرید به آرامی گفت :

-وای دوباره شروع شد . اه....


ویرایش شده توسط امیلی تایلر در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۴ ۱۱:۴۳:۴۲

قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!


پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۲۱:۴۷ یکشنبه ۳ تیر ۱۳۹۷

ماتیلدا استیونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۹
از کالیفرنیا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 359
آفلاین
هوریس در حالی که چند معجون رو در یک ظرف می ریخت، هاگرید در حال آوردن گاز پیک نیک و قابلمه و مواد لازم مثل:
" تخم مرغ، نمک، فلفل،ادویه و ..." بود.

هوریس که چشمانش سرشار از ناراحتی و عصبانیت بود،ماده ی دیگری ریخت و معجون را تکمیل کرد. سپس با قاشق، آن را هم زد. بالاخره آماده شد. رنگ معجون به رنگ زرد بود که می شد کاملا با آبمیوه اشتباهش گرفت.
هوریس امیدوار بود که معجون رو اشتباهی، درست نکرده باشد. اگر کار می کرد ،برای خود جشنی می گرفت که در جشن،پر از نوشیدنی کره ای باشد.

در همین حین هاگرید با دست های پر از کیسه، از راه رسید. وسایل ها را در کناری گذاشت.

و روبه هوریس گفت: چقدر خسته شدم. خب چی دوست داری درست کنیم؟ املت، نیمرو و ...

- هر چی دوست داری درست کن هاگرید. من از همه چی خوشم می آید ولی سعی کن که کنار غذا حتما نوشیدنی کره ای باشد.

- مطمئن باش که می گذارم.

او مشغول در آوردن مواد، از کیسه ها شد. هوریس در صندلی خود نشست و به هاگرید نگاه کرد.اما فکر او پیش معجون هم بود. اینکه اگه درست کار نکند، بر سر شاگرد های گوگول مگولش چه می آید؟

دستش هایش به طور عصبی بر روی میز می لرزید. هاگرید داشت تخم مرغ را در لبه ی ماهیتابه می شکوند و در ماهیتابه می ریخت. او کار هایی همچون:
" روشن کردن گاز پیک نیک، گذاشتن ماهیتابه بر روی گاز و روغن ریختن " را انجام داده بود. اما هوریس با اون مشغله های فکری مهمش، متوجه آن نشده بود. هوریس سعی کرد که مثبت فکر کند و بر روی کار هاگرید متمرکز شود که اشتباهی نمک یا فلفل زیاد نریزد.

تخم مرغ ها باصدای زیبایی پخته می شدند.

هاگرید گفت : هوریس، بیا سفره را بچینیم.

- حتما هاگرید.

هوریس از صندلی پا شد و به سمت هاگرید رفت . هاگرید به او سفره ای داد. هوریس سفره را پهن کرد و بشقاب و قاشق ها را به همراه نوشیدنی کره ای بر روی آن گذاشت. هاگرید با ماهیتابه به طرف سفره آمد. ماهیتابه را بر روی سفره گذاشت و مشغول جا کردن نیمرو برای خود شد.

- راستش هوریس... من از نوشیدنی کره ای خوشم نمیاید و آبمیوه پیدا نکردم. از نظر تو چیکار کنم؟

- به نظرم...

ناگهان هاگرید نگاهش را به میز هوریس معطوف کرد.

-چی شده هاگرید؟

- تو واسه ی من آبمیوه درست کردی؟

هاگرید به میز زل نزده بود . به معجون که از نظر او آبمیوه بود، خیره شده بود. هاگرید به طرف میز رفت و معجون را برداشت.

- هاگرید اون معجون نیست

دیگر دیر شده بود. هاگرید معجون را خورده بود.




Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۱۹:۵۴ شنبه ۲ تیر ۱۳۹۷

ریونکلاو، محفل ققنوس

گادفری میدهرست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۲۱:۰۷:۳۰
از خونت می خورم و سیراب میشم!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 229
آفلاین
اما دیری نپایید که خاطرشان از حالت منبسط به منقبض تغییر یافت. همان طور که روی تخت هایشان دراز کشیده بودند و به خاطر پر خوری آن شب کابوس می دیدند، بدنشان شروع به تغییر کرد و همه به شکل انواع مختلفی از ترشی جات درآمدند.

***

ظهر روز بعد اسلاگهورن در دفترش نشسته بود و نوشیدنی کره ای تناول می کرد که یک دفعه در به شدت باز شد و هاگرید پرید تو. اتاق از شدت ضربه ی پای او لرزید و قاب عکس های متصل به دیوار به طرفین ویبره رفتند.

اسلاگهورن (با لحنی معترض): چه خبرته اول ظهری؟

هاگرید با چهره ای که سعی داشت آن را متأسف نشان دهد، اما بیشتر گرسنه و قحطی زده به نظر می آمد، یک ظرف ترشی مقابل هوریس گذاشت.

اسلاگهورن: به به!... ترشی درست کردی... خیلی هم عالی!... بیا با ناهار بزنیم تو رگ!

هاگرید با اینکه پیشنهاد رفیقش را بس دلنشین یافت، سرش را به علامت نفی تکان داد و گفت:

- نه هوریس! ... اینا شاگرداتن!

اسلاگهورن چند لحظه با حالت پوکر به هاگرید خیره شد. بعد هم نگاهش را از او برگرفت و به ظرف ترشی زل زد. داشت فکر می کرد چه کسی این بلا را سر شاگردان گوگولی مگولی اش آورده که یاد هکتور افتاد. می خواست از جا بلند شود، او را بیابد و به معجون تبدیلش کند. اما بعد فکر کرد که بهتر است چاره ای برای وضع موجود بیندیشد.

هوریس (با لحنی غصه دار): حالا چی کار کنم؟

هاگرید سلول های خاکستری مغزش را به کار انداخت و پاسخ داد:

- می تونیم بسته بندیشون کنیم و بعد هم صادر کنیم به کشورای دیگه...

اسلاگهورن سرش را به نشانه ی تأیید تکان داد و همان طور که داشت می رفت تا مقدمات این کار را فراهم کند، به خاطر آورد که او جز برگزاری پارتی های غیر قانونی و خوراندن نوشیدنی کره ای به بچه ها قابلیت دیگری هم دارد و آن هم چیزی نیست جز معجون سازی!

با هیجان به سمت انبار مواد رفت؛ بزرگترین پاتیلش را برداشت و وسط اتاق گذاشت. هاگرید هم که فکر می کرد رفیقش می خواهد ناهار درست کند، با خوشحالی رفت و گاز پیکنیکش را آورد. اسلاگهورن نمک و فلفل و ادویه را به مقدار کافی در پاتیل ریخت و بدین ترتیب، مشغول ساخت معجون پادزهر برای شاگردان گوگول مگولی اش شد...



نسخه ی انگلیسی داستانم
بسی ممنون میشم برین این جا و بهش رای بدین و کامنت بذارین.


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده



پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۱۶:۰۵ شنبه ۲ تیر ۱۳۹۷

هرميون گرنجرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۰ شنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۰:۱۹ چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۷
از خلاف آمد عادت بطلب کام
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 109
آفلاین
همه ی دانش آموزان به دور هافلی مذکور حلقه زده بودن و از بالای سر همدیگه سرک می کشیدن تا بفهمن چه اتفاقی داره میفته لکن منظره ی جذابی نبود.

پوست هافلی هی سبزتر می شد. پاهاش به هم چسبیدن و شبیه دم دایناسور سبزایی که فقط گیاه میخوردن شد. دستاش داخل بدنش که سبز شده بود فرو رفتن و قدش آب رفت و اندازه ی یه خیارشوری که از قوطیش بیرون افتاده شد. در انتهای این پیچ و تاب ها هافلی مذکور همونجور که دمر روی زمین افتاده بود دهنش مثل ماهی تکون می خورد و با دماغی که دوتا چشم ازش بیرون زده بود با بیخیالی به اطراف نگاه می کرد، شروع به حرف زدن کرد.
-اآآآااآآااا داباباپالولوچی پو دیت تیت شیتپ پرررت.

-تو میفهمی چی میگه؟
-نههههه.

دانش آموز دومی در انتهای نههههه گفتنش به اطراف دوید و بعد از اینکه به شکم توپ مانند اسلاگهورن، که به طرف جمعیت می اومد، برخورد و کمانه کرد، نعره ی دیگه ای زد و به اطراف تر دوید و از هاگوارتز هم متواری شد.

اسلاگهورن:
-چه خبر شده اینجا؟ دلال نوشیدنی اومده؟ اوه اگنس تیمز، بابات چطوره؟ اون یکی از... .

اسلاگهورن که دختر یکی از مدافعان کوییدیچ چادلی کنونز رو دیده بود، به خوش و بش و خنده افتاد و کل اطرافش رو از یاد برد. اما فرد حجیم تری جمعیت را کنار می زد.

هاگرید:
-بریت کنار. برید اونور، این که له کردم عادم مهمی بوت؟

هاگرید به وسط جمعیت رسید و به خیارشوری که هنوز لااااباااانااا می خوند نگاه کرد.
-مگه همی الان شوم ندادیم بتون؟ دور خیارشور جم شدین؟ خرررچ پرررچ پوممم. آخیش گوشنه م بود.

دانش آموزان که دیدن هاگرید خیارشورشون رو خورده و به شکمش دست میکشه، اصن ناراحت نشدن چون شکم یک گوشنه رو سیر کرده بودن و با انبساط خاطر به سمت خوابگاهاشون برگشتن.


ویرایش شده توسط هرميون گرنجر در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۲ ۱۶:۵۱:۰۶

lost between reality and dreams


پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۱:۴۰ شنبه ۲ تیر ۱۳۹۷

آرتور ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۰۲ جمعه ۱۵ بهمن ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۳:۲۰ جمعه ۲۵ شهریور ۱۴۰۱
از خانه ویزلی ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 633
آفلاین
جادوگران تازه وارد و ارشد که انگار از وحشی اومده بودن، قبل از اینکه هوریس اعلام کنه که غذا رو میل کنن و لذت ببرن، روی میز و غذا های رنگارنگ و لذیذ شیرجه زدن. دو لپ دو لپ دسر می خوردن و رون های مرغ رو به دندون می کشیدن. هوریس نگاهی به جمعیت گشنه انداخت و به هاگرید گفت:
-با این اوضاع باید فکری به حال آشپزخانه و تعداد اجنه آشپز بکنیم. فکر نمی کنم بتونن به تنهایی از پس سیر کردن شکم این موجودات عجیب بر بیان.
-امممم... درسته جناب اسلاگهورن. سعی می کنم به این موضوع رسیدگی کنم و سریعا نیروهای جدیدی رو به آشپزخونه بفرستم.

پس از اون هاگرید و مدیر مدرسه به همراه بقیه اساتید شروع به خوردن غذا و دسر کردن.
مدتی گذشت. هیچ اثری از غذا روی میزها نبود. دریغ از یه دونه نخود فرنگی یا حتی یه قطره نوشیدنی. هوریس از جای خودش برخاست و رو به جمعیت شروع به سخنرانی کرد:
-امیدوارم که از غذا لذت برده باشید. بسیار خب. از ارشد های هر چهار گروه تقاضا دارم که تمامی دانش آموزان رو به خوابگاه های خودشون ببرن. لطفا مطمئن شید که همگی در خوابگاه و رختخواب خودشون قرار داشته باشن. دانش آموزی توی راهروها پرسه نزنه که اگه دیده بشه، میدم همین هاگرید بخورتش. هار هار هار. حالا برید بخوابید. زود باشید.

ارشد ها که به سختی میتونستن از جاشون بلند شن، حالا باید یک گروه از دانش آموزانی که تا خرخره پر از غذا بودن رو به خوابگاه هاشون راهنمایی میکردن. با تمام تلاششون و البته شکوندن چند لیوان و بشقاب، اونها رو از جاشون بلند کردن و با خودشون به سمت راه پله های منتهی به خوابگاه های چهار گروه بردن. ارشدها، دانش آموزان رو توی صف های جداگانه گروه هاشون قرار داده بودن و در حالی که به سمت خوابگاه ها میرفتن، درباره طبقات،کلاس ها و قوانین مدرسه صحبت می کردن. در همین لحظه یکی از دانش آموزان که گویی هافلی بود، روی زمین افتاد و در حالی که شکمش رو گرفته بود، شروع کرد به داد و فریاد کردن. کم کم ظاهر دانش آموز تغییر کرد و از حالت چهره انسانی خودش خارج شد.


معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!


پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۱۹:۱۸ جمعه ۱ تیر ۱۳۹۷

فنریر گری‌بک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۱ جمعه ۱ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۰۱ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۲
از زیر سایه ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 552
آفلاین
جن های خانگی، در حالی که به خاطر زمین لرزه های ایجاد شده توسط پاهای هاگرید، می لرزیدند، درب انبار را باز کردند، وارد راهرو شدند و با پاهای کوچکشان دویدند به سوی درب آشپزخانه.
درب آشپزخانه، تابلوی عظیمی بود با نقشی از انواع غذاها و میوه ها.
جن ها، یک نردبان جنی ساختند و جنی که در بالاترین نقطه نردبان بود، یک عدد گلابی در یک ظرف میوه در قسمتی از تابلو را قلقلک داد.

گلابی عطسه کرد، و اتفاقی نیفتاد.
جن دوباره قلقلک داد، اینبار محکم تر.
و اینبار گلابی، قاه قاه زد زیر خنده، جن هم از صدای خنده گلابی خنده اش گرفت.
جن و گلابی پس از این خنده بازی، مقداری چاق سلامتی کردند، و بالاخره گلابی ناپدید شد تا دستگیره در مخفی آشپزخانه هاگوارتز، پدیدار شود.
جنی که بالاتر بود، دستگیره را چرخاند.

- بقیه هم قطاران دابی دونست که جن ها میتونن بدون این کارها هم در رو باز کنن؟

جن ها ابتدا پوکرفیس شدند. سپس بالاترین جن، جیغ بنفشی کشید، و از روی بقیه جن ها، با صورت شیرجه زد روی در و وارد آشپزخانه شد.

دابی سری به نشانه تاسف تکان داد.
- جن های جدید چقدر بی جنبه بود. جن ها تحمل روح دابی رو نداشت. دابی دیگه اینطوری اصلا نتونست. زیرِ روحِ دابی درد گرفت!

دابی که زیر روحش درد گرفته بود، از آنجا رفت و جن های خانگی را رها کرد تا بروند غذایشان را منتقل کنند به سرسرای بزرگ.
جن های خانگی، که هنوز قلبشان به خاطر مواجهه با روح دابی تند تند می‌تپید، غذاها را روی میزهایی درست مشابه میزهای سرسرای بزرگ سرو کردند، سپس همگی با هم بشکنی زدند، آهنگ شادی پلی کردند، و رقص بابا کرمی انجام دادند تا غذاها به سرسرا منتقل شوند.
و البته غذاها هم غذاهای خوبی بودند، و به همراه معجون هکتور درونشان، منتقل شدند به سرسرای بزرگ.



پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۱۵:۰۴ جمعه ۱ تیر ۱۳۹۷

هوريس اسلاگهورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۲۳ جمعه ۳ فروردین ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۰:۳۳ شنبه ۲۶ تیر ۱۴۰۰
از می عشق تو چنان مستم، که ندانم که نیست یا هستم
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 279
آفلاین
سوژه جدید


اتاق مدیر هاگوارتز تاریک تاریک بود. هوریس پشتی میزی که سطحش را بطری‌های دلستر کره‌ای به طور کامل پوشانده بودند ولو شده بود و سکسکه می‌کرد. ترجیح می‌داد همیشه اتاق را تاریک نگه دارد تا مدیران سابق درون تابلوهایشان بخوابند و مزاحمش نشوند.

- چرا ما قادر به دیدن چیزی نیستیم؟ لوموس! قادر شدیم!

هوریس مجله TEEN TALENTS را از بین بطری ها بیرون کشید و زیر میز انداخت. سعی کرد از حالت ولو خارج شود، شق و رق نشست و با چشمان سرخ و نیمه باز به لرد سیاه که دست هکتور را گرفته بود و پشت سر خودش می‌کشید خیره شد.

- درو چطوری ... چیز ... ارر ... سلام ارباب!

- سلام هوریس. این آقا هکتور ما خیلی دوست داره استاد معجون‌سازی بشه.

لحظه ای در خیالش لرد را به شکل بابای سردار آزمون دید! چشمانش را بست و سعی کرد تمرکزش را به دست آورد. به این فکر کرد که بگوید هکتور کی معجون درستی ساخته که بخواهد آن را تدریس کند؟ اما حجم بالای کره در خونش باعث شد تنها عبارت «چشم ارباب!» از دهانش خارج شود.

- فقط ارباب ... چیزه ... استاد معجون‌سازی که داریم.

- ما نمی‌دونیم. ما فقط می‌دونیم دوست داره تدریس کنه.

- درس جدید ارائه می‌دم!

- همین که گفت. ما رفتیم هوریس.

تصویر کوچک شده


تمام دانش آموزان در سرسرای عمومی بودند. ضیافت با شکوه آغاز سال جدید در حال برگزاری بود و دانش آموزان سال اولی پس از به سر گذاشتن کلاه گروهبندی، به سال بالایی‌هایشان ملحق شده بودند. پروفسور اسلاگهورن با ردای شب مشکی در مرکز میز اساتید نشسته بود. روبیوس هاگرید با هیکل غول آسایش از کنار او برخواست و پشت تیریبون جادویی رفت.

- سیلام بچه‌ها! امممم ... خوش اومدین! موبارکا باشه! سعی کنین بچه‌های خوب و بامعرفتی باشین. ایول! باریکلا! اممم ... دیگه این که ... پروفسور اسلاگهورن شوما حرفی ندارین؟

هوریس که حال نداشت تا پشت تیریبون برود از همان پشت میز گفت:

- نه! فقط ... جا داره پروفسور گرنجر رو معرفی کنم که امسال به جمع اساتید ما اضافه شدن. دیگه این که ... همین دیگه!

و ضمن معرفی هکتور، به صندلی او که متوجه نبود خالیست اشاره کرد. هاگرید ادامه داد:

- ایول! باریکلا! حالا اگه گفتین وخت چیه؟

تصویر کوچک شده


هکتور که مشخص نبود بابت خنده شیطانی‌اش می‌لرزد یا لرزشش طبیعی‌ست، وارد آشپزخانه هاگوارتز شد. جن‌های خانگی غذایشان را بار گذاشته بودند و اکنون در انبار مواد اولیه دور هم چایی نبات می‌زدند. هکتور بی درنگ به سمت پاتیل‌های بزرگ غذا رفت و از جیب ردایش چند بطری بزرگ معجون بیرون کشید و در پاتیل‌ها خالی کرد. در همین هنگام بود که پروفسور هاگرید در حالی که از پشت تیریبون به سمت صندلی‌اش می‌دوید و سرسرای عمومی را به لرزه در می‌آورد، فریاد زد:

- باریکلا! وخت شامه.

جن‌های خانگی با شنیدن صدای پای هاگرید سریعا به آشپزخانه برگشتند تا غذاها را به ظرف دانش‌آموزان انتقال دهند.


ویرایش شده توسط هوريس اسلاگهورن در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۲ ۴:۳۱:۱۱

ز خاک من اگر گندم برآید،
از آن گر نان پزی مستی فزاید! تصویر کوچک شده


پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۲۳:۵۸ پنجشنبه ۵ بهمن ۱۳۹۶

آملیا فیتلوورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۵ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۹:۲۱ شنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۱
از پشت بوم محفل!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 503
آفلاین
پست پایانی سوژه

شرلوک هولمز که دید با کمک اون معما حل شده، تصمیم گرفت تا دیر نشده و کسی شک نکرده، فلنگ رو ببنده و بره!
- قابلتونو نداشت!

شرلوک هولمز خیلی عجیب شده بود و همه اینو فهمیده بودن، جز خود اسنیپ که نمیخواست بفهمه. پس شرلوک، اسنیپ رو برداشت و رفت تا توی نقش بازی کردن کمکش کنه.
بچه های گمشده و پروفسور اسپراوت بلند شدن که برگردن به قلعه و بچه هارو سورپریز کنن. سر راهشون چندتا کادو هم خریدن، اما وقتی رسیدن...

- بقیه کو؟
- چه بلایی سرشون اومد؟
- چرا همه جا به هم ریختست؟!

یهو یه موجود عجیب، پرید وسط. پروفسور اسپراوت گارد فیلمای حماسی رو گرفت.
- تو!
-
- باید میدونستم! بچه ها! شما هم به همون چیزی فکر میکنین که من فکر میکنم؟!
- بریم خونه و همه چیزو فراموش کنیم؟

همه بچه ها هم عقیده بودن. پس رفتن خونه و همه چیزو فراموش کردن. از اسپراوت هم اطلاعاتی در دسترس نیست.

قصه ما به سر رسید، جغده به جغد دونی نرسید!



پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۱۹:۱۵ یکشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۶

دورا ویلیامز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۷ شنبه ۳ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۰۶ دوشنبه ۱۸ فروردین ۱۳۹۹
از اتاق مد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 206
آفلاین
بچه جون خیلی ریلکس انگار نه انگار که یه جماعت گمشده و پیدا شده و اساتید و... مسخره خودش کرده، نزدیک شد. پروفسور اسپروات که مهربانیش زبانزد خاص و عام بود به محض مواجه با پسرک پس گردنی زد که صدای شــــتـــــرقــــش تا چند ثانیه ادامه داشت!

_ بچه جون میدونستی چند وقته که همرو مسخره‌ی خودت کردی؟ کجا بودی این همه وقت خیر سرت؟
_مـَ ؟
_ آره تو بعدش مـَ چیه؟
_ هیح حـه ایـح!

بچه دنیس بود! اشک در چشمان پروفسور اسپراوت حلقه زد اما به احساساتش اجازه‌ی فوران نداد و سریعا کلاه را از سر بچه برداشت.
_ من آینده‌ای درخشان رو برای تو پیش بینی میکنم و تو را به هافلپاف میفرستم!
_ سو تفاهم شده شصت سال پیش منو گروهبندی کردید.

سپس دست گروه گمشده و بچه را گرفت وردی برای پیدا شدن خواند! صدای تاپی آمد و قبل از این که به خودشان بیایند شرلوک هلمز گفت:
_ یافتم! یافتم!

اسنیپ که دیگر به نقش همیشگی خودش بازگشته بود به سمت کلاه رفت. کلاه را وارسی کرد.

_ خودشه! آقای هلمز خیلی ازتون ممنونم.



پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۸:۳۸ سه شنبه ۱۲ دی ۱۳۹۶

آملیا فیتلوورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۵ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۹:۲۱ شنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۱
از پشت بوم محفل!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 503
آفلاین
دامبلدور که علم غیب داشت و همیشه همه چیز را میدانست، رو کرد به بچه ها و گفت:
- بازم دوباره گروهبندی!
- گروهبندی بدون کلاه گروهبندی؟!

دامبلدور فکر کرد که بچه ها راست میگویند. درست در همین لحظه، همه شمع های هاگوارتز خاموش شدند و صدای رعد و برق شنیده شد. هرچند روی سقف هاگوارتز هم میشد رعد و برق را دید.

- چرا عین فیلمای مشنگی شد؟
- چرا لباس بنفشم معلوم نیست؟
-
-

ناگهان صدای جیغی شنیده شد و چندتا از دانش آموزان ناپدید شدند. اسنیپ روی شرلوک هلمز پرید و دست به کتش شد.
- آقای هولمز، لطفا کمک!
- هووووم...

تصویر کوچک شده


پیش ناپدید شدگان

- دانش آموزا، حالتون خوبه؟!
- بــــــله پروفســـــور اسپراوت!

موجودی آهسته آهسته به آنها نزدیک شد که کلاه آشنایی به سر داشت؛ کلاه گروهبندی!








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.