سوژه جدید
اتاق مدیر هاگوارتز تاریک تاریک بود. هوریس پشتی میزی که سطحش را بطریهای دلستر کرهای به طور کامل پوشانده بودند ولو شده بود و سکسکه میکرد. ترجیح میداد همیشه اتاق را تاریک نگه دارد تا مدیران سابق درون تابلوهایشان بخوابند و مزاحمش نشوند.
- چرا ما قادر به دیدن چیزی نیستیم؟ لوموس! قادر شدیم!
هوریس مجله TEEN TALENTS را از بین بطری ها بیرون کشید و زیر میز انداخت. سعی کرد از حالت ولو خارج شود، شق و رق نشست و با چشمان سرخ و نیمه باز به لرد سیاه که دست هکتور را گرفته بود و پشت سر خودش میکشید خیره شد.
- درو چطوری ... چیز ... ارر ... سلام ارباب!
- سلام هوریس. این آقا هکتور ما خیلی دوست داره استاد معجونسازی بشه.
لحظه ای در خیالش لرد را به شکل بابای سردار آزمون دید!
چشمانش را بست و سعی کرد تمرکزش را به دست آورد. به این فکر کرد که بگوید هکتور کی معجون درستی ساخته که بخواهد آن را تدریس کند؟ اما حجم بالای کره در خونش باعث شد تنها عبارت «چشم ارباب!» از دهانش خارج شود.
- فقط ارباب ... چیزه ... استاد معجونسازی که داریم.
- ما نمیدونیم. ما فقط میدونیم دوست داره تدریس کنه.
- درس جدید ارائه میدم!
- همین که گفت. ما رفتیم هوریس.
تمام دانش آموزان در سرسرای عمومی بودند. ضیافت با شکوه آغاز سال جدید در حال برگزاری بود و دانش آموزان سال اولی پس از به سر گذاشتن کلاه گروهبندی، به سال بالاییهایشان ملحق شده بودند. پروفسور اسلاگهورن با ردای شب مشکی در مرکز میز اساتید نشسته بود. روبیوس هاگرید با هیکل غول آسایش از کنار او برخواست و پشت تیریبون جادویی رفت.
- سیلام بچهها!
امممم ... خوش اومدین! موبارکا باشه! سعی کنین بچههای خوب و بامعرفتی باشین. ایول! باریکلا! اممم ... دیگه این که ... پروفسور اسلاگهورن شوما حرفی ندارین؟
هوریس که حال نداشت تا پشت تیریبون برود از همان پشت میز گفت:
- نه! فقط ... جا داره پروفسور گرنجر رو معرفی کنم که امسال به جمع اساتید ما اضافه شدن. دیگه این که ... همین دیگه!
و ضمن معرفی هکتور، به صندلی او که متوجه نبود خالیست اشاره کرد. هاگرید ادامه داد:
- ایول! باریکلا! حالا اگه گفتین وخت چیه؟
هکتور که مشخص نبود بابت خنده شیطانیاش میلرزد یا لرزشش طبیعیست، وارد آشپزخانه هاگوارتز شد. جنهای خانگی غذایشان را بار گذاشته بودند و اکنون در انبار مواد اولیه دور هم چایی نبات میزدند. هکتور بی درنگ به سمت پاتیلهای بزرگ غذا رفت و از جیب ردایش چند بطری بزرگ معجون بیرون کشید و در پاتیلها خالی کرد. در همین هنگام بود که پروفسور هاگرید در حالی که از پشت تیریبون به سمت صندلیاش میدوید و سرسرای عمومی را به لرزه در میآورد، فریاد زد:
- باریکلا! وخت شامه.
جنهای خانگی با شنیدن صدای پای هاگرید سریعا به آشپزخانه برگشتند تا غذاها را به ظرف دانشآموزان انتقال دهند.