سلام استاد
یه مقاله به شکل رول مینویسید راجع به اینکه یه گرگینه گازتون گرفته. اینکه علائمش چیه. چطور تغییر شکل میدید. چه اتفاقی میفته کلا براتون.
به فکر فرورفته بودم که ضربه ای به شونه ام احساس کردم. سلینا بود.
-چیشد ؟
-هیچی... فهمیدم... صبر کن نفسم بالا بیاد.
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
-میگن که توی جنگل ممنوعه یه گیاهی رشد کرده که با دم کردن و خوردنش آدم تا 24 ساعت نامرئی میشه.
با هیجان پرسیدم :
-تا حالا کسی هم سراغش رفته ؟
-نچ ، ولی امشب یک گروه از بچه های گریفیندوری میخوان برن ، نمیدونم چی شده که همه ترجیح میدن هفته ی دیگه برن ولی این بچه ها برای نشون دادن شجاعتشون امشب میخوان برن ، میگم... ما هم باهاشون بریم ؟
-اگه بزارن، باشه.
-میزارن ، من باهاشون صحبت کردم امشب ساعت 10 دم خوابگاه دخترا.
ساعت 10 خوابگاه گریفیندور
-مطمئنی میان ؟
-
-
چند لحظه بعد من و سلینا و چند دختر دیگر پاورچین پاورچین از خوابگاه بیرون میرفتیم. بعد از چند دقیقه پیاده روی به جنگل رسیدیم. به آرامی در جنگل پیش میرفتیم و حواسمان جمع حیواناتی بود که در جنگل زندگی میکردند. هیچ صدایی نمی آمد و فقط چند بار صدای زوزه ی گرگ ها آمد. ناگهان یکی از دختر ها با صدای جیغ جیغی گفت: همین سبزه ها هستند. عکسشان را در کتاب گیاه شناسی جامع دیدم. و بعد روی زمین نشست و شروع به کندن برگ هایی آبی رنگ کرد. ما نیز نشستیم چرا که برگ ها انقدر ریز بودند که به سختی دیده میشدند . بعد از مدتی دست ها و جیب هایم پر شد از زمین بلند شدم تا ببین بقیه در چه وضعیتی هستند... اما بقیه نبودند. سلینا را صدا کردم. او در کنار من بود ولی بقیه بچه ها نبودند. ترسیدیم و شروع به دویدن در جنگل کردیم. صدای زوزه ی گرگ ها از هر طرف می آمد. در مرکز جنگل بودیم و همه جا تاریک بود. برای دیدن نقشه نیاز به نور داشتیم اما چوب دستی هایمان نبود. در میان درختان جایی بود که نور ماه میتابید. نقشه را زیر نور گرفتم. چیزی نفهمیدم پس سلینا را صدا کردم و نقشه را به دستش دادم. در حالی که به نقشه چشم دوخته بود انگشتانش را روی آن حرکت میداد. سرم را به طرف آسمان بردم تا کمی از ترسم را کم کنم. نور ماه و ستاره ها همیشه به من آرامش میداد. در حالی که ماه نگاه میکردم صدای زوزه ی گرگ ها از جایی در نزدیکی شنیده شد. ماه عین توپی نورانی در آسمان میدرخشید. ناگهان همه چیز برایم عین روز روشن شد. با صدایی لرزان گفتم:
-ما نباید امشب میومدیم... تازه فهمیدم که چرا کسی امروز نیومده بود... امشب ماه کامله پس...
جملم نا تمام ماند چراکه صدای نفس موجودی را در پشت سرم احساس کردم. پشتم را نگاه کردم و گرگینه ای با چشمانی سرخ دیدم.
درحالی که فریاد میزدیم شروع به دویدن در جنگل کردیم. تنه درختی بزرگ روی زمین بود که به سختی دیده میشد. آرزو کردم که گرگینه تنه را نبیند و گیر بیفتد. ناگهان پای سلینا به تنه ی درخت گیر کرد و افتاد. در حالی که گرگینه نزدیک تر میشد و کمتر از 1 متر با ما فاصله داشت جیغ کوتاهی زدم و یقه ی سلینا را گرفتم و با خود کشیدم. همین طور که در جنگل میدودم احساس کردم که صدای نفس گرگینه از جایی نزدیک می آید، پس سریع تر دویدم و به پشتم نگاه نمیکردم، کم کم وزن سلینا بیشتر میشد و به سختی با خودم میکشیدمش. فکر کردم بیهوش شده بود. ناگهان احساس کردم چند شی تیز در دستم فرو رفت. جیغی کشیدم و یقه ی سلینا را ول کردم. از حرکت ایستادم و به دستم خیره شدم. جای چندین سوراخ روی دستم بود و از سوراخ ها ماده ای لزج و سبز رنگ بیرون میریخت. به موجودی که در لباس سلینا بود نگریستم. او چیزی جز یک گرگینه نبود. احساس کردم که دیگر توان ایستادن ندارم. به زمین افتادم. احساس میکردم که استخوان هایم میشکند. نمیدانستم که انقدر سریع عمل میکند. دماغم کشیده شد و شبیه به پوزه شد. چشمانم را بستم. وقتی باز کردم دردهایم تمام شده بود و دنیا نیز تغییر کرده بود. از جایی میان درخت ها بوی غذا می آمد. با جسمی که برای من نبود به طرف درختان شیرجه زدم و به سمت طعمه ام رفتم.