سلام به پروفسور هزیز و کاتاناش. این دو جلسه ی آخرو دیر دادم بخاطر این مشقای خیلی سخت! تروخدا از اینا تو امتحان ندید. نکنه این آماده سازی ما برای امتحانه؟!
ماتیلدا بعد مسواک زدن ، به طرف تخت خوابش می رود که ناگهان کسی را می بیند که دارد با تلسکوپش، همه ی جهان و ستاره و سیاره ها و هر چی را که بگویید، بررسی می کرد. ماتیلدا با خشم از باز بودن پنجره و سرد شدن هوا، به طرف آملیا رفت.
- اون پنجره رو ببند!
- هان؟... آهان! ببخشید. ولی امشب روزیه که ماه کامله و من می تونم یه چیزیو ببینم. یه چیز منحصر به فرد.
- و اون چیه؟؟ و چه ربطی به کامل شدن ماه داره؟ نکنه درباره ی گرگینست؟
- نه بابا! نشونت میدم. من به اندازه ی کافی دیدم. ولی مطمئنی که می خوای ببینی؟ یه لحظه صبر کن... ستاره ها میگن که اجازه داری یه نگاه بکنی.
ماتیلدا با شک به طرف تلسکوپ میرود و درونش را نگاه می کند.
- این چیه دقیقا؟ رون چه جذابیتی داره که باید ببینم؟
- اوه ببخشید! تنظیم نکرده بودم! الان درستش می کنم.
- مگه تو همین یه دقیقه پیش نگفتی که داشتم می دیدم؟ پس چرا تنظیم نبود؟
آملیا جواب او را نداد ولی ماتیلدا دید که او دارد زیر لبی به شدت غرغر می کند. اگر هرمیون اینجا بود چه؟ ماتیلدا چهره ی هرمیون را در این وضعیت تصور کرد و سریع از این کارش منصرف شد. مطمئن بود که خواب بد می بیند.
- درست شد!
- ایندفعه رو کی تنظیم کردی؟!
- می خوای که تلسکوپو بزنم تو فرق سرت؟
-نه!!
- پس حرف نزن و برو تو تلسکوپو ببین!
ماتیلدا تخم چشمش را درون تلسکوپ فرو برد و دهنش پایین افتاد. اما بلافاصله با پایین تلسکوپ برخورد می کند. ولی او از شدت تعجب، همه جایش کرخ شده بود!
- تو همیشه دهنت اضافیه؟؟
روی ماه: چیزیایی که داره ماتیلدا می بینه.
همه ی هافلی ها در ماه قدم می زدند و با هم دیگر حرف می زدند. کسایی هم که دستشویی داشتند، باید در چاله های ماه کارشان را انجام می دادند. بیشتر آنها در هوا سرگردان بودند ولی چهار نفر از آنها، به طور عجیبی بر روی مبل تاریخیشان نشسته بودند. و آنها کسانی بسیار شر غیر از آملیا، ماتیلدا، تانکس و لیندا نبودند. و آنها داشتند درباره ی موضوع عجیبی، با هم بحث می کردند.
- چرا من دیوونه ام؟ یعنی در حدی که با چاله ها هم حرف میزنم.
- تو از اول همین شکلی بودی ماتیلدا!
- تو اون شمشیرتو جمع کن آملیا.
تانکس با لحن همیشگیش گفت:
- ای لعنتی های تسترالی، بس کنین. احمقای بیشع...
و کلی فحش روانه ی همه کرد. آنها هم که به رفتار او عادت کرده بودند، به او توجهی نکردند و گفت:
- ماه جای خوبیه. من همیشه به این فکر بودم که اون پایین کسایی به همین اسما و شخصیتا، وجود دارن؟
ماتیلدا در جواب او گفت:
-مگه دیوونه شدی؟ چرا باید همچین چیزی وجود داشته باشه؟ راستی، تو چرا به گرگینه تبدیل نشدی؟
- هنوز نیم ساعت مونده.
- آهان.
ناگهان رز زلر به طرف آنها آمد و با دنگ و فنگ زیاد، بر روی مبل نشست و بدون هیچ هیجانی در لحنش و از همه مهم تر، بدون ویبره و چپکی گفتن فعل و فاعل در جمله، به آنها گفت:
-چرا همیشه اینجا میشینین غصه می خورین؟ به بقیه نگاه کنین. ببینین چقدر شادن و سرشون تو کار خودشونه؟ به خودتون بیاین دیوونه ها. و از همه مهمتر. مثل اینکه یه مهمون داریم!
-منظورت چیه رز؟ کدوم تسترال احمقی میاد اینجا برا مهمونی؟
- یکی داره نگامون می کنه.
و به ماتیلدایی که در هاگوارتز بود، اشاره کرد.
همان لحظه، ماتیلدائه توی هاگوارتز.وقتی که رز به او اشاره کرد، او سریع سرش را پایین آورد و تلسکوپ را به طرف پایین آورد. او در شوک بود. آنها که بودند و یا برای چه اسمشان و شکلشان دقیقا مثل هافلپافی ها بود؟
- آملیا. سریع توضیح بده!
-می دونم که تعحب کردی اما من و ستاره هام، برات همه چیو روشن می کنیم. اونا موازیه ما هستن. یعنی تو یه جای دیگه زندگی می کنن و رفتارشون، دقیقا برعکس مائه. هر ماه هم یکی از گروه ها رو نشون میده. چیز علمیش...
- من دلایل علمیشو نمی خوام! خیلی گیج کننده ست. پس... بخاطر همینه که همه ی رفتارا بر عکس بود. تانکس همیشه مؤدبه ولی اونجا بر عکس بود و از هر کی که از کنارش رد میشد، یه فحش نصیبش میکرد.
- درسته.
- تو به جای تلسکوپت شمشیر داشتی و لیندا هم به جای دگرگون نماییش، گرگینه بود. رزم نه ویبره میزد. نه جمله ها رو چپکی می گفت و نه با هیجان بود.
- دقیقا.
- و در آخر... خودم! چرا انقدر تغییر کرده بودم؟ من معمولا دوستای زیادی ندارم اما اون حتی با چاله های ما هم دوست بود! این دیگه چه وضعیه؟ فکر کدوم...
- آروم باش بابا. ستاره ها میگن، اگه زیادی بدونی، دیوونه میشی. پس بگیر بخواب.
ماتیلدا به شدت خسته بود و مدام خمیازه میکشید. اما می خواست که آخرین سوال مهمش را از او بپرسد.
- چطوری من حرفاشونو میشنیدم؟ تلسکوپت...
- تلسکوپ عزیزم، می تونه صداهایی که تا صد هزار کیلومتر از اون دوره رو، برای کسی که داره باهاش کار میکنه رو، تنظیم کنه و برای ما بفرسته که گوش کنیم.
- عجبا!
-بگیر بخواب. می خوام که یه ماه بعد، بچه های ریون رو با دقت ببینیم!!