هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: انـجــمـن اســـــلاگ
پیام زده شده در: ۲۱:۰۶ یکشنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۷
#1
بهرحال ارواح هم دل دارن...

هاگرید تو از امنیت بیشتری برخورداری بیا با آقای گریندل والد صحبت کن!

+3


ویرایش شده توسط هوريس اسلاگهورن در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۱۲ ۸:۰۱:۰۶

قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!


پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۲۱:۰۵ یکشنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۷
#2
اما در همان حال که پسر ریونکلاوی رفته بود و آلکتو هم داشت برایش آشی خوشمزه و پر چرب می پخت، در میان دیوار های هاگوارتز، یعنی دقیقا در خود سلول های دیوارها که هیچ دانش آموزی نمی توانست برود، ارواح داشتند همه چیز را می دیدند و با یکدیگر صحبت و حتی غیبت دیگر ارواح و زندگان را می کردند.
البته به غیر از پیوز که داشت در تالار هافلپاف شیطنت های خاص خودش را انجام می داد و همچنین نیک سر بریده که مثل روح های خوب، دانش آموزان را راهنمایی می کرد و جایزه اش هم این بود که میتوانست در پایان روز، از داخل بدن چند نفر عبور کند تا برای چند ثانیه حس زنده بودن داشته باشد.

نیک که می خواست به طبقه هفتم برود، وارد یکی از دیوارها شد تا سریع تر به طبقه هفتم و تالار گریفیندور برود، که ناگهان با روح بانوی خاکستری رو به رو شد.
مثل همیشه خاکستری، زیبا و مُرده به نظر می رسید.
و سپس چیز دیگری به فکر نیک وارد شد. ارواح هم اجازه شرکت در اردو را داشتند! البته فقط تا وقتی که قول می دادند فرار نکنند و دوباره به هاگوارتز برگردند.

نیک گلوی نیمه بریده شده اش را صاف کرد، سپس به آرامی به سوی بانوی خاکستری رفت، اما ناگهان چیزی با صدای "ویییژ" و با سرعتی بسیار زیاد از کنارش گذشت و باعث شد سرش روی شانه اش بیفتد. کنجکاو شد، و در نتیجه سرش را دوباره صاف نکرد، بلکه به جایش به سمت آن چیز ویییژ کن که به سوی بانوی خاکستری رفته بود، رفت.

و پیوز را دید. کت و شلوار پوشیده بود، دسته گلی روحی و شفاف در دست داشت و برای اولین بار در عمرش، موقر و متین به نظر می رسید.
نیک به او و بانوی خاکستری نزدیک شد. با بد بینی به پیوز نگاه کرد و گفت:
- از کی تا حالا این ساعت از تالار هافل خارج میشی؟ عجیبه واقعا.
- اصلا عجیب نیست... صرفا اومدم از بانوی خاکستری عزیز و زیبا جهت همراهیم در اردو، دعوت به عمل بیارم.

بانوی خاکستری، همچنان خاکستری و بی حس بود و حال حرف زدن نداشت. اما وقتی دید نیک بی سر فحش آبداری به پیوز داد، و پیوز هم می خواست همان یک تکه پوست نازک گردن نیک را بکند، ناچار شد دخالت کند.
- ببینید آقایون، من اصلا قصد اومدن به اردو رو ندارم. بیخیال شید. برید پی کارتون. زشته.

پیوز و نیک از یکدیگر جدا شدند و به بانوی خاکستری که داشت در میان شکاف های دیوار از آن ها دور می شد، نگاه کردند. اما بعد از طی مسافت اندکی، بانوی خاکستری ملحق شد، و بارون خون آلود به او نزدیک شد و آن دو، دست در دست یکدیگر دور شدند.
فک پیوز و گردن نیک، از جایشان جدا شد و به زمین افتاد. سپس نیک گفت:
- ظاهرا که یه سوال، هیچ، به نفع اسلیترین شد.
- تو هم به قصد سوالا میخواستی دعوتش کنی؟
- آره!
-

و اما در سوی دیگر، بالاخره آن پسر ریونکلاوی، همراه با برگه سوالات اساتید ریونکلاوی، به نزد آلکتو بازگشت...


قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!


پاسخ به: انـجــمـن اســـــلاگ
پیام زده شده در: ۲۳:۰۱ جمعه ۹ شهریور ۱۳۹۷
#3
اینم از من.

گلرت! به من دست بزنی جیغ میزنما!

+4


ویرایش شده توسط هوريس اسلاگهورن در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۱۲ ۷:۰۶:۱۹

قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!


پاسخ به: تنبیه سرای هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۲:۵۹ جمعه ۹ شهریور ۱۳۹۷
#4
- در بازه، بیا تو پسرم.

هوریس اسلاگهورن من رو پسرم صدا کرد. اوضاع باید حسابی خراب می بود.

- دنبال من فرستاده بودین؟ کاری داشتین؟
- یه دو دقیقه بشین رو این مبل فعلا. نوشیدنی چی می خوری؟

من که حسابی حس کنجکاوی و شکاکی ام به طور همزمان برانگیخته شده بود گفتم:
- چیزی میل ندارم. مرسی. چه کمکی از دستم بر میاد؟
- یه نقشه های پلیدی برای من کشیده شده، یه خبرهایی رو میشنوم، یه چیزهایی رو شنیدم... علیه من شایعه شده که من مدیریت رو با غضب و زور به دست آوردم...

ابروهایم را بالا انداختم. خواستم بپرسم: "مگر اینطور نیست؟" ولی جلوی خودم را گرفتم.

- ببین گلرت پسرم، من میدونم که تو گرایش ذاتی و استعداد عجیبی توی جادوی سیاه داری. برات یک پیشنهاد دارم که هم به نفع تو هست و هم من.

من که به نظرم داستان تازه داشت جالب می شد گفتم:
- میشنوم پرفسور.

یک هفته‌ی بعد

من به عنوان رئیس جوخه ی بازجویی به همراه دسته ای از بقیه ی اعضا که به تازگی استخدام کرده بودم، هر روز راهرو های هاگوارتز را بالا و پایین می کردیم و اعضای مشکوک به عضویت در الف دال را با دلایل منطقی و محکمه پسند دستگیر می کردیم. امروز هم استثنا نبود.
- هی تو! تو که انقدر ویبره می زنی! بیا اینجا ببینم!

دختر به سمت ما برگشت:
- چی داری کارم؟
- اون کاغذها چیه دستت؟
- مشق هایی که نوشتن دانش آموزام!
- این مشکوک میزنه لابد اعلامیه الف دالن. ببرینش شکنجه!

اتاق شکنجه

خوب خوب خوب، دوشیزه زلر، من برای شما یک نقشه عالی دارم...

- چی کردم مگه تو رو؟ برم بذار!
- سفت بگیرین ببندینش!

اعضای جوخه دست و پای رز زلر را سفت به صندلی شکنجه بستند. ترس را در چشمانش می دیدم. میدانم که انتظار کمتر از ناخون کشیدن را نداشت. احتمالا فکر می کرد چند کروشیو نصیبش می کنم. مطمئنم حتی در بدترین کابوس هایش هم حتی تصور این شکنجه ی اختصاصی که برایش داشتم را نداشت.

- سفت بستینش که حتی یه ویبره هم نتونه بزنه؟ خوب خوبه، حالا اون آهنگ بندری رو پلی کن!

و من و اعضای جوخه در حالی که قهقه های پلیدانه می زدیم بندری زنان از اتاق شکنجه خارج شدیم و رز زلر را با امشو شوشه تنها گذاشتیم!


قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!


پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۲۱:۵۹ جمعه ۹ شهریور ۱۳۹۷
#5
هیچوقت کنار استاد فنریر احساس راحتی نمی کردم. همیشه احساس می کردم با اون چشم های خون گرفته و درشتش، تمام مدت من رو زیر نظر داره. فکر میکردم همیشه به من شک داره، همیشه من رو می پاد، حس می کردم میدونه توی سرم چه نقشه های شومی واسه ی تک تک اعضای این مدرسه کشیدم.

این بود که درست یک هفته قبل از امتحان، وقتی فهمیدم که موضوع امتحان عملی که قراره ازمون بگیره تبدیل به جانورنماست حسابی دست پاچه شدم. هیچ کس نمی دونست من یک جانورنمای ثبت نشده ام. همین نا آگاهی توی خیلی از نقشه ها و برنامه های شومم حسابی به دردم خورده بود. شب ها وقتی در اصلی قلعه رو می بستند، من به شکل جانور نمام در می اومدم و خیلی آروم و بی سر و صدا از پنجره ی برج گریفندور می پریدم.

حالا اگر جلوی پرفسور گری بک تغییر شکل می دادم، مطمئن بودم که پیش خودش دودوتا چهارتا می کرد، و با شکی که به من داشت، از فردا تک تک پنجره های هاگوارتز رو بیست و چهارساعته می پایید تا مچ من رو بگیره.

از طرف دیگه اگه مثل بقیه بچه هایی که تغییر شکل نمیدادن فقط امتحان کتبی می دادم، نصف نمره ام رو از دست میدادم، و خوب، من هم کسی نیستم که به کمتر از نمره کامل راضی بشم. فقط یک راه داشتم، یک راه سخت، و فقط یک هفته براش وقت داشتم


یک هفته ی بعد، جلسه ی امتحان:


- گریندل والد، بیا تو!

- سلام پرفسور.

- سلام کوکتل پنیری، امروز تو سرت چه نقشه ای داری؟ ریخت و قیافه ات چرا انقدر به هم ریخته است؟

- هیچ نقشه ای قربان. تمام هفته رو داشتم درس میخوندم و تمرین می کردم.


شک و ظن رو توی صورت گرگ مانندش ببینم. بعد از چند ثانیه عذاب آور دماغش رو بالا گرفت و گفت:
- خوب شروع کن، تغییر شکل بلدی بدی؟ جانور نما هستی؟

- بله قربان!

- عه؟ به به! ثبت شده دیگه؟

- همین فردا میخوام ثبتش کنم قربان! تازه یاد گرفتم آخه.

- حالا جونور شو ببینیم چقدر بلدی!

نفسم رو توی سینه حبس کردم. باید خیلی تمرکز می کردم. اگه یک جای کار رو اشتباه می کردم، تمام نقشه هام نقش بر آب بود. چشمانم رو بستم و شروع به تغییر کردم. کشیده شدن پوستم رو حس می کردم، گوش هایی که از بالای سرم بیرون می اومد، گردنم که کشیده می شد. کشیده تر‌... کشیده تر... کشیده تر!

-زرافه؟!

چشمانم را باز کردم. پرفسور گری بک به طرز واضحی پکر شده بود. مسلما انتظار این رو نداشت. با قیافه ی پکر ادامه داد:

- خوب دیگه برو نفر بعدی رو صدا کن بیاد تو!

اینجا بود که سوتی دادم. به جای اینکه اول به حالت انسانی برگردم، همون طور زرافه وار به سمت در برگشتم.

- اون پرهای مشکی چی میگن دور دمت؟

- چیزه پروفسور، اولش سعی داشتم شترمرغ بشم، نشد!

- نمیدونم چرا پیش خودت فکر کردی من زبون زرافه بلدم گریندل والد، ولی وای به حالت اگه در حال پرواز دور و بر قلعه ببینمت، میدونی که من گوشت پرنده خیلی دوست دارم!


قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!


پاسخ به: سالن امتحانات
پیام زده شده در: ۱۵:۱۲ سه شنبه ۶ شهریور ۱۳۹۷
#6
مراقبت از موجودات جادویی

1_یه جانوریو فرض کنین که همه معتقدن تخم ارزشمندی داره. علت با ارزش بودن این تخم رو شرح بدین.


یکی از با ارزش ترین تخم های جانوران، تخم تسترال است. این تخم علاوه بر خواص درمانی که برای رشد پیاز مو و درمان داکسی گزیدگی دارد، املت لذیذی هم می شود. علاوه بر اینها تخم تسترال به عنوان ناسزا به بچه های چموش و شیطان هم کاربرد دارد.

2_از کجا میشه فرق یه جانور واقعی از جانورنماش رو فهمید؟ می تونین فقط یه حیوونو در نظر بگیرین و تفاوتش با حالت جانورنماش رو توضیح بدین.

برای اینکه راه دور نرویم بیایید سگ و سیریوس بلک جانورنما را در نظر بگیریم. شما اگر جلوی یک سگ معمولی حرف از آزکابان، هری پاتر، پتی گرو و موتور سیکلت بیاورید، به احتمال زیاد به شما زل زده و با پایش گوشش را می خاراند، حال اگه این جملات را جلوی سیریوس بلک جانورنما شده تکرار کنید، حالت چهره اش به ترتیب به و و و تغییر خواهد کرد.



معجون سازی

1_استفاده زیاد از فیلیکس فلیسیس چه عوارضی داره؟


استفاده ‌ی زیاد از معجون خوش شانسی باعث غرور کاذب، خود بزرگ پنداری مجازی و نارسیسیم مزمن می شود. شخص نوشنده احساس می کند از خرطوم فیل پایین افتاده و همه ی موفقیت ها و دستیابی هایش را مدیون هوش و جذابیت ذاتی خودش می داند. برای نمونه می توانید به بیمارستان سنت مانگو بخش مریضان روانی مراجعه کرده، سراغ گیلدوری لاکهارت را بگیرید!

2_دو مورد از فایده های پاتیل معجون سازی رو بیان کنین. استفاده از پاتیل برای معجون سازی، جزو فواید استفاده نمیشه!

یک استفاده ی دیگر پاتیل به جز معجون سازی، پاتیل پختن آش نذری عبای مرلین برای مواردی مانند پشت پا، طلب حاجت، طلب مغفرت و آش دندانی است. مورد استفاده ی دیگر هم شنیده شده غول های غارنشین از آن به عنوان کلاه خود استفاده می کنند، سپس با لگد به کله ی یکدیگر می کوبند و می خندند. و اگر کسی بپرسد مگر دردشان نمی آید؟ می گویند خیر چون پاتیل سرمونه!

پیشگویی

1_کدوم یکی از روش های پیشگویی رو می پسندین؟ چرا؟ (گوی پیشگویی، تشخیص احتمال چه چیزی از رو ابرا، صورت فلکی)


بنده شخصا گوی پیشگویی را می پسندم، همیشه یک گوی دم دست دارم و با آن نقشه های تمام دشمنانم را خنثی می کنم. هنگامی هم که نیازی به پیش گویی نیست، در آن به چهره ی جذاب و گیرای خودم نگاه کرده و مفتخر می شوم.

2_در چه مواقعی برا پیشگویی، ما از گوی پیشگویی استفاده میکنیم؟ (4

صبح و ظهر و بعد از شام و قبل از خواب. به این صورت که صبح برای دیدن وقایع روز پیش رو، برای مثال برای دیدن افراد بی نوایی که برای مهمانی شام ما خود را نشان می دهند، ظهر برای دیدن چگونه سر به نیست کردن دشمنانی که برای شام دعوت کردیم، و بعد از شام هم برای دیدن چگونه خلاص شدن از شر جسد های دور میز شام. آخر شب قبل از خسبیدن هم نگاهی چهارباره به گوی می اندازیم که مبادا یکی از مهمانان مسموم شده زامبی ای چیزی شده باشد و در راه منزل ما برای گرفتن انتقام باشد‌.


قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۱:۰۲ دوشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۷
#7
صبح زود با صدای شیرین و دلنشین ققنوسی که آلبوسه برای تولدم برایم خریده بود از خواب بیدار شدم. بعد از خواندن دعای صبح گاهی به درگاه مرلین، به نرمش روزانه مشغول شدم. بعد از پله ها پایین آمدم و عمویم باتیلد را دیدم که ماهیتابه ی سوسیس تخم مرغ به دست، منتظر من است.

به او سلام کردم و او هم به گرمی جواب سلامم را داد. سپس هر دو مشغول خوردن صبحانه شدیم. طبق روال هر روز، عمویم سر صحبت را باز کرد:

- خوب گلرت جان، امروز برنامه ات چیه عمو؟

- با آلبوسه قرار گذاشتیم به هاگزمید بریم و در سالن اجتماعات اونجا مردم رو به راه مرلین و عشق ورزی دعوت کنیم.

- چه فکر خوبی گلرت جان! 

- بعد از اون دوتایی برای خرید کتاب های درسی می رویم. خیلی برای شروع مجدد کلاس هایم اشتیاق دارم عمو باتیلد! نمی تونم صبر کنم تا به دورمشترانگ برگردم و کلی طلسم های جدید و معجون های سحرآمیز یاد بگیرم!

- همکلاسی هایت چطورن عمو؟ با همه می سازی؟

- اوه چجور هم! همه با هم رفیقیم، همه دوست، همه یکدل...


عمویم دست هایش را به نشانه ی شکر مرلین بالا اورد و مشغول تمیز کردن میز صبحانه شد. من هم به او کمک کردم.

- عمو جان با آلبوسه که بیرون رفتی بپرس ببین مادرش برای تمیز کردن پاتیل های مسی از چه وردی استفاده می کنه؟ پاتیل های ما همه ته گرفتن هر چی میسابم تمیز نمیشه.

- چشم عمو جان، البته راستش مادر آلبوسه زیاد اهل خانه داری و طلسم نیست، ولی عوضش یک خواهر داره آریانا، استاد همه‌ ی طلسم هاست این دختر. مطمئنم یک روز یکی از بهترین ساحره های قرن میشه. از اون می پرسم.

- مرلین خیرت بده عمو جان. راستی عمو جان توی محله می چرخی خیلی حواست به این خانواده ی همسایه پاتر ها باشه. خیلی آب زیر کاه و موذی هستند.

- مرلین شما رو هم عوض بده عموجان و پاتر ها رو به راه عشق هدایت کنه.


قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!


پاسخ به: كلاس جنگل شناسی مدرن و کاربرد آن در معجون سازی
پیام زده شده در: ۱۰:۴۲ دوشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۷
#8
در حالی که زیاد از نتیجه ی این کار اطمینان نداشتم، چشمانم را با معجونی که استاد هکتور جلویم گذاشته بود شستم. معجون داغ و چسبنده بود و بلافاصله چشمانم را سوزاند. چوبدستی ام را بالا گرفتم و با طلسمی، آب از نوک چوبدستی ام فواره زد. چشمانم را با آب شستم و به دور و برم نگاه کردم. در ابتدا متوجه تغییر خاصی نشدم. استاد هکتور که با رضایت خاصی به  شاگردان نگاه می کرد، گفت:

- خیله خوب، دیگه وقتشه که برید جنگل رو بگردید. اگه زنده موندید، جلسه‌ی بعد می بینمتون! 


از بقیه شاگردها که هاج و واج همدیگر را نگاه می کردند جدا شدم و به سمت جنگل راه افتادم. در دل درخت های در هم پیچیده صدایی به گوش نمی رسید. حتی نور ماه هم که آن شب قرص کامل بود، به زور از لا به لای شاخ و برگ ها به چشم می خورد.

- لوموس!


با خودم فکر کردم حالا بهتر شد. ناگهان صدایی من را حسابی از جا پراند:

- بگیر اونور چوبدستیت رو بابا! کورمون کردی!


با تعجب به دور و برم نگاه کردم. ولی به جز دو کلاغ کوچک بی آزار روی شاخه‌ ی درخت، چیزی ندیدم.

- چه نگاه نگاه هم می کنه چشم دریده. این جادوگرها هیچ کدومشون ادب و نزاکت سرشون نمیشه. نصفه شبی اومده نور انداخته تو چشممون، زل هم میزنه!


با تعجب پرسیدم:

- شما دو تا میتونید حرف بزنید؟

- اوا عیال این زبون کلاغی میفهمه! بیا بریم.


دو کلاغ در حالی که مثل عجیب الخلقه ها به من نگاه می کردند به داخل لانه شان درون درخت رفتند. هنوز چند قدم جلوتر نرفته بودم که صداهای دیگری به گوش رسید.

- دارم بهت میگم من ندیدم گردوهای تو رو. به جفت توله هام قسم!

- خودم اینجا چالشون کرده بودم! جفتشون رو از زیر درخت ممد خط دار اینا پیدا کرده بودم آورده بودم همینجا زیر این بوته خاک کرده بودم. جون ادی تو ندیدیشون؟


چشمم را به سمت بوته ای که صدا از آنجا می آمد چرخاندم. دو سنجاب درختی کوچک رو بروی هم ایستاده بودند. یکی از آنها به نظر سر درگم می آمد و کله کوچکش را می خاراند. آن یکی در حالی که دو لپ هایش اندازه ی دو گردو کش آمده بودند در حالی که به سختی می توانست صحبت کند ادامه داد:

- دارم بهت میگم اصلا من شیش ماهه رنگ گردو به خودم ندیدم.

- اوا ادی این جادوگره چرا داره هر و بر ما رو نگاه میکنه؟


جفتشان به سمت من چرخیدند. کم کم داشتم متوجه می شدم. گویا من امشب موفق شده بودم زبان حیوانات جنگل را بشنوم.

- هوی! تو! یارو قد بلنده چوبدستی به دست! تو گردوهای من رو دزدیدی؟


در حالی که خنده ام گرفته بود، برای اینکه دستشان بیاندازم گفتم:

- نه. من فقط سنجاب می خورم.

- ادی بیخیال گردوها، بیا بریم این یارو خیلی قاطیه.


و هر دو در دل تاریکی گم شدند. پس اثر معجون چشم استاد هکتور این بود. با خودم فکر کردم: 

- ولی من معجون را به چشمم زدم و نه به گوشم!


ولی بعد با خودم گفتم خوب، معجون های استاد هکتور همیشه برعکس عمل می کنند.


قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۰:۳۴ دوشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۷
#9
در بالای بلند ترین ساختمان شهر آپارات کردم. آرام گوشه‌ای نشستم و به شهر نیو یورک زیر پایم خیره شدم. با اینکه ساعت از نیمه شب گذشته بود، اما هنوز تک و توک مشنگ ها از میخانه ها و سینماها بیرون می آمدند و تا‌کسی ها گه گداری سکوت خیابان را می شکستند.


اگر فردا موفق می شدم، هیچ کدام از این مشنگ های ابله نمی توانستند با این آسودگی این شهر را آلوده کنند. من، گلرت گریندل والد، بزرگترین جادوگر قرن، فرمانروای کل دنیا می شدم. همه ی مشنگ ها تحت کنترل من و طرفدارانم در می آمدند. همه ی جادوگر ها به من خدمت می کردند. فقط باید آخرین مانع را فردا از سر راه بر می داشتم. 


دستم را در جیب ردایم کردم و نامه ای را که امروز صبح جغد برایم آورده بود را برای صدمین بار خواندم.


گلرت، رفیق قدیمی، دشمن امروز

آرزو می کردم هیچ گاه مجبور به نوشتن این نامه نمی شدم. انگار همین دیروز بود که من و تو با یکدیگر در حیاط خانه ی عمه ات باتیلدا جادو تمرین می کردیم. اگر راه حل دیگری برایم باقی مانده بود، هرگز این کار را نمی کردم. اما تو امروز جنایات وحشتناکی انجام داده ای که باید به سزای آنها برسی. برای همین من این نامه را نوشتم تا تو را به دوئل دعوت کنم. فردا ساعت دو نیمه شب به مقابل ساختمان یاکوزا بیا و سرانجام خود را ببین

آلبوس دامبلدور


ساعت داشت به دو نیمه شب نزدیک میشد. یک بار دیگر آپارات کردم و مقابل دفتر یاکوزا ظاهر شدم. هیچ کس آنجا نبود ولی اندکی بعد صدای قدم های پیوسته ای از انتهای کوچه امد و در نهایت هیکل کشیده ی آلبوس پدیدار شد.


- سلام گلرت.

- هنوز هم عجیب و غریب لباس می پوشی آلبوس.

- من و تو توی خیلی چیزها تفاوت سلیقه داریم گلرت. ای کاش که این طور نبود. ای کاش که عشق رو به قلبت راه میدادی.

- آلبوس، کاش می فهمیدی که قدرت همه چیزه. دنیا باید توسط افراد قدرتمند تر اداره بشه و مشنگ ها هم باید به خدمت جادوگرها در بیان!



آلبوس آه کشید. چهره اش غمگین شد ولی بلافاصله خودش را جمع کرد و گفت:

- ظاهرا هیچ امیدی به تغییر نظر تو نمانده. برای دوئل آماده شو!


قبل از اینکه جمله اش را تمام کند چوب دستی ام را کشیدم:

- سکتوم سمپرا!


آلبوس همیشه فرز بود. جاخالی داد و فریاد زد:

-پتریفیکوس توتالوس!


جادوگرهایی که برای شیفت شب در یاکوزا بودند بیرون آمده بودند و با بهت و حیرت به دوئلی که جلوی چشمشان اتفاق می افتاد خیره شده بودند. ساعت ها می گذشتند و ما عرق ریزان طلسم ها را روانه همدیگر می کردیم بدون آنکه خراشی برداریم. برای یک لحظه نگاهم به چشمان آلبوس افتاد. خاطره ای قدیمی در ذهنم زنده شد. خاطره آن روزها که هر دو جوان بودیم، دنیایمان کوچکتر بود و بله، من هنوز ذره ای عشق در وجودم داشتم. ناگهان قلبم گرم شد. شاید آلبوس راست میگفت. شاید باید این نبرد را تمام می کردیم. گیج و مبهم دستم را پایین آوردم و صدای نعره آلبوس را شنیدم.

- آورا کدورا


و آخرین چیزی که دیدم نور سبز رنگی بود که به سویم می آمد.


قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۰:۱۳ سه شنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۷
#10
همانطور که آلبوس بهم گفته بود، از غفلت مشنگ ها استفاده کردم و در یک لحظه که چشم ها به قطار سکوی نه خیره شده بود، وارد دیوار بین سکوی نه و ده شدم. بلافاصله خودم را بین انبوهی از جادوگران بریتانیایی و فرزندانشان دیدم. گاری های پر از چمدان و قفس های پرندگان همه جا به چشم می‌خورد. انقدر همه جا شلوغ بود که کمتر کسی متوجه حضور من غریبه می‌شد. 

سوار قطار شدم و در کوپه وسط، نزدیک پنجره نشستم. اینبار دانش آموزان که برای رفتن به صندلی خود از جلوی کوپه من می گذشتند، متوجه چهره جدید من می شدند. حتما پیش خود فکر می کردند خیلی جوان است که بخواهد معلم باشد، اما بزرگتر از آن است که سال اولی باشد.

بعد از چند ساعت راندن در دل جنگل های اسکاتلند، بلاخره قطار به هاگوارتز رسید. قلعه جادویی بزرگی که تعریف آن را همه جا و از همه کس، خصوصا آلبوس شنیده بودم. هوا تاریک شده بود و وقتی به بالا نگاه انداختم، به سختی می شد نوک برج و بارو های بلند را دید. در دل اقرار کردم که از دورمشترانگ خیلی خیلی بزرگ تر است. 

پشت سر همه وارد تالار شدم. پیرمرد خرفتی که فانوس به دست داشت ابتدا مانع ورود من شد. آخر من ردای دانش آموزی نداشتم. به او گفتم که دانش آموز دورمشترانگ هستم و به دعوت مدیر مدرسه، برای ادامه تحصیل به اینجا آمدم. چیزی که به او نگفتم این بود که به علت استفاده از طلسم های خطرناک و به خطر انداختن جان چندتا از همکلاسی هایم، از دورمشترانگ اخراج شدم.

پیرمرد رفت و من را در راهروی بزرگ تنها گذاشت. نگاهم را به سر تا سر راهرو دوختم. زره های متحرک، نقش و نگارهای قدیمی تراشیده روی سنگ، شمع های معلق در هوا، بوی غذای تازه طبخ شده از سرسرا، آری، اینجا خیلی با دورمشترانگ متفاوت بود. 

با احتیاط به جایی که پیرمرد رفته بود نگاه کردم و وقتی مطمین شدم که کسی به من نگاه نمی کند، دوان دوان از پله ها بالا رفتم. کنجکاوی در من می سوخت. به عمه پیرم و آلبوس گفته بودم برای ادامه تحصیل به هاگوارتز می روم و از مدیر آنجا خواهش می کنم من را بپذیرد، اما در حقیقت می خواستم در این قلعه تاریخی دنبال یادگاران مرگ بگردم. 

کار سختی بود. قلعه پر بود از راه پله های متحرک و اتاق های بزرگ. میدانستم تا پایان شام و گروهبندی، چند ساعتی بیشتر وقت ندارم. همانطور که در یکی از راهرو ها بالا و پایین می رفتم، با خود تکرار کردم: باید اتاقی را که هاگوارتزی ها وسایلشان را قایم می کنند را پیدا کنم!

سه بار این جمله را با خود تکرار کردم که ناگهان دری در کنارم پدیدار شد. گویا ناخواسته طلسم قفل در را شکسته بودم. با اشتیاق و شور چوبدستی ام را بیرون کشیدم و در اتاق را باز کردم.

مثل بازار مکاره بود! از شیر مرغ تا جان آدمیزاد روی هم تلمبار شده بود. وسط آنهمه شلوغی، آینه قدی بزرگی توجه من را به خودش جلب کرد. با کنجکاوی جلو رفتم و به تصویر رنگ پریده خودم نگاه کردم. ناگهان با تعجب آه کشیدم! آلبوس کنار من ایستاده بود. ابر چوبدستی در دستم، سنگ زندگی مجدد روی تاج پادشاهی بر روی سرم، و چیزی مثل شنل نامریی در دستان آلبوس بود. اما وقتی سرم را چرخاندم، در دنیای واقعی تنها بودم.

آلبوس درون آینه شروع به صحبت کرد: تو انقدر بد نیستی گلرت. تو به هاگوارتز صدمه نمیزنی. تو جان بچه های هاگوارتز را مثل دورمشترانگ تباه نمی کنی. به خانه برگرد، جای تو اینجا نیست


قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.